Friday, May 21, 2004

سلیمان

به فاطمه فاطمه استِ بود، شد
(به ايشان بگوييد او، عزيز ِ تر است از مريم چون يائسه نبود و خون هم نديد.
پرانتز بسته


"سلیمان"

يخ از
تا
/بو/
ت
چکه مي کند
سنگي که ديگري است از چکه چکه هاي لزج و بوي ماندگي
بي دار مي شود
مردي عقيم زنش را بر روي پشت بام بالا مي آورد
و زن کف حياط با بچه در رحمش
تمبر مي شود

وقتي خواهرم لباس عوض مي کند، من خودم را جاي پسر همسايه مي گذارم که از پنجره ديد مي زند و من ازين پايين ديد مي زند اش را مي خندم که بعد تا هميشه، خواهرم دارد لباس عوض مي کند و پسر همسايه آنقدر دور چشمهايش کبود شده ديگر توي اتاق را که نمي بيند، فکر مي کند خواهرم آنجا هنوز.. او مرا ياد سليمان مي اندازد و سليمان مرا... سليمان سليمان که رفت بچه ها هفت سنگ بازي مي کردند؛ يکي از تيله هام افتاد توي آب و من دنبالش را نگرفتم چون پدرم مي گفت سليمان هيولاست و بچه ها مي گفتند هميشه چاقو دارد. يک خط مورب روي زير چشم چپش هم بود که به هيکل گنده اش مي آمد؛ همه را مي ترساند و مادر هم ولي من اينطور فکر نمي کنم چون حالا فرق ترس را مي دانم و از خودم خجالت نمي کشم براي اينکه مي دانم اصلا شبيه پدرم نيستم: من يک غولم، دستهاي بزرگي دارم.
پدرم مي گويد سليمان يک هيولاست و من به اش اعتنا نمي کنم. ماها دوستش داشتيم حتي قبل ازينکه برود و مادرها همه ازش مي ترسيدند: يکجور رقابت که مايه اش حسادت هم بود چون او واقعا دستهاي سنگيني داشت و کارهاش خيلي عجيب بود مثلا تازگيها دارم اوليس مي خوانم و به تيله هايي که توي آب گم کردم فکر مي کنم وقتي سليمان داشت مي رفت و ديگر برنگشت مادرها همه خيالشان راحت شد چون ديگر از ترس خودشان را خيس نمي کردند و هميشه ياد انگشتهاي بلند و زمختش را در تنهاييشان. يکبار هم که همه خوابيده بودند من يا خودش را ديدم يا سايه اش را يا همه خودشان را به خواب زده بودند يا مي ترسيدند که از بهارخواب رد شد و بعد که من دنيا آمده بودم پدرم خيلي پير بود. ماها هيچ کداممان شبيه پدرهايمان نبوديم آنوقت يکروز که داشتيم هفت سنگ بازي مي کرديم، رفت.
مثل هميشه دنبال تيله ي توي آب افتاده را نگرفتم و تند دويدم که سنگها را روي هم بچينم به مادرم گفتم سليمان رفت و مادرم از خوشحالي گريه کرد، مرا بوسيد و تا صبح توي بهار خواب صدايش با قاطي اش صداي پدرم را مي شنيدم و فردا که دنبال سنگ مي گشتيم براي هفت سنگ همه ي بچه ها همين را تعريف کردند انگار همه مان شبيه هم بوديم، شبيه او.
پدرم سواد ندارد براي همين من خيلي مي خوانم. يکبار هم داستان سليمان را خواندم؛ فکر مي کنم پدرهاي ما مورچه اند و سليمان با قدمهاي سنگين اش هميشه لشکرکشي مي کند. سليمان به ما خواندن ياد مي داد و وقتي کتاب مي خواند ماها هفت سنگ داشتيم بازي مي کرديم. پدرم مي گويد يک هيولاي ديوانه که همه اش دارد مي خواند و مادرم تنش مي لرزد چون دستهاي من همانقدر زمخت اند و چشمهايم؛ شايد مادرم اولين کسي بود که خودش را خيس کرد.
کاش پدر مرده بود. من آنها را انتخاب نمي کردم. آنها توي سطر سطرهايي بودند که مي خواندم، مادرهايمان و وقتي به سليمان مي رسيدند چون هيچکدامشان واقعن فکر نمي کردند که از پس اين همه کتاب بر بيايم و آنها توي نوشته بودند، سليمان مي آوردشان بيرون، حرامشان مي کرد و وقتي ما داشتيم هفت سنگ بازي مي کرديم، تيله هاي من توي آب مي درخشيدند، مي رفت. من مي گفتم هيچ پدري ازين بخارها ندارد و مادرم مي خنديد، به من فکر مي کرد که داشتم مي رفتم. مادرها همه ي ما را به يک چشم نگاه مي کردند و پدرها نمي ديدندمان. مي خواستند ما توي هيچ خطي نباشيم. همين شد که او سرش را توي کتاب کرد و به هر نقطه اي که رسيد رفت و من دويدم سنگها را بچينم که مادرم را ديدم که ياد پدر افتاده بود و گريه مي کرد. هيچوقت نتوانستم سنگ آخر را سر جايش بگذارم يا مي ريخت يا سليمان رفته بود توي سطر بعد گم شده بود. بعد هم که يک کتاب ديگر باز کردم نديدم اش. اينطور است که هنوز هفت سنگ بازي مي کنم تا سنگ هفتم را سر جايش بگذارم و اينجا که مي رسيد مادر از حال مي افتاد و سليمان توي سطر بعد و سطر بعد و. آنوقت به يک مرد گفتم آقا! زن شما را و دختر شما را و مادر شما را لخت توي يک کتاب ديده ام و مرد خنديد، رفت. گفت اشتباه گرفته ايد،
سليمان بود.
و پسر هم - سايه دارد هنوز...


No comments: