Saturday, July 31, 2004

Tuesday, July 27, 2004

پنج شنبه بيست و چهار جولای هزار و سيصد و هشتاد و پنج
 
 
 

اردشير از پنجره افتاد.

با توجه به اهميت موضوع مراتب را به مراجع زي ربط انحلال داديم که در شرايط فعلي هيچ عملکردی خالي از سازگاری اکوسيستمي حاکي از تداخل رواديدهای موجود در اجتماع مجرد مقادير معتنابهي از پستانداران غير قابل حمل که به تازگي در استان قفقاز کشف شده و توسط غواصان به کشور همسايه انتقال داده ايم تا به همه ی اين داستان سراييهای پنج روزه ی اخير نظام سوسيال دموکرات هندوچين شمالي بعد از پيش بيني آن فقيد تاريخ را زباله کرديم يا پيدا مي شود.
آن مي دانست که بايد چقدر بر دارد برای آنکه بتواند و بيشتر از آن چرا توی جيبهايش پيدا کردند که سوال ديگري پيدا مي شود مبني بر آنکه اگر اين آقايان نمي توانند يک ژيگولو را از توی خيابانهای شهر پيدا کنند با اين همه آلاينده پس بايد سراغ اين پرسش را از که بگيريم؟ نکته ی قابل توجه اينکه اکثر اين افراد در سالهای بين بيست تا بيست و پنج از کشور به قصد عزيمت هجرت کرده اند و برای سازمان نوپايي با اين توانايي اين شرايط نشان مي دهد که ساحت مقدس در ساعات پس از آن ماجرا تکرار مي شود که البته هيچ کدام از گروه های موجود تا به حال از عهده ی اين مهم خارج اند.
تنها پس از يک هفته توانستند جنازه را پيدا کنند درحاليکه بوی گل ها اين خاصيت جادويي را دارد که حتي مي شود در مورد نوستالژيک بودن موضوع چون بر مي گردد به سالهای جواني آنها که ما اين سوال را از جناب آقای رييس جمهور مي پرسيم و ايشان با توجه به ساعت ملاقات تاکيد بر گشودگي هرچه سريعتر مرزها برای اين اقدام بشردوستانه داشتند و موضوع در سازمان محيط زيست به شکلي مطرح مي شود تا در کوتاهترين زمان ممکن اقدامات لازم برای بازپس گرفتن شکايت از دادگاه لاله صورت گيرد که در اثر پيگيری قانوني عوامل سازماني فوق الذکر که ما از نام بردن ايشان به خاطر اهميت موضوع چشمگيری مي کنيم به جلسه ی بعد موکول گردد.
اين اخبار که هر سي سال يک بار توسط آن فرد در جوانح مختلف صادر مي گردد نشان مي دهد که اقدامات اخير در جهت براندازی قانون کلي ای است که در پي تلاش شبانه روزی ماموران صادقانه از جهاتي شبيه به همان دور همه جانبه ايست که در سي سال پيش از اين هم با بيست و هشت سال سن وارد کابينه شد و اين در حالي بود که آن زمان در هيچ شهری بيشتر از آنکه فکر اين مکانهای عام المنفعه باشيد بهتر است به فکر اصلاح نژادی پلنگهای تاميل باشيم تا با توجه به حضور گروه تروريستي موسوم به ال قاعد ه و همکاری آن ها با دوصاد و شکل جديدی از ترانه های محلي بتوانيم سواحل عاج را از هجوم قحطي مطرح کنيم تا شايد کمک های حاصله از سود مشارکت منفي در جوامع راديکال را بتوانند به عنوان قرض در اختيار بودجه ی جهاني سوق دهند.
چنانکه سخنگوی سازمان جهاني انعقاد در جلسه ی گذشته ی صورت گرفته از زنجره های پيچيده ی خانوادگي که در تزلزل ثانيه به ثانيه ی به تازگي توسط دانشمندان تحقيق شده و اين موارد در پرونده ی مربوط به قتل آقای اردشير صمد در ساعت پنج عصر روز سه شنبه سي و يکم هجری قمری سال دو هزار و چهارصد و هشتاد و سه دفن گرديد در محل ملاقات زندان قصر که برای اين گردهمايي تدارک ديده شده و تمام هزينه ها را سازمان فوق الذکر اعلام کرده تا از همه ی خيرين و نيکوکاران ملي به شکلي دلپذير برخورد شود.
بر اساس اين گزارشات ضد و نقيضي مبني بر پيروی دست جمعي گروهي از جلبک های دريای کاسپين با همکاری خطوط هوايي لوفپانزه به طريقي باور نکردني رشد کرده که در اثر جهشي ژنتيکي از برادر به هم نزديکتر بوده اند تا افکار عمومي را معطوف به سياست های داخلي دولت جديد که برای تامين نيازهای روزمره مجبور به خودفروشي است و آمار نشان مي دهد که اين اتفاق در سالهای اخير سابقه ای همانند ملي سازی صنعت خودروسازی متوقف نمي شود.
البته ذکر اين نکته اجتناب ناپذير به نظر مي رسد که در جهت نيل به اهدافي چنين خصمانه عملکرد اين فرد به طرز خيره کننده ای جوانمردانه تعبير شده ای که از سوی مقامات خودداری اعلام شده و بنابر مجموعه ی اطلاعات اين روز را مرگ عمومي نامگذاری کرده اند که به مراتب پيچيده تر از آن است که به آساني پشت سر نهاده شود در حاليکه فرد از آحاد تقاضای عفو عمومي اش مورد قبول ايشان قرار نگرفته و همين موضوع اسباب خشم افراد عمومي را برگزيده.  

