Thursday, December 30, 2004

ايکور زخمهايم را نفرين مي کنم
که اکسير خدايان نيست و نجاتم نمي دهد.


منظومه ی ايکور – گاوين بنتاک



سنگ خواني
(خاطرات ديوار)


لاله
سنگ - حاشيه ات را قبر نوشتم که
قبر... قدر... قبل...
انگار دست را به کفن باز مي گذارم تا از باز توي گودال مي اندازمت بگردم قطعه قطعه – هايت را دنبال گور دور قبر – حاشيه نوشته اي که نوشتم/ چرا از پرتاب من به گذشته هي مي آيي؟
مي آيي صدا مي آوري تا دوباره برگردم؟!
من که کفنت را از ترس خيس کرده ام چرا از گذشته برگردم به کدام شب، هي؟


" قبل "

سنگي که در ياد مي شود اي سربازهاي من
اي دشنام
جنگي که مي نويسم فاتحه ي غيب نيست
گوري بياوريد که دورش بنويسيم لاله... لال... لا...
انجيل من روايت متي ايست که روي عينک ته استکاني اش نوشته کي
و در صدايش هميشه گريه مي ترکد.


" قدر "

لاله
تو را به نفرت باران
تو را به باد
- سپردم -
نگو که مي شناسي ام
نگو که چانه ام از عطر چاله هاي کرم و آب
از شيريني لجن، پر بود.
آخر کدام لحن مستوجب چنين عقوبتي است!
عفريت
سنگيني سنگي که روي من هوار کرده اي، سرد است
با محصور کردنت به قي به قداست به قاعده
لبهاي من به خون
- لبه هايت -
را عادت داده اند که از سياهي ات مي شکفد هربار پژمرده مي شوي!


" قبر "

زردابه هاي صرع
رخوت بعد از سراب را
با رعشه اي اريب – از سمت شانه ها -
برايت مي آورم.


لال ِ دوباره نوشتن... لال ِ دوباره خواب...



دهم ديماه هشتاد و سه

Saturday, December 25, 2004

مهرانه
- خاطرات ديوار -


مادر قحبه
زنگوله را
وقت عبور شهواني کلاغ ها از پای پنجره
بر گردنم ببند
تا اينبار دارم که مي آيم
با آن قلم به موهايت نپيچيده باشي
که آي آي... در را ببند، سوز مي آيد

آن روزها بر لبه ی تاريک منتظر بود که از پشت مي آيي نه اين بار دلت برای خودت بسوزد که چه باز آنطور لخت توی آن سرمای کنار آن همه پچپجه ی خاموش و چشمهای وغ زده تو را مي کشاند به سياهي انتظارهای هميشه تا دست حلقه کني کلاف موهايش را مي کشي برگردد برای چشمهايت که آن همه خالي است به همان تاريکي و... چرا ازين همه دل سوختن برای خودت دست نمي کشي که با...
يکبار فکر کرديم که سايه ها از توی ديوارها مي آيند برای هفت پشتمان بس بود تا وحشت کنم از آن همه واژه که مثل باران از خشت های بالای سرمان پيک مي شدند به دلهای زير خشتهای کف پاهايمان که داد مي زدی بس است اين همه دروغ که مي بندی به ناف شبح ها نيستند مي آيي سرت را بکوبي به اين سنگلبه، برقصي؟
بايد برگرديم. بخندي و لبها و لبه ها و بخندی و پنجره را نفرت ببندی و بـ... نفرين حرامت نمي کنم لکاته، کلبه برای انتظار جا ندارد مي آيي خودت را به من – به درک؟

بگذار سرش را سقف ببارد... پنجره ببارد... شبها بي سقف و پنجره تاريک اند


پنج دی هشتاد و سه

Wednesday, December 22, 2004

ب.ا

با این لبان سرخ
که مژه هايت را مي سوزاند
وقتي پرنده ای بي سر
پرواز مي کند
خون را از پاشنه هات
با مي ليسم سرخم، پاک مي کنم
که انگار نه انگار از توی جوی خون سر پرنده ی بي سر
بازگشته ای!



يکم دي هشتاد و سه

Monday, December 20, 2004

تصور نکنيد من از زنها بيزارم، فردينان! ابدا! خودتان خوب مي دانيد! ولي از احساساتشان خوشم نمي آيد! من جانور مذکری هستم، فردينان و وقتي به حقيقتي مي رسم، دلم نمي آيد ولش کنم... همين ديروز اتفاقي برايم افتاد که به اين مساله مربوط مي شود... از من خواستند که نويسنده ای را در تيمارستان بپذيرم... اين بابا پاک خل شده... مي دانيد از يک ماه پيش فريادزنان چه مي گويد؟
: - شاش مي کنيم... شاش مي کنيم...
تمام خانه را روی سرش مي گذارد! بدجوری مريض است... حرفي درين نيست... رفته آن طرف مرز هوشياری!... ولي مساله اين است که درواقع شاش کردن برايش از هر دردی بدتر است... مسدود شدن مجاری ادرارش مسمومش کرده، مثانه اش خالي است... مدام برايش سوند گذاشتم و قطره قطره از شرش خلاصش کردم... خانواده اش با اصرار مي گويد که اين ناراحتي در اثر نبوغ است... هرچه سعي کردم برايشان توضيح بدهم که مرض آقای نويسنده از مثانه اش ناشي مي شود، به خرجشان نرفت که نرفت... از نظر آنها اين جناب تسليم يکي از آن لحظات نبوغ آسايش شده است و بس... بالاخره من هم مجبور شدم که حرفشان را تکرار کنم. شما خودتان مي دانيد که خانواده يعني چه. غير ممکن است بشود به خانواده ای حالي کرد که يک آدم چه قوم و خويش باشد و چه نباشد، وقتي خوب فکرش را بکني، چيری نيست جز گند معلق... هيچ خانواده ای حاضر نيست برای گند معلق پول خرج کند...


لويي فردينان سلين – سفر به انتهای شب



اولين بار که همديگر را ديديم، توی باغ گردويي بود که درختهای بلندش جلوی نور را مي گرفتند. من يک نويسنده بودم؛ نمي دانم هنوز هم هستم يا... شايد همه ی اين چيزها تخيل محض باشد، نه باغ گردويي بوده باشد، نه مايي که هر کداممان توی سايه ی سرد يکي از آنها مي لرزيديم و فکر مي کرديم.
وقتي صدای خش خش پايي شنيدم جا خوردم. توی همه ی سالهايي که آنجا مي رفتم، هيچوقت هيچکس را توی باغ زير سايه ی سرد گردوها نديده بودم. بهتزده به يکديگر نگاه مي کرديم و انگار سعي مي کرديم به ياد بياوريم...

Wednesday, December 15, 2004

و خداوند ابراهيم را امتحان کرد و به او گفت اسحاق، يگانه فرزندت را که دوستش مي داری برگير و به وادی موريه برو؛ و در آنجا او را بر فراز کوهي که به تو نشان خواهم داد به قرباني بسوزان.

سفر تکوين


وقتي برايم روشن شد که نمي توانم به آدمها اعتماد کنم، هشت ساله بودم. آنروز مادرم را در حال بوسيدن پدرم ديدم. حدواسط جماعي بودم در افق. و اين بزرگترين خيانت، خيانت مادرانه، آنچنان تحقيرم کرد که ديگر هرگز نتوانستم به روياهاي کودکي ام بازگردم.


بيست و ششم آذرماه هشتاد و سه


- از پايين افتادن!

Friday, December 10, 2004

Middle Class Blues

ما نمي توانيم گله کنيم
ما سرمان گرم است
ما سيريم
ما مي خوريم

علف مي رويد
توليد سرانه مي رويد
ناخن مي رويد
گذشته مي رويد

ما علف مي خوريم
ما توليد سرانه مي خوريم
ما ناخن مي خوريم
ما گذشته مي خوريم

....


هانس ماگنوس انتسنزبرگر

Sunday, November 28, 2004

زمزمه کنان گفتم: مي خواهم همان باشم که هستم. من انقلابي ام و کف پاهايم هم صاف است. در ضمن هم جنس باز هم هستم. غير ازين هم چيز ديگری نمي خواهم باشم. خوب نمي توانم برايت توضيح دهم. توی اين جامعه، قانون ها و پيش داوريهای فراواني هست؛ مردم هرچيزی را که ظاهرا غير عادی باشد، يا جنايت مي دانند يا بيماری. همه ی اينها به اين خاطر است که با جامعه ای پوسيده سر و کار داريم که پر از عقده و حماقت است. به همين دليل بايد انقلاب کنيم. مي فهمي؟
آدلايدا به من مي گويد: و در ضمن خودش بهم گفت که اگر تو شوروی زندگي مي کرد مي فرستادندش تيمارستان و اگر تو چين بود تيربارانش مي کردند؛ چون آنها اينجوری با همجنس بازها برخورد مي کنند. به همين دليل مي خواهي انقلاب کني؟


زندگي واقعي الخاندرو مايتا – ماريو بارگاس يوسا

Wednesday, November 24, 2004

« شمشير از بيرون و دهشت از درون ايشان را بي اولاد خواهد ساخت. هم جوان و هم دوشيزه را، ريش سفيد و شيرخواره را هلاک خواهد ساخت.»

تورات - تثنيه باب سي ودو آيه ی بيست و پنج



بي کوزه رود خانه برده ام عمري ست که در حياتم درياست من از احاطه ي دريا و التماس خزر به تنگ آمده ام به تهران چگونه برگردم که در خودم جامانده ام ديگر به لنگرود ِ آن روزها بر نمي گردم
هواي شرجي براي مردن هم منا سب نيست!
من تهران ِ پارک هاي جمعه را مي پرستم چرا برگردم؟
افتاده ام درون ِ فنجان ِ چاي چشم هايم ميان چاله ي قاشق هي تاب مي خورد چنان به هم مي زني که قند و شراب و آب هم لهجه مي شوند در اين همه خوابي که براي تو ديده شد گاهي چه بي رحم و دلسردي که از ديوارها مي نوشي و نمي داني که آينه آنچه ديد زد از ياد نمي برد.
من که با آب نشانه رفته ام تو را شليک نمي کنم سوي آنکه خيس نيست برايم چاهي بيار و چايي درون فنجان و يک اجازه بفرما در اينهمه جايي که روي پايم تنهاست تو که از جنس رودخانه آمدي بگو چرا نشد در جايي سطلي فرو کنم و در تو بياويزم رود!
که اينهمه را براي تو رو کنم چرا نيامد چاهي روي کوهي که ايستاده ام يک جفت سينه ي کرخت، بر ادامه ي کشدار ِ بندِ رخت جلق مي زند از کاک مي رود بالا و مي رسد پايين! تاک! شرابي سهمناک دارد عزيزم! اما تو ساک بزن! و بر خيال تاکي بشين که در خيال تو راست مي شود!
به يادت که مي افتم پنجره را آغوش مي کنم دستي به روي ماه مي کشم و دستمالي گرد و غبار روي عکس را مي روبد نه چتري سرم مي گذارم نه اينجا کلاهي پي باران منم که مي آيم و هاي هاي مي گريم شراب نه! آبِ سراسر شده ام چنان پُرم که از شيشه بيرون ترم! مثل دريا اوج دارد روي خود افتادنم اما نمي دانم بر تو پرتابِ کدامين دست افتاده ست؟ من!؟ يار کي من مي شود من يار را کي مي شوم؟


از " پاريس در رنو " - علي عبدالرضايي

Monday, November 22, 2004

عکس خانوادگي

پدر، سیخ وایستادده
مادر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
دختر، سیخ وایستاده
دختر، سیخ وایستاده


ارنست ياندل

Friday, November 19, 2004

مرض شادی خواهد آورد و آسايش غم
برف سياه خواهد بود و خرگوش شجاع
شير از خون خواهد ترسيد
زمين نه گياه خواهد داشت نه معدن
سنگها به خودی خود حرکت خواهند کرد
...
بهتر است مرا نبيند که دنبال عشق ديگری مي دوم


قطعه های محال - آماديس ژامن

Wednesday, November 10, 2004

دو سه هفته ای که گذشت، يک روز به جای ذرت کوبيده ی بدبوی هميشگي، قابلمه ای پر از تکه های گوشت برايشان آوردند. ميگل آنخل بائس و مودستو دياس غذا را يک نفس بلعيدند، با هر دو دست غذا مي خوردند و وقت نفس کشيدن نداشتند. کمي بعد زندانباني به سلولشان آمد. روبروی بائس دياس ايستاد: ژنرال رامفيس تروخيو مي خواست بداند آيا خوردن گوشت پسرش حالش را به هم نزده؟ ميگل آنخل که روی زمين نشسته بود گفت: برو از قول من به آن حرامزاده ی کثافت بگو آن زبان خودش را قورت بدهد و خودش را مسموم کند. زندانبان زير خنده زد. رفت و کمي بعد برگشت، از همان دم در سر پسری را که از موهايش گرفته بود به آنها نشان داد. ميگل آنخل دياس چند ساعت بعد در آغوش مودستو مرد، سکته ی قلبي کرده بود.
تصوير ميگل آنحل دياس وقتي سر بريده ی پسر بزرگش ميگليتو را شناخته، ذهن سالوادور را گرفته بود...

سور بز - ماريو بارگاس يوسا



سپس تمامي اقوام زمين در مقابلم خواهند ايستاد و من ايشان را از هم جدا خواهم کرد، چونان چوپاني که بزان را از گوسپندان : گوسپندان را در طرف راست قرار مي دهم و بزان را در چپ.
آنگاه به عنوان پادشاه به کساني که در طرف راست منند خواهم گفت بياييد ای عزيزان پدرم! بياييد تا شما را در برکات ملکوت خدا سهيم سازم، برکاتي که از آغاز آفرينش برای شما آماده شده بود. زيرا وقتي من گرسنه بودم شما به من خوراک داديد؛ تشنه بودم، آب داديد؛ غريب بودم مرا به خانه تان برديد؛ برهنه بودم به عيادتم آمديد.

بيست و ششم متي

Thursday, November 4, 2004

اين سن سوخته: اين گور!

سرم را پايين انداخته بودم و از کوچه ی بي سايه مي رفتم. ناگهان تنم داغ شد، تب کردم. موهای تنم سيخ سيخ شد. سرم را بلند کردم و در روبرو چيزی را ديدم که هرگز باورم نمي شد به چشم خود ببينم!
مردي بود سي و دو سه ساله، بلندقد، با يک عمامه ی سياه و ظريف و کوچک، ولي متناسب بر سرش. چشمهايش سياه سياه بود و ابروهايش به هم پيوسته. دماغش زيبا بود و متناسب با لبهايش که نه زياد گوشتي بود و نه غيطاني. و ريشي داشت که انگار ريش نبود بلکه نوعي هاشور بود که به حاشيه ی صورتش زده بودند. گردنش باريک بود و يقه ی پيرهنش باز باز. عبای ساده ی نازکي روی دوشش انداخته بود و بين عبا و پيرهن بسيار بلندش چيزی نپوشيده بود. موهای کم پشت سينه اش از يقه ی پيرهنش پيدا بود. من نفهميدم چطور شد، مستقيما رفتم به طرف اين مرد جوان. او بازوهايش را بلند کرد، انداخت دور شانه های من. من صورتم را گذاشتم روی موهای کم پشت سينه ی او و مثل زماني که پدرم و آقای شبستری گريسته بودند، گريه کردم. او حرفي نزد؛ تنها کاري که کرد اين بود: با صدايي بسيار معمولي، بدون کوچکنرين تحرير و قرائت و بدون آنکه احساساتي بشود، هفت آيه ای را که بارها پشت سر هم در حيات خانه و يا در مسجد کبود خوانده بودم، از بالا سرم خواند: سال سائل بعذاب واقع. للکافرين ليس له دافع. من الله ذی المعارج. تعرج الملائکة والروح اليه في يوم کان مقداره خمسين الف سنة. فاصبر صبرا جميلا. انهم يرونه بعيدا. و نريه قريبا. و به محض اينکه اين آيه ها را خواند، بازوهايش را از دور شانه های من، سينه اش را از زير گونه ی من، دور کرد. کنار کشيد. رفت. من برگشتم نگاهش کردم. رفت، بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند.


رازهای سرزمين من – رضا براهني



شمعون به مريم گفت: اندوه همچون شمشيری قلب تو را خواهد شکافت، زيرا بسياری از قوم بني اسرائيل اين کودک را نخواهند پذيرفت و با اين کار باعث هلاکت خود خواهند شد. اما او موجب شادی و برکت بسياری ديگر مي شود و افکار پنهاني عده ی زيادی فاش خواهد شد!

انجيل لوقا – باب دوم


Wednesday, November 3, 2004

اين سايه ها
عجيب
شکل موهای ات را
در خواب های من
زاييده مي شوند


***
يک روز وقتي با هم زير ايوان خانه شان خزيده بوديم، مجبورم کردند لخت شوم. زير ايوان يک فضای بزرگ خالي بود که قسمت انتهايي آن ارتفاع کمتری داشت و مي شد بدون اينکه سرت به سقف بخورد آنجا بنشيني. خنک بود و بوی خاک و سنگ مي داد. ناگهان ری گفت لخت شو! و بعد رودا گفت يالا لخت شو!؛ تا لباسهايم را در نياوردم اجازه ندادند که بيرون بروم. پيراهن، شلوارک و لباس زيرم را هم در آوردم. آهسته حرف مي زدند و بي صدا مي خنديدند و مي گفتند يالا زود باش. راهم را بسته بودند و من چاره ی ديگری نداشتم. مي ترسيدم ولي من هم مي خنديدم. گفتند مي خواهيم نفوذمان را به تو نشان بدهيم؛ ولي خودشان هم مثل من لخت شدند.
گاهي وقتها روی بعضي ها نفوذ داری ولي تا امتحان نکرده ای متوجه نيستي.
زير ايوان خانه ی کانکل ها ما به يکديگر نگاه کرديم ولي به هم دست نزديم. دندانهايم به هم مي خورد چون مي ترسيدم که يک پسر يا خانم کانکل ما را ببيند. مي ترسيدم ولي خوشحال هم بودم: غير از صورتهايمان در بقيه ی قسمت ها مثل هم بوديم.

داستان گرما - جويس کارل اوتس



( يادآوری! )

Tuesday, October 26, 2004

قلب قاف: قل الم اقل لکم... قاف؟
قوم قواده: قاف قديم، قاف قیء، قاف قصران، قاف قساوت، قاف قيام: قهقاه قحبه، قایم به قعود، قاعد به قرب!

قاف قمار ... قمار با قاف

Saturday, October 23, 2004

- پس چگونه انسان مي تواند تو را تجربه کند؟
- نمي تواند! شخص تو را تجربه نمي کند.
- پس انسان از تو چه مي داند؟
- فقط همه چيز! زيرا ديگر انسان به جزییات نمي پردازد.

من و تو - مارتين بوبر


وقتی سگی کنار درختی
باران گرفت
شعله می کشید من از آقا! این جای این همه خالی برای کیست؟ پرسیدن، دست کشیدم به روی خیسی موها پنجره و بعد برق رفت
یک باره سرد شد دستم که خورد برای این همه آتش دلم می سوزد:
- نکند عصبهایتان را کشیده اید؟
کنار می زنم
فراموش نکرده ام
یکجا لای این درزها دراز کشیدی
این را نمی دانی که آتش گرفته ای می سوزد وقتی کنار سگی درخت
و از پنجره بالا می آورد روی این همه خالی
ان روز هم که از صدای باد می گذشت
دستش را آویزان کرده بودند باران گرفت، شد که چشمهایشان را قفل کردند و آتش گرفت
می سوزد
و من توی سرخی زیر آن همه فشار کف دستها دنبال جفت سیاه خیس همیشه توی آتش گرفته، می سوزد
از تمام بچه گیهایم تا حالای سوختن گشتم و جز دروغ هام، چیزی پیدا نمی کنم که هیچ،
چیزی پیدا نمی کنم ( حتي مي تواني اين جا نقطه بخواني)




Thursday, September 16, 2004

Am not I
?A fly like thee
Or are not thou
?A man like me

For I dance
And drink and sing
Till some blind hand
Shall brush my wing

If thought is life
And strength and breath
And the want
Of thought is death
Then am I
A happy fly
If I live
.Or if I die



The Fly – William Blake

Monday, September 13, 2004

هيچوقت جايگاهي را از پشت تماشا کرده ايد؟ مي خواهم پيشنهاد کنم که ازين به بعد قبل از آنکه مردم را جلو يک تريبون بايستانند، منظره ی پشت جايگاهي را که تريبون در آن است نشانشان بدهند. هرکس يکبار جايگاهي را از عقب، اما با دقت تماشا کرده باشد، ازهمان نگاه اثر مي پذيرد و خود به خود در مقابل هر جادو و جنبلي که به هر شکلي از روی تريبون صورت گيرد، مصونيت پيدا ميکند. عين همين حرف را مي شود درباره ی منظره ی پشت ميز محراب کليساها زد. ولي خوب در اين خصوص بعد در جای خودش حرف خواهم زد.


طبل حلبي - گونتر گراس


کلا ان الانسان ليطغي.
هفت / علق

Monday, September 6, 2004

چرا هميشه بازيکن گلزن را تشويق مي کنند؟
چرا توپ را تشويق نمي کنند؟
عملا توپ است که داخل تور مي افتد.
آدم که داخل تور نمي افتد!
هرگز نديده ام که آدم داخل تور بيافتد.



داستان مجلس رقص پليس ها - دونالد بارتلمي


Sunday, September 5, 2004

1- دليلي براي نوشتن ندارم.

چرا دنبال دليل بگردم؟ من يک انگل اجتماعي ام. نويسنده نيستم اما يک انگل اجتماعي ام. فيلسوف نيستم اما زالو چرا.
در محيطي که در اثر برهم کنش واکنش دهنده ها موجوداتي مانند من به وجود مي آيند، پيدا کردن دليل منطقي بسيار خسته کننده است. اما آنها موجوداتي متفکرند: انگلهاي روشنفکر، زالوهاي کافه نشين که به تنگي کون مخاطب فکر مي کنند.
اينکه به طور اتفاقي هستي واکنش دهنده ها به شکل اعجاب انگيزي بستگي به حيات اين انگلهاي اجتماعي دارد، توجه هيچ يک از طرفين را جلب نمي کند. هيچ کس نمي خواهد به اين موضوع فکر کند. اما من براي اينکه بتوانم در جايگاه کاتاليزور قرار بگيرم ناگزير از توجه به اين واکنش دوطرفه بودم: آنجا که مقادير معتنابهي از عناصر اجتماعي وجود دارند، تعداد کثيري از موجودات وابسته زاييده مي شوند که نقشهاي متعدد متعفن سطوح پايين، مياني و نمادين را به عهده مي گيرند. علاقه اي به اقشار اجتماعي به غير از آن قشري که خود را پس انداخته ي آن مي بينم، ندارم: قشر نمادين، رويه ي مناسب طلايي رنگ پوشاننده ي سطوح گه رنگ زيرين با جلا و برق خيره کننده. معذرت مي خواهم که افلاطون اينقدر ذهن مرا به خودش مشغول کرده. نمي دانم چرا در آن واحدي که به سقراط فکر مي کنم، تصويرش با سبيلهاي نيچه اي در ذهنم ساخته مي شود: دو نمونه ي کراهتا زيبا.
عناصر اجتماعي در قعر شادمانگي نيازمند نوعي احساس ترحم اند، نه جلب ترحم، نوعي دلسوزي ماورايي براي همجنساني که نه تنها دچار فقر مالي اند بلکه با فقر روحي ناسزاواري دست و پنجه نرم مي کنند. فقري منتج از لوليدن در تفکر – حيضاني لاينقطع و سوزناک – مدام. دستگاه پيچيده اي که تمامي مواد تشکيل دهنده اش بستگي اجتناب ناپذيري به هم دارند: هرکدام نقش خود را پذيرفته و حقوق اجتماعي اي که نسبت به هم دارند را درک کرده اند. آنها – انديشمندان، فيلسوفان، نويسندگان، شاعران... روشنفکران و حتي دانشمندان – گروه خواص کاذب را به وجود آورده اند که از تعهداتشان کشيدن سيگار، شبنشيني هاي محفلي و اعتياد به الکل است و به عنوان تفريح به عوام – کارگرها، فعله هاي تکنولوژي، علم، سياست – از بالاي جايگاه اجتماعي شان نگاه مي کنند، مي خندند و اصلا نيازي به يادآوري بستگي حياتي شان به آنها نمي بينند. راستي که ما بايد به عنوان انگلهاي فرهيخته، نان از حق جاکشي فرهنگي تناول کنيم.

2- راهي به غير از نوشتن پيدا نمي کنم.

...

فکر مي کنم همينقدر کافي باشد. توقع بيش ازين نداشته باشيد، هرچه باشد من هنوز هم به کافه مي روم و براي تنگي کون مخاطبانم اهميت بسزايي قائلم، اگرچه تنها به حظ ذهني از آن افاقه کنم. من در مقام خواستاري سوراخ کون عوام نيستم، باور کنيد عنين هم نيستم تنها انانيتم است که به من اجازه نمي دهد. پيش خودمان بماند، اصلن نشنيده بگيريد، سعي مي کنم باز هم به همان نقل قولها بسنده کنم:


" بر تصوير دوم باز هم نقش خواهم زد، ولي مي دانم که هرگز آن را تمام نخواهم کرد."

رمان مباني نقاشي و خطاطي – ژوزه ساراماگو



پانزده شهريور هشتاد و سه

Thursday, September 2, 2004

از لای نرده های بالکن نگاه کرد: بچه های نيمه لخت در حياط کوچک خاکي بازی مي کردند. يکي از آنها که روی شانه های ديگری رفته بود، مسلما نقش موذن را بازی مي کرد. چشمانش را کاملا بسته بود و به آهنگ مي خواند: لااله الا الله. کسي که او را بر دوش مي کشيد بي حرکت ايستاده بود و نقش مناره را بازی مي کرد. ديگری که در خاک سجده کرده بود و زانو زده بود نقش مومنان را. بازی خيلي زود متوقف شد: همه مي خواستند موذن باشند و هيچکس نمي خواست برج يا مومنان باشد.


داستان جستجوی ابن رشد – بورخس



الذين يومنون بالغيب و يقيمون الصلاة

Tuesday, August 31, 2004

با اين صداي
- اينجا
همه چيز تمام مي شود -
من


گفت: برحسب تصادف در کوه جلبوع بودم که ديدم شائول به نيزه ی خود تکيه داده بود و عرابه ها و سواران دشمن هر لحظه به او نزديکتر مي شدند. وقتي شائول چشمش به من افتاد مرا صدا زد. گفتم بله آقا؟ پرسيد که کي هستم. گفتم يک عماليقي. آنوقت التماس کرد: بيا و مرا بکش چون به سختي مجروح شده ام و مي خواهم زودتر راحت شوم. پس من هم او را کشتم، چون مي دانستم که زنده نمي ماند. بعد تاج و بازوبندش را گرفتم و نزد آقای خويش آوردم.

داود و افرادش وقتي اين خبر را شنيدند از شدت ناراحتي لباس بر تن دريدند. آنها برای شائول و پسرش جوناتان و قوم خداوند و به خاطر سربازان شهيد اسرائيلي تمام روز روزه گرفته، گريه کردند و به سوگواري پرداختند.

آنگاه داود به جواني که اين خبر را آورده بود گفت: تو اهل کجا هستي؟

او جواب داد: من يک عماليقي هستم ولي در سرزمين شما مي زي ام.

داود به او گفت چطور جرات کردی پادشاه برگزيده ی خداوند را بکشي؟ سپس به يکي از افرادش دستور داد او را بکشد و آن مرد او را کشت.

داود گفت تو خودت باعث مرگت شدی، چون با زبان خودت اعتراف کردی که پادشاه برگزيده ی خداوند را کشته ای.

عهد عتيق - دوم ساموئل

Thursday, August 26, 2004

دل من و اين تلخي بي نهايت سرچشمه اش از کجاست؟
- آب درياها سخت تلخ است آقا.

دريا خنديد در دوردست، دندانهايش کف و لبهايش آسمان.


لورکا

Monday, August 23, 2004

در جهان نعمتي وجود ندارد بزرگتر از آنکه انسان زاده نشود و آفتاب را نبيند
اگر انسان زاده شد سعادت آن است که هرچه زودتر بميرد و در خاک بيارامد.


