" او بدینسان سخن گفت." – یا – " آنان بدینسان سخن گفتند." – یا – " آنان بدینسان با زئوس سخن گفتند." – یا – هکتور – یا – اولیس – یا – پاریس – یا هرکس دیگر – " بدینسان سخن گفت."
ترجیعی که مکرر می آید در ایلیاد هومر
یادآوری : بخشی از یک کتاب – خاطرات جعبه
به فراموشی نگاه می کنم. لیز می خورم. به حروف. دورم. استخوان روبرویم ایستاده، حرف می زند. حرف می زند. آنجا که نشسته ام، دوباره نشسته ام، قبلن هم نشسته ام. ورق هایم را جمع می کنم و اگر توی صورتش بکوبم. می افتد. چشمهایش را عمل می کنند. آب مروارید آورده. نمی بیند. استخوانی. روی دیوار و توی هوا و همه جا. وقتی همیشه آنجا بمانم. دوری. استخوانت دوری. پوست کنده دوری و آن عادت و از روی اجبار. نشسته ام که بروم و برگردم و پشت سرم را نگاه کنم و آنجا، دوری. تا نشناسی و از نو شروع کنی و فکر کنی اشتباه کرده و چیزهای تازه. وقتی حرف می زند و آن چیزها را به من نمی گوید و دیگر به من نمی گوید و دیگر من را نمی شناسد و به فراموشی، و به حرف. از این کندذهنی فاصله ندارم. احساس دم مرگ می کنم. وقتی بیافتد، یکروز. که دارم راه می روم و راه می روم و نمی شناسم و خوابم نمی برد و تمنا ندارم، از گردن به پایین. بیچاره. و از چانه به بالا. چون ندویده ام و پریدن. به خیابان ها و کوچه ها و پنجره ها نگریستن. توی فلز غرق شدن. خاطره نشانه رفتن و حفره های سیاه. دماغ پهن و دراز و موهای ریخته و چشم هایی برای ندیدن و صدایی برای نشنیدن. یکهو جمع می شود توی خودش که دیگر نیست و آنها را به یک چشم دیدن و عفونت، بوهای ناجور. دیگر هرچه بوده را گشتم و فکر کردم شاید هرجای دیگری. باز دانستن خطای حافظه بود و توی فکر هرکس تنها من و او به یک نقطه خیره شدیم، که در من و او فرو رفت. تباهی ردی قرمز روی پیشانی اش کشید و به دنبال چیزهایی دوید که هر کس دیگر بود، بدود. برای همین دوباره از اول نگاه نکردم و تنها علامت ها و یادگاری ها و دیگر اینکه اینطور هلاک چه کسی می شود که کار من نیست و به صورتش خیره می شدم. آنوقت نمی دانستم. استخوان و حفره و مداد. و در سقوط قل خوردن و خندیدن و یکهو به خود آمدن و دست کشیدن. همه جا. آب را به خاطر می آورم و اینکه با دست زبانم را دست می کشم. زبانم را نمی فهمم که دست می کشم. و پشت کردن. در نقطه ای نشستن و خیره ماندن و اینکه آن صورت مچاله و آن دستهای مچاله که پودر می شود. از آنجا که آمده بودم، به آنجا که آمده بودم. کلماتی که می شناختم و نمی فهمیدم را. روی آب راه رفته بودم و روی هوا و روی دستهایم. و دیگر هیچ چیز جز استخوانی که دوری. آنوقت این سالها می شود سالها. این روزها می شود روزها و آن راهرو و آن نگاه. همیشه آن بالای پله ها استخوانی انتظارت را می کشد و همیشه صورتی بی پوست و اینکه آن زجر کو و آن عجز... که رویش خط بکشم و بروم دوباره آنجا را پیدا کنم و آن ارتفاع را اندازه بگیرم و دنبال عینکم. چرا به آدم نمی گویند زنده، ماهی ی زنده، گوسفنده زنده، آدم زنده. و آنکه خودش را نمی سپارد. آنکه له می شود. هرکس حق دارد بگوید و می گوید و هرکس، هرکس را متهم می کند و هرکس خودش را تبرئه می کند و هرکس یکجوری به هرکس نگاه می کند. مثل برف. از آن استخوانهایی که وقتی به خودش فشار می آورد تا به یاد بیاورد، و وقتی به یاد می آورد، و روبرویم، روبروی هرکس، تکه تکه شدنش را