Monday, May 2, 2005

اين پارگان، وصله هايي بود قلاب شده بر پشت ايوب، من آنها را ليسيدم.


پاره ی اول

دخترچه را از پله ها بالا مي برد. او را که از ايستادن به کج نگاه مي کند، شانه هايش کج و کبودی دور چشمهای تازه اش: انگار يک جفت شيشه جای قرنيه ها و بيني از عمل برگشته، اگر اشتباه نکرده باشد: يک زن.
تو را به هوس شکستن انداختن. دخترچه ای خندان با لوچي مضاعف و ابرواني پيوسته از نرده آويزان مي کند خودش را وقتي در آن نگاه زن غرقی.
افتادن يک برگ مرديست که در تو و آرام و خطوطي از گزنه در ته مانده ی صورتش که نگاهت را مي سوزاند. نزديک شدن، صدايش را نفس کشيدن. تاکيد خيره نشدن و امتداد نگاهش را دنبال کردن. مي خواهي نخواهد دانست او را که تو برای چه داری مشوش اش مي کني. با اين فرض: اين گودال اينجا چه مي کند؟ آنجا را بکنيد، اينجا را پر کنيد!



پاره ی دوم
کم مانده بگويم دختران جليل بس نيستند.
تني که بوی نا مي دهد و دهان پر تعفني که من شامه ی تيزی دارم و خودم را از بس اين سفيدی و اين ورم که رگهای خشک خالي آبي.
ماجرای آن زن که خودش را برايم عزيز مي کند و طلسم مي گذارد، برای همين از تو بدم مي آيد. توجه تان را به نفرت جلب مي کنم: دخترکي حاضر که برای من مي تواند خودش را به دست شيطاني بهايي بسپارد و شاشي دعا خوانده بر سينه هايش بمالد. من لبهايم را به اين پستانها مي گذارم و از او دست مي کشم: بوی عرق تن و شاش. طعمي که هميشگي نيست، ترش و شيرين. با دندان هايم برای مرد بهايي پيغامي خواهم گذاشت بر نوک پستان دخترک، خون شره شره ای که مي چکد و لذت جمعي که در اين خماری چشمها داغ مي شود. به او مي گويد کتاب بر دارد و خطوطي آغازين از نور را آنقدر سمباده بکشد تا محو شود: کتاب را در فاضلاب بياندازد. من در ميانه ی خشم و جماع مي گوزم. رايحه ای که دخترک را تشجيع مي کند، غروری بازگشته که نيروی پس زدن را در او بيدار مي کند؛ مي خندم. دختر را به زني خواهم گرفت و روزی چندين بار مرد بهايي را سجده خواهم کرد.
زنم با مردی بهايي سر و سری دارد، اين را از بوی شاشي مانده بر پيکرش مي دانم.
از جادوی سياه توبه خواهم کرد.



پاره ی سوم
شما و من! نمي گويم آن چيز انعکاس من است توی خطوط چهره ای که شماست. مي خواهم بدانيد: به شما خواهم گفت نمي دانم. اينطور نيست که خودم را از خودم خلاص کنم؛ نه! خودم را بر شما بار نمي کنم. چطور باور نمي کنيد؟ با اين دست تکان دادنتان مي خواهيد چه بگوييد! فراموش کنيد.
شما و من. سکوت خواهم کرد. تکان نخواهم خورد. نخواهم لرزيد. آشفته تان نخواهم کرد. بگذاريد آن نشکند. من آن را به شما خواهم گفت، چيزی دارم مي بينم: معذرت مي خواهم.
بايد از شر اين صدا، از شر اين شکستگي، از شر اين چشم ها...
پيوسته تابم مي آوريد از نگاه؟ آشفته نمي شويد؟ آن ها لرزش نا محسوسي در قرنيه هاتان را متوجه مي شوند، آن ها آن جا نشسته اند. مي خواهيد نبينندتان، نمي توانيد.

از پله ها پايين مي آييم. زني که تازه بيني اش را خلاص کرده، با صورتي کبود، پف کرده، به ما نگاه نمي کند. من به دنبال کلمات مي گردم، تو مي پرسي چه مي خواهد بگويد؛ همزمان فکر اين را مي کنم که داری به من فکر مي کني: مرحله ی اول انجام شد، سعي مي کني خطوط چهره ام را بشناسي، به خاطر بسپاری.
مي خواهم بگويم هيچکس به ما نگاه نمي کند، من به تو نگاه مي کنم، تو به من نگاه مي کني، و بعد به ياد خواهيم آورد. حرفي ندارم بزنم، شانه هايت سنگين اند، همين.
بالا مي رويم، زني با صورتي پف کرده، کبود نگاهمان نمي کند. چطور خودت را از من خلاص خواهي کرد؟ هرچه بيشتر پس مي زني، برمي گردم؛ چه چيز را فراموش کنيم؟

يکروز باران مي آمد. او به آن مرد نزديک شد. او از آن مرد درخواست کرد. او پنجه در صورت مرد انداخت، خطوطي تازه بر چهره ی مرد نشاند.

شما و من! اين چيز باعث مي شود که ما به هم فکر کنيم، شما به من فکر مي کنيد؟ از من با تو ياد نمي کنيد، از من با من نه با او -- >> اين من شما را به من مي رساند، شما داريد به خودتان مي انديشيد. من شما را از من فراموش مي شوم.


من اسم اين را مي گذارم برای آينده ی کلمات.


خاطرات ديوار
دوازدهم ارديبهشت هشتاد و چهار




او برای ما هم قرباني کننده بود و هم قرباني؛ خود قرباني شد اما قرباني کننده هم بود. فرزندت در حقيقت از ما بندگاني ساخت.

اعترافات آگوستين – باب دهم بند چهل و سه

No comments: