Tuesday, November 28, 2006

آذر / پراکنده

خفه خون آذر .


می خواهم به عقد یک کلاغ در بیایم تا با منقارش توی ام را در بیاورد

Sunday, November 26, 2006

به یحیا

انگشت را به خود كه بگيرد
اشاره تنها بر خود جايز مي‌كند
و اين نهايت تواضع اوست



- پرويز اسلامپور -
( شن پخته در خواندن، دست‌هايم را به ديوار مي‌آويزم و خزه )

Tuesday, November 14, 2006

نامه / فارسی / دفتر سفال


معشوق با عاشق گفت بيا تو من گرد؛ كه اگر من تو گردم آنگاه معشوق در بايد و از معشوق بكاهد و در عاشق بيافزايد و نياز و دربايست زياد شود؛ و چون تو من گردي در معشوق افزايد. همه معشوق بود عاشق ني، همه ناز بود نياز ني، همه يافت بود دربايست ني، همه توانگري بود و درويشي نه، همه چاره بود و بي‌چاره‌گي ني.
رساله "سوانح" – احمد غزالي



فارسي مي‌آوردم تا كشيدن تو بيرون از تو نشاندنت من را به جا و آن‌جا نشستن، فارسي از تو، من را مي‌خواهد و تا در كانون من بنشاند تمام نگرگاه‌ات را، من مي‌شوي و من را در باززايي مدام حجم مي‌دهد. فارسي كانون دارد در شعر و كانون دارد در ادبيات به درنهادي (در سوژه‌گي) و "من" را هلاك نمي‌كند، تو را مي‌آوراند تا من و در من و از تو مي‌گيرد و در من مي‌افزايد و تاريخ دارد و در تاريخ‌اش " تو" را هلاك مي‌كند و من را زياده مي‌كند و مذكرگويي مدام دارد در عشق و در هلاكت آن.

دو-


آقاي عزيز!

پرسش شما دو گونه است، اول آن‌كه با كدام زبان مشترك مي‌توان از داستان و رمان سخن گفت و سنجيد؟ و دوم آن‌چه من ازين پرسمان بيرون مي‌كشم : كدام رمان، كدام داستان؟
او مي‌گويد آن خواندني دارد كه مرگ مرا نمي‌آوراند، كه مرگ ديگري را مي‌آورد و من خود را در آن مرگ جايگشت مي‌دهم و تو مي‌گويي نمي‌فهمي، مي‌گويي او دارد از ادبيات درباره‌ي ادبيات مي‌گويد و از رمان به رمان مي‌نگرد و تو مي‌گويي برايت گنگي‌ست.
تو مي‌گويي آن خواندني دارد كه از درون به درون مي‌چرخد دور هسته‌اي كه صداها را مي‌آوراند كنار هم مي‌نشاند و سازه مي‌گسترد در طول يا عرض، كه در زماني دروني خط‌كشي مي‌كند و در زماني دروني روايت دارد و شكست يك روايت، شكست درون روايي‌ست كه ارجاع از و به بيرون ندارد، و شكست نيست در اين نگر با آن‌چه از شكست در تعريف است. تو مي‌گويي با نگاه از به نه در ادبيات، نگريستن و با نگاهي از پساساخت‌گرايي آمده.
(در بازنويسي، شاعر دوباره مي‌شود و براي دوباره شدن به همان دست‌ها،‌ دست مي‌كشد تا بازگردد، حذف نام را به علاوه كند و اضافه‌ي حذف را بردارد. بازنويسي از ديگر ريختن است و از دوباره نيست هميشه، آمدن است و دست بردن است و مقام ديگر را در آن مقام قلب كردن. آن‌گاه كه باز ريختن از كاهيدن پيشي بگيرد، نهاد سر مي‌رود و مناجات در تكرار تكريم و تحقير سوژه بار مي‌گيرد در گونه‌اي از ستايش:

"او می‌آید
می‌آید او وقتی
می‌آید تنها
پر می‌شود همه‌جا
از تنهایی
دیدن او می‌شود
عشقی که همیشه‌ی تنهایی‌ست
و رویایی که تو بنشینی و از
رنگارنگی
رنگی
بشکوفی"
- حسين مدل

اين‌طور،‌ نوشتن برنهاده‌ي خواندن است و بازخواندن است و پيشيني‌ی خواندن نيست، از پيش‌خواني شده‌ايست كه به دست مي‌ريزد و در هلاك، اگر ايده‌ي كلمه، واسطه‌گي‌ی آبگينه‌اي باشد،‌ خواندن را در كانون خواندن مي‌تاباند.

"چه‌گونه
نمي‌دانم،
به چه بگويم‌اش
گاهِ هنوزي
كه
كلام‌ام نيست"
- خوان رامون خمينس-

نوشتن ِ خواندن و آنكه خواندن، نوشته مي‌شود در حبس)


