Monday, September 29, 2008

او از آنرو بنده شده که نخواسته زندگی اش را برای ارباب شدن به خطر بیاندازد. و در این اضطراب مرگبار دریافته که هیچ حالت داده و ثابت و پایداری ولو مقام ارباب باشد، فراگیرنده ی سراسر وجود انسانی نیست. او به بیهودگی حالات داده ی وجود پی برده است. او در پی آن نبوده که خود را با حالت ارباب همبسته کند همچنانکه نخواسته با حالت بندگی اش همبسته باشد. هیچ چیز ثابت در او وجود ندارد.

خدایگان و بنده / هگل – ترجمه ی حمید عنایت



یادآوری : بخشی از یک کتاب – ادامه

از آنچه دیشب گفتم بیزارم. برگ دارم. بی آنکه بدانم چرا. چیزی را فراموش کرده ام. اگر بمیرد. بگذار با خودمان ساده باشیم. گریه کردم. نشد حرف بزنم. تنبیه ام بود. یکهو دیدم از قصر بیرون افتادم. ترجیح داده ای به ادامه اش فکر نکنی و خودت را درگیر نکنی و به یاد نیاوری و با رها کردنش همه چیز را به آن اتفاق بسپاری که یکهو رنگ صورتش عوض می شود و تو چنان عرق کردن را می شناسی که شرم را و خشونت را. می خواهم آنچه را آنروز به ادامه نرساندم تمام کنم اما نمی توانم. صورتم عوض می شود و این را می دانم، هرکس می گوید. دیگر یک نامه ی ساده، یک نام ساده، یک حرف ساده. هیچ چیز. می گویی چه چیز را به زجر می کشی و بعد صورتی سرد اگر فرصتش باشد و پارچه ای که رویش را پهن می کند. که دوباره او می شود که همان قلم را به دست گرفته و آن که آنجا نشسته که دیگر نشسته نیست که صورت سبزش که دیگر سبز نیست که اگر می خواست آنچه باشد، باشد، صورتی می شد که نیست و خاکستری باشد که نیست و او اگر بود می توانست بهترینش را بردارد به او بچسباند و تو که تنها آن تصویر را در جهات مختلف تکرار می کنی دستهایت ورم می کند که تنها هم کلامش باشی که او هم به همان دردیست مبتلا و شاید یک جای خالی. خودش را می بینی که آنجا دراز افتاده یا حفره. و آنقدر ادامه می دهد که به رنگی واحد می رسد و همه اش همان می شود که دست می کشد و شروع به خارش می کند و یک سرمای دیگر کافی ست. او و آن دنیای گندیده ی سیبهایش را. اول درد و بعد چشمهایت خواهند خارید. حق با من نیست که دستش را می شناسم. خودستایی اش را. و حصر می کنم به دیوار. یادم که می آید فکر می کنم که خودش را کشت. آنقدر اینها را به گردنش رساند که پاره اش کرد. چپ اش را پاره کرد. من اگر بگویم، یک چیز را می گویم که راهش سنگ و ساچمه نیست. و تنها همین آب. تا دوباره در جایش بچسبد. و روی صورتم تف بپاشد. دستش کند می شود و تا فراموش می کنم، می خندم. آنوقت خالی اند. حفره. و تحقیرش کرده ای. نمی بخشم. پاهایش دیگر که آرام اش نمی کند. برای همین چهره های ساده، یک شکل، شبیه، بی خط و نشانه، بی رنگ. از آنجا این شکلی ست. به دور یک جعبه. جایی که نیست. چرخیدن و چرخیدن با بی صدایی و بی با بالا رفتن و بی با چسبیدن. من آن وقت مرده