Friday, March 27, 2009

از "بخش سایه‌ها"



نورای سه ساله یک کاری یاد گرفته. یادگرفته که زنان چطور با حرکت سر موها را از روی صورتشان پس می زنند.

حالا او هم این کار را انجام می دهد – همه ی عمر – و او هم یک زن شده.

پیتر بیکسل – از مجموعه داستان "آمریکا وجود ندارد"



زنی که پیشتر در آغوش داشتم، سعی می کند از روی جوی کنار خیابان بگذرد. تا کمر خم می شود توی جوی. احساس می کنی حالاست که بیفتد و با آب و موش و زباله زیر پلی کمی آن طرف تر، پاشنه اش گیر کند و موهایش دور میله های پل بیچید، همانوقتی که موشها شروع به خوردن اندامش می کنند، دستهایش را که چنگ می زند به بتن، به بطری های خالی و چشمهایش را که به پاهایت دوخته تا پیش بروی و بیرونش بکشی. دورخیز می کند تا بپرد. حواست نیست. سرت را برمی گردانی و گمش می کنی. روبرویت توی مغازه ای که لوازم شکار می فروشد، چشمت به دارت و سیبلی بزرگ می افتد. تو می روی. بوی چرم و نگاه چشم کله ی گوزنی دوخته به دیوار، منگت می کند. دخترک را می بینی که از مرد فروشنده می پرسد تفنگش را آورده است یا نه. کنجکاو می شوی و پیش می روی تا گوش دهی، همانطور که به خرت و پرتهایی نگاه می کنی که این گوشه و آن گوشه ی مغازه روی هم تلنبار شده اند، چوب ماهیگیری، لوازم سوارکاری، پوست خرگوش، شاخ کرگدن، غلاف اسلحه ی شکاری. مرد با مهربانی می گوید آورده ست. دخترک که به نظر هشت - ده ساله می رسد، می پرسد قیمتش چند است؟ مرد نگاهش می کند و می گوید همان که پیشتر گفتم، دویست هزار تا. دست بر سر گربه ای تاکسی درمی شده می کشی و نوازشش می کنی. از خودت می پرسی آنچه می شنوی معنی اش چیست. زیرچشمی دخترک را می پایی، از یکجایی ش که نمی فهمی، پول را بیرون می آورد و به مرد نشان می دهد. مرد هم هفت تیری کوچک را می گذارد روی میز. هفت تیری نقره ای ست که بر دسته اش پوسته ای قرمز چسبانده اند. فکر می کنی چقدر واقعی ست. می پرسد با فشنگها دیگر؟ مرد می گوید با یک خشاب پر. یکباره دخترک برمی گردد و توی چشمهایت خیره می شود. در اعماقت لرزشی فرایت می گیرد. نگاهت را می دزدی. اسلحه را برمی دارد و مسلحش می کند. صدای اش گوشت را پر می کند. دهانت را باز می کنی که بگویی آیا هفت تیری واقعی ست؟ می بینی دخترک دهانت را نشانه گرفته. مرد فروشنده می گوید نگران نباشید، خشاب ندارد. دخترک اما دستش را پایین نمی آورد، نشانه اش را تغییر نمی دهد. قطره ای عرق، از زیر بغلت لیز می خورد و روی پوستت پایین می رود. توی چشمهایت خیره می شود. چشمهایش آبی ست و هیچ حالتی ندارد. سرد است. پوستش سرد است. فکر می کنی لابد مرده. لباسهایش خیس و پاره ست. گونه اش پاره شده و خون صورتش را گرفته. فکر می کنی باید صورتش را به سینه ات بچسبانی. از اینکه پیراهنت خونی و چرک شود، حالت به هم می خورد. دستت را زیر گردنش دوانده ای و صورتش را بالا آورده ای و با خودت یکی به دو می کنی که در آغوشش بگیری. می گویی این همان صورت است و سعی می کنی آن را به خاطر آوری. به خودت که می آیی، خنده ای بی معنی روی لبهایت خشک شده. دور و برت را نگاه می کنی. سعی می کنی از روی جوی آب بپری. سرش را رها کرده ای کف زمین. لبهایش تکان می خورند. توی ویترین