سه –

دست از ارتكاب مي‌نويسد و دست از دژم‌خواني خود به رسش مي‌رسد و خود را مي‌پايد به نريختن، در آستانه نگه مي‌دارد و در استعاره‌ي ماندن در صلب و نه شار شدن جيوه در آن ِ زه. و دست ارتكاب نگه مي‌دارد و تاب مي‌آورد و نمي‌خواهد از القاي تمام شدن... از القاي ريخته‌گي و از تمناي باكره‌گي‌‌ي ماندن، ريختن...
دست از آغاز مي‌پريزد، از در پيدايي مي‌ترسد، از آغاز مي‌گريزد همان‌گونه كه از انجام و در اين توالي، تداوم ِ بودن مي‌جويد، استمراري‌ي ِ هم‌آن بودن در دل‌هراي ديگري شدن،‌ مرگ ديگري‌ي من و نه باز خاك‌سپاري‌ي پُرفَرّ.
نوشته اما مرگ را زودآورد مي‌خواهد، ديگري شدن مي‌خواهد در جاي ديگري‌ي خود كه در خود انباشته و در آستانه‌ست، در آستان مكش ديگري كه دست مي‌برد به دست همان نوشتار شده در خطوط، خطوطي كه از دست ريخته، از رگ و از خون ديگري‌ي پنهان پناه گرفته در نويسش.
نوشته اما مرگ را زود‌آورد مي‌خواهد آن ديگري‌ي ِ دست را كه به ريختن آمده به ارتكاب و فريب خورده آمده به جستجوي ديگري شدن دست برده و شكوه فرجام آفريده، فَرِّ خاك‌سپاري خونِ اساطيري‌ي ِ واژه‌ي نهاد. فَرِّ گريخته آوردن، بازآوري‌ي همان. اما به فريب، چه در خود " من" را مي‌ايستاند به تماشا مي‌كشاند، مي‌انبوهد و در عطف مي‌نشاند، در هسته، در هستي‌ي ايهامي‌ي ايده‌ي كلمه – اسطوره‌ي آغاز و كلمه‌بوده‌گي – و تمام مي‌كند تا دوباره بيآورد، تا دوباره بنشاند به فريب در باززايي و بازآوري، اما نمي‌تواند حروف مرگ را جابه‌جا بيآورد و حروف من را و در اين باززايي خود را مي‌گشايد، دست‌خوانده مي‌شود و طرد شده در جايي به خود انديخته، به خود آويز، به خود انديشار...


چهار-

خواست از فراموشي در مي‌گذرد؛ در بود بايد نشستن،‌ افاده مي‌كند (مي‌خواهد).
- فر – آ – نه – هوشي، بي مرگي‌یِ بزرگ
- آن‌چه به فراموشي مي‌سپارد،‌ مي‌گسترد در ديگرگوني‌ي همان. همان، در همانه‌اي گونه شده از شكل به باز مي‌نشيند و دوباره‌گي ياد مي‌آوراندش در ياد به مه‌گونه‌گي، چونان چيزها كه در خواب مي‌آيند از همان و از آن مي‌ريزند به در بيداري و زمان مي‌شود.
- كلمات به در بوده‌گي، فرآموشي ياد- اند به گستراندن دم از انديشه در شده، يا بازگشت را به تعويق (پرانتز) انداختن؛ و به اين فرِّ گريخته افكندن زنجير،‌ بازي مرسوم را به بي‌انجامي هميشه كشاندن در دايره‌هاي تك مركز.
- احساس چيز- بوده‌گي در انداختن خود است به قاب اين زنجير در به هم موقوف كردن خواب – بيداري، يا گريختن از به ياد آوري فر همان.
- ارتباط، اين‌هماني چيزيست كه در ياد بوده‌گي اش به كلمه ريخته و ابرگر در اين به فرآموشي، سياهِ فربهي‌ست كه به از ياد ريخته‌گي يا در بي‌شكلي نامتعين.
- گاهي كلمات ريخته آلتِ رسم‌اند،‌ چونان ابرهاي ريخته از انتزاع و بر بوم. رسم،‌ اعتراف مي‌كند،‌ اعتراف در بازگزاري، و در باز- گزاري خواندن- نگريستن،‌ به ياد سپرده مي‌شود در استمرار.


پنج

تنها با ديدن، شنيدن، نوشتن بافتار يك ساخت وامي‌كاود، و تمام زيرنهاد آن ساخت بازمي‌نمايد. اين بازنمايي در رسش خود نياز به برداشت تصاوير انتزاعي‌ی گسيخته‌اي دارد كه در بازخواني به يك‌ساني ميل مي‌كند در دركِ سازه‌اي همگون كه التزام آن هسته‌ست در بازانديشي و رسيدن به برساختي هماره كه تاييدش مي‌كند، تاييدي به خودبسنده‌گي كه همبوده‌گي‌اش در آن انديشه، به خالي كردن‌اش مي‌پردازد از آن ساخت با قوام آن در گذشته‌ي انديشه، و در گذار زمان، اين بسنده‌گي،‌ خود را مي‌افزايد تا سو‍ژه را به ساماني مي‌رساند كه برساخته‌ايست از سازه‌هاي پيشين.
برساخت‌هايي كه به انسجام نمي‌رسند در رسش، از كالي مي‌ريزند به دور ريختن يا تل‌انباري تا در لحظه‌اي ديگرگون شده،‌ ازين انباره‌ي نيم‌سازه‌ها در سامانه‌اي ديگر، بازيابي در تداعي پيدا شود بي به‌ياد‌آوري آن‌چه در گذشته‌ي آن اسكلت زنداني‌ست. در اين نگر، تمايز، در همبستگي اجزاي تنها ناهم‌گون به سبب از ياد ريخته‌گي،‌ اخته مي‌ماند.
آن‌چنانكه انديشه در بازپردازي‌ي تكه‌تكه در پاره‌هاي زماني، گونه‌اي پيوند مي‌كاود، به بستگي مي‌كاهد در هواداري آن جهش (تداعي) ابتدايي و اينطور قرار يافتن مي‌كوشد به انكار گسيخته‌گي – كولاژ – تا خود را در بازبسندگي آرام كند.
بسته‌گي يا پيوسته‌گي -‌ چونان نوشتار كه آوازش در استخوانِ پيشيني‌ی آن‌چه از خود ريخته زنداني‌ست - به باز‌آوري همان كوشاست.


شش

فَرِّ همان،‌ بي‌گمان، اگر در جوهر روحاني‌ی دكارت جايگشت بگيرد، به ياد آوري آن چيزي‌ست كه در تضمين سوژه، مي‌كوشد به تاييد " هستن". كه در آن تاييدي‌ست به تاييد هستي همان فرّ در پيش از بود آن و زنجيره‌ايست كه بر خود، مدام صحه مي‌گذارد به تناوب و دوام، چيزي كه به تعبير دكارت " ما را هميشه در وجود نگه‌ مي‌دارد" پيش‌تر در انديشه در وجود مي‌آيد به نگه‌داشت يا باز- توليد ما (انديشه). زنجيره‌اي كه باز-زايش هر دم دارد در توالي،‌ كه باز نيست، به باز-گذاري نمي‌گذارد،‌ جز به در باز-گزاري براي استمرار نيست. اما فرَّ همان – آن‌چه بر پيشيني بودنش در كانت مي‌گويم – هم در بسته نيست و هم در دوباره جهاني ديگر مي‌سازد كه مدام تاييد نيست بر خود. جوهر روحاني نيست كه به تفكيك بگذارد براي تمايز و تحديد بر ندارد به سر جنباندنِ تاييدِ مدام براي رهايي در آرام سكونت در من كه هر آن‌چه را در خود مي‌گنجاند به تحديد و تبديل.


هفت

آگاهي، چيده‌مان اين پاره‌هاست در سامان. آن‌چه از نگر انديش‌گر كوژ جزيره پنهان مي‌گيرد ( او – هيوم – نمي‌تواند هيچ نظريه‌اي بيابد كه بدو اين امكان را دهد تا دو اصل را كه هيچ‌كدام‌شان را نمي‌تواند رد كند، سازگار سازد؛ اين دو اصل ازين قرارند: نخست اين‌كه تمامي ادراكات ما وجودهاي مجزايند؛ دوم، اين‌كه ذهن هرگز هيچگونه پيوند واقعي ميان وجودهاي مجزا را ادراك نمي‌كند.) پيوند اين جزاير پاره‌ست در "آن"ِ سوژه. انديش‌مند كاو اما، برساختي اندام‌گون را برنمي‌تابد كه در آن پاره‌هاي زماني به ترتيب مي‌شوند در رسانش اندام‌واره‌گي به استقرار و دوام. در نگر كاوانديش، آن‌چه پيشيني‌ست، زمان‌مداري گونه شده‌اي دارد كه شناسايي نمي‌شود در اين بسامد، كه اما سپس‌تر به زبان فرومي‌كاهد يا والايش مي‌يابد آن ِ ( به كسر ن) سوژه.


دفتر سفال
بيست‌وسوم آب‌آن هشتادوپنج


(مرا تو آوردي از حلب...)

Wednesday, November 8, 2006

روز هفتم / ستاره داود بر سنگ الکساندر

مي‌آيم
با هشت سايه در نرگسدان
و سرمه تا خرخره‌ي پاره

- بيژن الهي




روز هفتم :

تيغ اول


می‌خواهم دو برابر خودم را
از باز- اوی زخم
تا زانوی تمنا
ریشه بگیرم
و روی کجای مطلق
صفر پیدا کنم
در زاویه‌ای تنگ‌تر
یعنی‌ي بی شدن را






تيغ دوم -


تازه قنوتم، قبله گرفته
زهر- آ !
شیرین‌تر و تلخ‌تر
شراب‌تر و بادامی
و استخاره به نور
ماه زندانی






تيغ سوم -


آقای منحنی
حنای کفن را گشوده
برهنه
بر آستانه‌ی کمان
با سیب حنجره‌اش :
پر بد و بي‌راه نيستم
بي‌شاخ از شاخ جر مي‌خورم كه جا نزنم‌و جار مي‌زنم


كولي‌ي چشم‌هات منم
در هواي ويراني
تمام زخم باش
تا تمام نشتر من‌ام
تمام حدود زاويه