ام. با سبز سیر و با آبی ی سیر. و وقتی بیرون می آیم می خواهم کسی را ببینم که آن چیزها را می گوید و روبرویت می نشیند بی آنکه ببیندت. می خواهی چیزی توی گلویت نپیچد و هر آنچه، او که می داند، بی آنکه ببیند، همه چیز را. گفتن اما جان می خواهد، برای همین آبی ی سیر و بمیری. تازه اگر زبانش را فهمیده باشی. اگر برگ داشتم. نوار ساده و راه های بسته و هر آنچه شنیده ای. جانی که کنار هم پیدا می شود اگر بگذاری شان. حفره. و تا به یاد بیاورم، همان می شود، همان نگاه، همان خالی. و می گویم انگار می خواهد باران ببارد و آنها را به هم می رساند و از هم دور می کند، که در فاصله ای نگه می دارد که به هم رسیدن شان خراب می کند یا می خواستم بگویم، می گفتم یاد خود من، با و آن آب همان فاصله ی با خود من و دیگر چه، شاید گفتم آنچه از آن دیواره ها آویزان است ابر را سوراخ می کند کما اینکه آن درخت که هنوز ندیده ام ابر را پاره می کند. چرا نپرسم؟ اگر مرده باشد؟ حالا یکجایی نشسته و دیگر به آن جعبه فکر نمی کند که فاصله را تنظیم می کرد و دیگر نه به تو. اگر نباشد چه و دیگر از همین چیزها که وقتی آدم به او فکر می کند مغزش را خراب می کند که حالا کجاست و چطور یکباره آنجا نیست و وقتی یکباره نیست چیزی خالیست، آن جعبه، انگار آن جبعه را تازه می فهمد که وقتی بیرون آمدم او آنجا بود که برگی سفید لباسش را ورق می زد که دیگر جعبه هم نبود و اصلن از کی آنجا نبود و چرا آنجا نبود. می شنوی همه شان گفتن که اسیر کرده بی آنکه قاطع باشد و یا بداند و دانستن که غرق می شود، فهمیدن که غرق می شود، هو می شود تنها به خاطر مواجهه ای که خواسته نیست. تنها به خاطر چیزی که نمی رساند، نمی ستاید، می گویی می چشاند و چشیدن یعنی همین که او تف می کند و به جای خودش می چسبد و احساس گیجی می کند و هوا می خواهد، یعنی وقتی هوا می خواهد، چیزی هست و وقتی نمی خواهد، اگر مردنش اینطور بوده باشد. فکر می کنی اگر یکروز آمده باشد، و نگاه کرده باشد، و دیگر هوا نخواسته باشد و تو آن را به عهده خواهی گرفت. این را کسی نمی داند. کسی نمی داند چه کرده، چه دیده، چه خوانده. تو می دانسته ای و ادامه اش دادی با قبول تعهدش و با قبول زجرش و با قبول اینکه دیگر هرگز نخواهی اش شناخت یا به یاد که هرگز نخواهی اش آورد. و هنگام جان دادن، لگد انداخته؛ نمی خواسته؟ این را هرگز پرسیده ای؟ از جبعه بیرون افتادن، و پرسیدن را.
حالا می فهمم چرا خوابم نبرد و توی خواب ترسیدم و زیر آب فکر کردم چقدر راحت بود اگر آب بود. تا شب که کسی برایم تعریف کند که چطور پسربچه ای به خواب رفت و دیگر از خواب برنگشت. آنچه فراموش کرده ای، آنچه در فاصله نگه داشته ای، یکباره توی سرت می پیچد و انگشتت را حیران می کند. زخم گشوده. چراکه مادر در بسته گی ش تکثیر می شد و بیداری اش را می ستاند. یادش به خیر.


