Tuesday, October 21, 2008

هفت آواز / شش

هفت آواز در سایه ی شمع
ششم : تابوت



خون که می شود پارو
بازو در آب
برادر کو

گونه ی تبر
به ماه کامل
پس هرچه سرخ
از حنجره اش می جوشد
آن شب تعمیدی

رگهای دریا به دیوار می رسد
و حتا فانوس جنازه ای ست
در هرچه زرد̊ انگشتی
مچاله آوازش
که به هنگامه ی برائت دریا
می کوبد

اسبهای فراری
به کودکانشان، لاشه به لاشه
زخم طاعون می بخشند
رگ از بازوی تبر
تا کلاهِ ماه
بالا می رود
و هر شیهه
برادری ست، بسته به آب

تا از هرچه دیوار بگذرد
آوازِ اوست
تنی تازه در جان خاموشش
وگرنه نان بهانه نیست
- وگرنه نوشیدن –
پلکِ بلندِ بستری ست دانه دار تا تبعید


دو.

در آغوشش کوزه می موید
تا ماه کامل
که خانه به خانه آواره ست
دستانش را
جایی به آب برساند


سه.

هر خاک گونه ای در خاطر دارد
برمی خیزد و پشت می کند
بازو که می افتد
دهانی گوشتی
گشوده

فانوس مرثیه ای ست
هرجا
برادر کو
تا بازوی تبر
بوسه ای ست
دستی در آب

برای ماندن.



به ناتالی
مهر هشتاد و هفت

Wednesday, October 15, 2008

یادآوری : بخشی از یک کتاب – قربانی

او ما همه را شناخت و ما را همه دوست داشت. بیاییم، در این شبِ زمستانی، از دماغه تا دماغه، از ولوله ی قطب تا به قصر، از ازدحام تا به کرانه، از نظر به نظر، توان خسته و حسها خسته، او را صلا زنیم و ببینیم و گسیل کنیم و، زیر جزر و مدها و بر بلند صحاری ی برف، پی ی دیدهای او گیریم، دَمهای او، تن ِ او، و روز او.

از شعر "جنی" – اشراقها، آرتور رمبو / برگردان بیژن الهی




یادآوری : بخشی از یک کتاب – قربانی



یکهو از ناکجا می افتد و روی صورتت سورتمه می رود. دستهایت وقتی توی برف گم می شود، سیاه می شود و هرجا می شود کره ای که در انزوایش ایستاده ای و فکر می کنی به پسر که می پرسد قطب کجاست و وقتی می گویی و می پرسد یعنی چه ؟ می پرسد خانه ات کجاست ؟ یعنی چقدر دوری و فاصله معنا دارد. روی تخت می نشیند و صورتش را به دست می گیرد و تصویری به یادت می آید و می گویی. نشانش می دهی، آجرهای قرمز. با خودت کلنجار رفته ای و پریشانی. بعد فکر می کنی قطعش می کنی و دوباره دستت که نداری، در می آوری. و فنس های چوبی ی قرمز. و یک لحظه تا نفس بکشد. خیلی. جانوری سفید می گذرد. جانور سفید را نشانت می دهد، آنجاست. صورتت را به رانش می چسباند و گرم می شود. دارد به خودش می آید. وقتی بلند می شود، روبرویش را نگاه می کند، عطفی سفید می بیند که به آن سفیدی وصلش می کند و این دیگر چیست، نزدیک می شود و می خواند، همیشه نزدیک می شود و وقتی می خواند، می خواهد چیزی بگوید، فکر می کند اگر می خواست چیزی بگوید و انگشتان استخوانی کج اش را به سمتی بگیرد، به دستهایش نگاه می کند، می لرزد و چیزی پشت گردنش می دود. اینکه هرگز نتوانسته ای به انزوای مغزش فرو روی، و حرفهایش را بزنی و از آنجا فکر کنی و اگر حروف فرق داشته باشد. حالا که او دارد می نویسد، به انگشتهای کجش و آنچه زیر دستش لیز می خورد. نقاط سفید را کنار هم که می گذرد، تکراری ست، می گوید و پاییز که می شود، می گوید و چقدر که پاییز می شود، به یاد دستی می افتد که اگر داشت، به برگهایی می رساند که آنجا، طلاست و خودش را پرت نمی کرد و آنقدرها نازک نبود. حوصله کو ؟ اگر می خواستم اینها را بفهمم، سراغی می گرفتم از چیزهایی که توی این ویرانه نیست. آنچه را ادامه می دهم، آنقدر برود، تا در جایی نیستن بشود، که بشود ساکن بود و در خودش فرو رفتن باشد، یعنی سرش را که بالا می آورد، و گوشهایش را آزاد می کند، چه می بیند که همیشه، و چطور ندیده و آشفتگی ش. تعجب می کنی و با خودت می گویی. دیگر داغی ست و قیری ست. نه خودش را می شناسد و نه دیگری. آنقدر نفرت دارد که به انتقام می افتد و لخته ای از تنش را جدا می کند، نگه می دارد و دیگر سوختن. هرجا بروی.
فاصله هست، چشمهای عابر گم می شود و تا به آجر می رسد، گیج می شود، عطایش را می بخشد. خسته. توی کوره ای افتاده، که هی می چرخد و داغ می شود. گر می گیرد. می خواهد صورتش را به خاطر نیاورد، و صدایش را به خاطر نیاورد، و چشمهایش را به خاطر نیاورد که از سرخی حمله ور می شود یکهو و چشمهایش را می بندد و مژه هاش آتش می گیرند و قرنیه اش و مردمکش و نگاهش وقتی باز می کند، همه جاست. بختک. خودش علامت بزرگی ست، به جان هرکس افتاده با صورتی گچی. امشب فکر می کند، لخت توی مه افتاده، و آنها با دندانهایی که به دست گرفته اند، و با عصاهایی و با چشمهایی و با خاطراتی، نزدیک می شوند، و پوستش را به جایی می کوبند و استخوانهایش را به جایی. در خودش خیره می شود و آنها را می خواند، و او را که چطور گفت که چه چنگال هایی ست. حالا می خندد، از فاصله ای به پوست، به استخوان.
روی دیوار نهنگی ست با معجزه ای در درون گمراهش. با حروف نهنگ و روی خطوط نهنگ و فلز. به چیزهایی که می شنیدم فکر می کنم و می شنوم بی آنکه بگوید، بگو. تا در انزواش غرق می شود. سوگند خورده ای که رهایش کنی و به چیزی بندش کرده ای. به آوازی که هرچه می رود نزدیک، دورتر می شود. فرقش را می فهمم. خطی که در امتدادش رسم می کند، پستی ست، بالایش پستی ست. آنجا که به در خودش خیره شدن، آغاز می کند، طلسمی ست و طلسم را می یابد و او که می گوید پیامبری ست و صداها. می شود آغاز گفتن و نگاه کردن. که پاهایش را از دست داده، و وقتی خیره می شود، به چه خیره می شود، تمام تنش را می بیند که آب می شود و در خودش می پلکد و یکهو نظاره ات را که فهمیده، سر بر می گرداند و داخل می شود، خودش را به جایی می چسباند تا تو را در جایی که چسبیده ای، رها کند و کار خودش را کرده. اینطور می گوید. نه اینکه برای کسی، برای خودش. تا به این برای خودش نزدیک شود، می بیند که دارد می گذرد از هرچه برای اوست و می گوید چرا ساکت بمانم : خانه ات کجاست ؟
آنجا، ارتفاعی ست، که لوازم رفتن. جدا ماندن، آواره و توی نی. نیها را خودش می سازد. کنار هم می گذارد. نور رد نمی شود. آواز می خواند. آواز آنچه از خودش می اندازد، دور می کند. نی های قرمز، نهنگ و کوره. خیلی دور و نمی شود رفت و اگر دستم سیاه نبود، دستی که سیاه می شود، می برند. دست سیاه بریده را نگه می دارند، می روند آنجا و توی چاله ای دفن می کنند و رویش می نویسند و حیوانی سفید می گذرد و نشانش می دهد، می گوید همین.



از مجلد اعترافات
مهر هشتاد و هفت

Saturday, October 11, 2008

" او بدینسان سخن گفت." – یا – " آنان بدینسان سخن گفتند." – یا – " آنان بدینسان با زئوس سخن گفتند." – یا – هکتور – یا – اولیس – یا – پاریس – یا هرکس دیگر – " بدینسان سخن گفت."