تيغ چهارم -


و نوبت من ياقوتي‌تر
زمردتر
و سبز سرخ‌تر
سرخي‌ي دريا و
آرام‌تر
رام‌تر




و به خود انديشي و رها كردن و به خودانديشي و رها شدن و به خودانديشي و رها بودن و از به‌خودانديشي و ازبه‌خود تحقير و از به‌خود انكار و از به‌خود ترديد و از به‌خود تكرار و از به‌خود نرسيدن و از به‌خود نخواندن و از به‌خود هراس و از به‌خود دلاهره و از به‌خود كندن و از به‌خود به ديگري انديشه و از به‌خود به ديگري نگريسته و از به‌خود به ديگري سپرده و از به‌خود به ديگري افتاده و از به‌خود به ديگري غنوده و از به‌خود به ديگري رهيده و از به‌خود به ديگري ريخته... گريخته... بيخته و تكيدن و به زخم بستن و به زانو افتادن و از به‌خود به در فراموشي و از به‌خود به در ياد و از به‌خود به در تكرار و از به‌خود به در نوشتن و ريختن نوشتن از ساخت و از ريخت و از معنا و از بيهوده‌گي و از خواندن و از تمناي خوانده شدن و از تمناي نگريستار شدن و از تمناي نه‌چيز‌بوده‌گي و از تمناي نه دربوده‌گي و از تمناي نه‌بوده‌گي و از تمناي‌ به‌دربوده‌گي و از تمناي آغاز و از تمناي انجام و از تمناي فرجام و از تمناي اراده و از تمناي خيال و از تمناي تمنا و از تمناي تمنا و از تمناي تمنا و از تمناي تمنا و از تمناي تمنا و از تمناي خواست و از تمناي خواست و از تمناي خواست و از تمناي خواست و از تمناي خواست و از تمناي اميد و از تمناي اميد و از تمناي اميد و از تمناي اميد و از تمناي حوصله و از تمناي حوصله و از تمناي صبر و از تمناي حوصله و از تمناي انتظار و از تمناي انتظار و از تمناي انتظار و از تمناي ياد و از تمناي از ياد ريخته‌گي و از تمناي ياد و از ياد‌ريخته‌گي و از تمناي لحظه و از تمناي دم و از تمناي زمان و از تمناي هستي و از تمناي هستي و از تمناي استمرار و از تمناي استمرار و از تمناي استمرار در ياد و از تمناي استمرار در هستي و استمرار در تصوير و استمرار در نام و استمرار در واژه و استمرار در حرف و استمرار در "واو" و استمرار در خود و از به خود به "يا"ي طلب و به "يا"ي طلب و از به خود به "يا"ي فراخواندن و از به ياي فراخواني و از به ياي استمرار و از به ياي خواستن و از به ياي خواستن و از به ياي تمنا و از به ياي تمنا به ياي نام و از به ياي نام به ياي دايره و از به ياي دايره به ياي گسيختن دايره و از به ياي گسيختن به ياي "يا"ها و ياي هفت.
صداي كلمات ريخته‌ام در گوش كه مي‌شكنند و صداي كلمات ريخته‌ام در گوش كه مي‌شكنند و صداي كلمات ريخته‌ام كه در گوش و صداي كلمات ريخته‌ام و صداي كلمات ريخته در گوش و شكستن و شكستن كلمات ريخته در صدا و صداي شكستن گوش در كلمات و صداي شكستن كلمات و صداي شكستن و صداي كلمات در گوش شكسته و در گوش ريخته صداي كلمات شكستن و كلمات شكستن در صداي گوش ريخته و اين بازي‌ها به اين بازيها و به بازي‌هاي اين گوش و صدابازيهاي اين گوش و صداي بازيهاي شكستن كلمات و اين تهوع و اين بالا آوردن كه از خود مستي‌ست و خود مستي‌ست و مستي‌ست و شكل مستي‌ست و شكستن كلمات مستي‌ست و ريختن صداي كلمات مستي‌ست و بازي صداي ريختن مستي‌ست و شكستن صداي مستي‌ست و مستي‌ست و بالا‌آوردن دست و مستي‌ست و بالا‌آوردن چشم و مستي‌ست و بالاآوردن مستي‌ست و از تكرار اين تلخي‌ نيست كه در سياه قهوه‌ست و سياه‌ قهوه‌ست و



تيغ هلاك


از شانه
مركب زخم مي‌چكد
خنجر...
خنجر...
بر بي‌جاده دامنت


مني كه از ديوانه كوير برده‌ام
چرا كمانه نمي‌برم؟








از ستاره‌ي داود بر سنگ الكساندر
شانزده آب- آن هشتادوپنج

Monday, November 6, 2006

ستاره داود / روز پنجم

اما با زخم‌هاي من
نمي‌دوي اي ماه
- هوشنگ چالنگی





روز پنجم:


تاريخ‌ها و روزها ريخته‌اند از تقويم و ديوار، با واژه‌هايي كه نمي‌دانم در كدام روز نازل آمده‌اند. قوافي‌ي سكر‌آور وحي.
نامه‌ي ديگري رسيده، اضطراب نشستنم را به دايره‌ها و حروف پراكنده‌ي افتاده بر كاغذ و رهاشده، آلوده. دست‌نويس‌هايي كه نمي‌دانم از كجا مي‌آيند با نقاشي‌ها و حروف بي‌شرح، روز‌هاي نشستنم آن پشت ميز و در آن گوشه‌ي راه‌رو سيگار پشت سيگار از انديشناكي‌ي مرگ، را پر مي‌كنند با تمركز بر آن خطوط كژ، مي‌نويسم حروف زنداني را رها كردن دهشت‌ مي‌آورد، ديوانه‌هاي توي خيابان را ازين خرابه‌ها به كدام خرابه‌ي ديگر ببريم به سر مي‌رسد؟
نامه‌ها از پشت برف‌پاك‌كن مي‌آيند. عادت كرده‌ام به هرجا كه وقتي پياده مي‌شوم و تا برگردم، پاكتي بزرگ يا كوچك رها شده باشد روي شيشه. حالا تمام اين دسته‌ برگ‌ها را با خودم هرجا مي‌برم توي ماشين و مي‌روم آن‌جا مي‌نشينم وقتي، جوري پهن و پنهان‌شان مي‌كنم كه اين‌هايي كه با بهت و تهديد نگاهم مي‌كنند، اين چشم‌هايي كه همه‌جا هستند، گاهي انگار مي‌شناسندم؛ فكر مي‌كنم بايد شييزوفرن باشم و بايد پارانويا داشته باشم و بايد تمام روان‌پريش باشم، و مي‌ترسم از دست‌هايي كه به من دست مي‌برند، به از چشمهايي مي‌ترسم كه دنبال كاغذهايم مي‌آيند، دنبال صداهايي كه توي اين قرباني‌ها خفه‌اند.
از روايت گريزانم، داستان تمام شده؛ به يكي از آن‌ها مي‌گويم مي‌توانم چيزي بنويسم كه الگويي باشد براي راوي اما نه روايت، نمي‌توانم يك هسته بياورم كه چيزها را دورش جمع كنم تا بميرند، نمي‌خواهم اين‌طور خودم را از مرگ‌هاي در چيزها، غايب كنم، همين است كه شبيه مجسمه‌ مي‌نشينم با ورق‌هايم با كتاب‌هايم، با در و ديوار اسم‌هاي روي جلدها، مرده‌ريگ چيزهاي اسم شده، خفه شده در نام‌شان، كساني كه به نام تبعيد شده‌اند و حالا از من‌اند، حضور غايب چشم‌هايم روي صفحه‌هاي گورشان تاب مي‌خورد، براي اين‌ها از آينده آمده‌ام، براي خودم از گور.
از روايت گريزانم، داستان تمام شده؛ به يكي از آن‌ها مي‌گويم يا لااقل براي من تمام شده. چونان پيكره‌اي پا روي پا مي‌اندازم و دود مي‌كنم و ساعت‌ها. كارم ساخته‌ست و با ادبيات عجيبي با خودم حرف مي‌زنم، با چيزها بي‌آنكه بخواهم نام‌شان را بدانم و يا صداهايشان را بشنوم. صداهايشان را مي‌شنوم، صداهايي كه با اين‌ها يكي‌ مي‌شوند و شبيه صدا نيستند، تكراري نيستند. و با اين نامه‌ها، نامه‌هايي كه توي خوابي كه بازشان مي‌كنم پاكت را صدا مي‌ريزد بيرون،‌ صداي گلوي بريده و صداي تمام استعاره‌هاي ديگر.
نامه‌ي ديگري رسيده، پشت‌ پاكت حروف پراكنده‌ي نام‌ام را مي‌يابم، به يكي از آن‌ها مي‌گويم، حروف پراكنده را كه مي‌چينم آن چيز مي‌شود، و روي "‌ آن چيز" مكث مي‌كنم. و ساعت‌ها. آن‌قدر مي‌نشينم و زل مي‌زنم تا آن چيز بيايد و خسته شوم و از رنگ بريزم و سفيد بشوم و دستم بلرزد و زانوم بكوبد و ساقم بكوبد و در كانون چيز بوده‌گي‌ام از خودم بريزم و پيكره بشوم و آن‌چيز بيايد و انگشت‌هايش را در چشمانم بگرداند و سيگاري در جمجمه‌ام خاموش كند و ساعت‌ها و وقتي به ماشين مي‌رسم دل مي‌كنم و اگر پشت ابروهايش گيره نباشد، گره مي‌شوم.
گاهي مرور مي‌كنم تا بدانم پيش‌تر توي كارهايي كه كرده‌ام، آن‌جا نشسته بودم و كتابي و كاغذي و به اينكه شايد آن‌چيز كه آمده، پاكت را برداشته‌ام با و تا ماشين برده‌ام و پشت ابروهاش انداخته‌ام و برداشته‌ام و نگاه كرده‌ام و پنهان كرده‌ام و خودم دارم براي خودم بازي مي‌كنم با نگراني‌ي كودكي كه مي‌داند دارد تماشا مي‌شود و بازي مي‌كند و بازي‌ي خودش را ديگر نمي‌كند چون رازها بر زمين نريزند و رازها بر زمين مي‌ريزند و راز‌هاي جديد جايشان مي‌گيرند و چون هيچ‌وقت چيزي نكشيده‌ام، مي‌دانستم چيزي كشيدن كار من نيست و كار آن‌چيز مي‌تواند باشد و آن‌چيز مي‌آيد و آن پاكت‌ها را هر روز مي‌آورد و توي آن پاكت‌ها كاغذهايي هست كه توي‌شان آن‌چيز كشيده و پنهان‌شان مي‌كنم ولي خواب مي‌بينم و گاهي مرور مي‌كنم توي كارهايي كه كرده‌ام، آن‌جا نشسته‌ام و كتابي و كاغذي و دستي و بلند مي‌شوم و به سمت ماشين مي‌روم و آن را مي‌گذارم پشت ابروهايش و ابروهايش و برمي‌دارم ولي من نمي‌توانم بكشم و من نكشيده‌ام و چون هيچ‌وقت نتواسته‌ام آن خطوط را بكشم براي همين فكر مي‌كنم خودم نبوده‌ام كه آن را كشيده‌ام و اين خود بيشتر مرا مي‌برد تا مرور كنم توي كارهايي كه كرده‌ام و چيزهايي كه با من بوده و آن‌چيز را هميشه به خاطرم مي‌آورم كه نمي‌توانم به يادش بياورم و آن‌چيز مي‌ريزد و روي زمين شار مي‌‌شود و من به خطوط آن مي‌نگرم، بر كاغذ، پنهان مي‌كنم و آن چشم‌ها دنبالم مي‌آيند بر مي‌گردم و به حالت خراميدن به چشمهاي‌ آن چشمها، نگاه مي‌كنم و مي‌خندم و به ياد مي‌آورم رد انگشتهاي آن‌چيز را در حدقه‌ام و مرور مي‌كنم و مي‌دانم كه كشيدن نمي‌دانم پس براي همين آن نامه‌هاي كشيده را خودم نكشيده‌ام برده باشم تا پشت ابروهايش و خودم كشيده‌ام چون مي‌دانستم كشيدن نمي‌توانم هميشه، تا نفهمم و سر بخورم و ندانم و سر بخورم.