از مجلد اعترافات
به لئا به خاطر پراگ
مهر هشتاد و هفت

Friday, September 26, 2008

دردهای بی ساحل
در انزوای بوم
ترک می خورند
تقطه های طولانی



یادآوری : بخشی از یک کتاب – خاطرات جعبه


مرا ببخش که قرص می خورم و گاهی خسته ام. گفته بود، خیزرانی. خیزرانی نام بود. و منتظر بودم. اگر نگویم، کبود می شوم یکروز. که از رنگ آمده بود. نارنجی ی تند و بنفش تند برای صورت و فیروزه ای که برای زن بود و گلهای زرد و یادش بخیر. ادامه اش روی دیوار می رفت و جان می گرفت که بایستی تماشا. از آن طرف هم دود. روی صورتش گلوله ای از بی اعتنایی که توی دستش هم بود و نشان می داد به نشانی که پشت سر با موهای نرم نشسته بود با زخمی سبز بر فرق پیشانی اش که گشوده می شد به هوا و نامرادی. با لباده ای بلند و خطوطی کهنه. از نمایش. که آن روز آمدم و روی پنجره ات را زخمی کردم. حالا صورتت که پشت صورتم چروک می شود. توی آن چشمها مجذور. کمان گرفته نه آنقدر که رویا باشد، بی مسامحه، و سلحشور و عریانی. خیزرانی نام بود. نرم نرمک بازشناختن آرزویی که دیرینه می کرد. انگار آن دیوار که به گرمابه می رفت. آن بخار کدر همه جایی. دامن گشوده می شود که ماه بیافتد. و رنگهای درشت توی صورتت بپاشد. یکباره احساس شناختن روی ادامه افتاد. تازه از بید آمدن، از ناکجا. از گرما. از ناخن توی چربی ی گوشتت فواره می کشید. آن سال را برگرداندم و روبرویم گذاشتم. تقید به تکرار همه جا پر بود و نام که به چیز دیگری اشاره می کرد که اگر می توانست بگوید و می گفت هربار که می گفت من همان حالت بنفش ابرو را به یاد می آوردم که گوشه ای از پاییز بود در دستهای غرق شده اش. جریانی اسیدی که آنجا را به خطوطی تیز می رساند و از آنجا به دیوار. نامی که برایش گذاشته و خاطراتی که بعد، یکنفر می آید می گوید که می گفت و همه جا نشان از گفتنش هست که می خواست یکه باشد و تنها خودش نباشد که فاصله اش را با گفتن حفظ کند تا خواندن نشود و به یاد آورده نشود و همانقدر که زود آمده بود برخاست به رفتنی که دیر یا زود نوبتش می شد و می خواست گیجت کند و چیزی را می گفت که پیدا کردنش آنجا محال بود مگر به نام کنارش اگر می توانستی بفهمی و وقتی می فهمیدی که رنگها توی هم غرق می شدند مثل دستهایش که آن حجم را در برگرفته بود و اتصالی داشت به دیواری که تا ناکجا روبروی هم ایستاده بود با چشمی محال که ردش خوانده نمی شد که از خواندن می گریخت و تنها می خواست که از همین گریختن بگوید وقتی می گوید و می گفت و یادی محو از کمال نارنجی در عطری که دود و چشمهای خمار به گریز در انتهای خطوطی که شکسته به هم می خورد و وقتی می خورد حالش به هم خورده بود و او که بلندای دامنش را روی صورتی انداخته بود بوی اش را که انزجار دستی به همراه عطش آلوده اش می کرد همین ها را کنار هم گذاشته بود تا خوابهایش را به برساند. از جنوب های سیاه، از اغراق ها. بی آنکه بداند از کجا آمده. بی آنکه ردش را گرفته باشد. بی آنکه او را بشناسد. همدردی اش همانقدر بود که می فهمید. بعدها می فهمید. و دستش را جا می گذاشت. همانجا گذاشت. گداخته. و دیگر که هرگز بازنگشت گفت. اعلامیه ها، بولتن ها، نامه ها. همه ساختگی ست. و هیچکس جز آن موهای یشمی. بی آنکه گذاشته باشد کسی دستش را بخواند. در زیر خروارها سایه. تنها که نامی باشد. تردید. از همان جا بیرون پرید که بگوید. من آن گفتن را گرفتم و پناه آوردم. و دیگر نفهمیدم اول کدام آمد، من که می آمدم، یا او که می گفت. هر دو در فاصله ای صد سال. عضلات کرخت. بانوهای بی فرجام. و پرسیدن چطور آبی خسته شود؟ و همان معضل سوراخ ها. برای همین هیچ نقطه ای نیست. خالی نیست. همه اش ادامه ست. خیزرانی نام بود. یا به سمت فاصله های منظم و بلند. یا به سختی ی نزدیکی و کوتاه. این ها را که گفتم. می خواستم به او بگویم که نفهمد و بزاق در گلویش چفت شود. دلش می سوزد. شبیه آن پیراهن فیروزه ای. شبیه آن شکاف عمودی. آنجا که آتش شعله می کشد و پوستت را می سوزاند. به چسبیدن. آنکه می خواست از پشت ببیند. همان رنگها نبود. آن صورت که شناختنش نمی شد. و آن رقص. و آن موسیقی. از بالا، سبزهای در هم رفته. از پشت، خواب. دریغ از درنگی که زن باشد، دریغ از دندانه ای که مرد باشد. از آن همه شعله ای نیست. افروختن تا مدام طرح هایش را ببلعد. ببخش که تنهایم با تو. گفته بود، خیزرانی. بی آنکه رابطه را بریده باشد. چراغهای روشن. و آن پرده. دنبالش می گردم. نور فریبش می دهد. انحناها را گم کرده. زمخت. سوراخ ها را با هرچه پر کند، گسستن نمی شود. این را می داند. از نوشتن می گریزد. هر خطی که نیست. این را می خواهد بگوید. و آنها می گویند. اگر خودش بود، خیزرانی که بود، این را نگفت. کاش فقط تمام رنگها که حرف می زدند را می شنید. به حرفهای قدیمی. به جزییات. تا آواز دستت بیاید. دوباره می نشیند. همیشه دوباره. همیشه آنجا. همیشه او می ایستد و می خندد، او می نشیند و می خواهد خواستن اش را پنهان کند که دستهایش بی جان و پوستی که اگر جان می گرفت؛ نامی داشت که نام خودش بود اگر نبود که سیمایی نبود که از آن او باشد که آن وقت بعدها، وقتی می گفتند، او را خواندند و هربار جانش می آمد و دوباره فیروزه ای بود که نه لباسش بود که جان بود وگرنه برهنه نشستن که رنگ نداشت، گفته بود، خیزرانی، نام بود.
همه چیز به آن لحظه بستگی دارد. لحظه ای که روبرویش خنک می شوی. پنجره باشد و پیشانی باشد. این حرفها را دیشب داشتم. حل شد. حجم اش اینطور بیرون ریخت. به آن شب دیگر که رسیدم، کنار هم که چیدم، آن چه می خواستم شد. نه اینکه بدانم، یا آنکه دانسته باشم. او می خواست از من فاصله بگیرد تا بکارتش را به کاغذ نگیرم و همین شد، گفتم خاطراتم از تو و هرچه بادا. انتظارش را نداشت. من هم نداشتم. نمی فهمیدم. نزدیکتر رفتم. تویش ایستادم که بفهمم، گفتم نمی فهمم و حرف تازه ای نگفتم که دستش را رها کند، نکرد و به همان سمتی رفت که می رفت و من از ایستادنش را دور می شدم و امتدادش را در دستهای خودم می جستم که با همان تارها بنوازم. آن وقت، آواز خودش را دارد. تو در آواز دیگری نشسته ای. در آن دیگری آن رقص حالتی به خودش می گیرد که آن حالت که ریخته می شود، این می شود که تو از آن نمی توانی بگریزی حالا که من توی آن آواز رخنه کرده ام و می توانم حالت خودم را بگیرم که دارم به حال تو نزدیک می شوم و می خواهم همان حال را از نزدیک با دستهای خودم آلوده کنم و من اینطور می توانم موسیقی ی تو را دست بکشم که آرنجم خشک می شود و وقتی این خشکی کنار آن زمختی بنشیند، همه چیز روشن می شود که ما هر کدام در همان آواز نشسته ایم که نه از آن تو بود و تو خوب می دانستی چطور باید از آن خودت کرده باشی اش بی آنکه بداند نه این اوست که اینجاست که راهی ست برای رسیدن به آنچه تو می شود و کسی از او نمی پرسد و من که می پرسم رنگها با باد می آمیزند که همه چیز را محو کنند و دستت در خطوط تنش رسوخ کند تا آن تازگی را بیرون بکشد که من را در تفاوت بنشاند با هیچ حسی از آمیختگی به بختی که همان بر چهره ی اوست و سبز که از آن دیگری ست و وقتی این را می دانی دست می کشی و تمامش می کنی، من می مانم و ادامه ای که روی صورت ساده ی دیوار می رود و به دنبالش می کشاند این همه سال و تا ابد همینطور بماند که هی کسی بیاید و من باشم و هی کسی باشد که تو باشی و هی او همانجا دستهایش بی جان. عاقبت دست، با نبضی که نمی زند، بر شانه ای که ندارد، فرود می آید و صدایی که نیست در گوشی که نمی شنود آن آواز ادامه را می خواند.
مرا ببخش... این درد تازه