مغازه ی روبرو، تفنگی دولول آویزان است، کنارش چوب ماهیگیری ست، کنارش جلیقه ای چرمی، انواع کلاه های چرمی... می روی تو، چشمت به دخترکی می افتد، آنجا کنار پیشخوان، لباس قرمز پوشیده، دامن قرمز، کلاه قرمز، پیراهن سفید، جوراب شلواری ی سفید. فروشنده را می بینی که با هفت تیری کوچک ور می رود. می گویی می شود چوب ماهیگیری تان را برای چند لحظه غرض بگیرم، آخر کسی توی جوی آب کنار پیاده رو افتاده. مرد سرش را بالا می آورد. اسلحه را روی میز می گذارد. می رود در پستو گم می شود. منتظر می مانی، بی آنکه بدانی مرد اصلن حرفت را شنیده یا نه. فکر می کنی رفته ست چوب ماهیگیری ای را بیاورد که مخصوص همین کار است. در لحظه همه چیز برایت روشن می شود، اینها یک چوب ماهیگیری دارند برای این کار، نه، این اولین بار نیست که کسی افتاده آن تو. یکباره می فهمی که دخترک هفت تیر را برداشته به سمتت نشانه رفته. در لحظه ای کشدار خشک می شوی. نگاه همه ی سرهایی که به دیوار چسبانده اند، روی شقیقه ات سنگین می شود. عرق از روی گردنت لیز می خورد. فکر می کنی چشمهایش هم به رنگ سارافون تنش سرخ اند. زانوهایت می لرزند. مرد با دیلمی می آید. می گوید هر روز یکی این تو می افتد، و زیر پل گیر می کند، آنوقت آب پیاده رو و خیابان را می گیرد و عبور و مرور سخت می شود. اگر زحمتی نیست با این میله، زیر پل را... نترسید، فشنگ ندارد. ببینید، خشابش اینجاست. رو می کند به دخترک می گوید می روم کمک این آقا، زود می آیم. دخترک تکان نمی خورد. نشانه اش را تغییر نمی دهد. جرات نمی کنی از جایت جنب بخوری. فکر می کنی هرچقدر دنبالش بدوی، هرگز نخواهی رسید. جریان آب زودتر می بردش، و خودت را می بینی که در امتداد جوی، می دوی و می دوی... از این خیابان به خیابان بعدی، و از آنجایی که جوی به فاضلاب می ریزد زیر زمین، دیگر هرگز پیدایش نمی کنی. برای همین حرکت نمی کنی. روی جوی آب تا کمر خم می شوی تا سایه اش را در آب تعقیب کنی، با نگاهت. فکر می کنی باید خونسردی ات را بازیابی. دست توی جیبت می کنی و سیگاری در می آوری. سرت را بالا می آوری تا روشنش کنی، چشمت به ویترین مغازه ی روبرو می افتد. چشمهایت در نگاه آهویی تاکسیدرمی شده، قفل می شود. آن طرف تر، عقابی خشک شده با بالهای گشوده، تفنگی شکاری، فانوسقه و قمقمه ی شکار. سیگارت را روشن می کنی و بی خیال می روی تو. دخترکی هشت – نه ساله کنار دخل ایستاده و قیمت چیزی می پرسد. هفت تیر کوچکی توی دستهای مرد فروشنده ست، خشابش روی پیشخوان. همینطور که با اسلحه ور می رود، می گوید دویست هزارتا. دخترک پول را به مرد می دهد. هفت تیر را می گیرد و به سمتت نشانه می رود. پیش می روی. توی چشمهایش زل می زنی. دخترک بر می گردد، اسلحه را به مرد می دهد. مرد جعبه ای در می آورد، خشاب و هفت تیر را تویش می گذارد. دخترک بیرون می رود. وقتی از کنارم رد می شود، شانه هایش را نگاه می کنم و ماهیچه های ساقش را از زیر جوراب. به فروشنده می گویم من هم از همان می خواهم. می گوید باید چند روز دیگر بیایم. - بیعانه بگذارم؟ - فرقی نمی کند. مبلغی پیش اش می گذارم و بیرون می آیم.


از بخش سایه ها - به احترام نصرت رحمانی
مجموعه‌ی موقوفات درخت 
مارس 2009