اين چيزها كلافه‌ام مي‌كند، اين چيزها تاريخ دارند، اين چيزها ادبيات دارند، اين چيزها پر از حروف‌اند. انكار نمي‌كنم ازين كلافه‌گي پر لذت‌ام. ازين‌كه اين‌ چيزها در مقابلم مدام فر مي‌خورند و چيز مي‌شوند و چيز ديگري و سعي دارند با من به حرف برخيزند. ازين فهميدن‌شان كه من در اشتراكم در بوده‌گي به چيز با اين‌ها و قهر مي‌كنند و كرشمه مي‌ريزند و پچ‌پچه مي‌كنند ازين دانستن و پرخاش‌شان به اين بي‌تفاوتي من، به اين بي‌صدايي و به اين كاغذ، به اين كتاب و پشت مي‌كنند و مي‌روند به اين پاكت‌ها، به اين نامه‌ها.
آن‌چيز كلافه‌ام مي‌كند، آن چيز تاريخ ندارد، آن‌چيز ادبيات ندارد، آن‌چيز بي‌حرف. انكار نمي‌كنم از آمدن‌اش پر التهاب‌ام، از نيامدن‌اش پر دلهره و از رسيدن‌اش بيم‌ناك، ازين‌كه مي‌آيد و پر عذابي‌ست، از آنكه نمي‌آيد و پر شكنجه‌ايست،‌ از آنكه مي‌رسد و پرمرگي‌ست. آن‌‌چيز كه در تمام اين چيزها زنداني‌ست، آن‌چيز كه در مدام اين چيزها به ياد مي‌ريزد، هجوم مي‌آورد، تبسم مي‌كند، ابرو در هم و زهره مي‌تركاند‌، آن چيز در اشتراك تهي با من، انگشت در قاب چشم‌هايم مي‌گرداند و مي‌داند به اين سرخوشيش‌، مجذوبم.
گاهي مرور مي‌كنم، نامه‌ي ديگري رسيده و از روايت گريزانم، اين چيزها كلافه‌ام مي‌كند،‌ آن چيز و در كارهايي كه كرده‌ام كه بي‌شكل‌هاي ريخته و حروف ريخته،‌ حروف بي‌كنار هم چيد مي‌ترساندم از اين رهايي، آن شكل‌هاي افتاده كه در مرگ ورق مي‌خورند، و به يكي از آن‌ها گفتم كلمات تاريخ دارند، كلمات ادبيات‌اند و سفيد مي‌شوم و از رنگ مي‌ريزم و دستم مي‌لرزد و ساقم مي‌كوبد و زانوم و تاب مي‌خورم در بي‌خودي و دود مي‌كنم و شايد من، دست‌هاي من است كه برمي‌دارد مي‌برد مي‌گذارد پشت ابروهايش كه بر مي‌دارم و پشتش استخوان‌هاي پراكنده‌ي نام‌ام را مي‌خوانم و پنهانت مي‌كنم، آن چيز، براي همين از روايت گريزانم كه به يك بسنده مي‌كند و يك را مي‌سازد و به هم مي‌رساند و پر مي‌كند و سوار مي‌كند و پياده مي‌كند و رها مي‌كند و گور مي‌كند و تكرار مي‌كند و دنبال تصاوير مي‌گردد و دنبال بازسازي تصاوير مي‌گردد و سعي مي‌كند و در سعي چيزها را مي‌خواند و در خواندن‌شان فرا مي‌خواند و در فراخواني نام‌شان مي‌دهد و در نام نهادن بي‌مرگ‌شان مي‌كند و در بي‌مرگ كردن‌شان پرمرگ‌شان مي‌كند از هيچ، و مي‌آفريند و در آفرينش به انزال مي‌رسد و در انزال سكون مي‌يابد و در سكون لخت مي‌شود و در لختي از حال مي‌رود و از حال رفته را در خواب مي‌آورد و دوباره مي‌برد دست و در دست بردن دوباره مي‌سازد و تمام آنچه را ريخته دوباره مي‌ريزاند و مي‌آوراند و مي‌چيند و ازين چيدمان گريز ندارد كه اگر زنداني‌شان نكند حلقه مي‌كنند صداهايشان را در گوشش و مي‌پاشند خونشان را بر سينه‌اش و مي‌فشارند با استخوان‌هاشان گردن از چيدمان همان، به تنه آمده‌اش را؛ و از روايت گريزانم كه تصويرهاي كنار هم مي‌خواهد و صداهاي كنار هم و نه در هم و نه نشنيدني و نه سكوت و نه نگريستار نباش و آدم‌هاي كنار هم مي‌آورد كه كنار هم نيستند و چشم‌هاي روبروي هم مي‌آورد كه روبروي هم نيستند و نمي‌بينند و در خود خفه مي‌كند اعتراض‌ها و شاكيان آن نقش‌مايه‌ها را كه برايشان ريخته و قرار مي‌خواهد و راضي مي‌كند و از روايت گريزانم كه آن‌چيز را روايت نمي‌كند و هميشه مي‌خواهد آن‌چيز را روايت كند و نمي‌تواند و از اين نتوانستن پر بيم مي‌شود و مي‌داند و دست مي‌برد و دوباره دست مي‌برد تا آن‌چيز را و نمي‌داند آن‌چيز را نمي‌داند چون آن‌چيز روايت را، روايت مي‌كند و از بالاي روايت است. و از روايت گريزانم كه تنهايي را پر مي‌كند و مي‌خواهد كسي شود و كسي مي‌شود و پر مي‌كند و نمي‌تواند پر كند و تكرار مي‌شود و از تكرار پري مي‌آورد و پري سياه مي‌آورد و زل مي‌زند و مي‌خواند و در خود مي‌خواند و با در خود خواندن در خود مي‌كشد و با در خود كشيدن پر مي‌كند و با پر كردن سياه مي‌كند و با سياه كردن مي‌خواند و با خواندن دوباره مي‌خواند و در دوباره خواندن همان را تكرار مي‌كند و در تكرار استمرار مي‌ريزد و در استمرار جا مي‌اندازد و بر جاي انداخته خوش مي‌كند و مي‌قبولاند و قبولانده مي‌شود و از روايت گريزانم كه هر روز اين نامه‌ها را و پاكت‌ها را از صدا باز مي‌كند برايم مي‌آورد و مي‌ترساندم و مي‌ترسم و لرز مي‌كنم و يخ مي‌شوم و به يكي از آن‌ها گفتم دستهايم نمي‌لرزند،‌ نه نمي‌لرزد و سر تكان داد و آن‌چيز بود، خنديد. و گفتم انگار آن‌چيز را مي‌خواهم و آن‌چيز خواستني نيست و گفتم از روايت گريزانم و ناگزير است و به يكي از آن‌ها گفتم مي‌خواهم چيزي را ببيني و با من بيا و با من آمد و رفتيم تا ابروهايش و روي شيشه و پاكتي‌ آن‌جا بود كه پشتش حروف پراكنده‌ي آن‌چيز رها شده بودند و خواندم و خواند.