برای مجلد اعترافات
به ارنست لودویگ کیرشنر و امیر حکیمی

مهر هشتاد و هفت

Wednesday, September 17, 2008

مگر یادتان رفته که ژاک عاشق حرف زدن است، بخصوص اگر درباره ی خودش باشد، و این جنون پرگویی مخصوص طبقه ی اوست، چون آنها را از خواری و حقارتشان بیرون می کشد و بر کرسی خطابه جای می دهد، و بناگاه آنان را به افراد جالبی بدل می کند؟ به نظر شما چه چیزی عوام را میدان اعدام می کشاند؟ سنگدلی؟ اشتباه می کنید، مردم سنگدل نیستند و اگر زورشان می رسید این بدبختی را که روی سکوی اعدام احاطه اش کرده اند از چنگال عدالت بیرون می کشیدند. اینان اگر به میدان اعدام می روند، برای آن است که وقتی به محله شان برمی گردند مطلبی برای تعریف کردن داشته باشند، حالا صحنه ی اعدام باشد یا هر اتفاق دیگری فرق نمی کند، فقط می خواهند دارای نقشی باشند، همسایه ها را دور خود جمع کنند و آنها به حرفهایشان گوش بدهند. کافی ست در خیابان جشن و سرور به پا شود، خواهید دید میدان اعدام خالی می شود. مردم تشنه ی نمایش اند و اگر نمایش جالب باشد همانقدر لذت می برند که برگردند و برای دیگران تعریف کنند.

ژاک قضا و قدری و اربابش – دنی دیدرو




یادآوری : همان کتاب – همان بخش


دیدن که سرد بود. دیدی؟ روانم را می خوابانم. قول می دهم. و باز می گردم. به خنده می گویم. به س. از پس ابر ستاره های سرگردانی. گوشی را می گذارم و فکری. لحظه ای دوام نمی آوری. می ترسی. و وقتی از ترسهایت دهان باز می کنی، ترسویی. و این صدا چقدر دوام دارد. از تمام لحظه های دیگر، خودت را نبستی. س را تماشا می کنم. موهای ریخته اش را دست می کشد و عینکش کو؟ شاید نداشته. هرگز. کنار این همه چشم، خودش را ول کرده، که همیشه می کند، فکر می کنم. و دروغ هایش را پشت تصویرها و ضربه ها پنهان کرده. به خودم می آیم. می شناسم اش. بی شک. به جایش آوردی. خودت را به جایش گذاشتی. دست به موهایت گذاشتی. خندیدی. به خاطر چه؟ بعد مارلون براندو را نشانش می دهی. آینه می بیند. چشمهایش را جمع می کند. به صورتک و اداها و اطوارها، به چه رازها که دارد، به آدم فکر می کنم. به کاشفان قطب... سردم می شود. صدایش را بلند می کنم. با این نلرزیدن صداست که آن طور شده. لباسهایش را در می آورد. اول شلوار سیاه. کت قهوه ای. پیش تر نمی روم. حالم به هم می خورد. و دست روی شکمش می گذارد. می گوید همین جاست. قهقهه اش مصنوعی ست، از پنجره دیدم. دارم خودم را بر می گردانم. روانم را خوابانده ام. با من حرف بزن. وقتی سرم پر از کلافه ست. و بالهایم را جایی گم کرده ام. به خاطر هواست. یادم می آید باز هم گفته ام. همیشه همین است. به خاطر هوا. سرد می شود. همه اش سرفه. سرفه. قطع می شود و برگ که بریزد. آنوقت جای دیگری برویم. من اینجا دیدن ندارم. بیهوده دارم. و سکوت دارم. و ترس دارم. و خودم نیستم. بگردم. دارم خودم را برمی گردانم. اگر تو حرف زدی، بنویس. نوشتن ندارم. یعنی برس به سوختن. لکه هایی از ابر برمی دارم. روی دامنت می گذارم. که تو نقش می زنی. وقتی نمی زنی، من نیستم. همه اش همین. می میرم که کاری کرده باشی. نکردی. درد من حرکت بود، همیشه. گفتم. روبرویت نشستم و فکر کردی غارتت می کنم. تو را به پیشانی ات که چسباندم.. تو را به دست... تو را به آن دیوار.... من از خیال گفتن بی باکم. راهش را پیدا کرده ای. به س می گویم. همچنان که حرف می زند. با صدای زنانه. حرکات صورتک زنانه. دستهای زنانه. انگشتهایش را که نگاه می کنم و باز یک جوراب. و حالتم عفونی ست. می فهمم و سکوت می کند و توی چشمهایت بهترین دنبال نگشتن را قایم کرده ای که با هرکس همین کار را می کنی و چه فرق می کند. چه دوری ای ست که نمی فهمم. یعنی خودم نباشم؟ این حالت در من هست و به خاطر هواست که سراغم می آید و تازه می شناسی و بعد یکهو می ریزد بیرون. دست من نیست. همیشه خواسته ام و بلند شده ام و توی صورتشان ایستاده ام و یکهو تمام شده، ریخته ام که یعنی رهایم کنید و کاش صرع داشتم، دهانم کف می آورد، می لرزیدم و زرد می شدم و نگاه می کردم بالای سرش، می ایستادم و نه دستمالی که توی دهانش بچپانم که زبانش را به دندان نپیچد و دایره ای باز می شود که انگار چه دیده اند. من که سراپا عفونتم. بی قید تماشا می کنم. آنوقت کسی چه می گوید، می گوید صرعی ست. قرصهایم کو؟ و به یادش می آورند و آن چهره که هرگز یادم نمی ماند، که بی حالت و بالای سرم. حتمن توی دلش می خندد س. وقتی حرف می زند می خندد. وقتی لباسهایش را در می آورد و از همین جا که بوی عطرش دماغم را می سوزاند می خندد. همان چیزها را که می گوید می خندد که از پنجره دیدم. صورتم را به شیشه چسباندم. ببیند که می شناسدم و حرف می زند و تمام نمی شود که عکس را می آورم روبرویش بچسبانم به شیشه که از خودش برود و چشمهایش را جمع می کند تا هرکس را رها کند به شیشه می چسبد و تصویر بالا می رود، من صرعی. از کی؟ دیشب. خنده ات می گیرد. باور کن. چیزها را می شمارم. پیش خودم. واقعن. از دیشب. باور کن. الهامی ست که می گوید اوست وگرنه چرا دنبالش بپیچم و اینجا را پیدا کنم که حالت نجات دارد؟ و برسم به افتادن و تماشا. دستم به توطئه می لرزد به تماس صورتی که ویرانش می کند. نزدیک می شوم و می پیچم به امید صدایی، تکراری. و مجسم می شوم به حالت گفتن توطئه. با اعتراف نه. با رذالت. خاص به تمامی لرزیدن. از نو که آرزو می کنم و به جایش می روم و رهایش همانجاست که می کنم، که می پیچم و چشمهایم را بر می دارم. پنجره سیاه می شود. گفتن یعنی همین. با من حرف بزن. و این در میان هواست که می ترسم. که چه زود فهمیدی. که همیشه به چیزی بچسبی که بین هوا و زمین، بین افتادن، درمانت کند. قرص هایش؟ من که به خاطر نمی آورم تنها نزدیک است. من که آن بالای سر ایستادن را و به تبسم دیدن را. چه سردی ست دیدن از این فاصله که بر من افتاده و لرزیدن. یعنی سوختن دانه به دانه ی نقطه های نقره. که گرفتاری نور گرم نمی کند. هیچ. صورتم را از زردی ی پاک، از آن همه صداقت، پاک می کنم و صاف توی صورتش که نور چروکش را پوشانده. حس تنش را دارم با تنها یک جوراب. حس نفس زدنی زرد که آرام می شود به قاعده ی تکرار. درست روی پیشانی ش، آنجا نوشته س. به شانه ام نزدیک می شوم و خود را در آغوش می گیرم. با استخوانهای تنم. توطئه را برداری، به سوی پنجره دویدن را پایین بیاندازی که رهایت کند و بازی شوم از شانه ی دیگرت. به صورتم گفتم و بالای لبهام، آنجا، نواری سیاه آویزان کردم... دوباره با خودت ساکنم کن به خرسهای سفید و برق از صورتم پرید.



از مجلد اعترافات – به س ق
شهریور هشتاد و هفت

Sunday, September 14, 2008

من شب می شوم
و یک درخت پرتقال، شب را چراغان می کند

از شعر "در آسمان قدیمی" – آرش جودکی



یادآوری : بخشی از یک کتاب – آرامگاه


راست روبرویش می نشینی. دلت برای خودت تنگ شده. ماه را حاشیه تبعید می کنی. تاریکم. و می گوید زوال یعنی همین. آرامش. و از قحطی می آیم. سایه به سایه ات می نشینم و تماشایت می کنم. و آن همه چه شد؟ خودت را باخته ای. اشتباه من بود. چطور بفهمد؟ نمی فهمد ! چیزی شبیه می خواهی به یاد بیاوری می گویی. و اینکه نمی توانی به یاد بیاوری. و همیشه وقتی به یاد آوردن آغاز می کنی، پیش از هرچه یک درخت می آید. با خودت می گویی کجاست آن درخت که بیاویزی. با این همه، هر چه می گردی، چیزی پیدا نمی کنی. اما من از نفرین می گریزم. و برف. براستی دلت برای هیچ چیز تنگ نشده. و نه آن قدم زدن هایت. جایی که فقط تو باشی و او و ماه نباشد. که دیوار و درخت را به خاطرت بیاویزد. چیزی به راه می افتد. جسارتت را می گیرد. عقب می نشینی. به جا نیاورده ای. و عریانی. آنچه مجذوبت می کرد. از پله ها بالا می رود. قدمهایش را شماره می کند؟ یکبار دیگر. کسی او را شناخته. مهلت نمی خواهد. دلیل نیاورده. ساده. و دست به نرده ها می گیری. از نگاهم پرهیز می کنی. فرصت تمام شده. زمان می ایستد. تمام می شود. این را به یاد می آوری. و او را. دوباره خط می کشی. به دیگری فکر می کنی. لباس هایش را می آویزد. عقب می رود. به آینه نگاه می کند. به رویت دست می کشد. روی میز توی گوشت می خواباند. یا توی گوشش می خوابانی. با سرخی بیرون می روید. و نمی خواهی هرگز دوباره ببینی اش. نگاهت گرمتر می شود. بی گناهی. این را دوست دارم. و او که عذابش را پشت خنده ها و شکلک ها، چه چیز را، پس، پنهان کرده؟ کاش این همه زمان من هم داشتم. نشانت می دادم. دستم چطور می لرزید. و پشت یک سنگ. و پشت یک بوته. و کنار آب. چطور بگویم؟ از خودت دفاع کرده ای. به او که از همه بی اعتناتری. به او که می دانی دهانش را باز می کند. آخرین نفسهایت را می زنی. انگشتهایت را روی هوا می چرخانی و صدایت را می نویسی. تا از فاصله ببینم ات. چطور می خندی و آسمان پر از آهو را خلاصه می کنی؟ روبرویت می نشینی. تقاصت این بود، روبرویت بنشینی و هوای ساده پیدا کنی. نمی خواهد. آن چیزهایی که زودتر از روبرویت دور می شوند. دوباره برمی گردند. آنها را می گویی. وقتی گوش می دهی، جز هوا چه خواهی شنید؟ و پشیمان نخواهی بود. فرارت را میان برگها جشن گرفتی. در کانون عدسی. پراکنده. چه چیز، اینجا محسورت می کند. سوگند به تنها آنچه وفا می کنی. وفا کرده ای. دورتر یک سیب. دورتر پروازی. که با چوب به جان درخت می افتی. رها شده. این شباهت و تمام آشفتگی. اگر آسمان بچرخد. به دنبال آسمان که می چرخد. به فریاد نمی رسد. گم می شوی. اگر تنها آسمان. چیزهایی که از روبرو می آید، روبرویت را می گیرد. فرو می روی. صداهایی که می گویند بازگشته ای. نه آن آسمان را داری، نه این را داشته ای. سرک می کشد. نفرت بیشتر جان دارد. از آن روز که لرزید. آن روز به گوشم رسید. دیدی. به رویش نیاوردی. کندن آن رگها. آن گوشتها. از هر زاویه. در آن کانون. مرعوبش می کنی. استخوانهایش را لمس می کند. سردش می شود. سر می خورد. آن سفیدی آنوقت مزاحمت بود. و به پنهان کردنش می خندد. حرف می زند، حرف می زند. نه اینکه آنجا باشی. باد سرد صبحانه توی صورتت می خورد. چشم که باز نمی شود. پراکنده. قدمهایش را می شمارد؟ آه... می خندی. چطور می توانی جایی برای او پیدا کنی. تار می شوی. دستت لرزیده. همه چیز تکان خورد به لرزیدن لحظه. دور و گزیده.