توی مشت اش يک ورق سفيد مچاله بود که من از جايم تکان نخوردم.

( قاتل پنج زن روسپي در شمال تهران تبرئه شد. اين مرد بيست و هشت ساله که اردشير صمد نام دارد در پي اظهارات متناقض اش به انجام پنج فقره قتل اعتراف کرده بود که با توجه به سابقه ی بيماری جنونش در مراکز رواني بستری بوده و پس از آنکه خانواده اش او را در يکي از همين مراکز رها مي کنند و مخارج نگهداری اش پرداخت نمي شود از آن موسسه اخراج مي شود و... که با تاييد پزشکي قانوني از سوی قاضي به حبس ابد در مراکز رواني دولتي محکوم مي گردد. اين در حاليست که اوليای دم با چشماني سرشار از ستايش در دادگاه حاظر شده بودند و به متهم مي نگريستند).
 
 
شش مرداد هشتاد و سه

Saturday, July 24, 2004

اما ويکي هم که مثل بقيه ی زنها، راحت خام مي شد و مردهای ابله به نظرش جذاب ميومدند، به من اصرار کرد که بريم شعرخوني والف ( اين قرار بود يه لينک باشه) رو بشنويم. يه شب جمعه گرم، توی کتابفروشي فيمينيست – لزبين های انقلابي. آزمون ورودي نگرفتن؛ والف شعرهاش رو مجاني مي خوند. بعد از شعرخوني هم نقاشي هاش رو شرح مي داد. نقاشي هاش خيلي مدرن بودند. اکثرا دو سه تا ضرب قلم  قرمز با چندتا فرم آبستره به رنگ متضاد. معمولا روی نقاشي ها يکي دو بيت هم نوشته شده بود:

بهشت سبز به خانه ام مي آيد
و من خاکستری مي گريم،
خاکستری، خاکستری، خاکستری...

 
موسيقي آب گرم – چارلز بوکفسکي
 

Friday, July 23, 2004

 مارکو – پوليس !
 
 
" مارکوپولو،
خوآن!
مارکوپولو بخوان
. "
صدای زني در شبي دم کرده
که
 
ميدان خالي و بوی آمونياک
 
- نقش مينوتاروس* را به کي بدهيم؟
 
" گوبلای خان
خوآن!
نمي خواني؟
"
 
دخترک، چهارده ساله: آبستن
 
بوی آمونياک.. آمونياک...
 
پدربزرگ مي گويد سرباز روس بود
مرد نيمه ديوانه، شازده بود
و آنها را پيشکش کرده بود
 
وحشتناک است
واقعا وحشتناک است
 
ميدان خالي هنوز و صداها... صداها...
( مي گويم شايد از توی فاضلاب مي آيد؟)
 
زنش، دخترش
پدربزرگ مي خندد:
نه! خود تزار بود... هاه هاه... مردک ديوانه مي گفت تزار بود، خود تزار بود...
 
- کدامتان شکم دخترک را بالا آورده؟
 
وقتي آمدند کافه را بسته بودند
روی ديوار خط کشيده بودند
نوشته بود:
 خيابان مکان عمومي است، سيگار نکشيد!
از راديو را بلند کرده بودند:
بر طبق گزارشات واصله، اين افراد که خودشان را نئوآنارشيسم های اسلامي ناميده اند...
!
 