از خطوط ستاره‌ي داود بر سنگ الكساندر
چهاردهم آب‌ - آن هشتادوپنج

Sunday, November 5, 2006

هفت پیکر / بهرام اردبیلی

- مي گويم: اين زن. هولدرلين، مالارمه و به‌طور كلي،‌ همه‌ي كساني كه مضمون شعرشان جوهر شعر است، عمل ناميدن را شگفتي نگران‌كننده‌اي يافته‌اند. واژه چيزي را به من مي‌دهد كه بر آن دلالت مي‌كند، اما نخست آن را حذف مي‌كند. براي آن‌كه بتوانم بگويم : اين زن، بايد به گونه‌اي، واقعيت او را كه به صورت گوشت و پوست است، از او بگيرم و او را غايب سازم و نابودش كنم. واژه انسان باشنده را به من مي‌دهد، اما بي بود. واژه غيبت هستي‌ آن چيزست...

- بي‌شك زبان من، كسي را نمي‌كشد. با اين حال "آن زن" مي‌گويم وقتي، مرگ اعلام شده هنوز هيچ در زبانم ريخته؛ زبان من مي‌گويد اينكه "اين‌" كه اين "جا" ست اكنون ريخته‌ست از خود در نيستي فراخواندن، زبان من امكان اين ويراني‌ست...

- تصديق مي‌كنم كه بين ماتلياري و پراگ فرق است. در اين فاصله، پس از آنكه دوره‌هاي جنون عذابم داد، شروع به نوشتن كردم، و اين فعاليت، كه براي همه‌ي اطرافيانم بسيار مشقت‌بار مي‌شود – آن‌قدر مشقت‌بار كه در كلام نمي‌گنجد، حرفش را نزنيم - ، براي من از هرچيزي در دنيا مهم‌تر است، همان‌قدر كه هذيان‌گويي يك ديوانه برايش مهم است، يا براي يك زن بارداري‌اش. اين نكته با ارزش آن‌چه نوشته شده هيچ ارتباطي ندارد، من اين ارزش را بيش از اندازه مي‌شناسم، اما ارزشي كه براي خودم دارد، به همين دليل است كه، با دل‌لرزه‌اي از اضطراب، نگارش را از هرچه ممكن است آن را مغشوش سازد در امان مي‌دارم، و نه‌تنها نگارش را كه تنهايي‌اي را نيز كه بدان تعلق دارد. و وقتي ديروز بهتان گفتم كه قرار نبوده يكشنبه شب بياييد بلكه دوشنبه بوده و شما دوبار پرسيديد " پس شب نبوده" و من مجبور شدم، دست‌كم بار دوم، پاسخ دهم : "بهتر است استراحت كنيد"، دروغ محض بود، چون هدفم فقط اين بود كه استراحت كنم. ( كافكا )


از كافكا تا كافكا – موريس بلانشو



به تيله‌چشم‌هاي آهو در قاب گور ( نيامدي ! دل، دل رفتن مي‌كند، وقت اميد سوختن
نوشتن بر گور
نوشتن در قاب )





پرده‌ي اول
شبانه ليلي به باز خواني قيس



بازو بگشا
اي فيروزه
بر چشمهاي تاريكم

سپيده دم از گور بر خواسته
شبنم رنگي
بر پاره هاي موستولي افشان
چشمي گشوده مي شود
هزار نيزه بر جوشن دريا
روان
قلب قيس يورتمه مي رود
به دنبال آهو

پلك بر هم بگذار
ودر اين دقيقه ي آخر
كه ماه
دركمين عقرب مي خرامد
نگاهم كن و
نفسم را بيامرز



پرده‌ي دوم
شبانه ليلي به باز خواني قيس



گيسو به باد پيچيده بانوي قيس
شفا مي طلبد
ازدر درهاي باديه

يايسه ميكذرد
شبق از گيسوش
عشق
در حجله گاه خليفه

كاسه در كاسه صف كشيده به دريوزگي
كه هلاهل
در مطبخ بازرگان
شانه انگشت
به شن مي كشد
شاخه به شاخه
زيتوني رنگ
هان اي كمند تافته
قد بيفراز
تا كجاوه اول

بازگشت

عشق
درقبيله ي من
خنكاي برف است و
شعور ضمني آ ب

هفت دروازه ي آسمان
از آن هفت پيكر ناظم
من اگر كفني داشتم
نگاه به ليلي ميكردم و
مي مردم



