Sunday, May 29, 2005

پراکنده / داستایوفسکی

!J’adore toujours jouer



- نه. نه. صبر کنيد... نه! اين ماجرا بسيار برتر از غرابت است. به شما اطمينان مي دهم که يکچيز مقدس است، داستان مرديست پيش از وقت فرسوده، رنجديده و سرخورده و چنانکه تذکر داديد به مرحله ی دست انداختن و مردم آزاری قدم گذاشته...


تسخير شدگان - داستايوسکي

Tuesday, May 24, 2005

مشق اول / دفتر خط

- ممکن به من بگي از کدوم طرف بايد برم؟
- کاملن بستگي داره کجا بخوای بری
- کجاش خيلي مهم نيست.
- پس طرفش هم مهم نيست
- فقط اينکه به يه جايي برسم.
- راه که بری حتمن به يه جايي مي رسي




آليس در سرزمين عجايب – لوييس کارول






*
دهانم پيانو مي شوم با چه انگشتهايي که اين پدال دندانهايم و چشمهايي از نت. صدايي از موهايي در گلويم و دود، داريم به ساعت بر مي گرديم تويي که بيرون مي آيد مي شنوم شش يا دوازده بار و نيم.




تمام شدن


توی چشمهايي دراز مي کشد و با چه خوني که از گوشه ی تلنگرش به پشه ای با سبابه ی چپ مي آيد. او در اين زبان جنس بر نمي دارد، بلند مي شود قدمهايش را تا آينه و بر مي گردد، مي شمارد و آن که هنوز خوابيده نگاهش مي کند، نگاهش مي کند: ما چهار نفر از چشمه بيرون آمديم. ( او چشمي است که با چاقو پرده برداری مي شود) به هم که ديديم انگار از حوضي خون بيرون افتاده باشيم سرخ مي چکيد از يا خيال کرده بوديم، من را داد به يکي از مادرهايم به قرعه، پدرم و هر کدام از ما را داد به يکي از مادرهايمان.
او چيزی انحصاری برای تحليل رفتن خودش را، فکر مي کند که دارد و پيوسته اين سوال توی سرش مي چرخد که هيچوقت ترسيدي؟
ترس را نمي دانستن. نمي فهميدن.
تا حالا تو يه چهار ديواری با ديوارای سفيد و صدای زيری که دائم و آرومه و نمي توني بهش عادت کني، هفتاد و دو ساعت موندی و زمان نمي گذشته؟
چيزی برای خودش را زجر کشيدن: هرزه گردی با گوني اي از آشغال توی بزرگراه مي چريد، سرعت از ترمز ايستادن گذشته، جمجمه ای روی شيشه ترکيده؛ پياده مي شود آنجا را مي کاود، هيچ ولگردی افتاده روی زمين نمي بيند، خون از گوشه ی پيشاني اش پاک مي کند و ريزه شيشه توی بدنش... از کدام راه برمي گردد؟ به کي؟ ترسي پيوسته مي دانستن، مي فهميدن.
صدای از ما چهار نفر نمي تواند اشکهايش را نبيند، دست به هيس نبرد: آروم... آروم... تو هميشه اينجا لميدی. آنوقت ساعت که زنگ مي خورد گوشي را بر مي دارد و نفس نفس زدن هايي از توی ديوار با گيتاری از توی گوشي ؛ سر سنگين اش را عقب مي کشد چهار تا ما را خوني مي بيند از چشمه ای انساني بيرون دارند مي آيند با دستي دفن شده زير تلي از پشه لاشه.


تمرين اول، دفتر خط: سياسفيد
سوم خورداد هشتاد و چهار






* نمي خواستم به جای خط کلمه بگذارم. اما اين ستاره ها را برای او به جای او يا او را جای ستا ره برای س تا ره.
- زامپانو نيست ؟
- زامپانو نيست !

Wednesday, May 18, 2005

چهار از بی‌صدایی

يا در کش آل ف
در صدای ات يا
در صد آآی ات يا
سيني که ه برنداشته با بندی از شن
از بو بهارتارنج بالا کشيدن اين همه شرجي
شـُش هاش شـِش های ها يها يه ای هايهای
نا گرفته اند
اين


يا در ی است که به بو سينه گي باز مي شود؟
بوزينه ای که يا بر سي نه مي کوبد؟
پوسي ده ای است که در يا دراز مي کشد؟


با ران که بر صورت مي مالد يا آن که بر لب
مي نشاند
مدی که اين الف بر مي دارد
در يای ريشه ايست که جزرش در يا جای ديگريست


يا مد لوله ای که دال از سد بر مي دارد
در يا سين ه ای که مي ماند
.