وقتی آنجا نشسته ام. انتظار سرکوبم می کند. از پنجره به باد نگاه می کنم. دلم برای هوا تنگ شده. برای صالح. می ترسم زیر نگاه مردی که روبرویم نشسته خرد شوم. وقتی می فهمم مدتهاست دستم را تکان نداده ام. وقتی می فهمم همه جای تنم خواب رفته. از مدتها پیش به حالا نگاه می کنم. می بینم همیشه دستم زیاد تکان خورده. متحیر می شوم. سعی به حرکت دادنش می کنم. لرزش خفیفی توی سینه ی چپم می پیچد. صدای خمودگی ی آن مرد دیگر که انتظارش را می کشم از دور و صدای زنی که حتمن روبرویش نشسته. روبرویم لهجه ی عجیبی بلند می شود. به چهره ی مرد خیره می شوم که با آن صدای غریب چیزهایی می گوید. کمی می فهمم. می بینم به هر چه می شنود اعتنا نمی کند. کاش اینطور بودم. نمی خواهم بدانم کیست. به دستم فکر می کنم و سعی می کنم از آن بند سیاه جدایش کنم. روی میز را نگاه می کنم. آدم مرتبی ست. دوباره از پنجره باد می گذرد. با چشمهایش چیزها را تهدید می کند. آدم را نمی بیند، تحقیر می کند. تعریف نابی از دیدن دارد. اگر جای او بودم مدتهاست که از پنجره پریده ام. به شاخه ی نزدیک نگاه می کنم. حتا بلند نمی شوم. مرد دیگری می آید و جای زن قبلی را می گیرد. همچنان دستم تکان نخواهد خورد؟ و برای مهدی. شنیده ام همجنس باز شده و خودش را توی تایلند حبس کرده، یا یکجای دیگر. شاید مرده. آخرین چیزی که یادم می آید این بود که یکروز آمد و بازهم تشکر کرد. برای چه؟ و بعد دیگر رفته بود. یکبار هم زنگ زد. صدای خودش بود. یعنی شاد بود. خواب بودم. وقتی حرف زدیم نمی فهمیدم چه می گوید. یادم نمی آید. شاید مرده. یا آنجا خودش را حبس کرده. یکروز می روم و برش می گردانم. به کجا؟ به میز نگاه می کنم که فرسوده ست. خنده ام می گیرد و به یاد کافکا می افتم. انگار میز قبل از اینکه میز باشد، یکی از عناصر جهان کافکاست. اصلن برای من معنی اش همین است. و تمام چیزهای دیگر. و با اینکه مضطرب می شوم هنوز دستم سخت به بند سیاه چسبیده. مثل خیلی های دیگر. اگر بلند شوم، آن مرد نمی تواند ببخشدم. اگر بتواند هم، دلش می شکند. اگر تکان بخورم همینطور. اگر حرف بزنم چه؟ لهجه ی غریبش را توی صورتم می کوبد؟ و اینکه چقدر از زمین فاصله داریم. و دستم فکرهای خودش را دارد. مرد تازه رسیده، کنار من نشست. فهمیدم می توانم بلند شوم. نگاه مرد روبرویی روی شانه ام نبود. دستم تکان خورد. کسی که انتظارش را می کشیدم از اتاق بیرون آمد. نگاهم نکرد. به سمت مرد تازه رفت. دستهایش را فشرد. چیزی گفتند. بلند شدم و بیرون آمدم. باد توی صورتم خورد. کاغذها را توی آب ریختم. آن مرد با لهجه ی غریبی که در چشمهایش داشت، از پنجره دور شدنم را نگاه کرد بی آنکه شاخه ی نزدیک را ببیند.


برای مجلد اعترافات – به وودی آلن و س ش
شهریور هشتاد و هفت