پرده‌ي سوم
شبانه ليلي به باز خواني قيس



ميخواهمت اي زخم سياه

1

دوان آمده امروز
با چهار زانوي زخم
بريده بر كف ايوان
از نافه ي’ آب است
مي پيچد
چنانكه بر در دريا
هيون حامل


2

برآنم
كه بر عقرب ماه
آهويي بگزم
تا راه آبي سپيده شدن
در قلب و رگ
بسته شود

3

حرامي ي بازآمدن
اي مرگ آخرينم
عبور كن ا زشام غريبان دامنم
اي آذرخش نباتي
خميده بشكن
در خم نارنجي



پرده‌ي چهارم
شبانه ليلي به بازخواني ليلي



به سوي آب ميروم
كمان ماه
در آرزوي گلويم
در آن دقيقه برج
قسم مي خورم
عاشق چشمي نبوده ام

دريچه ماتم
گشوده به ايوان شرقي
قبيله در آتش
خيال دميدن
مقابل من

بانوي ار جمند
سينه ريزت را
به من ببخشا
تا رها كنمش
در تك دريا

حال
زمان يادگيري نام گلي است
كه پنج پرك داشت
و هفت زبان زهر آگين
پيچيده بود
بر هفت پرچم زخمينش

شب تلخي است
ماه تلخ
كمان پذيرفتتني
سلام به انحناي كشيده ات



پرده‌ي پنجم
شبانه عاشقانه به بازخواني شاعر



غزال
نافه در سراب مي راند
طاق
مي شكند خواب
به شيرازه ابرو
ايستاده دستي به آمدن
گاهي كه
گاهواره
آمد و شد دارد
به رفتار انگشتي اگر ميتواني
ليلي ، ليلي
بگذار از اين جلاي دريايي
چه موميايي زيبايي
نشسته به سايه زيتوني ×
آنجا كه سپاه مرگ
آرام و مطمئن مي آ يد
در يتيم
دريا
سنگ لحد
ماه

توان يافتنم نيست

مدينه ي بازگشت را
صداي نور شنيدم
صدايي از
دماغه ي شب بو
چه سبك مي وزي اي باد

× نه يك زيتون



پرده‌ي ششم
شبانه قيس به باز خواني ليلي



تا تو را شايم
خاكستر نقره گون سمندري بايد
سامان دلم
خاموشم د راين روزهاي باراني
و دفينه به سوداي نارنج ها و گون هاست
سازها را نمي شنوم
كه زخم دو گانه به بي تا بي است
و در واد ي فريشتگان
كلامي بهم نمي خورد
بر آبها بگرييم
و قبور زنا زادگان
همين دم از هجوم گياه
مي تركند مردگان
تير مي كشد
زخم سياهم
به آرامي

كلام ناظم را در هم كن و
نامم را بنشين


پرده‌ي هفتم
شبانه ليلي به بازخواني قيس



عشق
كلمه اي بر آب
همه چيزي در اين جهان
پا در ركاب
ليلي به شاخ آهو بسته

مژه گانش
دراز مدت و مسموم
و به انحناي پلك
كشته ي سهراب

همينكه نمي نوشم
مي پاشم اين زهره القند
براي زاغ و كلاغ
زلف دراز باغم

خاتون برنج
با نديمه ي مس
بر شود از پاره مخمل مرگ ؟

چنگ ميزنم
به آهنگ تاري از مژه گانش
تا بافه ي كفنم باشد
يا ماه بني هاشم



بهرام اردبيلي

Wednesday, November 1, 2006

روز سوم / ستاره داود بر سنگ الکساندر

اين زنگوله را
که ماه به خون من آويخته
جايی که دشت باشد و دشت
تکان خواهم داد

- بيژن الهي -



روز سوم:


پر ك -

عشق من جهش مفرغین شهدی‌ست که بر کلاله‌ات می‌ماسد
وقتی گلبرگ‌های تنت را می‌شمارم
و رنگم به سفیدی برف
می‌خندد


پر دو -

مدام آبی که بر شاخک پای این عنکبوت نشانه می‌روی
به خلسه نمی‌رسد
به خلاصه
وبال سرزمینی می بزنم که رنگدانه‌های زهر نیست
بر این تک چشم ِ
به رگ رسیده
که نوح را به کشتی می‌نشاند


پر سه -

استکان بلور با هیجان مدام شکستن
رودخانه‌ی شیری که از چشم این زخم، خونی
ستاره‌ی دنباله دار درد بر آسمان برهنه
بتاره‌ی جنون پوستین
کشاله‌ی سنگین جسد
جزام استخوانی عقرب
کورک چرک
سمباده‌ی پستان به ریشم مکش
سلیسم نمی‌کند
که یک لحظه‌ی بی‌دار را بردارم و به ساقه بکوبم
و خایه‌هایم را در ناقوس جمجمه‌ای
که از کرم
من حالت چنگکی این کژدم سیاه را
به اعتبار نیش
قسمت نمی‌کنم
چرا فر بخورم، شبیه فقرات جنینی از اضطراب
و این لکنت حلزونی را تعبیر کنم به خواب سفید لک‌لک‌ها


چارپر -

لوزی تمام باز و بسته شدن
بازی عمود این لوزی
و مرکب به گور پاشیدن


پنج پر -

سیاه بلند
بر موناره می‌جرزد
دستی درفش و دستی هفت دست
و فریدون اژدهایش را به دختران جم
هبه می‌کند



از خطوط ستاره‌ی داود بر سنگ الکساندر
نهم آب- آن هشتاد وپنج