تئوگنيس مگارايي

Saturday, August 21, 2004

اگر دوست داشته باشيد، اگر نياز داشته باشيد، اين هم نوعي زندگي است، امشب انکار نمي کنم. وقتي کلام هست، لابد زندگي هم هست، داستان لازم نيست، داستان واجب نيست، فقط زندگي. اين اشتباه من بود، يکي از اشتباهاتم بود که برای خودم يک داستان مي خواستم، در حالي که زندگي به تنهايي کافي است. دارم پيشرفت مي کنم، ديگر وقتش بود، ياد مي گيرم تا کارم تمام نشده دهان کثافتم را باز نکنم، اگر هيچ چيز غير مترقبه ای پيش نيايد. اما کسي به نحوی مي آيد و مي رود، بدون کمک جابجا مي شود، گيرم اتفاقي برايش نمي افتد؛ خب حالا که چي؟


ساموئل بکت



Saturday, August 14, 2004

- داشت يادم مي رفت مادموازل! يکي هم هست که هميشه نگاهتان مي کند.
- مي دانم. بعد نزديک مي شود؟
- نزديک هم مي شود، بله.
- بي قصد.
- بي قصد؛ بله. حرفهاشان جنبه ی خصوصي پيدا مي کند.
- خب آقا! بعدش؟
- ببينيد مادموازل، من در هر شهری بيشتر از دو روز نمي مانم، يا حداکثر سه روز. خرت و پرتي که مي فروشم از چيزهای ضروری نيست.
- چه حيف آقا!



باغ گذر – مارگريت دوراس


Friday, August 6, 2004

برگزيده بودن يک مفهوم دينی است و معنايش اين است که شخص بی‌آن‌که لياقتی ابراز کرده‌باشد به‌حکم قدرتی فوق طبيعی و به‌خواست آزادانه‌، يا حتی بلهوسانه خداوند‌، انتخاب می‌شود تا مقامی ويژه و بالا‌تر از ديگران بيابد‌. تنها چنين باوری بود که مقدسين را قادر می‌ساخت تاب تحمل سنگ‌دلانه‌ترين آزار‌ها را داشته‌باشند‌. مفاهيم دينی در ابتذال زندگی ما به طنز شباهت پيدا می‌کنند‌. هر‌کدام از ما کم‌وبيش رنج می‌بريم از اين‌که زندگی ما تا اين اندازه معمولی است‌. ما می‌خواهيم از همانند ديگران بودن بگريزيم و خود را به درجه عالی‌تری ارتقاء بدهيم‌. هر‌يک از ما با شدت و ضعف متفاوت به اين وهم دچار شده‌ايم که لايق اين ارتقاء هستيم‌، که از پيش تعيين و برگزيده شده‌ايم‌.
مثلاً احساس برگزيده‌بودن جزئی از هر رابطه عاشقانه است‌. چنان‌که در تعريف هم‌، عشق هديه‌ای است که به ما ارزانی می‌شود‌، بی‌آن‌که برايش لياقتی نشان داده باشيم‌. دوست‌داشته شدن بدون دليل‌، حتی خود دليلی تلقی می‌شود بر خالص بودن عشق‌. اگر زنی به من بگويد دوستت دارم چون با‌هوش هستی‌، شريف هستی‌، برای من هديه می‌خری‌، به زن‌های ديگر نظر نداری‌، ظرف می‌شويی‌، آن‌وقت من مأيوس می‌شوم‌. چنين عشقی انگار می‌خواهد چيزی را به‌چنگ بياورد‌.
چقدر زيبا‌تر است اگر انسان در‌عوض بشنود‌: «‌من ديوانه تو‌ام‌، هر‌چند که تو نه‌فقط با‌هوش و درست‌کار نيستی‌، بلکه يک دروغ‌گوی خود‌خواه و عوضی هم هستی‌»‌. شايد انسان احساس برگزيده‌بودن را نخستين‌بار در نوزادی تجربه می‌کند‌، وقتی‌که از مهر مادرانه‌، بی‌آن‌که خود را لايق آن نشان داده باشد بهره‌مند می‌شود و باز آن را بيش‌تر و بيش‌تر طلب می‌کند‌. وارد مدرسه شدن می‌بايست انسان را از اين توهم برهاند و برايش معلوم کند که در زندگی بايد برای هر چيزی بهايی پرداخت‌. اما معمولاً ديگر آن موقع خيلی دير است‌. شما حتماً آن دختر ده‌ساله را ديده‌ايد که برای اين‌که دوستانش را به حرف‌شنوی از خود وادار سازد‌، موقعی که ديگر از عهده قانع‌کردن آن‌ها بر‌نمی‌آيد‌، ناگهان رک و راست و با غروری غير‌قابل توضيح می‌گويد‌: «‌چون من می‌گم‌» يا «‌چون من اين‌جور می‌خوام‌»‌. او خود را برگزيده احساس می کند‌. اما روزی خواهد رسيد که او يک بار ديگر بگويد «‌چون من اين‌جور می‌خوام‌» تا تمام کسانی که حرفش را می‌شنوند از خنده روده‌بر شوند‌.
پس انسانی که می‌خواهد خود را برگزيده احساس کند‌، چکار بايد بکند تا ثابت شود که او واقعاً برگزيده است‌، تا هم خودش و هم بقيه باور کنند که او مانند هر‌کس ديگر نيست‌؟ فرارسيدن عصری جديد‌، که اساس آن اختراع عکاسی است‌، با تمام ستاره‌ها‌، رقاص‌ها و آدم‌های مشهور که همه تصوير عظيم آن‌ها را از دور بر روی پرده می‌بينند و می‌ستايند اما هيچ‌کس به آن‌ها دست‌رسی ندارد‌، اين امکان را فراهم می‌کند‌: شخصی که خود را برگزيده احساس می‌کند‌، با چسباندن خود به افراد سرشناس به‌گونه‌ای علنی و نمايشی‌، سعی می‌کند نشان‌دهد که به سطح ديگری تعلق دارد و از تمام افراد معمولی‌، يعنی همسايه‌ها‌، همکار‌ها و همه کسانی که او به‌ناچار زندگيش را با آن‌ها قسمت کرده‌است‌، فاصله می‌گيرد‌. به‌اين ترتيب، افراد سرشناس به چيزی شبيه تأسيسات عمومی از قبيل توالت‌های عمومی‌، ادارات خدمات اجتماعی‌، ادارات بيمه و بيمارستان‌های روانی تبديل شده‌اند‌، با اين فرق که آن‌ها فقط به‌شرطی قابل استفاده هستند که دور از دست‌رس باقی بمانند‌. وقتی کسی می‌خواهد برگزيده‌بودن خود را با نشان دادن ارتباط شخصيش با يک فرد مشهور ثابت کند‌، خود را در معرض اين خطر هم قرار می دهد عذرش خواسته شود‌. پذيرفته نشدن از اين دست در اصطلاح دينی هبوط ناميده می‌شود‌


آهستگي – ميلان کوندرا

Sunday, August 1, 2004

او فکر مي کند زني که خواب نمي بيند دشمن زني است که بيدار مي ماند، چون اين زن تکه هايي از او را مي دزدد، شور و هيجان رازگشايي را از او مي گيرد، يعني آنوقت که ما فکر مي کنيم چيزی را کشف کرده ايم که قبلا نمي دانستيم يا فراموشش کرده بوديم.

- کريستينا پری روسي؛
داستان آستانه از مجموعه ی داستانهای کوتاه امريکای لاتين, ترجمه ی عبدالله کوثری -




سه گانه.
يکم - ماه در غبار

وقتي مي آيد هفت سالم است وحشت مي کنم و راست پله ها را مي گيرم مي آيم پايين توی تاريکي اش آن وقت در را که باز مي کنم مادربزرگ لای چادر سفيد دارد گريه مي کند با دانه های عقيق سرخ.
آنوقت آمد؛ هفت سالم بود و بافه های سياه، آسمان طلايي مي شد تا ببينم اش و رفته بود که وحشت دلم را از بلندی پرت مي کرد و صورتم را مي رفتم مي چسباندم به کف پاهای مادربزرگ بود توی سجده.
وقت هايي که هميشه مي آمد مال همان هفت سالگي ام؛ نه حالا که هفت ساله مي شوم وقتي گاهي که بعد صدای آب روی سقف حلبي مي چکد، مي آيد - مي روم پشت پنجره را باز مي کنم و دود، دود مي زند تو از پله ها پايين که مي روم در را که باز مي کنم همه چيز مي شود همان مادربزرگ توی چادر سفيد مثل شب با يک سفيدی و کف پاهای چروکيده اش که هميشه...
حالا که روزی دو بار پاهايت را مي ليسم، شبها هميشه مي آيد با آن بافه های سياهش که يکباره بلندم مي کند، حوله مي آوری خيسي ام را خشک کني، او نه مثل توست، نه مثل هرکس ديگر که قبل از تو روزی شايد چندبار پاهايش را، پاشنه ات را که هنوز نرم است... نرم است... آنوقت مادربزرگ از سجده بلند نمي شد تا خوابم مي برد وقتي که دوباره مي آمد و اينبار چشم که باز مي کردم مادربزرگ قرآن مي خواند، مي بينم آرام مي گيرم مي خوابم. تو هم مي تواني؟
بعد يکبار نزديکتر آمد، دستهايش مثل سفيد بود و پاهايش که نمي ديدم؛ گفتم شايد تويي همينطور ترسيدم، ترسيدم، ترسيدم.
سعی خودم را مي کنم. ساعت چهار صبح است. مادربزرگ نيست. او هم نيامده. او هيچوقت نمي آيد. من فقط يکبار توی تابوت ديدم اش. از سفيدي مثل شب بود چشمهايش که بسته نمي شدند، داشتند مي بردندش. من هم دنبالشان رفتم؛ بعد هميشه دنبالشان داشتم مي رفتم به مادربزرگ فکر مي کردم که وقتي هفت سالم بود توی چادرسفيد، وقتي مي ترسيدم از کابوس، داشت نماز شب مي خواند، مي رفتم پيشش و صورت ام را هيچوقت نچسباندم به اينجايت، مي بيني اينجايت.
دلم مي خواهد اينطور که گفتم مي آمد و تو هر شب لباس سفيد مي پوشيدي، چشمهايت را باز مي بستي و توی سجده مي خوابيدی تا من کف پايت را بليسم که آرام خوابم ببرد تا اينبار بتوانم بيشتر تحمل سفيدی اش را داشته باشم که دستم نلرزد وقتي مي لغزد روی گونه هايش عرق مي کنم، مي گويم – تو مي گويي که توی خواب حرف مي زنم، من يادم نمي آيد – اين او نيست و مي رعشم.
همان يکبار کافي بود تا شما لکاته ها هجوم بياوريد توی خوابم. آمديد فريبم بدهيد تا وقتي چشم باز مي کنم بفهمم همه اش خواب بود و او نبود، مادربزرگ مرده بود، برده بودند کفنش بود آن سفيدی با چشمهای سبز هميشه گي اش که وقتي خوابي ساقهايت را سفيد... سفيد.
اين ها اصلن کافي نيست. يک چيزهايي از فرويد توی کله ام با خون قاطي مي شود و بعد رنگ سفيد چادر، لکه های سرخ مي گيرد. به وجود و زمان فکر مي کنم و از اينکه مي خواهم اسم هايي توی اين قطعات بياورم که دهانت را پر کند، دلسوزی ام مي گيرد برای خودم يا برای آن اسم ها.
بعد يک شب توی خواب بردندم. ديگر پله ای نبود که وقتي او مي آمد از ترس راهش را بگيرم بروم پايين تا برسم به در و بعد طلايي و پاشنه ی چروک سفيد پای مادربزرگ و صورت من.
يکبار هم که خنده ام گرفت از بوی عفن اروتيسم توی اين نوشته ها رو کردم گفتم حق با شماست آنوقت دهانم را باز کرده بودم و همه چيز را بالا آوردم.
همان شب بود که آن فکر به سرم زد که گفتم بايد چادر سفيد بپوشي. به مادرم گفتم برايت چادر بدوزد تا شبها سر کني و توی سجده بخوابي تا وقتي او مي آيد، من مي ترسم، صورتم را به کف پاهايت، مادربزرگ...
همه ی اين سالها برای همين شب مي خوابم که يکبار ديگر بيايد، اما هميشه دروغ است که مي گويم مي آيد سراسيمه بلند مي شوم و عرق. مادربزرگ اصلن نمي خوابد برای همين من که انتظار مي کشم هم ديگر اصلن.




دهم مرداد هشتاد و سه

Saturday, July 31, 2004

Tuesday, July 27, 2004

پنج شنبه بيست و چهار جولای هزار و سيصد و هشتاد و پنج
 
 
 

اردشير از پنجره افتاد.

با توجه به اهميت موضوع مراتب را به مراجع زي ربط انحلال داديم که در شرايط فعلي هيچ عملکردی خالي از سازگاری اکوسيستمي حاکي از تداخل رواديدهای موجود در اجتماع مجرد مقادير معتنابهي از پستانداران غير قابل حمل که به تازگي در استان قفقاز کشف شده و توسط غواصان به کشور همسايه انتقال داده ايم تا به همه ی اين داستان سراييهای پنج روزه ی اخير نظام سوسيال دموکرات هندوچين شمالي بعد از پيش بيني آن فقيد تاريخ را زباله کرديم يا پيدا مي شود.
آن مي دانست که بايد چقدر بر دارد برای آنکه بتواند و بيشتر از آن چرا توی جيبهايش پيدا کردند که سوال ديگري پيدا مي شود مبني بر آنکه اگر اين آقايان نمي توانند يک ژيگولو را از توی خيابانهای شهر پيدا کنند با اين همه آلاينده پس بايد سراغ اين پرسش را از که بگيريم؟ نکته ی قابل توجه اينکه اکثر اين افراد در سالهای بين بيست تا بيست و پنج از کشور به قصد عزيمت هجرت کرده اند و برای سازمان نوپايي با اين توانايي اين شرايط نشان مي دهد که ساحت مقدس در ساعات پس از آن ماجرا تکرار مي شود که البته هيچ کدام از گروه های موجود تا به حال از عهده ی اين مهم خارج اند.
تنها پس از يک هفته توانستند جنازه را پيدا کنند درحاليکه بوی گل ها اين خاصيت جادويي را دارد که حتي مي شود در مورد نوستالژيک بودن موضوع چون بر مي گردد به سالهای جواني آنها که ما اين سوال را از جناب آقای رييس جمهور مي پرسيم و ايشان با توجه به ساعت ملاقات تاکيد بر گشودگي هرچه سريعتر مرزها برای اين اقدام بشردوستانه داشتند و موضوع در سازمان محيط زيست به شکلي مطرح مي شود تا در کوتاهترين زمان ممکن اقدامات لازم برای بازپس گرفتن شکايت از دادگاه لاله صورت گيرد که در اثر پيگيری قانوني عوامل سازماني فوق الذکر که ما از نام بردن ايشان به خاطر اهميت موضوع چشمگيری مي کنيم به جلسه ی بعد موکول گردد.
اين اخبار که هر سي سال يک بار توسط آن فرد در جوانح مختلف صادر مي گردد نشان مي دهد که اقدامات اخير در جهت براندازی قانون کلي ای است که در پي تلاش شبانه روزی ماموران صادقانه از جهاتي شبيه به همان دور همه جانبه ايست که در سي سال پيش از اين هم با بيست و هشت سال سن وارد کابينه شد و اين در حالي بود که آن زمان در هيچ شهری بيشتر از آنکه فکر اين مکانهای عام المنفعه باشيد بهتر است به فکر اصلاح نژادی پلنگهای تاميل باشيم تا با توجه به حضور گروه تروريستي موسوم به ال قاعد ه و همکاری آن ها با دوصاد و شکل جديدی از ترانه های محلي بتوانيم سواحل عاج را از هجوم قحطي مطرح کنيم تا شايد کمک های حاصله از سود مشارکت منفي در جوامع راديکال را بتوانند به عنوان قرض در اختيار بودجه ی جهاني سوق دهند.
چنانکه سخنگوی سازمان جهاني انعقاد در جلسه ی گذشته ی صورت گرفته از زنجره های پيچيده ی خانوادگي که در تزلزل ثانيه به ثانيه ی به تازگي توسط دانشمندان تحقيق شده و اين موارد در پرونده ی مربوط به قتل آقای اردشير صمد در ساعت پنج عصر روز سه شنبه سي و يکم هجری قمری سال دو هزار و چهارصد و هشتاد و سه دفن گرديد در محل ملاقات زندان قصر که برای اين گردهمايي تدارک ديده شده و تمام هزينه ها را سازمان فوق الذکر اعلام کرده تا از همه ی خيرين و نيکوکاران ملي به شکلي دلپذير برخورد شود.
بر اساس اين گزارشات ضد و نقيضي مبني بر پيروی دست جمعي گروهي از جلبک های دريای کاسپين با همکاری خطوط هوايي لوفپانزه به طريقي باور نکردني رشد کرده که در اثر جهشي ژنتيکي از برادر به هم نزديکتر بوده اند تا افکار عمومي را معطوف به سياست های داخلي دولت جديد که برای تامين نيازهای روزمره مجبور به خودفروشي است و آمار نشان مي دهد که اين اتفاق در سالهای اخير سابقه ای همانند ملي سازی صنعت خودروسازی متوقف نمي شود.
البته ذکر اين نکته اجتناب ناپذير به نظر مي رسد که در جهت نيل به اهدافي چنين خصمانه عملکرد اين فرد به طرز خيره کننده ای جوانمردانه تعبير شده ای که از سوی مقامات خودداری اعلام شده و بنابر مجموعه ی اطلاعات اين روز را مرگ عمومي نامگذاری کرده اند که به مراتب پيچيده تر از آن است که به آساني پشت سر نهاده شود در حاليکه فرد از آحاد تقاضای عفو عمومي اش مورد قبول ايشان قرار نگرفته و همين موضوع اسباب خشم افراد عمومي را برگزيده.  

توی مشت اش يک ورق سفيد مچاله بود که من از جايم تکان نخوردم.

( قاتل پنج زن روسپي در شمال تهران تبرئه شد. اين مرد بيست و هشت ساله که اردشير صمد نام دارد در پي اظهارات متناقض اش به انجام پنج فقره قتل اعتراف کرده بود که با توجه به سابقه ی بيماری جنونش در مراکز رواني بستری بوده و پس از آنکه خانواده اش او را در يکي از همين مراکز رها مي کنند و مخارج نگهداری اش پرداخت نمي شود از آن موسسه اخراج مي شود و... که با تاييد پزشکي قانوني از سوی قاضي به حبس ابد در مراکز رواني دولتي محکوم مي گردد. اين در حاليست که اوليای دم با چشماني سرشار از ستايش در دادگاه حاظر شده بودند و به متهم مي نگريستند).
 
 
شش مرداد هشتاد و سه

Saturday, July 24, 2004

اما ويکي هم که مثل بقيه ی زنها، راحت خام مي شد و مردهای ابله به نظرش جذاب ميومدند، به من اصرار کرد که بريم شعرخوني والف ( اين قرار بود يه لينک باشه) رو بشنويم. يه شب جمعه گرم، توی کتابفروشي فيمينيست – لزبين های انقلابي. آزمون ورودي نگرفتن؛ والف شعرهاش رو مجاني مي خوند. بعد از شعرخوني هم نقاشي هاش رو شرح مي داد. نقاشي هاش خيلي مدرن بودند. اکثرا دو سه تا ضرب قلم  قرمز با چندتا فرم آبستره به رنگ متضاد. معمولا روی نقاشي ها يکي دو بيت هم نوشته شده بود:

بهشت سبز به خانه ام مي آيد
و من خاکستری مي گريم،
خاکستری، خاکستری، خاکستری...

 
موسيقي آب گرم – چارلز بوکفسکي
 

Friday, July 23, 2004

 مارکو – پوليس !
 
 
" مارکوپولو،
خوآن!
مارکوپولو بخوان
. "
صدای زني در شبي دم کرده
که
 
ميدان خالي و بوی آمونياک
 
- نقش مينوتاروس* را به کي بدهيم؟
 
" گوبلای خان
خوآن!
نمي خواني؟
"
 
دخترک، چهارده ساله: آبستن
 
بوی آمونياک.. آمونياک...
 
پدربزرگ مي گويد سرباز روس بود
مرد نيمه ديوانه، شازده بود
و آنها را پيشکش کرده بود
 
وحشتناک است
واقعا وحشتناک است
 
ميدان خالي هنوز و صداها... صداها...
( مي گويم شايد از توی فاضلاب مي آيد؟)
 
زنش، دخترش
پدربزرگ مي خندد:
نه! خود تزار بود... هاه هاه... مردک ديوانه مي گفت تزار بود، خود تزار بود...
 
- کدامتان شکم دخترک را بالا آورده؟
 
وقتي آمدند کافه را بسته بودند
روی ديوار خط کشيده بودند
نوشته بود:
 خيابان مکان عمومي است، سيگار نکشيد!
از راديو را بلند کرده بودند:
بر طبق گزارشات واصله، اين افراد که خودشان را نئوآنارشيسم های اسلامي ناميده اند...
!
 
خوآن صدای آرامي دارد. مارکوپولو را از حفظ مي خواند. خوآن هرشب همين کار را مي کند. زن / دخترک ديگر گريه نمي کند پدربزرگ يادش که مي آيد مردک پدرش بود مي گويد شازده گفتم ديوانه
بود
 
- آهان. انگار اين بد نيست. اسمت چيه؟
- خوآن.ر.
سوم شخص غايب – از کجا پيداش کردی؟
- توی يه داستان. داشت برا زنش مارکوپولو رو از حفظ مي خوند.
سوم.ش.غ – چطور؟
- موضوع اينه که از پس لابيرنت بر بياد.
س.ش.غ – و تسئوس دخلش رو بياره، هوم؟
- ما اصلن نمي دونيم که يه انسان – حيوان چه...
 
حالا جنگ تمام شده.
پدر پدربزرگ تزار بود
شازده پدربزرگ را بيشتر دوست داشت
 
ميدان را دور مي زنند
روی همه ی ديوارها...
خاليست
( گوش کن! از توی فاضلآب... )
-         نه! گفت افراطي.
-         خودم شنيدم مي گه...
تزار با دخترک فرار کرد و پدربزرگ را
خوآکيم! بيا. اين را بخوان؛ اين ها فقط کلمه اند، واژه
نه؟
 
خوآن گفت من بودم
و دخترک چهارده ساله بود
- دنبال من نيا.
و بوی آمونياک !
 

 
بيست و نهم تير هشتاد و سه 
  
 
 
* روايت مينوس – پاسيفائه – مينوتاروس
 
 در اواسط قرن سيزدهم ق‌م به يك سلطان بزرگ كرتي بر ميخوريم كه روايات يوناني از او به عنوان مينوس نام برده و قصه‌هاي ترسناك بسيار درباره او آورده اند: زنان شكوه داشتند كه در نطفه او تخمهاي مار و كژدم فراوان است. يكي از آنان به نام پاسيفائه، با وسيله اي مرموز، تخمهاي گزندگان را دفع كرد و از او آبستن شد و كودكان بسيار زاد. از اين زمره اند آرديانه بورمو، و فايدرا كه زن تسئوس و عاشق هيپولوتوس شد. پوسيدون، خداي دريا، از مينوس رنجيد. پس، پاسيفائه را ديوانه وار به عشق گاوي دچار و از او باردار كرد. دايدالوس هنرمند بر پاسيفائه رحم آورد و در زاييدن گاو بچه ياريش كرد. مينوس از گاو بچه مخوف، كه مينوتاوروس خوانده شد، به هراس افتاد و به دايدالوس فرمان داد كه سمجه يا زنداني پر چم و خم بسازد. دايدالوس عمارت معروف به لابيرنت را ساخت. مينوس هيولاي نوزاد را در آن محبوس كرد و فقط، براي جلوگيري از طغيان او، مقرر داشت كه گاه گاه آدمي را نزد هيولا بيفكنند.
 
نقل از تاريخ تمدن - ويل دورانت

Monday, July 12, 2004

- ساسهای فسقلي کثافت بورژوا! مغز خر خورده ايد و نمي فهميد افتخار هم صحبتي با چه کسي را داريد: پسرم سفير کبير فرانسه، شواليه لژيون دونور، نويسنده ی بزرگ دراماتيک، ايبسن دومگابريل رانونزيوی جديد خواهد شد. پسرم...
توی ذهنش در جستجوی برگي برنده، دليلي بي بروبرگرد و قانع کننده دال بر موفقيت و تنعم مادی بود:
- ...لباسهايش را به خياط های لندن سفارش خواهد داد!
حتي حالا که دارم اين کلمات را مي نويسم، صدای قهقهه ی نخراشيده و بلند ساسهاي کثافت بورژوا توی گوشم مي پيچد.


ميعاد در سپيده دم - رومن گاری

Sunday, July 11, 2004

Sunday, July 4, 2004

اکنون با اين: پيراهن من، جانب پدرم يعقوب رويد پس آنرا بر چهره اش افکنيد تا بينا شود؛ آنگاه به مصر بياوريدش.
چون کاروان از مصر بيرون شد، پدر گفت اگر مسخره ام نمي کنيد، بوی يوسف را مي شنوم. شنوندگان به شوريدگي هنوز يعقوب خنديدند.
پس بشارت يوسف آمد، پيراهنش را بر رخسار يعقوب افکندند، بينا شد. پدر گفت به شما نگفتم اني اعلم من الله مالاتعلمون؟
قالوا يا ابانا...
گفتند اي پدر!


Monday, June 28, 2004

امر بسيط از راز امر پايا و سترگ مراقبت مي کند. امر بي واسطه در نزد آدميان ماوا مي کند و نيازمند شکوفايي ديرمان نيز هست. برکت اش در امر نانمودني و هميشه همان، نهفته است. پهنه ی همه ی اشيا و امور برباليده ای را که گرداگرد باريکه راه منزل دارند و درنگ مي کنند، جهان ارزاني و نثارمان مي کند، در ناگفته ی زبان اوست؛ چنان که مرشد پير خوانش و حيات اکهارت مي گويد؛ خدا نخست خدا.



باريکه راه مزرعه - مارتين هايدگر

Friday, June 25, 2004

من نمي توانم بين عشقي که به آدم ها دارم و عشقي که به سگها دارم فرق بگذارم. وقتي بچه بودم و مشغول تماشای کمدين ها در فيلم يا گوش کردن به کمدين ها در راديو نبودم، وقت زيادی صرف کشتي گرفتن روی فرش با سگهای مهرباني مي کردم که داشتيم و من هنوز هم ازين کارها زياد مي کنم. سگها خيلي زودتر از من خسته مي شوند و از رو مي روند. من برای هميشه مي توانم اين کار را ادامه دهم.


SlapStick - کورت ونه گات


Tuesday, June 22, 2004

زندگي يعني بيماری دور و دراز. من به آسکليپوس شفابخش يک خروس بدهکارم!

- سقراط!


و زاير فرياد خودش را نشناخت، ديوانه شد.

Saturday, June 19, 2004

ان الانسان لربه لکنود
شش / عاديات


استلام *

بالا مي آوري ات | خواسته ام ات | مردي که شب بود زير فواره فلوت دستش بود مي زد که اول بعد يک پنجره خاموش بود بعد يک پنجره ي بعدي خاموش و بعد هي خاموش خاموش و مرد هنوز فلوت به دست فواره مي زد.
ما پايين تر ايستاده بوديم. يکبار راجع به سومين بار حرف زديم و عرق کرديم. شايد بار پنجم بود تا صبح. من سيگارم را لاي مو – هاي ات و تنت سرگيجه ي تهوع آوري که هميشه تکرار مي کني بعد بالا بياور- ام تازه آنوقت پرده را کشيد. موي دستهاي مرد لاي چنگهاي و بوي قاعده گي.
اين ها را بر مي گردانم:

پنج شنبه
يکبار بيرون را نگاه کرد.
سه بار موهايش را شانه کرد.
دوباره پشت ميز نشست اداي نوشتن در آورد و داشتم کتاب مي خواندم. سرش را برگرداند به کاکتوس هاي روي کتابخانه خيره شد و فکر کرد از سوراخهايش خون بيرون مي زند را چرخيد، نوشت. سرش را توي نوشته بست. من را برداشت، رقصاند و من با يک ديگري قاطي شدم.
چهارشنبه
چشمهايش را باز کرد به چيزي فکر کرد تکان خورد، بيشتر تکان خورد، خيلي بيشتر تکان خورد و بعد لخت شد، وا رفت، چشمهايش را بست
جمعه
من را از اتاق بيرون کرد.

