Tuesday, May 29, 2007

درباره ی فهم انسانی

1- " چنين مي‌نمايد كه در كليه‌ي موارد جزيي عمل اجسام، با دقيق‌ترين وارسي نمي‌توانيم چيزي جز توالي وقوع دو امر كشف كنيم، بدون اين‌كه از قوه يا نيرويي كه علت بدان وسيله عمل مي‌كند يا از رابطه‌ي بين علت و معلول مفروض چيزي بفهميم... كليه‌ي رويدادها جدا و منفصل به نظر مي‌رسند. هر واقعه در پي واقعه‌اي ديگر مي‌آيد و هرگز نمي‌توانيم پيوند و علاقه‌اي بين آنها مشاهده كنيم. به نظر مي‌رسد كه وقايع با هم اقتران (conjunction) داشته باشند، نه ارتباط (connection)"

- درباره‌ي فهم انساني، ديويد هيوم -



هيلاي عزيز

آن نامه را، با دقت بيشتر، دوباره خواندم. امروز در ميانه‌ي خواب و بيداري، پسري آمد و كنارم دراز كشيد، اعتراف مي‌كنم آنقدر واژه‌ها را نمي‌شناختم، كه براي آن هم خوابه‌گي دليلي پيدا كنم. ارجاعاتي كه به ناتالي داده بوديد، برايم روشن شد. گفتم آن دختر، نيمه‌ي ديگري‌ست كه من در اين چشم انداختن كشف كرده‌ام. نمي‌تواني دليل بياوري، اين‌طور كه مي‌گويي – من براي آن شناختن دو پاره‌‌ات كرده‌ام – همه‌اش نيست. يعني قسمت‌هايي از من هست، ناشناخته؛ قسمت‌هاي تاريكي هست، كه با نوري كه اين نامگذاري مي‌اندازد، شفاف مي‌شود. وقتي تن و اندام آن پسر را لمس كردم، به شما گفته‌ام – من هرگز از اين ارتباط پيچيده‌ي تناني‌ي بين اين مرد با آن مرد ديگر، سر در نمي‌آورم، اما تن مي‌دهم، اين از همان جاهايي‌ست كه وقتي نور مي‌افتد، پس مي‌زنم. همين است كه گاهي، ناتالي را صدا مي‌كنم، و شما آن‌طور نگاهم مي‌كنيد.
به تكه‌هايي از آن نوشته كه رسيدم، به ناتالي گفتم، بخوان. چهره‌ي برافروخته‌اش، خاطراتي را زنده مي‌كند، كه هميشه مي‌خواستم فراموش كرده باشم؛ سپاسگزارم. يادآوري‌ي آن چيزها، گفتگوها، وارسي‌ها، بي‌قراري‌ها... گفتم بلند بخواند، گفتم چه شد؟، مي‌دانيد ناتالي، شما به خاطر نمي‌آوريد كه از كي اين خط از آن شما شد، همين آزارتان مي‌دهد ! بياييد نزديك‌تر، وقتي مي‌گويم دوباره همين خطوط را بنويسيد، حيرت مي‌كنيد!، شايد نخواسته‌ايد آن قسمتي از من كه شما را به او مي‌رساند، باور كنيد. نوشته بوديد – كنار مي‌زنيد، تا چيزهايي را بيابيد، كه سالهاست... وقتي صدا را جايي در فضا، وقتي ادامه‌اش را جايي رها مي‌كنيد،‌ و ربط را جا مي‌اندازيد، آن ادامه كه با ترس و لرز پي مي‌آيد، طوري مغشوش است، كه فاصله‌ي سايه‌تان با خودتان را پر مي‌كند و اين تنها تلخ نيست. هنوز هم مي‌توانم همان حرفها را تكرار كنم، اين‌كه شما را دوجنسي خواندم، براي آن نبود كه اين يكان نبودن، في‌نفسه مذموم است. براي اين‌كه حضور من، اين دو جنس را به هم مي‌رساند، گفتم من ناتالي را از شما باردار مي‌كنم؛ تا كسي انگشت اتهام به سوي شما نگيرد. ناتالي پذيرفت، شما پذيرفتيد، من پذيرفتم.
اما،‌ همان روز، دست خط ديگري كه از جانب شما رسيد، ناتالي را پريشان كرد. دير رسيده بودم، براي همين فقط سايه‌ي ناتالي مانده بود، و دست‌خط شما، كنار ديوار. گفتم ردي از خون بايد جايي باشد؛ توصيه‌ي شما جدي بود، نفرت بايد باشد تا زندگي – شكل ديگري از زندگي، هر جور كه اسمش را مي‌گذاريد، شما آن قسمتي از خودتان را كه ناتالي‌ست پس مي‌زنيد، تا به من برسانيد، تلخ‌ترين شيوه‌اي‌ست كه كسي مي‌تواند خودش را انكار كند. چطور مي‌توانيد تا زماني‌كه خودتان را نشانخته‌ايد، ديگري‌ي خودتان را بشناسيد كه بعد برسانيد به ديگري‌ي من، حالا تا خود من. خونسردانه همه‌ي جاهايي را كه مي‌توانستيد كمين بگيريد، جستم. به ياد آوردم گفته بوديد، يك وجب جا كافي‌ست تا امان بيابيد. چاقويي برداشتم تا كنار و گوشه‌اي كه پيدايتان مي‌كنم، همان‌جا روبروي‌تان بايستم و كارد را به گلويم بفشارم، تا بدانيد كه رماندن او، ترساندن او، همان آرامش خاطري را برايتان مي‌آورد كه نمي‌خواهيد. باور كنيد اين ضربات، آدم را پير مي‌كند و يك عمر كه در ثانيه‌اي طي مي‌شود، فاصله‌ها را بر مي‌دارد.
با اين حال، ناتالي، واژه‌هايي هستند كه لااقل براي من، حدودشان را از دست داده‌اند. اين‌جايي‌ست كه خطر را، با تمام وجود احساس مي‌كنم. وقتي از مفاهيمي حرف مي‌زني، كه تعين ندارند، وقتي كلماتي را بر مي‌داري، كه مرزشان برداشته شده، الكن مي‌شوم. نمي‌دانم، شايد حق با هيلا باشد، وقتي مي‌گويد تو اين چيزها را نمي‌فهمي، قبول مي‌كنم، آن چيزهايي را كه نمي‌شود اندازه گرفت، براي من مفهوم نيست. اما قبول كن، گذاشتن چيزهاي زيبا كنار هم،‌ زيبايي نمي‌آفريند. مي‌داني كه اين‌ حرف‌ها را با زبان ديگري هم مي‌توانستم بگويم : اشاره و استعاره. اين‌طور نيست؟ و وقتي حدود از دست رفته باشد، مرزهاي جديدي كه در پي مي‌آيد، گاهي آن‌قدر گيج‌ات مي‌كند، كه نمي‌تواني مركزيت را در آن اشاره رديابي كني. اين چيزي‌ست كه آزارم مي‌دهد. همان چيزي كه تو را مي‌آزارد، صداي اعتراضي كه آن‌قدر بلند و رساست، كه حقانيت‌ش را از دست داده. دقيق‌تر بگويم، اين نقطه‌ي اشتراك، كه انفصال تو از اوست، و نزديكي من و تو را مي‌آورد، عصياني كه تو را در برابر او مي‌نشاند و مرا در حد فاصل‌تان، آن‌قدر گنگ است، كه گاهي اين پرسش را پيش مي‌آورد كه آيا اين اشتراك، خود، نقطه‌ي عزيمت من از تو نيست؟
خردتر كه بگويم، حيات من سپردن تكه‌هايي‌ست از من، به ديگري، به هر ديگري، كه تداوم‌ش، خواست‌ش، زندگي‌ست. اين سكوت مشكوك را نمي‌پذيرم. سكوتي كه هر لبه‌اش مشكوك است، به شما بگويم، آن ترك، طرد، نوعي خواست بود، همان‌قدر كه خودتان مي‌گوييد، هر نفي‌اي مايه‌هايي دارد از اعتبار آن چيز، نمي‌پذيرم كه بگوييد چنگ نمي‌زنيد، يا فرقي نمي‌كند. پشت اين چيزها سنگر گرفتن؛ هيلا حرف خوبي داشت – آدم نمي‌تواند صرفن بپذيرد، پذيرفتني كه هر پذيرفتن ديگري را نفي مي‌كند، نمي‌تواند فقط از روي آن چيزي باشد كه اسمش را مي‌گذاريم پيش‌آمد، اين‌كه مي‌گويي، يك‌جور عقب نشستن، كه جز آن چاره‌اي نيست را نمي‌فهمم. وقتي ناتالي را در شما يافتم، دو پاره‌تان نكردم، ارتباط من با ناتالي، آن‌قدر دروني بود، كه شما تا مدتها، ندانستيد. هراستان را مي‌فهمم، من او را جاي شما ننشانده‌ام، خوب مي‌دانيد براي همين گفته بوديد – آن چيز را نخواهم، بهتر كه مي‌گفتيد يعني آن چيز را نخواهم، به روي‌تان نياورم، مي‌دانم؛ اما اين‌طور من به ديگري‌ي شما، به ناتالي‌ي شما خو گرفته‌ام و اين فاصله را تنها با تبديل شدن، مدام با شدنِ ِ‌او،‌ شدن ِ خودتان... تكه‌هايي كه من دارم، هر كدام در هر كجايي، كه رشد خودش را دارد. آن حالت‌ها به خاطر اين تكه‌هاست، كه جهش‌شان، رشدشان، در هزاران ديگري مكتوم است. به روي‌تان نياوردم،‌ اما شما، من را و او را و بيشتر خودتان را در اين چرخش نگاه مي‌كرديد و اين هراس همواره، همراهتان بود تا آن چيزها را براي من، بيشتر براي او بنويسيد. سپاسگزارم.




2- " بنابر اين، وقتي مي‌گوييم امري با امر ديگر ارتباط دارد، مقصود ما اين است كه آن دو در فكر ما كسب رابطه كرده‌اند و باعث اين استنتاج شده‌اند كه از هر يك وجود ديگري را نتيجه بگيريم. "


- درباره‌ي فهم انساني، ديويد هيوم -



  عزيزم

مشكل جايي‌ست كه نه تو و نه من، نمي‌توانيم آينده‌اي را متصور باشيم. ميخ‌ها و بندهايي هستند كه من را به اين زمين، دوخته‌اند. پس تنها، لحظه‌ها را به غنيمت بر مي‌دارم. چه‌طور بتوانم چيزي بخواهم؟




هفت خورداد هشتاد و شش
براي مجلد اعترافات

Tuesday, May 1, 2007

خودگاهان - رسم / دو

با دستی این چنین سرد
و خورشیدی در قلب
اکنون، من و حیات
خطی میان خستگی و مرگیم

- هوشنگ آزادی ور -




خودگاهان – رسم
دو.



دستم را، نگاه دستم را، روی اش لمس ام، بگویم که، هرطوری، آدم، طوری، حرف بزند، صدای خودش را، با خودش، حرف، حرف، یک وقت هایی، نه فقط توی اش، یعنی صدایی از خودش، از حنجره اش، برسد، به خودش، به گوشش، هر حرفی، یک حرفهایی هست، هرچه می خواهی، با خودت می گویی بگویی، نمی توانی، هی می گویی، برای خودت، توی خودت، به صدا که نمی رسد، نمی توانی، یعنی گاهی، این طور می شود، که، آن که، آن تو، صدایش، می رسد، می خورد و بر می گردد، و تو را، بلند می کند، می رساند، نه فقط این که، صدای هر که را، صدای خودت را هم، صدایی از خودت را هم، نشنیده گرفتن که، نشنیدن، یک جور خواست، که خفه اش می کنی، دستم را، عرق و پیشانی و دستم را، آنقدر لمس، که رگهام به خون نمی رسد، می گذرد، و خفیف، توی دنبال کردن، انگار که، چه طور بگویم، یک چیزی، پتکی، تند، با خون، با پیشانی و برآمدگی ی پس گردن، با خون، و یک لحظه ست، که سرما، و یک لحظه ست، که خواب، و آن قدر شادی، که یک، به یک، نمی ماند، نمی رسد، در ماندن، فاصله ای،
این طور نیست،
درماندن،
می گوید محبت آدم را، هر آدمی، کو آدم؟ این طور نیست، وقتی، یک وقتی، این طور نیست، می شود گدایی ست، آنقدر بزرگ، که از طلب، از رد شدن، می گذرد از ماندن، از طلب، بند نمی کند، نرم نمی کند، یک چیزهایی ست، دوری ست، با دوری پر می شود، نزدیکی ای هست، که در دوری اش، یک نزدیکی، تنی روی نفسی، قفسی به قفسی، توی هر قفس، پرنده ای ست، که از هر نفس، روبروی هم، چپ و راست، نشسته، پرنده ای، جایی، برای هر نفس، پریدنی هست، به دستهایم که، به ضعف، خالی ست، و توی نگاهی، امتداد نگاهی، گاهی، حرفهایی هست، که توی همان قفس، همان پرنده ای ست، که رهایی ش، من این طور حرف می زنم، هر طور، شبیه خط نیست، یک خط را، هر خطی را، می گیرد، به جایی، ادامه ی هر خطی، بعد چند سال دیگر، گفتم، چندین سال، شاید، کو آدم؟، که صبر کشیده باشد، دورش، بندی ست، می دانم، سنگ را، هر سنگی، همیشه اما، یک حرف هایی هست، این که، هر سنگی نه، یک سنگی ست، که علامت، رنگ، دنباله ی استخوانم را، دنبالم چشمهایم را، می گویم این بو، یک روزی، چند روز، می شود بویی، که دیگر، التماس من است، تقاص من است، تنهایی ی من، یک بویی از آن آبی، توی آبی دراز که دراز می افتی، فاصله ای بین رگه هایش، بین رگ تا آبی، فاصله هایی، که با نزدیکی، با رساندن لب، دندان، سینه، با صدایی، پر می شود، و این نزدیکی، وقتی به درون، وقتی توی آن شبکه ها، کنار هم، امتداد هم می شود، آبی ی خاکستری، در مجاورت خطوطی، که منحنی را، به گدازه، به استخوان های سرد گدازه، می چسباند، می رساند، شکل اشک، شکل اندوهی، که در شعله ای، آن جا که آبی می سوزد، شکل غریبی ی با هوا بر می دارد، هر آن در مجازات، به مجازات، او را که خسته، با چاله های درونی اش، کو آدم؟، هر آدمی را