چهار ازبي صدايي
بيست و هشت ار دی بهشت هشتادوچهار




عروس و مجردان با هم در نمي آميزند. آنها هميشه به صورت عروس و مجردان مي مانند. پيوندی که در سر رويايش را مي پرورانند، دل مشغولي انسان تنها و جدا افتاده است.


مارسل دوشان – درباره ی "عروس را مجردانش برهنه مي کنند، حتي"

Thursday, May 12, 2005

Do-L

0. خدا: eL


چيستان وجود ندارد. اگر اساسن بتوان پرسشي را مطرح کرد، همچنين مي توان آن را پاسخ گفت.

6.5 تراکتاتوس – ويتگنشتاين

Sunday, May 8, 2005

و تمام جهان را يک زبان و يک لغت بود. و واقع شد که چون از مشرق کوچ مي کردند، همواری ای در زمين شنعار يافتند و آنجا سکني گرفتند. و به يکديگر گفتند بياييد خشتها بسازيم و آنها را خوب بپزيم. و ايشان را آجر به جای سنگ بود و قير به جای گچ. و گفتند بياييد شهری برای خود بنا نهيم، و برجي را که سرش به آسمان برسد، تا نامي برای خويشتن پيدا کنيم، مبادا بر روی تمام زمين پراکنده شويم. و خداوند نزول نمود تا شهر و برجي را که بني آدم بنا مي کردند، ملاحظه نمايد.
و خداوند گفت همانا قوم يکي است و جميع ايشان را يک زبان و اين کار را که شروع کرده اند، و الان هيچ کاری که قصد آن بکنند، از ايشان ممتنع نخواهد شد. اکنون نازل شويم و زبان ايشان را در آنجا مشوش سازيم تا سخن يکديگر را نفهمند.
پس خداوند ايشان را از آنجا بر روی تمام زمين پراکنده ساخت و از بنای شهر باز ماندند. از آن سبب آنجا را بابل ناميدند زيرا که در آنجا خداوند لغت تمامي اهل جهان را مشوش ساخت.

سفر پيدايش – باب يازدهم از يک تا نه


بته جغه : شکست نور در يکايي

در تو پنجه ات
مي آغوشم
، خوني !
در تو پلشتي مکيده لب
مي ليزم
افشرده مي شوم
مني که از دوباز تقطيع هيکلت
به هي
به هرچه پاره مي کنم
- تو در تو چشم ها
پنجره ترسيم مي کني –
با اين ستون که فرو مي ريزد
چرا در من قهقهه ام
گم نمي شوی (که من حوار جمع کنم دور قطره قطره ها و به يادت آب بالا بياورم با کف) ؟

اينجا شبيه هيچ چيز
يک من
پيدا نمي شود
اين شق
حالا نه با خودش يک برج فاصله دارد
قمری را که شکسته
از دستي که واژه به هم بر نياورده.

بالای رفتن ات
نگاه کن
خاکستری است از
به سرمه مي کشي
ديگر بلند نيست
بابل
- در تو لبه هايت
بالي -
که سوخته
اکنون ِ لکنتي است که باز مي آيد

برجلق مي زنم ام در تو برج مي زنمی که يک آي مي ترکد
اين ب چه را لق مي زند!



سه از بي صداييهجدهم ار دي بهشت هشتاد و چهار

Monday, May 2, 2005

اين پارگان، وصله هايي بود قلاب شده بر پشت ايوب، من آنها را ليسيدم.


پاره ی اول

دخترچه را از پله ها بالا مي برد. او را که از ايستادن به کج نگاه مي کند، شانه هايش کج و کبودی دور چشمهای تازه اش: انگار يک جفت شيشه جای قرنيه ها و بيني از عمل برگشته، اگر اشتباه نکرده باشد: يک زن.
تو را به هوس شکستن انداختن. دخترچه ای خندان با لوچي مضاعف و ابرواني پيوسته از نرده آويزان مي کند خودش را وقتي در آن نگاه زن غرقی.
افتادن يک برگ مرديست که در تو و آرام و خطوطي از گزنه در ته مانده ی صورتش که نگاهت را مي سوزاند. نزديک شدن، صدايش را نفس کشيدن. تاکيد خيره نشدن و امتداد نگاهش را دنبال کردن. مي خواهي نخواهد دانست او را که تو برای چه داری مشوش اش مي کني. با اين فرض: اين گودال اينجا چه مي کند؟ آنجا را بکنيد، اينجا را پر کنيد!