مرد وقتي فلوت مي زند با فواره دور مي شود. فواره با مرد فلوت مي زند مي چرخد. مرد از فلوت فواره مي زند. سرخ از مرد فلوت؛ از فواره مرد، از فلوت فواره مي زند. اينها اينجا شتک مي بندد من لاي پستانهايت و انگشنتهايم... انگشتهايم...
صداي در به هم خوردن باد مي آيد از فلوت مي زند مرد فواره با قاطي اش اول سرخ مي آيد بعد خون مي زند از لبه ها، پنجره ها / خاموش خاموش. مرد فلوت به لب از بوي تعفن گوگردي اش فواره مي زند: بالا مي آورم ات | خواسته اي ات|



* استلام: دست کشيدن به چيزی و لمس کردن آن، به ويژه حجرالاسود


Thursday, June 17, 2004

زمان به اعتبار گذرا بودنش دفع کننده است؛ اراده از همين بابت از آن رنج می کشد. اما اراده خودش از اين نحو رنج کشيدن چندان سخت بيمار می شود که در می گذرد؛ بيماری اراده آن گاه درگذشتن خودش را اراده می کند و با انجام دادن اين کار اراده می کند که در اين جهان همه چيز شايسته ی درگذشتن باشد. دشمنی اراده با زمان هر آنچه را در می گذرد بی ارج می کند. زمينی - زمين و هر آنچه از آن اوست - آن چيزی است که به درست سخن نبايد باشد و اين همان چيزی است که نهايتا هستی حقيقی را واقعا واجد نيست. ازين رو افلاطون آن را me on يا نيست می نامد.



زرتشت نيچه کيست - مارتين هايدگر


Saturday, June 5, 2004

دست ام مار را کشيد و کشيد. اما بيهوده! نتوانست مار را از گلويش بيرون کشد. آنگاه فريادی از درونم بر آمد: دندان بگير! دندان بگير!
سرش را بکن! دندان بگير!
چنين فريادی از درونم بر آمد. وحشتم، نفرتم، تهوع ام، دلسوزی ام، همه ی نيک و بدم، هم فرياد از درونم فرياد بر آوردند.

چنين گفت زرتشت - نيچه



درباره ی کرم + يک = ؟


رئوسش را که مي لمسم ديگر مثلث نيست با يک سياهي که نيست ابدي خوني که نمي آيد و سرش که يونس مي گويد گربه گفتم پس کو خون؟
پرهاي خاکستري و طوق سبزابي وقتي کام مي گيرم ات سيگار لبهايم بر لبه هايت که وقتي ديگر مثلث نيست تويش دود مي دمم تا سياه و نيست صعود دود در مطلق آن همه سياه گيسوهات يونس دارد سينه هايش را دست مي کشد از هر طرف هجوم مي آوري توي شش گوشه هاي اين همه آينه و مماس.
- مادر من به خودم دست زدم!
بعد فرار مي کند، دستش روي گوشش و ويولن صدايت سوت مي شود دور مي شود برمي گردم ته کوچه را نگاه مي کنم کف حياط خودش را عقب مي کشد چشمهايش را درد مي گيرد مي گويد پس کو خون؟ سر نداشت من گفتم کفتر چاهي يونس مي گويد کفتر چايي. يونس دست مي زند، سرش درد مي گيرد. روي پله هاي دم خانه ي توي کوچه ي کي کابوس مي نشينم و به يک کسي مي گويم ساعت چند است که صدايت ويولن از دور مي گويم ساعت ندارم، نگاهم مي کند به دستم اشاره مي کند، دستم را نگاه مي کنم، سرم را تکان مي دهم يونس مي آيد مي گويد من هميشه به خودم دست زده ام و مي خندد و همه شروع مي کنند به خنديدن بعضي ها که سردشان مي شود و من گرمم است که زير دستهايم لمسم مي کنم مي گويم چطور سر نداشت، خون کو؟

بنجي/ آيدا/ اقليما يعقوبي
اينها شخصيتهاي رمان اند.
آپايرون | موناد
اينها هيولا نيستند.
آب – آتش
آرخه = فروکاست

همان کار قديمي را مي توانم برايتان انجام دهم، خانوم! من به پول احتياج دارم خانوم! يونس مي گويد کنار خيابان بايستيم. يونس مي گويد مثل کار زنها نيست، مي گويد درآمدش آنقدر نيست. من يک موبايل دارم، من يک ماشين دارم، من يک خانه دارم. يونس مي گويد دلش مي خواهد بچه داشته باشد. يونس مي گويد دلش مي خواهد تکان هاي بچه را توي رحمش حس کند. من رحم ندارم. به يونس مي گويم حق نداري بچه پس بياندازي. يونس دور لبهايش را دست مي کشد. من لبه هايش را که ديگر نيست مي گويم اين مثلث راس ندارد.
بعد پايينتر
يک حياط خالي بدون ته، کفش که يک به يونس مي گويم چاهي نه چايي مي خندد رويش را بر مي گرداند و وقتي مي بينم اش وحشت مي کنم، خون از دور لبهايش مي چکد و پر چسبيده روي چانه اش. مي گويم يونس! داد مي زند اينجا جاي دو نفر نيست!! حالم به هم مي خورد بوي عفن و ادرار موش و بعد رطوبت.
اين مثلث، نه! راس ندارد



"" يومئذ يقول الانسان اين المفر؟؟ ""



Monday, May 31, 2004

۴. نه. هرگز صدقه نخواهم داد، زيرا نه چندان مسکينم که صدقه دهم!


بازگشت جاودانه ی همان

Tuesday, May 25, 2004

ژوليت به رومئو پيماني بي پايان را پيشنهاد مي کند. آنچه نامتقارن ترين عهدها به نظر مي آيد: تو مي تواني همه چيز به دست آوری بي آنکه هيچ از دست بدهي. مساله فقط بر سر يک نام است. با پشت پا زدن به نامت، به هيچ چيز پشت نمي کني، به هيچ چيز از خودت و به هيچ چيز انساني. در مقابل بدون از کف دادن چيزی مرا به دست خواهي آورد و نه فقط بخشي از مرا بل تمامي مرا:

رومئو نامت را رها کن
و به جای آن نام که بخشي از تو نيست
تمامي مرا يکسر از آن خود کن


او همه چيز را خواهد برد، او همه چيز را از دست خواهد داد: نام و زندگي و ژوليت، را.


ناهنگامی گزين گويه - ژاک دريدا

Friday, May 21, 2004

سلیمان

به فاطمه فاطمه استِ بود، شد
(به ايشان بگوييد او، عزيز ِ تر است از مريم چون يائسه نبود و خون هم نديد.
پرانتز بسته


"سلیمان"

يخ از
تا
/بو/
ت
چکه مي کند
سنگي که ديگري است از چکه چکه هاي لزج و بوي ماندگي
بي دار مي شود
مردي عقيم زنش را بر روي پشت بام بالا مي آورد
و زن کف حياط با بچه در رحمش
تمبر مي شود

وقتي خواهرم لباس عوض مي کند، من خودم را جاي پسر همسايه مي گذارم که از پنجره ديد مي زند و من ازين پايين ديد مي زند اش را مي خندم که بعد تا هميشه، خواهرم دارد لباس عوض مي کند و پسر همسايه آنقدر دور چشمهايش کبود شده ديگر توي اتاق را که نمي بيند، فکر مي کند خواهرم آنجا هنوز.. او مرا ياد سليمان مي اندازد و سليمان مرا... سليمان سليمان که رفت بچه ها هفت سنگ بازي مي کردند؛ يکي از تيله هام افتاد توي آب و من دنبالش را نگرفتم چون پدرم مي گفت سليمان هيولاست و بچه ها مي گفتند هميشه چاقو دارد. يک خط مورب روي زير چشم چپش هم بود که به هيکل گنده اش مي آمد؛ همه را مي ترساند و مادر هم ولي من اينطور فکر نمي کنم چون حالا فرق ترس را مي دانم و از خودم خجالت نمي کشم براي اينکه مي دانم اصلا شبيه پدرم نيستم: من يک غولم، دستهاي بزرگي دارم.
پدرم مي گويد سليمان يک هيولاست و من به اش اعتنا نمي کنم. ماها دوستش داشتيم حتي قبل ازينکه برود و مادرها همه ازش مي ترسيدند: يکجور رقابت که مايه اش حسادت هم بود چون او واقعا دستهاي سنگيني داشت و کارهاش خيلي عجيب بود مثلا تازگيها دارم اوليس مي خوانم و به تيله هايي که توي آب گم کردم فکر مي کنم وقتي سليمان داشت مي رفت و ديگر برنگشت مادرها همه خيالشان راحت شد چون ديگر از ترس خودشان را خيس نمي کردند و هميشه ياد انگشتهاي بلند و زمختش را در تنهاييشان. يکبار هم که همه خوابيده بودند من يا خودش را ديدم يا سايه اش را يا همه خودشان را به خواب زده بودند يا مي ترسيدند که از بهارخواب رد شد و بعد که من دنيا آمده بودم پدرم خيلي پير بود. ماها هيچ کداممان شبيه پدرهايمان نبوديم آنوقت يکروز که داشتيم هفت سنگ بازي مي کرديم، رفت.
مثل هميشه دنبال تيله ي توي آب افتاده را نگرفتم و تند دويدم که سنگها را روي هم بچينم به مادرم گفتم سليمان رفت و مادرم از خوشحالي گريه کرد، مرا بوسيد و تا صبح توي بهار خواب صدايش با قاطي اش صداي پدرم را مي شنيدم و فردا که دنبال سنگ مي گشتيم براي هفت سنگ همه ي بچه ها همين را تعريف کردند انگار همه مان شبيه هم بوديم، شبيه او.
پدرم سواد ندارد براي همين من خيلي مي خوانم. يکبار هم داستان سليمان را خواندم؛ فکر مي کنم پدرهاي ما مورچه اند و سليمان با قدمهاي سنگين اش هميشه لشکرکشي مي کند. سليمان به ما خواندن ياد مي داد و وقتي کتاب مي خواند ماها هفت سنگ داشتيم بازي مي کرديم. پدرم مي گويد يک هيولاي ديوانه که همه اش دارد مي خواند و مادرم تنش مي لرزد چون دستهاي من همانقدر زمخت اند و چشمهايم؛ شايد مادرم اولين کسي بود که خودش را خيس کرد.
کاش پدر مرده بود. من آنها را انتخاب نمي کردم. آنها توي سطر سطرهايي بودند که مي خواندم، مادرهايمان و وقتي به سليمان مي رسيدند چون هيچکدامشان واقعن فکر نمي کردند که از پس اين همه کتاب بر بيايم و آنها توي نوشته بودند، سليمان مي آوردشان بيرون، حرامشان مي کرد و وقتي ما داشتيم هفت سنگ بازي مي کرديم، تيله هاي من توي آب مي درخشيدند، مي رفت. من مي گفتم هيچ پدري ازين بخارها ندارد و مادرم مي خنديد، به من فکر مي کرد که داشتم مي رفتم. مادرها همه ي ما را به يک چشم نگاه مي کردند و پدرها نمي ديدندمان. مي خواستند ما توي هيچ خطي نباشيم. همين شد که او سرش را توي کتاب کرد و به هر نقطه اي که رسيد رفت و من دويدم سنگها را بچينم که مادرم را ديدم که ياد پدر افتاده بود و گريه مي کرد. هيچوقت نتوانستم سنگ آخر را سر جايش بگذارم يا مي ريخت يا سليمان رفته بود توي سطر بعد گم شده بود. بعد هم که يک کتاب ديگر باز کردم نديدم اش. اينطور است که هنوز هفت سنگ بازي مي کنم تا سنگ هفتم را سر جايش بگذارم و اينجا که مي رسيد مادر از حال مي افتاد و سليمان توي سطر بعد و سطر بعد و. آنوقت به يک مرد گفتم آقا! زن شما را و دختر شما را و مادر شما را لخت توي يک کتاب ديده ام و مرد خنديد، رفت. گفت اشتباه گرفته ايد،
سليمان بود.
و پسر هم - سايه دارد هنوز...


Saturday, May 15, 2004

استمناء

ملحدين له الدين


مردي که مي شناختم شبح بود با دندان ِ نيش ِ نداشت، سياه.
يکبار در چشمهاي يوسف ديده بودم اش
و بعد از آن
در چرکخون پس از دردهاي ماهيانه ام

- برويد پايين

آنها
- مردها-
نامحرمان زبان پاک خون نديده اند

سگ من، يک حرامزاده ست که توي خرابه ي پشت خانه وقتي پيدايش کردم، مادرقحبه! خودش را يکطور مي ليسيد، توله بود و آنطور که مي ليسيد، مي ليسيد و من شايد عرق کرده بودم، مي رعشيدم.
آنوقتها برادرم زنده بود و جنگ نشده بود و من هفده سالم و توله سگ را بردم خانه، عکس مادرم را نشانش دادم و او صورت عکس مادرم را ليسيد و لبهاي عکس مادرم خنديدند چون پدرم خيلي قبلتر مرده بود و برادرم هنوز زنده بود و صورت عکس مادرم از مي ليسيد سگم که تازه توله بود و مادر نداشت گفتم من اصلا شبيه عکس مادرم نيستم و توله ام را خواباندم توي تختم. اسم نداشت چون برادرم هنوز زنده بود تا دو سال بعد که ديگر توله نبود و وقتي پاهايم را مي ليسيد دنبال عکسهاي مادرم مي گشتم که پاهايش تويش لخت معلوم باشد که بدهم سگم بليسد و مادرم بيشتر از لب – خنده؛ آخر از پدر عکس نداشتم قبل از من بيايم مرده بود و برادرم هم يادش نمي آمد که بدهم پدرم را بليسد که هيچوقت نديده بودمش ولي مادر مي گفت خيلي شبيه برادرت بوده. همان وقتها بود که جنگ بود / و من وقتي اولين بار خون ديدم مادرم مرده بود و ترسيده بودم و سگ توله هم نداشتم.
برادرم هم که جنازه اش را آوردند خوني بود و من توانستم خيلي جاهايش را ببوسم، گريه مي کردم هرکه فکر مي کرد و مي دادم سگم بليسدش اگر مي شد اما خودم بودم و خودم و مثل همان بار اولم از خون، ترسيدم؛ بوي تازگي مي داد طعم ماندگي هنوز درد داشت ولي بعدا فهميدم درد نيست چون ترسيده بودم فکر کرده بودم هنوز دارد درد هست اما چند وقت بعد – نمي دانم چند وقت!- که سگم را پيدا کردم توله بود و داشت خودش را آنطور که مي ليسيد، مي ليسيد فهميدم که درد نيست... سگتوله ي حرامزاده ي کوچولوي من که تا بعد از دو سال اسم نداشت، وقتي بزرگ شد اصلا ديگر شبيه او نبود که من ديده بودم اش که توي آن خرابه اي که بوي همه چيز مي آمد داشت پاي چپ زخمي اش را خوني، مي ليسيد و من فهميدم مي شود که خون ليسيد وقتي اولين بار کنار خودم خواباندم اش بود و عکس صورت مادرم را يکطرفش گذاشتم و خودم هم يک طرف ديگرش برايش شير آورده بودم اما او شير نخورد، حتي هيچوقت ديگر هم نخورد.
همان شب اولين بار بود که يک سگ کنارم خوابيد و کنار مادرم تا دو سال بعد که هرشب همان سگ کنارم خوابيده بود و برادرم مرده بود؛ و کنار عکس مادرم. ولي من درست نمي دانم از کي بود که يوسف صدايش مي کردم وقتي اولين بار زبانش را کرد توي سياه چاله ام يادم از روز اول آمد که داشت خون زخم پايش را مي ليسيد و من فکر کرده بودم عرق کرده بودم از مي ليسيد، آنطور
آن مرد را توي چشمهاي گر گرفته اش
يکبار براي هميشه
ديدم
و از نگاه عکس توي قاب
فهميدم
پدرم خوک کثيفي است که هرگز نمرده است

اولهايش از همان ليسيدن عکس لبهای مادرم و خنده های بعد از آن عکس و انتظار چشمهاي عکسش بود که شذ و بعد وقتي دو سال شده بود ديگر هميشه آنطور صدايش مي کردم که بار اول وقتي نترسيد و زبانش را مي آورد ياد گرفته بود کجای خونی ام را بليسد بود که مثل عکس صورت مادرم: برادرم را صدا کردم؛ جنازه اش را آوردند و من همان کار را کردم با خونش، جاهای تنش؛ گفتم يوسف! تا حالاکه آن قلاده ی يوسف را اول انداختم گردنش و بعد يک شب توی خونم را مي ليسيد آن توی چشمهايش آمد، بود که سياه و مي رعشيده بودم آن اولم توی خرابه را فهميدم که از اولش همان سياهِ سياه توی تولگي اش خانه کرده بودِ چشمهايش بود و آن عرق که عرق نبود وقتي کرخت شده بودم. اما آن شب، همان شب، اول چشمهايش را در آوردم تا بعد از آن که قطعه قطعه اش مي کردم يوسفم را با آن قلاده ی يوسف مرده ام توی گردنش که خوني هردوتاشان بود زبانش را که زنده زنده بريده بودم، بمکم پلاکشان گردن من است حالاکه آبستنم برای بعدا – ِ پسرم.



Tuesday, May 11, 2004

مرد هشتاد ساله در مورد روز تولدش و اینکه حافظه اش را تحسين مي کردند گفت " خوب، بله. اما هميشه احساس مي کنم يک چيزی را فراموش کرده ام."

در بيست و دو سالگي تصميم گرفته بود خودش را بکشد.

پيتر بيکسل

به همان
.

Sunday, May 9, 2004

به ح.س


استهلاک
( اعترافنامه سه )


توي راهروي طبقه پنجم، توي دانشکده؛ شلوغ.
به مادر مي گويم آرام باش. توي گوشي صدايش گريه مي کند.
- کجايي؟
مي گويد دارد فرار مي کند. ديگر خسته شده، بيشتر نمي تواند و اينکه براي چي بتواند و آن همه شير خشک.
- جريان اين شير خشکا چيه؟ گريه نکن مادرم. به من بگو جريان شير خشک چيه؟ من نمي فهمم.
صدا نمي آيد سمت پنجره ي قدي ته راهرو مي روم؛ عصبي به نظر مي رسم. به ديوار تکيه مي دهم.
مادر، صدايش، مي ترسد. از کنار خيلي ها مي گذرم. همه شان طوري نگاهم مي کنند انگار همه چيز را شنيده اند و شير خشک، انگار همه مي دانند...
مي گويد از من انتظار نداشته. " تو نبايد اينقدر ترسو باشي. من اينطور بزرگت نکردم " دارد مي گويد تحملش را ندارد که وارد کلاس 508 مي شوم، صداي پايم توي گوش و گوشي تکرار مي شود. کلاس خاليست. تا دم پنجره مي روم. سرم را از پنجره بيرون مي برم.
ديگر صداي مادر نمي آيد. از گوشي هيچ صدايي نمي آيد.
بر مي گردم به کلاس خالي نگاه مي کنم و زانوهايم تا مي شوند. فکر مي کنم يک چيزهايي هم مادر داشت مي گفت که نشنيدم. انگار از يک زن حرف مي زد که عکسي توي کيفش بود؛ احتمالا آن زن و عکس و شير خشک ها به هم ربط دارند و به طور حتم همه ي اينها به من. چيزي به ذهنم نمي رسد؛ از چيزي سر در نمي آورم. همين کلافه ام مي کند... از کلاس بيرون مي آيم
دوباره شماره ي مادر را مي گيرم: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است. دستم را لاي موهايم مي برم، آشفته شان مي کنم؛ فکر مي کنم همه دارند نگاهم مي کنند. فکر مي کنم به روي خودم نمي آورم. نمي فهمم چه چيز را ممکن است بدانند که به خاطرش اينطور نگاهم مي کنند. نگاه مي کنم ببينم مادر از کجا به من زنگ زده بود: شماره ي خودش افتاده. دوباره مي گيرم: همان. به خانه زنگ مي زنم. چند بار زنگ مي خورد، کسي بر نمي دارد. حالا توي حياطم. دوباره خانه را مي گيرم. سه بار زنگ مي خورد فکر مي کنم کسي نيست که گوشي بردارد که صداي مادر را مي شنوم.
- چرا قطع کردي؟ چرا گوشيت رو خاموش کردي؟ کي رسيدي؟
انگار تازه از خواب بلند شده باشد: " چي داري مي گي؟ حواست هست کجا رو گرفتي؟ " سيگار از جيبم در مي آورم. گيج مي شوم " من همين الان با زنگ تو از خواب پريدم. ساعت نه و نيمه. کجايي؟ حالت خوبه؟ " مي گويم نه. مي گويم هيچي. مي گويم، گوشي را قطع مي کنم. روي نيمکت مي افتم. خم مي شوم و صورتم توي دستم. به چيزي فکر نمي کنم. بعد تو مي آيي، دستت را روي پشتم حس مي کنم به اش فکر نمي کنم.
- چته؟ چيزي شده؟
مي گويم نه. سرم را بالا نمي آورم. مي خواهم بگويم برو. مي دانم که نمي خواهم بروي. نمي توانم خودم را توي دستت رها کنم، بايد بايستم.
- هه! رفتي وسط کلاسي که بيخ تا بيخش آدم نشسته، موبايل به دست انگار نه انگار. بعد قدم زنون رفتي کنار پنجره. همه اونقدر دهنشون وامونده بود که داري چي کار مي کني که هيچکس هيچي نگفته. وقتي ام استاد صدات کرده به هيچ جات نگرفتي، تازه بچه ها مي گن اصلا حرف هم نمي زده با گوشيش. انگار اونقدر قضيه عجيب بوده که عادي به نظر مي رسيده. الان ن به من گفت که يه همچون کاري کردي! حالا هيچي نشده؟
بلند مي شوم. به طرف در مي روم.

Tuesday, May 4, 2004

استهلاک
( دو )

و چه محجوبي ساحره
وقتي چشمهايت را سيل مي کنم

- آخه يه جنبه ي کاملن شخصي داره.

بعد ابر مي شود
يک پير - زن که چند آن پير نيست
پدربزرگ را
مي خنداند
و من دست توي جيبم مي کنم

اين زن فاحشه نيست. اين زن يکبار از خانه بيرون آمده و ديگر بازنگشته. اين زن پير نيست. اين زن دختريست که چشمهايش... و چه چشمهايش... چشمهايش. آنوقت بلند مي شوي، از کلاس بيرون مي روي و من لحظه ها را به تعويق مي اندازم. وقتي بر مي گردي اين زن فاحشه نيست، حافظه اش را فراموش کرده! خاطره ات را

نقطه

- من را نمي شناسي؟
اين را پدربزرگ به من مي گويد
و من:

- مي دانم
از زير عينک نقره ايت
داري به من که قد مي کشم زير نگاه تو
خيره مي روي -

آخر پدربزرگ...
- در سال هزار و سيصد و چهل و چند بود
خوابيده بودم ات

هزارتومان بيرون مي آورم و دستهايش مي لرزد مي گويد، تا بگويد، کيفش را باز مي کند: بيشتر داري؟ و توي کيفش پر است از هزارتومان هاي پاره و توي چشمهايش سبز که بعد توي حياط دورت بگردم اي...
و دور مي گردم ات ای...
تکرار مي شود
در تمام ايستاده هايم
توي سايه هاي تو

مي بلعدم زمين زبان بازکرده باز
آنوقت از آتشفشان
جايي ميان تو نيستي
بالا مي آورد
ام

پدربزرگ ايستاده مي ميرد وقتي که در خيالش زن را مي خواباند، مي خندد زن، پير لخت، انگار احساس لکاته گي ديگر نمي کند زير رانهاي سنگين مرد مرده.

تو چه محجوبي ساحره!

Saturday, May 1, 2004

Thursday, April 29, 2004

برماسه - سه


برگشتن

آدم پستان چپ حوا را خورده بود:

گنديدن.


من در ساعت يک نيمه شب
در قطب جنوب
وقتي هنوز روشن بود
از رجوليت خرسي قطبي
به رحم مادرم
ترخيص شدم
براي همين اينقدر پشمالويم

و شما هنوز آنقدر هرزه نيستيد

- کرمها...
دهان آدم را پر مي کنند


براي اينکه من براي فرداي دختري که امروز مي لنگيد
گمانم چهار ساله
گريه ام گرفت
و توي صورت مادرش

- و پستان راستش
scream movie3
-

يک مرد فرار مي کرد
و دختري گريه مي کرد
که پاي چپش کج بود
آنوقت تمام آن کرمها
اسپرم مي شدند وقتيکه من
دود سيگارم را
توي حفره هاي حوا - الهه ي قحبه گي –
فرو مي کردم
و دخترک
جيغ مي کشيد

گريه کردن
تاتي تاتي کردن
راه افتادن
و پستانک را مکيدن… مکيدن.. مکيدن

را بفهميد
.

Tuesday, April 27, 2004

بر ماسه – دو


وقتيکه باد / شن را هوار مي کند روي آرواره ها / ليلا!
هنوز در جمجمه ي استخواني مجنون دارد
صداي تکه تکه شدن هاي تنت
،

اي مي رقصي... مي رقصي.. مي رقصي مردمک سرخت را
در تاراج وقتيکه باد
پاهايت توي من مفروض مي شودي است
انگار
آن زير پاشنه هات قلب استخواني اش
- مجنون -
دارد چلانده مي شود

تکرار مي شود
.

و خون
خون تازه ي استخوان آن همه مجنون
خلخال پاهايت را سنگين مي کند
اينجاست فکر مي کنم
بر روي داغ
آتش
وقتيکه باد موهايت را،
رقصيده اي

شب با هو هو هو
ي باد
من را که گوش به شن ها سپرده ام
از صداي ترکيدن قفس سينه ام
محروم مي کند

آن وقت تکه تکه هاي تنت:
ليلا / دوباره مجنون
ليلا / دوباره شن.

حالاست باد
در موهايت
تعليق مي شود.

Thursday, April 22, 2004

يا ايها المزمل



انزال معکوس


مرداني با جامگاني از لاجورد پيشاني برآمده و لبهايي حيواني. گرگهايي انتظار هم را مي کشند با چشمي نيمه باز و منجي به تمامي ايستاده سينه عريان مي کند.
صليب در بي قراري اش زنيست چاکيده که به پستانهايش مرثيه آماس شده و لبه هاش از آن همه صبر ملتهب است با رطوبتي لزج در ميان.
مرد سردش است. در کرختي اش چشمان نيمه بسته ي هم راهان اش برق مي زنند و او : بي شباهت نيستي به مريم مجدليه، زن!
صليب در انجماد خاطره اش صبح باراني را تکثير مي کند که همخوابگي رعد رخوتي سوزناک را در فاصله ي برق و غرش به اوج رساند و آن صلايي بود در سوختن که رجوليت منجي را نويد مي داد: مردي را چهار ميخ تو مي کنند زن که اصالتش در بي پدريست. مريم مي خندد مي گويد از پنجمين ميخ باردار که مي شوم بچه هاي من گرگهايي مي شوند در انتظار هم به دريدن يا صليبهايي لحظه شمار منجي.

بلند مي شوم. خودم را وارونه مي ايستانم در آيينه.

Thursday, April 15, 2004

استهلاک
( اعترافنامه يک )

اين جريانيست که در دورترين امکان ذهن من، در عصر پنج شنبه اي رخداد که:
به چشمهايت فکر مي کردم.
آن مرد در لحظه اي ساکن بود که من در اوج رخوت خودم را مي تنيدم.
خونت داشت از گلوگاهت مي شريد و سينه ات را با قاطي اش آن خون، مي مکيدم.
جمجمه اش درست روبروي صورت من توي شيشه ام خورد شد و خونش از ترک شيشه پاشيد به دستهاي من، به چشمهايم.
و اين هنگامي بود که من از مرگ خودم فکر مي کردم نمي ترسم و از خون فکر مي کردم. بعد از ماشين پياده شدم، دو طرف را نگريستم و هيچ چي نبود:
دو لنگه کفش بود يکي اين طرف يکي آن طرف بزرگراه؛ هجده متر دور از هم.
و تو را ديدم لوند آن سمت ايستاده اي تماشايم مي کني، مي خندي و من به چشمهاي دخترک آن مرد که چقدريست فکر نمي کنم و نه به چشمهاي تو هم نگاه نمي کنم که آن تلخي شيرين نفرتت را گوشه ي لبت ببينم.
و انتظار سخت است. حالا مي دانم نمي دانم چه مي شود يعني چه و از تو سردم است که هيچ آتشي نمي تواند گرمم کند اگر بسوزاندم هم.
به تاريکخانه مي روم، چشمهاي مرد سرخ مي خندد. مي گويد روحش را آويزانم مي کند و من از حالا پدر مي شوم، پدر بچه ي پدر مرده. به چشمها نگاه مي کنم، همه چيز در کمتر از لحظه بوده شد و من دستهايم را که خوني توست، سرت را بريده بالا مي آوردم را يادم مي آيد از لبهايت که چه لبهايي شده و خون داغ مي چکد هنوزت از رگهاي نحر شده، کام مي گيرم وقتي دارم هم لختت مي کنم لباسهايت را از تنت که خونيست و موهايت را که چه موهايي شده از بس خون... خون... مردي رهايش کردم بود استخوانهاي لگنش خورد شده بود لابد اگر جمجمه اش هم خورد شده بود و حالا مي روم توي کوچه داد مي زنم

- ريدم توي انسانيتتان!

وقتي تقدير بود و تقدير يعني همين که من از زندگي ياد گرفتم که يعني تلاش براي به سوي مرگ و هر چه از هر کدام فرار کني به همان نزديک مي شوي. و مي گويم هم:

- ريده ام به همه ي باورهايم.

يک مرد دستهايش را تکان مي دهد، مي گويد بمان. تو هم آنجا ايستاده اي با آن رد پنجه هاي من روي رانهاي کبودت، بي سر مي خندي و بعد شب سرت توي کابوسم مي آيد مي گويد اين طلسم بود و هميشه اين وحشت براي توست؛ مي لندي که پدر همه ي پدر مرده هايي، حالا! و آن مرد يهوداي من مي شود که دست تکان مي دهد ولي من صليب نمي خواهم که مي گويم پدر نه! من تن به صليب نمي دهم و اين بازي دارد رنگ ديگري مي گيرد، مهره هاي سفيد دارند سرخ مي شوند.
سرت روي کتابخانه وقتي بر گشتم، تنم پر ازخورده شيشه، لباسهايم و تنه ات روي تخت: خوني، چروکيده، کبود زير ملافه و بوي جنين مرده اتاق را پر کرده. اين بوي مردگي ات ديوانه ام مي کند که باز بيايم خودم را توي حفره هاي تنت خالي کنم، سرت را در آغوش بگيرم و موهاي شتک بسته ات از خون را ببويم. و تو مي خندي وقتي دارم دور مي شوم که هنوز مرد دارد توي آينه دست تکان مي دهد يهوداي من، بي آنکه بداند که من در شکسته هاي طلسم، به مردي خورده ام که روحي است لباس آبي که هميشه وسط ماشينها مي آيد مثل من ها را غافلگير مي کند و ماها تسليم مي شويم: صليب را خود به دوش مي کشيم. آنوقت آن مرد صدايش در تکرار بايست مادر ج... توي هميشه ي من که:
شبي بود داشتم به مرگ فکر مي کردم که نمي ترسم و وحشت استخوانهايم را مي لرزاند.
آن لکه هاي خونت روي جاهاي تن من که مثل ماهگرفتگي شده، پاک نمي شوند و لبهايم.
دارند مي آيند هر صدايي که مي آيد و مي برندم.، از هر کوچکترين حرکتي مي ترسم.
کاش کابوس باشد.

Friday, April 9, 2004

کلمات هميشه مال ديگران است. يکجور ميراثی است که به آدم تحميل می شود. انسان هميشه به زبانی حرف می زند که ساخته ی ديگران است، زبانی که در ايجاد آن هيچ دخالتی نداشته است و هيچ چيزش مال خود آدم نيست. کلمات به سکه های تقلبی می ماند که به شما قالب شده است؛ هيچ چيزش نيست که خيانت آلوده نباشد.

خداحافظ گری کوپر – رومن گاری



آرای انديشمندان پس از رنسانس در باب آزادی


من با من من آغاز مي کنم همان کاری که دکارت کرد هنگاميکه هستی را بر اصالت من بار کرد: شهامت فرياد بلند من در برابر هر آنچه از بيرون، من را تحت سيطره اش خواسته که البته اولين بانگ خواست رهايی من نبوده.
من در مسند حالايی ام می نشينم تاريخ را ورق می زنم و جريانات تاريخی را با عناوينی که از بعد از آنها بدانها داده شده از فيلتر من می گذرانم:
تصاوير يکايک در من بازساخته می شوند، اشخاص در نقش خود واقع می شوند و واقعيتی تاريخی در من باز- بازی می شود و من در جايگاه تماشاچی ای قرار می گيرم که اگر به نقش تاريخی تماشاگری قناعت ورزد، حذف مي گردد و اگر داوري کند، بايد توانسته باشد که قبل از قضاوت خود را پالاييده باشد و اين امکانيست که در همه ی حالات صدق کاذب است.
وقتی دکارت سعي در تجزيه و تحليل مفاهيم مرکب به عناصر بسيط کرد – کاری که بارها به وسيله ی فيلسوفان در دوره های مختلف صورت گرفت – به بسيط ترين جزء تشکيل دهنده ی خود رسيد: به من؛ و آنگاه اين من انديشنده ی ناگزير از بودن از نظرگاهی جديد به هرآنچه بوده شده نگريست.
آنچه از تاريخ بر می آيد نشان می دهد که سخن از من در دستگاه تفتيش عقايد مورد هجم قرار خواهد گرفت به کفر و الحاد محکوم خواهد شد و سرانجام سوزانده می شود. آنوقت گاليله قبل از آنکه هرچه را انکار کند، بايد خود را انکار کرده باشد و بيکن خودش را در پوسته ی پوسيده ی دين می پيچاند وقتی می گويد هر علمی بايد به وسيله ی مذهب محدود شود؛ آنوقت دکارت را به خاطر می آوريم که علت عمده ي خطاهاي ما را در پيش داوريهای دوران کودکی مان می داند، اصولی که در جوانی آن را پذيرفته ايم بی آن که درباره ی حقيقت آنها تحقيق کرده باشيم.
در چنين شرايطی سخن از من، آنطور که دکارت چيزی جز آن را قابل شناسايی و استناد ندانست، به جان خريدن مرگی بود از طرف شبکه ی حکومتي ای که فرديت افراد پايه های اقتدارش – اقتداری مبتنی بر تحقير، تهديد و اقليت محوری – را سخت می لرزاند. اين بازگشت به من، ترديد در وجود جهان خارجی، شک و بازنگری اصول و سنت ها اولين بارقه هاييست که شايد پس از تلاش های ويليام آکامی، اراسموس و فرانسيس بيکن رخصت نمودار شدن پيدا می کند. اما آنچه بديهی به نظر می رسد اين است که تاريخ ناگزير از اين روند است، چنانکه آنطور که اسپينوزا معتقد است هرگاه که هستي باز تکرار شود، همينطور ادامه پيدا می کند که اکنون.
طيفي که ما با نام تاريخ با آن مواجهيم اگرچه دارای نقاط عطف، فرازها و فرودهاست؛ حالا که به آن نگاه می کنيم و با خودش مقايسه اش می کنيم، به نظر پديده ای آنقدر طبيعی است که مرزی بين دوره های مختلفی که ما در آن تعريف کرده ايم، قابل شناسايی نيست و فردی را نمي توان نشسته بر فراز يکی از اين قلل، نشان داد.
اگر آنطور هم که بيکن حکم می کند که برای فرمان دادن به طبيعت بايد از طبيعت اطاعت کرد، پيش رويم ناگزير از اين سير خواهيم بود: سيری که در آن علمي که ملازم قدرت است، خود را می زايد و زاييده شده خود، والد زاينده ای ديگر خواهد بود که اين الی الابد ادامه پيدا می کند.
اين زايش مدام را مفاهيمی همراهی می کنند که با آنچه پيشتر تعريف شده، قابل تعريف نيستند. مفاهيمی نو که مولد توسع علوم اند و پل ارتباطی شان با گذشته جاييست که آنها بازشناخته شده اند: عقل؛ که نهايتا محل تلاقی تجربه است و مصدر سنجش. در اين گذار آنچه پيش از آن شناخته شده و تعريف شده بوده به چالش کشيده می شود. اتفاقی که در طول تاريخ بارها و بارها افتاده و آنچه ما از معنای آزادی حالا در ذهنمان متبادر می شود هم در همين پيله تنيده شده، دگرديسی پيدا کرده و باز زاده شده. اما آيا ماهيت اين مفاهيم نيز دائما در گونه ای از دگرديسی بوده؟ آيا آنچه از مفهوم آزادي در ذهن ما نقش می بندد در کشاکش اين سير ماهوا تغيير کرده؟

مدرنيته از بعد از آنکه خود را درگير تلاش برای شناخت خود می کند، خود را به بند تعريف می کشد. و آن هنگامي است که به نظر مي آيد من دوباره اظهار وجود می کند، تلاش می کند که خود را از نوع جديد بردگی رها سازد و سعی در بازخوانی دوباره ی خود می کند. اينجا جايی است که انسان مدرنِ خود - وارهانده از سنت در دام خودويرانگری ای می افتد که از سپس خواستاری آن رهايی از من گذشته حاصل آمده و به دنبال دست آويزی می گردد که با توسل به آن از بن بست مدرنيته، رها شود: خواستاری آزادی.
و اين اتفاقی است که در ابتدای اين وهله نيز عينا واقع شده بوده. آن هنگامی که بيکن طرح دنيايی نو را می ريزد و پرطمطراق خواهان فراروی است، با زيرکي علم را پيش می کشد و آن را پيش شرط قدرت می داند و هر آنچه که مانع از پيشروی آن می شود را تخطئه می کند و رندانه خواهان آن می شود که دين علم را محدود کند. آنچه حالا به نظر من رندانه می آيد شايد اصلا در ذهنيت بيکن نبوده باشد، و البته همين است که می گويم اين روند آنقدر طبيعی به نظر می رسد که نمی شود برايش حريمی قائل شد، اما در آن شرايط خواست بيکن از اوليای کليسا برای محدود کردن علم با مذهب، نهايتا منجر به اين می شد که مجريان دستگاه تفتيش مجبور به مواجهه با عقايد و افکار جديدی باشند که بر خلاف روند قدرتمداری آنهاست و البته اين مقاومت از سوی دينمداران تا کی می توانست ادامه پيدا کند؟ اينجاست که بيکن می گويد اگر می خواهی مرا بزن ولی فقط به حرفم گوش بده؛ بگذاريد عده ای از آن زحمات انتقاد کنند تا آن را مشاهده کنند و بسنجند.
بستری که او می سازد فضا را برای ظهور من دکارت آماده می سازد و آن هنگام که دستگاه تفتيش درگير گاليله می شود، دکارت به عقل رجوع می کند و با همان زيرکی بيکن خدايی عقلانی را جايگزين چيزی خارجی، خدايی بيرون از من می کند. اين بازگشت از بيرون به درون، مستلزم پس زدن دوره ی قبل از آن است که بی ترديد با اين آغاز عصر خرد همپوشانی دارد.
بيکن طرح ناتمامی از دنيايی جديد را در ذهن می پروراند که بی شباهت به جمهور افلاطون، لااقل در ايده، نيست و آن را با عنوان نوسازی عظيم به اروپا عرضه می کند. او می دانست که تنها يك راه باقی مانده بود... و آن اين بود كه همه چيزها را از نو بر اساس نقشه بهتری بيازمايد؛ کاری که دکارت با ارغنون جديد پيگيری می کند و به دنبال بازنمايی مفاهيم مرکب به ادراکِ نخستينِ موجود فکور مي رسد.
اين انکار وضع موجود نيست واپس زنی آن است برای رسيدن به شرايطی که هابز بتواند بگويد هيچ انسانی با استدلال نمی تواند بطور مطلق بداند که اين يا آن هست، بوده است و يا خواهد بود؛ بلکه می تواند که اگر اين باشد آن هست. اگر اين بوده آن بوده است و اگر اين در آينده باشد آن خواهد بود؛ شناسايی ای شرطی.
اين روند آنجايی که نيچه بت سقراط را مي شکند تا شايد خود را به جای آن بنشاند همچنان در حال پيگيری است. و اين زمانی است که آزادگی در ابرمردی که او می سازد، موجوديتی که وقتی دور از دسترس اوست اين چنين عظمت پيدا می کند، تعميم می يابد.
من آزاد مدرن يعنی رهانده شده از قيود و سنت ها. اما آيا خواستاری رهايی از قيود خود بندی نو در پای انسان مدرن نبود؟ شايد اين تعبير هايدگر اينجا هم به کار بيايد که من موضع قبلی را رها کردم اما نه برای تعويض آن با موضع ديگر، بلکه موضع ديگر فقط درنگ در راه بود: آنچه در تفکر می ماند راه است. آزادی مايه ی تقديسش را از آنجا می گيرد که هرگز به دست نمی آيد، چه اگر فراچنگ بيايد تحديد می شود و کدام آزادی است که در محدوديت تعريف شود؟

حالا باز همان سوال: آيا آنچه انسان امروزين از آزادی می فهمد، ماهيتا دچار دگرديسی شده؟ آيا آنچه امروز ما از آزادی می شناسيم در ارتباط مستقيم با آنچه ساخته ايم، سرمايه داری، سياست، صنعت نيست؟
از بعد از ظهور مسيح تا رنسانس آنچه از آزادی نمودار می شود گونه ای خدامحور است که از اخلاق دينی مايه می گيرد و در خدمت جبر است و تقدير يعنی حکومت؛ اين هنگامی است که آزادگی در بندگی متجلی مي شود و بندگی خود نه از آن قسم که مسيح بدان رهنمون بود. در دل اين تقديرباوری، کسانی پيدا می شوند که اين سرنوشت محتوم را نمی توانند بپذيرند؛ آکامی – به مانند کانت- تمام براهينی که برای اثبات خدا اقامه می شود را بی نتيجه می داند و اذعان می کند که از آنجا كه هيچ چيز جز از راه ادراك مستقيم دانسته نمی شود، ما هيچ گاه علم روشن و واضحی از وجود داشتن خدا به دست نميتوانيم آورد؛ اما براين باور دوام نمی آورد چراکه ايمان بر عقل ترجيح دارد و البته زندگی بر مرگ. آکامی برای نجات خودش، می کوشد که انسان را به تعليمات مسيح بازگرداند نه آنچه کليسا وضع کرده. پس از او اين روحيه ی اصلاحگری و احيای مسيحيتِ مسيح – بنيان، بارها بوسيله ی انديشمندانی چون اراسموس و لوتر و ديگران تشديد می شود. وليکن نهايتا با توفق عقل بر ايمانی مبتنی نه بر عقلانيت، همزمان با دکارت و همعصرانش آزادی با محوريت اخلاق عقلانی منظور مي گردد. اما آزادی اخلاق محور چه معنايی می تواند داشته باشد، جز همان درنگ در راه هايدگر؟
با ظهور اخلاق ناباوری چون نيچه، فضائل به قله ی ابرانسان رانده می شوند و آزادی هم.