می بینی و رنگی که آنجاست را می گیرد و اجازه می دهد که انتخاب کنی و بی آنکه ببیند چون روی چشمهایش و روی قرنیه اش، لکه ای ست. به خودش اجازه نمی دهد تکان بخورد چون هر چه را می بینی و زیر دیدنت جان به در نمی برد و وقتی پیش می آید و می خواهد چیزش را بگوید، رفته ای و درست بوده که هر چه را نگاه می کرده ای و اینکه چطور آنجا مانده و به چه فکر می کند و او هم به همان چیزها فکر می کند. بیچاره که صدای آواز را نمی شنود و به دور آتش. آنوقت هرکس از دور می آید و او را یاد دیگری می اندازد و این ادامه پیدا می کند انگار که کسی صدایش کرده باشد. همین که نمی گذارد کسی به صورتش دست بکشد و به پوستش و به پیشانی اش... که فقط ادای فهمیدن آن چیزها را در می آورد و دیر. هر آنچه به او می خورد در آن لحظه و هر آنچه از آن اصطکاک، می ماسد. آب. چشمهایش را بگشاید. یک لحظه. التماس. دست بکشد به صورتش. یکبار. بلند بتواند بشود. باز هم و با چیزهایش حرف بزند. یا ادای مردن در می آورد و وقتی به صورت گچ شده اش نزدیک می شوی، و دستت را به سویش دراز می کنی، با ترس، و دستهایت می لرزد و یا برایت تفاوت نمی کند، اگر تفاوت نمی کند می فهمد، همانطور می ماند، اما یکهو توی صورتت باد می خورد، دهانش را باز کرده و محو می شود. از این حرفها پشیمانم. چاره ای ندارم. به حروف نگاه می کنم. لیز می خورم. به دستهایم. به به خاطره ی به یاد آوردن. آنجا نشسته ام، که نشسته بودم، دوباره و باز می شناسم و آن صورت که تکرار صورتی ست که برایم نفرت داشت و آنجا ایستاده بود، روبرویم، حرف می زند، حرف می زند؛ قدرتی در پنجه هایم، در گردنش. بلند می شوم و بی آنکه دیده شوم، بی آنکه ببینم. می روم.
به برادرم یعقوب
از مجلد اعترافات
مهر هشتاد و هفت
ترجیعی که مکرر می آید در ایلیاد هومر
یادآوری : بخشی از یک کتاب – خاطرات جعبه
به فراموشی نگاه می کنم. لیز می خورم. به حروف. دورم. استخوان روبرویم ایستاده، حرف می زند. حرف می زند. آنجا که نشسته ام، دوباره نشسته ام، قبلن هم نشسته ام. ورق هایم را جمع می کنم و اگر توی صورتش بکوبم. می افتد. چشمهایش را عمل می کنند. آب مروارید آورده. نمی بیند. استخوانی. روی دیوار و توی هوا و همه جا. وقتی همیشه آنجا بمانم. دوری. استخوانت دوری. پوست کنده دوری و آن عادت و از روی اجبار. نشسته ام که بروم و برگردم و پشت سرم را نگاه کنم و آنجا، دوری. تا نشناسی و از نو شروع کنی و فکر کنی اشتباه کرده و چیزهای تازه. وقتی حرف می زند و آن چیزها را به من نمی گوید و دیگر به من نمی گوید و دیگر من را نمی شناسد و به فراموشی، و به حرف. از این کندذهنی فاصله ندارم. احساس دم مرگ می کنم. وقتی بیافتد، یکروز. که دارم راه می روم و راه می روم و نمی شناسم و خوابم نمی برد و تمنا ندارم، از گردن به پایین. بیچاره. و از چانه به بالا. چون ندویده ام و پریدن. به خیابان ها و کوچه ها و پنجره ها نگریستن. توی فلز غرق شدن. خاطره نشانه رفتن و حفره های سیاه. دماغ پهن و دراز و موهای ریخته و چشم هایی برای ندیدن و صدایی برای نشنیدن. یکهو جمع می شود توی خودش که دیگر نیست و آنها را به یک چشم دیدن و عفونت، بوهای ناجور. دیگر هرچه بوده را گشتم و فکر کردم شاید هرجای دیگری. باز دانستن خطای حافظه بود و توی فکر هرکس تنها من و او به یک نقطه خیره شدیم، که در من و او فرو رفت. تباهی ردی قرمز