آنوقت یک دشت، آسمان اندوه را، می سوزاند
یک دشت آسمان
گفتم جاهایی در من مانده، که کودکی ش، راهی بلند و تار، کودکی ای در مات مانده، که ادامه اش، عقیم و پخته، گفتم اراده ی من نیست، آن قدر از خودم پرتم، که افتاده ام، دستهایم، توی حالت، توی انزجار، توی هر حرکتی، گره ای، من نیستم، تو هم، آن جا، افتاده، همه اش، هر چه را، می گوید، می دانی، می ترسم، چیزی باشد، هر چیزی، کمی، زیادی، که ادامه اش، آمده باشد، این دام، انداخته ام، تو را، که دیگر نمی توانم، به هر چیزی، خرده ای، لذتهای رقیقی هست، برایم مانده، که اگر این حالت را، برش داری، گفتم برداشته ام، دیگر، این ادامه رفتن، این هم، هرکس حقیقت خودش را، واژه ی خودش را، گم می کند، نگاه کن، دستهایم کنار هم،
من اگر برگردم، می ترسم
دستهای او را،
بر که می گردم، غریبه غریبه، نشسته اند روی بخاری، وقتی برگردم، دراز کشیده ام، چشمهایم باز که می شود، چشمهای او را، چقدر خط، این جا، روی این کنار و فردا،
من اگر برگردم، می ترسم، و این ستاره های کج توی جوهر، این نشانه های کج، همین انحناهای شکسته، این خط، مثل نقاشی، جایی توی راه، توی باقی ی راه، جا می ماند،
و دست به یکجایی خیره می رود، بسته می شود
سکوت می آید، و صدایی که، توی دیوار، از توی دیوار، راهی پیدا می کند، می گوید می دانی، می گوید می شناسم، می گوید آن ها هم، می گوید توی من، یک مترسک زندانی ست، که کاهش را، استخوان چوبش را، بلند می شود، صدایش را، تمامش کنید، موریانه، و این ها را، نقطه ها و خطوط،
یکجور ترس دارد، دست بردن
آنجا که فکر می کردم تو داری، چون آنها، دستهایشان را،
گفتم یک جاهایی در من، مثل این لحظه، ماندنش می شود، بشود، همیشه، قرار نبود،
به هم وصل می کنند،
و او بر می خیزد، و حجم سبزی، گلی که در سبزی، سبزی اش را در ادامه ی تو، سبزی و گرفته گی ش، در ادامه ی خواب انگشتهای تو، سبزی و افروخته گی ش، ادامه ی راهی، می گیرد، می رسد به کناره ای، که سوختن، معنای عنقریب دارد، معنای نزدیک، هر نزدیکی، کنار یک سبزی ی این گیاه، دراز کشیدنی ست، خواستم بگویم، آنوقت ها هم، آن تاریخ ها، من هم، توی گیاه بودم، سرعت آوند، و از خشونت گوشت، رد نمی شدم، که حالا روزگارم، برهوت، تنم، سرمای استخوانی ی برهوت، خواستم بگویم، خسته می شود، رها می شود، گفتم این طور نیست، رهایش نمی شوم، نمی شود من،
دیر شد، نیامده بود
صدای کف پایم روی سنگ، صدای پاشنه هایی که روی سنگ، این التهاب را، جابه جای این التهاب را، درنگ می نشاند، و به یاد آوردن، که توی آن لحظه ی قدیمی، توی آن حظ کهنه، هرچیزی، همه چیز، کنار من، ماجرایی،
بعد می گویند، برویم صدایش کنیم، برش گردانیم، و من شنیدم که بعد فکر می کنم، و فکری ی صدای بعد فکر کردنم، من شنیدم که دست روی نقطه، روی خط، گره می خورد، صدای کشیدن می شود، که گفت توی آینده، آن لحظه ای هست، گفتم بگو، طاقتش لیز خورد، گفتم بگو، حالت اتصال دارم، ناسزایی، چیزی، تا جایی باشد، که این بندها، آنقدر نازک بیایند، تو برنخیزی، گفتم بگو، رازهایی هست، که صدایش، از خاکستری چشمهاش، از برجستگی هاش، بلند نیست، و حروفت چنان نزدیک هم، کنار هم، توی هم، نیافتد، نیاید، که همیشه اینطور نبوده باشد، که تو هم، صدای تو هم، هیجان تو هم، بلند می شود و بند می آید،