بايد بگويم مجال بی رحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر و بضاعت من همينقدر بود که بود. يا آنچنانکه ويتگنشتاين در هفتمين حکم تراکتاتوس حکم می کند، بگويم:
درباره ی آنچه نمی توان درباره اش سخن گفت مي بايد خاموش ماند.(؟)
شايد درباره ی آنچه نمی توان تبيين اش کرد فقط بايد سخنی نگفت!

Saturday, April 3, 2004

Saturday, March 27, 2004

برماسه – يک


تو از دود لب – های من
وقتی از پنجره می اندازم اند را
دوباره
خون جايي در خاک عطارد
درياچه ايست از
خون
مي غلد شکل لبهای تو را
هنوز
بخار سرخ که بلند است
و خورشيد کام مي گيردش از
خون ِ
تن –
های لب های
تو را حلقه حلقه من از لای درزهای خاک عطارد
تصعيد مي شوم
ات در فاصله ی بين حلقه حلقه
دور مي شود
و خورشيد کام ناستانده باز
انگار تکرار مي شود
شبهاي من
بي داغ
شرم لبهای تو

نگاه مي کني

Thursday, March 25, 2004

وقتي که باز مي آيي
نام تو را تمام جهت ها
ترسيم مي کنند.

Tuesday, March 23, 2004

آورده اند که اهل قبيله ی مجنون گرد آمدند و به قوم ليلي گفتند: اين مرد از عشق هلاک خواهد شد، چه زيان دارد اگر يکبار دستوری باشد تا او ليلي را بيند؟ گفتند ما را از اين معني هيچ بخلي نيست وليکن خود مجنون تاب ديدار او ندارد.
مجنون را بياوردند و در خرگاه ليلي برگرفتند هنوز سايه ی ليلي پيدا نگشته بود که مجنون را مجنون دربايست گفتن. بر خاک در پست شده گفتند ما گفتيم که او طاقت ديدار ندارد.

Saturday, March 20, 2004

در سال 1514 در پاريس هجونامه يا ديالوگي به نام يوليوس اكسكلوسوس از اراسموس منتشر شد.


يوليوس: اين مسخره بازي بس است. من يوليوس ليگوريايي هستم، پي.ام...
پطرس: پي.ام! پي.ام چيست ((پستيس ماكسيما)) (بزرگترين بلا)
يوليوس: احمق فرومايه! پي.ام يعني ((پونتيفكس ماكسيموس)) (بزرگترين پونتيفكس).
پطرس: اگر سه بار هم ((ماكسيموس)) (بزرگترين) باشي... نميتواني داخل شوي، مگر آنكه بهترين هم باشي.
يوليوس: فضولي موقوف! تو كه در تمام اين قرنها ((قديسي)) بيش نبودهاي براي من كه ((قدوس)) و ((اقدس)) و ((اقدسيت)) و ((ذات تقدس)) بوده ام، و احكامم نيز آن را نشان ميدهند، فضولي ميكني.
پطرس: آيا ميان قديس بودن و قديس ناميده شدن فرقي نيست... بگذار كمي دقيقتر به تو بنگرم. هوم! نشانه‌هاي بيديني و ناپارسايي در تو فراوان است... رداي كشيشان بر تن داري. اما در زير آن لباس خونين رزم پوشيدهاي؛ چشمها وحشي، دهان گستاخ و اهانتگر، جبين بيشرم، تن سراسر مجروح از زخم گناه، نفس آلوده به بوي شراب، و مزاج شكسته از افراط در هرزگي. با اين وضع تهديدآميز كه بخود گرفته اي، اكنون به تو ميگويم كه هستي تو يوليوس امپراطوري كه از دوزخ بازگشته اي...
يوليوس: به ياوه گوييهايت خاتمه بده، و گرنه تكفيرت ميكنم...
پطرس: مرا تكفير ميكني ممكن است بدانم با چه حقي؟
يوليوس: بهترين حقوق. تو كشيشي بيش نيستي، شايد كشيش هم نباشي، به تو ميگويم در را باز كن!
پطرس: نخست بايد شايستگي و استحقاق خود را براي دخول نشان دهي...
يوليوس: منظور از شايستگي و استحقاق چيست؟
پطرس: آيا دين و اعتقاد واقعي را به كسي آموختهاي؟
يوليوس: نه، اين كار را نكرده ام. من به جنگ سرگرم بودم. اما اگر ثمري دارد، بگذار بگويم كه در آنجا راهباني هستند كه مراقب و محافظ دينند.
پطرس: آيا، با دادن سرمشق پاكي و دينداري، ارواح مردمان را به سوي مسيح متوجه كرده اي؟
يوليوس: بسياري را به تارتاروس روانه كرده ام.
پطرس: آيا معجزه يا كرامتي از تو بروز كرده است؟
يوليوس: آه، معجزه و كرامت ديگر از رواج افتاده است.
پطرس: آيا در دعاهاي خود كوشا و با پشتكار بوده اي؟
يوليوس: يوليوس شكست ناپذير نبايد به سوالات يك ماهيگير گدامنش جواب دهد. تو خواهي دانست كه من كيستم و چيستم. نخست آنكه من يك تن ليگوريايي هستم، و مانند تو يهودي نيستم. مادرم خواهر پاپ بزرگ، سيكستوس چهارم، بود. پاپ مرا با املاك كليسا توانگري داد. كاردينال شدم. بدبختيها و مصيبتهايي نيز دامنگيرم شد. به سيفيليس گرفتار شدم؛ تبعيدم كردند، از كشور خويش بيرونم راندند، اما در همه اين احوال ميدانستم كه بالاخره پاپ ميشوم.... و چنان شد كه ميپنداشتم؛ بخشي به واسطه كمك فرانسويها، بخشي به وسيله نزول، و بخشي ديگر از طريق قولها و وعده‌ها؛ كرزوس نيز نميتوانست پولي را كه لازم بود تدارك ببيند؛ بانكدارها شرح آن را به تو خواهند گفت. اما من موفق شدم... و بيشتر از آنچه كه پاپهاي پيش از من كرده اند، براي كليسا و مسيح كار انجام داده ام.
پطرس: چه كرده اي؟
يوليوس: درآمد كليسا را افزون ساختم. منصبها و ادارات جديدي درست كردم و آنها را فروختم... از نو سكه زدم، و از اين راه مبلغ كلاني اندوختم. بدون پول كاري از پيش نميرود. آنگاه بولونيا را ضميمه مقر مقدس پاپ ساختم... همه شاهزادگان و شهرياران اروپا را به حرف شنوي از خود واداشتم. عهد نامه‌ها را پاره كردم و سپاهيان جرار به ميدان جنگ بردم. رم را از كاخهاي با شكوه پر ساختم؛ و بعد از خود، پنج ميليون در خزانه پاپي به جاي گذاشتم...
پطرس: چرا بولونيا را گرفتي؟
يوليوس: زيرا درآمد آنجا را خواهان بودم...
پطرس: درباره فرارا چه ميگويي؟
يوليوس: دوك آنجا لئيم حق ناشناسي بود، مرا به فروختن مشاغل و مناصب كليسايي متهم كرد. به من تهمت بچه بازي زد... من دوكنشين فرارا را براي پسر خودم ميخواستم كه ميشد بدو اعتماد كرد و از اين راه به كليسا خدمت نمود. او، درست در آن زمان، كاردينال پاويا را خنجر زده بود.
پطرس: چه پاپ و زن و بچه؟
يوليوس: زن نه، زن نه، اما داشتن كودك چه عيبي دارد؟
پطرس: آيا تو مرتكب جناياتي كه بدانها متهمت ميداشتند شده بودي؟
يوليوس: براي رسيدن به مقصود، اينها كه چيزي نيستند...
پطرس: آيا براي بركنار كردن يك پاپ فرومايه و رذل راهي نيست؟
يوليوس: بركنار كردن پاپ چه لاطائلاتي! چه كسي ميتواند بالاترين مرجع و قدرت جامعه را بركنار كند... تنها شوراي عمومي كليسا ميتواند خطاهاي پاپ را بدو تذكر دهد، اما خود شورا بايد به رضايت و موافقت پاپ تشكيل شود.... از اين روي، به خاطر هيچ جنايتي، هر چه ميخواهد باشد، او را نميتوان بركنار كرد.
پطرس: حتي به جرم قتل؟
يوليوس: نه، حتي به جرم پدر كشي.
پطرس: حتي به جرم زنا؟
يوليوس: نه، حتي به جرم هتك.
پطرس: حتي به جرم فروختن مقامات كليسايي؟
يوليوس: نه، حتي اگر ششصد بار چنين عملي شود.
پطرس: حتي به جرم مسموم ساختن و زهد خوراندن؟
يوليوس: نه، حتي به جرم توهين به مقدسات.
پطرس: حتي اگر همه اين جرايم از يك نفر سرزده باشد؟
يوليوس: اگر ششصد جرم ديگر نيز بر آنها بيفزايي، هيچ قدرتي نميتواند پاپ را عزل كند.
پطرس: امتيازات تازه اي است براي جانشينان من كه شريرترين و پستترين افراد باشند و از مكافات نيز ايمن. بدبخت آن كليسايي كه نميتواند چنين غولي را از پشت خود بر زمين افكند. ... مردم بايد به پا خيزند و با سنگ سنگفرش پياده روها مغز اين فرومايگان را متلاشي كنند... اگر شيطان نايب منابي مي خواست، كسي را بهتر از تو نمي يافت. تو به عنوان يك پيشواي مذهبي براي مسيح چه كرده اي؟ يوليوس: آيا بسط دادن كليساي مسيح اقدام نيكي نيست...؟
پطرس: چگونه كليسا را بسط داده اي؟
يوليوس: رم را از كاخها، خدمتگزاران، سپاهيان، و ادارات پرساختم...
پطرس: وقتي كه مسيح كليسا را بنياد نهاد، از اين قبيل چيزها نداشت...
يوليوس: آه تو به آن روزها مي انديشي كه خود پاپ بودي و عده اي اسقف گدامنش و بينوا دورت را گرفته بودند و داشتي از گرسنگي ميمردي. حالا خيلي با آن زمان فرق دارد... اكنون به كليساهاي معظم ما، به اسقفاني كه هر يك به شاهي ميمانند... به كاردينالهايي كه خدم و حشم باشكوه دارند، و به اسبان و استراني كه زين و يراقشان از طلا و جواهر و نعلشان از سيم و زر است نگاه كن.
بالاتر از همه اينها، خود من، بزرگترين پونيتفكس، در تخت روان زرين، بر روي دوش سربازان، حمل ميشدم و چون پادشاهان به سوي جمعيتي كه مرا ميستودند دست تكان ميدادم. به غرش توپها و آواي كرناها و صداي طبلها گوش فرادار. به ماشينهاي جنگي، به جمعيتي كه فرياد ميزنند، به مشعلهايي كه در خيابان و ميدان نور ميپاشند. و به پادشاهان زمين كه به پابوس من آمدهاند، بنگر... اين همه را تماشا كن، و ببين كه پر شكوه و با عظمت نيستند... ميبيني كه در برابر من تو چه اسقف گدا و بينوايي هستي.
پطرس: اي فرومايه وقيح! حقه بازي، رباخواري، و نيرنگ ترا پاپ كرده است.... من روم كافر كيشي را بر آن داشتم تا به مسيح بگرايد، تو آن را دوباره به ورطه كفر افكنده اي. پولس از شهرهايي كه غارت كرده، از لشگرياني كه درهم شكسته و كشته سخن نمي گفت... بلكه از كشتي شكستنها، غل و زنجيرها، مرارتها و تازيانه خوردنها حرف ميزد. افتخارات و پيروزيهاي او، به عنوان شاگرد و پيرو مسيح، اينها بود. مجد و بزرگواري سردار مسيحيت اينها بود. مباهات او به جانهايي بود كه از چنگ شيطان رهانيده بود، نه به پولهايي كه جمع كرده بود...
يوليوس: اين حرفها براي من تازگي دارد.
پطرس: بله، ممكن است. با اين زد و بندها و عهد نامه‌ها، با اين سپاهيان و فتوحات نظامي ديگر فرصتي نداشتهاي كه به خواندن انجيلها بپردازي. ... تو تظاهر مي كني كه مسيحي هستي، در حالي كه از تركها هم بدتري. تو مثل تركها فكر مي كني و مثل تركها بي بند و بار و شهوتراني. اگر ميان تو و آنها فرقي باشد، در آن است كه تو از آنها بدتري...

يوليوس: پس دروازه را باز نميكني!
پطرس: به روي ديگري چرا، اما نه به روي چون تويي...
يوليوس: اگر تسليم نشوي، مقامت را بزور ميگيرم. آنها هم اكنون دارند پايين را غارت ميكنند؛ ديري نميگذرد كه شصت هزار ملعون به پشتيباني من برميخيزند.
پطرس: اي آدم بيچاره! اي كليساي بدبخت!... وقتي كليسا چنين پيشوايي داشته باشد، براي من جاي شگفتي نيست كه تنها معدودي اجازه ورود به اينجا را بخواهند. با وجود اين، در همان حال كه چنين غول ستمگري، كه مظهر بيعدالتي و بي انصافي است، تنها به خاطر آنكه نام پاپ برخود دارد مورد تكريم و تعظيم قرار ميگيرد، مردمان خوب هم در دنيا بايد فراوان باشند.

Sunday, March 7, 2004

۱. اگر خواستي ايشان را چيزی دهي، صدقه ای بيش مده و بگذار آن را نيز دريوزه کنند.