ترجیعی که مکرر می آید در ایلیاد هومر




یادآوری : بخشی از یک کتاب – خاطرات جعبه



به فراموشی نگاه می کنم. لیز می خورم. به حروف. دورم. استخوان روبرویم ایستاده، حرف می زند. حرف می زند. آنجا که نشسته ام، دوباره نشسته ام، قبلن هم نشسته ام. ورق هایم را جمع می کنم و اگر توی صورتش بکوبم. می افتد. چشمهایش را عمل می کنند. آب مروارید آورده. نمی بیند. استخوانی. روی دیوار و توی هوا و همه جا. وقتی همیشه آنجا بمانم. دوری. استخوانت دوری. پوست کنده دوری و آن عادت و از روی اجبار. نشسته ام که بروم و برگردم و پشت سرم را نگاه کنم و آنجا، دوری. تا نشناسی و از نو شروع کنی و فکر کنی اشتباه کرده و چیزهای تازه. وقتی حرف می زند و آن چیزها را به من نمی گوید و دیگر به من نمی گوید و دیگر من را نمی شناسد و به فراموشی، و به حرف. از این کندذهنی فاصله ندارم. احساس دم مرگ می کنم. وقتی بیافتد، یکروز. که دارم راه می روم و راه می روم و نمی شناسم و خوابم نمی برد و تمنا ندارم، از گردن به پایین. بیچاره. و از چانه به بالا. چون ندویده ام و پریدن. به خیابان ها و کوچه ها و پنجره ها نگریستن. توی فلز غرق شدن. خاطره نشانه رفتن و حفره های سیاه. دماغ پهن و دراز و موهای ریخته و چشم هایی برای ندیدن و صدایی برای نشنیدن. یکهو جمع می شود توی خودش که دیگر نیست و آنها را به یک چشم دیدن و عفونت، بوهای ناجور. دیگر هرچه بوده را گشتم و فکر کردم شاید هرجای دیگری. باز دانستن خطای حافظه بود و توی فکر هرکس تنها من و او به یک نقطه خیره شدیم، که در من و او فرو رفت. تباهی ردی قرمز روی پیشانی اش کشید و به دنبال چیزهایی دوید که هر کس دیگر بود، بدود. برای همین دوباره از اول نگاه نکردم و تنها علامت ها و یادگاری ها و دیگر اینکه اینطور هلاک چه کسی می شود که کار من نیست و به صورتش خیره می شدم. آنوقت نمی دانستم. استخوان و حفره و مداد. و در سقوط قل خوردن و خندیدن و یکهو به خود آمدن و دست کشیدن. همه جا. آب را به خاطر می آورم و اینکه با دست زبانم را دست می کشم. زبانم را نمی فهمم که دست می کشم. و پشت کردن. در نقطه ای نشستن و خیره ماندن و اینکه آن صورت مچاله و آن دستهای مچاله که پودر می شود. از آنجا که آمده بودم، به آنجا که آمده بودم. کلماتی که می شناختم و نمی فهمیدم را. روی آب راه رفته بودم و روی هوا و روی دستهایم. و دیگر هیچ چیز جز استخوانی که دوری. آنوقت این سالها می شود سالها. این روزها می شود روزها و آن راهرو و آن نگاه. همیشه آن بالای پله ها استخوانی انتظارت را می کشد و همیشه صورتی بی پوست و اینکه آن زجر کو و آن عجز... که رویش خط بکشم و بروم دوباره آنجا را پیدا کنم و آن ارتفاع را اندازه بگیرم و دنبال عینکم. چرا به آدم نمی گویند زنده، ماهی ی زنده، گوسفنده زنده، آدم زنده. و آنکه خودش را نمی سپارد. آنکه له می شود. هرکس حق دارد بگوید و می گوید و هرکس، هرکس را متهم می کند و هرکس خودش را تبرئه می کند و هرکس یکجوری به هرکس نگاه می کند. مثل برف. از آن استخوانهایی که وقتی به خودش فشار می آورد تا به یاد بیاورد، و وقتی به یاد می آورد، و روبرویم، روبروی هرکس، تکه تکه شدنش را می بینی و رنگی که آنجاست را می گیرد و اجازه می دهد که انتخاب کنی و بی آنکه ببیند چون روی چشمهایش و روی قرنیه اش، لکه ای ست. به خودش اجازه نمی دهد تکان بخورد چون هر چه را می بینی و زیر دیدنت جان به در نمی برد و وقتی پیش می آید و می خواهد چیزش را بگوید، رفته ای و درست بوده که هر چه را نگاه می کرده ای و اینکه چطور آنجا مانده و به چه فکر می کند و او هم به همان چیزها فکر می کند. بیچاره که صدای آواز را نمی شنود و به دور آتش. آنوقت هرکس از دور می آید و او را یاد دیگری می اندازد و این ادامه پیدا می کند انگار که کسی صدایش کرده باشد. همین که نمی گذارد کسی به صورتش دست بکشد و به پوستش و به پیشانی اش... که فقط ادای فهمیدن آن چیزها را در می آورد و دیر. هر آنچه به او می خورد در آن لحظه و هر آنچه از آن اصطکاک، می ماسد. آب. چشمهایش را بگشاید. یک لحظه. التماس. دست بکشد به صورتش. یکبار. بلند بتواند بشود. باز هم و با چیزهایش حرف بزند. یا ادای مردن در می آورد و وقتی به صورت گچ شده اش نزدیک می شوی، و دستت را به سویش دراز می کنی، با ترس، و دستهایت می لرزد و یا برایت تفاوت نمی کند، اگر تفاوت نمی کند می فهمد، همانطور می ماند، اما یکهو توی صورتت باد می خورد، دهانش را باز کرده و محو می شود. از این حرفها پشیمانم. چاره ای ندارم. به حروف نگاه می کنم. لیز می خورم. به دستهایم. به به خاطره ی به یاد آوردن. آنجا نشسته ام، که نشسته بودم، دوباره و باز می شناسم و آن صورت که تکرار صورتی ست که برایم نفرت داشت و آنجا ایستاده بود، روبرویم، حرف می زند، حرف می زند؛ قدرتی در پنجه هایم، در گردنش. بلند می شوم و بی آنکه دیده شوم، بی آنکه ببینم. می روم.



به برادرم یعقوب
از مجلد اعترافات


مهر هشتاد و هفت