روی پیشانی اش کشید و به دنبال چیزهایی دوید که هر کس دیگر بود، بدود. برای همین دوباره از اول نگاه نکردم و تنها علامت ها و یادگاری ها و دیگر اینکه اینطور هلاک چه کسی می شود که کار من نیست و به صورتش خیره می شدم. آنوقت نمی دانستم. استخوان و حفره و مداد. و در سقوط قل خوردن و خندیدن و یکهو به خود آمدن و دست کشیدن. همه جا. آب را به خاطر می آورم و اینکه با دست زبانم را دست می کشم. زبانم را نمی فهمم که دست می کشم. و پشت کردن. در نقطه ای نشستن و خیره ماندن و اینکه آن صورت مچاله و آن دستهای مچاله که پودر می شود. از آنجا که آمده بودم، به آنجا که آمده بودم. کلماتی که می شناختم و نمی فهمیدم را. روی آب راه رفته بودم و روی هوا و روی دستهایم. و دیگر هیچ چیز جز استخوانی که دوری. آنوقت این سالها می شود سالها. این روزها می شود روزها و آن راهرو و آن نگاه. همیشه آن بالای پله ها استخوانی انتظارت را می کشد و همیشه صورتی بی پوست و اینکه آن زجر کو و آن عجز... که رویش خط بکشم و بروم دوباره آنجا را پیدا کنم و آن ارتفاع را اندازه بگیرم و دنبال عینکم. چرا به آدم نمی گویند زنده، ماهی ی زنده، گوسفنده زنده، آدم زنده. و آنکه خودش را نمی سپارد. آنکه له می شود. هرکس حق دارد بگوید و می گوید و هرکس، هرکس را متهم می کند و هرکس خودش را تبرئه می کند و هرکس یکجوری به هرکس نگاه می کند. مثل برف. از آن استخوانهایی که وقتی به خودش فشار می آورد تا به یاد بیاورد، و وقتی به یاد می آورد، و روبرویم، روبروی هرکس، تکه تکه شدنش را می بینی و رنگی که آنجاست را می گیرد و اجازه می دهد که انتخاب کنی و بی آنکه ببیند چون روی چشمهایش و روی قرنیه اش، لکه ای ست. به خودش اجازه نمی دهد تکان بخورد چون هر چه را می بینی و زیر دیدنت جان به در نمی برد و وقتی پیش می آید و می خواهد چیزش را بگوید، رفته ای و درست بوده که هر چه را نگاه می کرده ای و اینکه چطور آنجا مانده و به چه فکر می کند و او هم به همان چیزها فکر می کند. بیچاره که صدای آواز را نمی شنود و به دور آتش. آنوقت هرکس از دور می آید و او را یاد دیگری می اندازد و این ادامه پیدا می کند انگار که کسی صدایش کرده باشد. همین که نمی گذارد کسی به صورتش دست بکشد و به پوستش و به پیشانی اش... که فقط ادای فهمیدن آن چیزها را در می آورد و دیر. هر آنچه به او می خورد در آن لحظه و هر آنچه از آن اصطکاک، می ماسد. آب. چشمهایش را بگشاید. یک لحظه. التماس. دست بکشد به صورتش. یکبار. بلند بتواند بشود. باز هم و با چیزهایش حرف بزند. یا ادای مردن در می آورد و وقتی به صورت گچ شده اش نزدیک می شوی، و دستت را به سویش دراز می کنی، با ترس، و دستهایت می لرزد و یا برایت تفاوت نمی کند، اگر تفاوت نمی کند می فهمد، همانطور می ماند، اما یکهو توی صورتت باد می خورد، دهانش را باز کرده و محو می شود. از این حرفها پشیمانم. چاره ای ندارم. به حروف نگاه می کنم. لیز می خورم. به دستهایم. به به خاطره ی به یاد آوردن. آنجا نشسته ام، که نشسته بودم، دوباره و باز می شناسم و آن صورت که تکرار صورتی ست که برایم نفرت داشت و آنجا ایستاده بود، روبرویم، حرف می زند، حرف می زند؛ قدرتی در پنجه هایم، در گردنش. بلند می شوم و بی آنکه دیده شوم، بی آنکه ببینم. می روم.
به برادرم یعقوب
از مجلد اعترافات
مهر هشتاد و هفت
No comments:
Post a Comment