پاره ی دوم
کم مانده بگويم دختران جليل بس نيستند.
تني که بوی نا مي دهد و دهان پر تعفني که من شامه ی تيزی دارم و خودم را از بس اين سفيدی و اين ورم که رگهای خشک خالي آبي.
ماجرای آن زن که خودش را برايم عزيز مي کند و طلسم مي گذارد، برای همين از تو بدم مي آيد. توجه تان را به نفرت جلب مي کنم: دخترکي حاضر که برای من مي تواند خودش را به دست شيطاني بهايي بسپارد و شاشي دعا خوانده بر سينه هايش بمالد. من لبهايم را به اين پستانها مي گذارم و از او دست مي کشم: بوی عرق تن و شاش. طعمي که هميشگي نيست، ترش و شيرين. با دندان هايم برای مرد بهايي پيغامي خواهم گذاشت بر نوک پستان دخترک، خون شره شره ای که مي چکد و لذت جمعي که در اين خماری چشمها داغ مي شود. به او مي گويد کتاب بر دارد و خطوطي آغازين از نور را آنقدر سمباده بکشد تا محو شود: کتاب را در فاضلاب بياندازد. من در ميانه ی خشم و جماع مي گوزم. رايحه ای که دخترک را تشجيع مي کند، غروری بازگشته که نيروی پس زدن را در او بيدار مي کند؛ مي خندم. دختر را به زني خواهم گرفت و روزی چندين بار مرد بهايي را سجده خواهم کرد.
زنم با مردی بهايي سر و سری دارد، اين را از بوی شاشي مانده بر پيکرش مي دانم.
از جادوی سياه توبه خواهم کرد.



پاره ی سوم
شما و من! نمي گويم آن چيز انعکاس من است توی خطوط چهره ای که شماست. مي خواهم بدانيد: به شما خواهم گفت نمي دانم. اينطور نيست که خودم را از خودم خلاص کنم؛ نه! خودم را بر شما بار نمي کنم. چطور باور نمي کنيد؟ با اين دست تکان دادنتان مي خواهيد چه بگوييد! فراموش کنيد.
شما و من. سکوت خواهم کرد. تکان نخواهم خورد. نخواهم لرزيد. آشفته تان نخواهم کرد. بگذاريد آن نشکند. من آن را به شما خواهم گفت، چيزی دارم مي بينم: معذرت مي خواهم.
بايد از شر اين صدا، از شر اين شکستگي، از شر اين چشم ها...
پيوسته تابم مي آوريد از نگاه؟ آشفته نمي شويد؟ آن ها لرزش نا محسوسي در قرنيه هاتان را متوجه مي شوند، آن ها آن جا نشسته اند. مي خواهيد نبينندتان، نمي توانيد.

از پله ها پايين مي آييم. زني که تازه بيني اش را خلاص کرده، با صورتي کبود، پف کرده، به ما نگاه نمي کند. من به دنبال کلمات مي گردم، تو مي پرسي چه مي خواهد بگويد؛ همزمان فکر اين را مي کنم که داری به من فکر مي کني: مرحله ی اول انجام شد، سعي مي کني خطوط چهره ام را بشناسي، به خاطر بسپاری.
مي خواهم بگويم هيچکس به ما نگاه نمي کند، من به تو نگاه مي کنم، تو به من نگاه مي کني، و بعد به ياد خواهيم آورد. حرفي ندارم بزنم، شانه هايت سنگين اند، همين.
بالا مي رويم، زني با صورتي پف کرده، کبود نگاهمان نمي کند. چطور خودت را از من خلاص خواهي کرد؟ هرچه بيشتر پس مي زني، برمي گردم؛ چه چيز را فراموش کنيم؟

يکروز باران مي آمد. او به آن مرد نزديک شد. او از آن مرد درخواست کرد. او پنجه در صورت مرد انداخت، خطوطي تازه بر چهره ی مرد نشاند.

شما و من! اين چيز باعث مي شود که ما به هم فکر کنيم، شما به من فکر مي کنيد؟ از من با تو ياد نمي کنيد، از من با من نه با او -- >> اين من شما را به من مي رساند، شما داريد به خودتان مي انديشيد. من شما را از من فراموش مي شوم.


من اسم اين را مي گذارم برای آينده ی کلمات.


خاطرات ديوار
دوازدهم ارديبهشت هشتاد و چهار




او برای ما هم قرباني کننده بود و هم قرباني؛ خود قرباني شد اما قرباني کننده هم بود. فرزندت در حقيقت از ما بندگاني ساخت.

اعترافات آگوستين – باب دهم بند چهل و سه