خوآن صدای آرامي دارد. مارکوپولو را از حفظ مي خواند. خوآن هرشب همين کار را مي کند. زن / دخترک ديگر گريه نمي کند پدربزرگ يادش که مي آيد مردک پدرش بود مي گويد شازده گفتم ديوانه
بود
 
- آهان. انگار اين بد نيست. اسمت چيه؟
- خوآن.ر.
سوم شخص غايب – از کجا پيداش کردی؟
- توی يه داستان. داشت برا زنش مارکوپولو رو از حفظ مي خوند.
سوم.ش.غ – چطور؟
- موضوع اينه که از پس لابيرنت بر بياد.
س.ش.غ – و تسئوس دخلش رو بياره، هوم؟
- ما اصلن نمي دونيم که يه انسان – حيوان چه...
 
حالا جنگ تمام شده.
پدر پدربزرگ تزار بود
شازده پدربزرگ را بيشتر دوست داشت
 
ميدان را دور مي زنند
روی همه ی ديوارها...
خاليست
( گوش کن! از توی فاضلآب... )
-         نه! گفت افراطي.
-         خودم شنيدم مي گه...
تزار با دخترک فرار کرد و پدربزرگ را
خوآکيم! بيا. اين را بخوان؛ اين ها فقط کلمه اند، واژه
نه؟
 
خوآن گفت من بودم
و دخترک چهارده ساله بود
- دنبال من نيا.
و بوی آمونياک !
 

 
بيست و نهم تير هشتاد و سه 
  
 
 
* روايت مينوس – پاسيفائه – مينوتاروس
 
 در اواسط قرن سيزدهم ق‌م به يك سلطان بزرگ كرتي بر ميخوريم كه روايات يوناني از او به عنوان مينوس نام برده و قصه‌هاي ترسناك بسيار درباره او آورده اند: زنان شكوه داشتند كه در نطفه او تخمهاي مار و كژدم فراوان است. يكي از آنان به نام پاسيفائه، با وسيله اي مرموز، تخمهاي گزندگان را دفع كرد و از او آبستن شد و كودكان بسيار زاد. از اين زمره اند آرديانه بورمو، و فايدرا كه زن تسئوس و عاشق هيپولوتوس شد. پوسيدون، خداي دريا، از مينوس رنجيد. پس، پاسيفائه را ديوانه وار به عشق گاوي دچار و از او باردار كرد. دايدالوس هنرمند بر پاسيفائه رحم آورد و در زاييدن گاو بچه ياريش كرد. مينوس از گاو بچه مخوف، كه مينوتاوروس خوانده شد، به هراس افتاد و به دايدالوس فرمان داد كه سمجه يا زنداني پر چم و خم بسازد. دايدالوس عمارت معروف به لابيرنت را ساخت. مينوس هيولاي نوزاد را در آن محبوس كرد و فقط، براي جلوگيري از طغيان او، مقرر داشت كه گاه گاه آدمي را نزد هيولا بيفكنند.
 
نقل از تاريخ تمدن - ويل دورانت

Monday, July 12, 2004

- ساسهای فسقلي کثافت بورژوا! مغز خر خورده ايد و نمي فهميد افتخار هم صحبتي با چه کسي را داريد: پسرم سفير کبير فرانسه، شواليه لژيون دونور، نويسنده ی بزرگ دراماتيک، ايبسن دومگابريل رانونزيوی جديد خواهد شد. پسرم...
توی ذهنش در جستجوی برگي برنده، دليلي بي بروبرگرد و قانع کننده دال بر موفقيت و تنعم مادی بود:
- ...لباسهايش را به خياط های لندن سفارش خواهد داد!
حتي حالا که دارم اين کلمات را مي نويسم، صدای قهقهه ی نخراشيده و بلند ساسهاي کثافت بورژوا توی گوشم مي پيچد.


ميعاد در سپيده دم - رومن گاری

Sunday, July 11, 2004

Sunday, July 4, 2004

اکنون با اين: پيراهن من، جانب پدرم يعقوب رويد پس آنرا بر چهره اش افکنيد تا بينا شود؛ آنگاه به مصر بياوريدش.
چون کاروان از مصر بيرون شد، پدر گفت اگر مسخره ام نمي کنيد، بوی يوسف را مي شنوم. شنوندگان به شوريدگي هنوز يعقوب خنديدند.
پس بشارت يوسف آمد، پيراهنش را بر رخسار يعقوب افکندند، بينا شد. پدر گفت به شما نگفتم اني اعلم من الله مالاتعلمون؟
قالوا يا ابانا...
گفتند اي پدر!