Thursday, October 6, 2005

مجلد اعترافات / نامه پاره - مهر هشتادوچهار

- زني نزديک مي شود، پستان های بزرگي دارد.


... و برادرش

همينطور که روی زمين نشسته ام و به سنگ سرد دست مي کشم، آموزش های دون خوان کاستاندا از ذهنم مي گذرد به جای خالي فرشي که نقش اش را طرح مي نويسم مي خواهم، سنگ سفيد را به پنجه اندازه مي زنم وقتي، دستم پای کوچکي را پس مي زند. پای سردی که نگاهش مي کنم که، جنيني است خاکستری با مرگ و صورتي که از صورت افتاده. وجبم را در طولش بالا مي روم و نقش فرشم را بر کرک تنک روی سرش لمس مي کنم. سرمايي که در انگشتهايم مي خزد دهنم را تلخ که حالاست استفراغ کنم، حالم را بر مي گرداند و روی سنگ بالايي مردی زانو زده مي بينم که بالا مي آورد، که دارد دنبال اسمي که بر حيوان کوچک مرده نگذاشته اند، مي گردد. حيواني که در او رشد مي کند و غولي مي شود که اوست جايش را با مرد زانوزده عوض مي کند. در امتداد اين جابه جايي مردی است که اوست و جنازه ای که منم با نامي بر پيشاني اش که پيش تر برای من بود. من جن ين، جن ازه ای شدم، جن ده ی اويي که جن ون اش بر من مي نوشت: دارم نام برمي دارم.


بن يا مين عزيز

اجزای مرده ی صورت ات، باد کرده بودند. ديدنت مي آمدم که، پسری، صدای خنده ها و تشويق های پسرهايي شانزده ساله دوره اش کرده، راه بندان ساخته بود - جمجمه ای روی پايش بالا و پايين مي رفت؛ کاری که بارها، نگاه کردن به خطوط کف پايت، تکرار مي کردم را به ياد آوردم.
پودر استخوان و بسته ای خون توی يخچال، تنها چيزهايي که برای خوردن داشتم؛ از آن شب که گفتي انگشت هايت به کير ختنه نشده ای مي مانند که خاصيتش را از دست داده و با هم خوابيديم، دست هايم اختاپوس هايي شده اند منعقد در التهابي هميشه گي انگار؛ را آوردم و ميل نداشتي. و تو از خيره شدن به همين افتادگي انگشتهای بدون ناخن، به خلسه مي رفتي.

« هرچه به ذهن خود فشار مي آورم، نمي توانم خطوط چهره ی شما را بطور واضح و کامل به ياد بياورم. *»

دايره و مثلثي در ميانه، خاکستری، مثلن طرح دندان نيشي بر خورشيد مي گفتي، : – پرم کن... پرم کن. اين حفره ها اين طوری مي گن. وقتي روی شيشه دو تا صليب کنار هم مي کشيدی و با دايره تو، با ضرب در من به جانشان مي افتاديم - از درد به خودت مي پيچيدی. حالا دارم کاری که هيچ مختوني نکرد را با اختاپوس دستهايم، روی پوستي باد کرده، مي کنم، که دارد متلاشي مي شود، مي نويسم؛ با نگاهي حيران فهميدن چيزی که خاصيت اش را از دست داده، لرزيدن.


نام (ه) پاره
دهم مهر هشتاد و چهار

* نامه هايي به ميلنا – فرانتس کافکا


طرح مشت مچاله ای از دهانه ی رحم که دارد مي آيد، بکشيد.


« فقط اين قدر به خاطرم هست که شما سرانجام چگونه از لابلای ميزهای قهوه خانه، قدم زنان دور شديد. *»

« تنها چيزهايي که هنوز مي توانم بياد آورم اينها هستند: اندام شما، لباس شما. *»