پت پت
وقتی می گوید قشنگ
می گوید همیشه می خواستم، اینطور باشد که این خطوط، نقطه ها و دستها، که این نقطه ها، وقتی دستم حال خودم نیست، مال خودم نیست، می گوید افتاده ام، گفتم به نفس، به شماره، و من می گفتم، آنبار هم، دستهایم کنار هم نبود، که نرقصید، خندیدن، جمع شدن، مچاله شدن مردمک، بهانه ی تاریکی باشد،
چقدر تندتر،
آدم خنده اش، گریه اش، لحن اش، فکرش، به جز به خیرگی، به یک حالت، به یک چروک، نمی آید،
نمی دانم،
خیلی جرات می خواهد، این ها را، هر کدام، به هم بچسبانی، کنار و پشت، آنوقت بویی، هر بویی – صدایی، به هم برسانی، سرد باشد، همه چیز یکدست را، کنار هم، به هم برساند، و یک لحظه، تو را بیاورد، تو را برساند،
و یک فریاد
دستهای چرب و سرب
اگر آنوقت باشد، معطل نمی کند آدم، زورش نمی آید آدم، از بالا می آید آدم، حالا می فهمم
می گوید فاصله هایی هست، بین آدم، از این دست، به آن دست، برش که می داری، تو همین کار را می کنی، بر می داری، می گوید فکر می کنم لختی ست، برهنه گی ست، سرد می شود، می گویم خوب بازی مان را، صورت دیگری ست، می گوید یعنی آدم را، بیچاره آدم را، این طور می لرزد، و به هر چیزی، تکه ای، اسمی، یا از چیزهای دیگر، چنگ می اندازد، می گوید این آدم نباید، گفتم تحقیر شده ام، گفتم یک ترحم، به جای همه ی آن خلعی که می گویی، برای تحقیر من، شکستن من، می گوید فاصله هایی هست، بر که می دارد، آدم را، بیچاره آدم را، افشا می کند،
برای من این طور، بوته ی زعفران و شالی، دور از هم، فقط یک طعم، یک لحظه ست، که همه ی این چیزها، وقتی شهاب، وقتی دنباله های شرجی ی یک ستاره، توی دشتی، دستی، می افتد و می سوزد، برای من اینطور باشد، که این زرد را به شالی، این طعم، آنوقت نفرت جمع می شود، و حالتم را، حالت دهانم را، به هم می زند، برنگردم، نگاهم نیافتد،
باور کن، فقط این را نخواستم،
گناه کرده بودم، ببین، دستهایم، بازوها و آرنجم، تنهایی ی جاهایی که می توانند بمانند، چقدر؟، هر قدر، به اندازه ی رفتن تو، آمدنت، فقط سرما نبود، سرما از کجا؟، گفتی کاش بمیرم، و آنوقت، دیگر دنیا نیایم، یک هیجان دارد، که وقتی این هیجان بمیرد، اگر آن وقت دیگر بود، به این چیزها نمی افتادم، خیلی فرق کرده، فرقش توی ردی ست، ماندن ردی، که بشکنم، و فکر می کردم، پاسخم را، صدای نفسم را، بازدم ات، گفتم
تو هم از آن وقت دیگر، از آن سرما، یکهو می آید، بر پوست و رگهایت، بر ستون فقراتت، چنگ می اندازد، می ترسی، این هم، یکجور بازگشت، که وقتی دستت را از رویش برداری، وقتی تنت را از رویش، برداری، آنقدر می ترسم تا گریه، که، نهایت عجزی ست در رگ، به پایش می ریزی، حالا حالتی بر می داری، که یک جای دیگر، یک عمر دیگر، پیدایش نمی شود، و این بار من، توی همان دهان، که فکرش را می کنم، جوانه می زنم،
اما اینطور، نگاهم نکن، نگاهم که می کنی، اما اینطور، می سوزم
یکجور فاصله ام گرفته، که این فاصله، هر که باشد، با هر که، می فهمی، می گویم برمی گردم، اگر، می ترسم، و هرکه باشد، خودم نیست، بیشترش کسی، هر که، بدم می آید، زجرم می دهد، نفسم را، صدایم را، سینه ام را، بند می آید، می گوید هر فاصله ای را، هر قدر هم، نمی شود شناخت، گاهی منم، گاهی اعصابم خراش گرفته، گناه کرده بودم، یک آب، هر فاصله ای را، بر می دارد و اضافه می کند، کم می کند و پر نمی کند، می گویم فردا آنقدر دور است، دور است، که نمی رسد، آنوقت یک سال، توی همان گفتن، می گذرد،
حالم سنگین است، به زمین می رسد، به ساده می خورد، توی سبد، پنجره را از هر طرف، می بستم، رو به بستر، و یک جایی، چه کار کنم؟
سرم را می بندم، جنگ ستاره های قطبی می گیرد، و فکر می کند، اگر همیشه اینطور بشود، بوی هزار جنین، بوی نجاست دریا، می ترسم، برویم...
خودم را سپرده بودم، به ربط باران با جایی، خودم را
می گوید بنفشه های عبوس، با رنگهای روشنشان، سبیل های زمختی به روی آدم می آورند
فکر کردم آن زرد، آنقدر برود بالا، جایی، بالاتر، بایستد، نگاهش را بیاندازد، گفتم ببینم اش، گفتم یکروز برمان داری، برویم، ببینیم اش، و بعد بگوید من فکر کردم، همه چیز را باخته و صدای ترش نگاهش
می گویم دیگر برنمی گردم، آنقدرها هم، چون هر چیز، چطور بگویم، تقریبن همه چیز، آنقدر ساده می شود، که دیگر حس ندارد، ماهی ی بزرگ تبدار، تب روغن، و صدای عرق، این جا هر چیز، همه ی آنها که می خواستی، نبودند، ابر افسرده ی کلافی بود
هزار خواب نرفته، خطی کنار پنجره را، از دستهایم، که مال من نیست، می دزد
تا لحظه ای بیاید، که آن چیز، آن وارونه گی، آن صورت، دیگر آن نیست، آدم که همیشه، نمی تواند، نمی خواهد، به آن حالت، به آن رطوبت، من اگر برگردم، می ترسم، برافروخته گی ای که توی خوابش، بشود اضطراب، ورمی که بادش می ترکد، بشود یادش،
خاطرم هست، جاهایی را نشانه رفته ام، که می خواستم توی نشان دادن آن جاها، آدم ها، بیفتم، دراز بکشم، بغلتم، اما یک زاویه ای، فقط، یک حسی، که به آن خواستن برمی گرداند، می ماند
می دانی ال، صدا کردن، هر اسمی، کسی، توی آن بازگشت، همان کنار گذاشتن، فراموش کردن، یا، جایی ست که آن چیز، در فاصله ی آن بازگشت، تلف می شود، دستانم به سرعت نگاهی که می افتد و ورق می خورد،
نمی رسید، که حتی بلند شده باشم، با ترسی که از ادامه ی بلندی ی اوست، به یک تابوت که پنجره پنجره می سوخت، خیره شدم، آنچنان هراسی که، می دانی ال، اگر ادامه اش می شد، - گاهی می شود که چشم تاب ندارد، اضطرابی هست که مثل نیش، توی قرنیه ات، توی رگهای مردمک، مثل خار، و تند یک لرزه ای به جانت می اندازد، که اگر بگویی، - می دانی ال، خرابت می کند،
تابوتی که می سوزد، مرگی را
در مه،
صداقت مه
شرابهای قدیمی، کوچه های قدیمی را، بیدار می کند
از صبر من ریزتر، صدای پر زدن های فواره هایی ست که در کنار رطوبت، به ساعت سنجاق می شود، تا باد با فرفره های آبستن، بخوابد و رگه های ناشناخته ی غربتی، در فاصله های کج – آویخته ی این دست، شمایلی بسازد، چهره ای هست که یخ، تمام خطوطش را، هر کنار و گوش، هر پاره، خراشیده، و می دانم، سکوتی هست که انزواش؛ گفتم آن حال، این حال نیست، که چیزهایی را، آن چیزهایی را که در اتفاق، در حال آن زمانی ی یک لحظه هایی، که خودم بودم، و حالا بارش، یادش، برداشته شده، از شانه هایی که توی آن خطوط، رژه رفته اند، ریخته، صدای غریبی ی شاهزاده ای، که یک هیجان با سوختن، آمیختن، فاصله برداشته، صدای داغ آمیزش این خط با حنجره ای در زغال
ماهی تابه ای که در جنون پوستش،
خورشیدی، به احتراق می رسد
و این علفزار گرمسیری ی تن، ملاحظه ی سنجاقک می شود، در جفتگیری ی آب
ای کبود، که با لکنت...
در این عذاب، سیاه مذاب شب، با پنجره های بسته،
و عبور نفس می زند، بر کناره ی سرد شیب، که طاقت دارد، حریف دیرینه ی صفرایی
گفتم چرا نمی توانم، جاهایی هست، که خط کناره ی امید، خط کناره ی رفتن، دراز می کشد، به گل، و آنجا، جاهایی هست که هر خط، ادامه اش می شود خواندن تو، دور لب و در امتداد بازو
اینبار که بیایم، برایت خلسه می آورم، که تا بار کردن اش، آوایی تازه
من چیزها را در خاطراتم، جعبه های کبریتی که هر شاخه اش سوخته، گفتم ال، از غربت چیزی، برگی که می افتد، یک نارنج، بهار این همه نارنج، من به یک چوب سوخته چطور بیاویزم، که
زایر، ادامه ی پنج شنبه های حرکت را
- بانوی کدورت های تنبل
- زخمی ست
آن قافله
در هراس نیمه شب
آن جانی که یاقوتهای سیاه تبرک را می ربود
در ستایش
زندانبان، قفلی بر قفای حجامت می آویزد
زنگوله ای در تب –
که زنجیر با هر تکانِ سایه
رخوت را به فاصله
هر دایره حباب –
انگار در صحبت تو
یک شانه نفرت، زوزه می کشد
گفتم صورتم را توی ابروهایم، توی پیشانی ام، بال و ابر، پنهان کرده ام، تا از هر طرف یک گودی ای، از هر زخم یک چاله، من گناه کرده بودم، و این باران، تهمت بالا رفتن را، بالا افتادن را، از من بر می دارد،
خواستم به تو
بگویم، من نیستم، یک شب هم که باشم، نوبت برسد به من و بگویم، اینطور نیست، چیزی، کسی، صدایی، هرچه را نمی خواهم، چون خط دیگر فقط آن خط نبود، که شکستنش یکجور، انحنای شکم اش یکجور، بازی ش یک جور، هنوزِ هزار خوابِ نرفته؛
بعد می گویند، یک نفر می آید، نمی رسد تو، به آنها، همه ی این خط، همه ی این کج راهه، به سمتی، سهمی، هر طرف، صورتی، دستش، می رسد به او، او را برای این آتش، برای صدای این جسد که در زباله، می سوزد، گفتم، رفتیم، دنبال هر تکه اش، قطعه اش، فال را گفتم و خندیدند، دیدی دیر آمدم؟، گفتند دیر آمدی، گفتند آن چیزها را، هر چیزی، هر تکه ای، لکه ای را دنبالش گشتم، افتادم دنبال جاهای پا، خطوط، تا نقطه نقطه، که از رگ، از بریدگی های آبی ی اشاره، می چکید، گفتم، این را نمی شود گفت، من همان راه نیستم، چاره ای باشد، شب پر از انزوای من بود، و روی شتاب رطوبت، بافه های مویی که در خلوت آن سنگ، می سوخت، گفتم من اگر آن رگ را، دست را، دیدی چطور می گوید؟، خیلی ساده می گوید، چشمهایش، هر حالی، حالتی را، له می کند، انکار، که انگار آن مرگ، آن افتادن، هر افتادنی بوده، مرگی بوده، گفتم خطوطی توی کف دست هست، که عاقبت را پنهان نمی کند، اندازه ندارد، و آن جا یک طلبی ست، که آن شب، در پاره های مشترک هر التهاب، یک رگ و یک دست، نبضی، از شبکه ی سینه می گذشت، تا گوشت را، نجاست گوشت را، به سخاوت آتش، و به ضرب آهنگ گناه باران، همه اش گناه من بود، که، همیشه یک سوزنبان، نمی تواند چشمهایش را، از درختی آن دور، وقتی صدای پایی می آید، که هزار مرگ را تابوت می کشد، ندوزد، و صورتش، چشمهاش و صدای صورتش، حوضی که یک ماه، تا آن درخت، پر می دهد، یک ماهی ی ملتهب، در جا به جای سوختن درخت، خاکستری هر شاخه، قلاب می شود، به انتهای سوزنبان، بعد می گویم، التماس، به استخوان که می رسد، یک عمق دارد، به یک زخم همیشه، به تاریخی، همیشه، بخیه می بندد، آن وقت او، از بالای عینک، به چشمهای آسمان، خیره می دوزد،
جانی تمام قصدش را، در حرکت کند بازوش، و فواره های خون، یک نعره داد می زند، من قتل کردم، و از کناره های کوچه، ترسیدم، همیشه همینطور است، این سنگ فرشها، آدم را یقه می کند، به خیابان که می رسد، پرنده های برقی، لاشه لاشه، جمجمه ها و نوکهای سوخته شان را، به پاشنه های پای او می بندند، می گوید، ساعتی را که به مچ درخت بسته، مال اوست، و او در رعشه ای حیوانی، دستانش را از انتهای طناب، بالا می آورد، تا یک روز،
گفتم، من برگردم، اگر، خیابانهای این شهر، از لاشه ماهی های عقیم مانده، این راه های یبوست، بو می کشم، و گفتم، تمام جای پاهایی را که به نوزاد مرده می رسد، و گفتم تمام جاهایی را که به نوزاد مرده مردی، می گوید نه، و گفتم تمام ارتکاب، در مچ تو، گردی ی یک جهان افتاده را، که دارد عقربه هایش را،
این شراب های قدیمی
این سرزمین پخته ی شن
سقوطِ
بانو در چاه های زرد
اندام من که بماند، گندیده می ماند و بوی تو را هضم می کند، می افتد توی ماز، صدا را، هر چیز صدا را، مدام هجی می کند، توی رگهای حنجره اش، می ماند، توی خون اش، می بندد که باز، وقتی به آن می رسد، همان را بردارد، بشود خود ِ آن، که نمی شود، که در هر حرف، و با، همان صدا بزاید، که اوست، الک دولک می کند، چرخ، که یک ماری، پایی، عقربی، بر حفره های توی یقین همان آدم، می افتد، بوسه ای، نظری، تا توی آن افتادن باشد، هی چرخیدم، گفتم از یکجایی، دوباره، آنها که می گندند، نمی ایستم که خون آن تابوت و پنجره ها، می گویم شیرین، خیلی شیرینِ معصوم، که معصومیتی هست، می پاشد، از توی چشم، از کف یقین دست، و آن حرف، هر حرفی که همیشه، می فهمی، یک جای آدم، گیر، حفظ کردن صدایی، هر سپردن صدایی، به خاطره ی سینه، حبس، عصب، حنجره، راه از من می گذرد توی ماز، بین آن خانه های کبریتی، هر مار از من، سوختن سایه هایی ست، در شب، آبی از روی نوک انگشت های پای تو، می گوید انگشت، چشم که داشته باشد، از توی درز، از توی سوراخ های نرفتنی، می افتد به ادامه، و بعد بزنم، که نمی دانم، انگار بازی ای، که رسم اش تکراری ست، می دانی چند سال، بعد، توی همان خیابان، سایه های توی همان خیابان، نه گفتم، می فهمی خیلی سال می شود که راه رفتن ات، پریدن ات، - یک چیزهایی توی آدم می ماند، گم شده، می شود دمل، که چرک ندارد، دردی که ندارم جراحتی، زخمی، بایی ندارم، هری ندارم، ندارم که کنارش، هر و با، کنارش، ساده، مثل افتادن آن آب، روی شیب سقف،
آخر این حرفها را، اگر می خواستم بریزم، آن روزها، سخت نبود، چقدر سخت، می ریختم، که همه اش، این آزار، ذره ذره، نریزد، که بگویم حالا حالا، به او هم، تا دوباره، یک مازی هست، هی که می چرخی، روی زمین بگردی، زوزه ات، صدای رسایی، جاهای پاهای خودت را، جاهای چروک پاشنه، آن جاها که رسم چشم هر انگشت، روی این خطوط، می فهمم، آدم غرور دارد، گم می شود، نمی داند، برای همین، بلند که شدم، دستهایم را به آب سپرده بودم، که برقصم،
می گویم همه اش، بیشترش، قدرش، این نباشد، نبود، دست تکان دادن هایی هست، که قطار را بدرقه می کند، دستی که راه را می بدرقاند، آبی که تا برگردد، ببرد، ماهی را نمی برد، سنگ را نمی برد، سنگی هست که آن آب را، هر ماهی را، سنگی هست، بر می دارد، نمی رساند، آن جا، آن وقت، وصل گم می شود، کم می شود، از پری، توی هر موج، تای هر صخره، که می رسد، هر فاصله ای را به صخره، می رساند می چسباند به آن صخره، تکه تکه های آبی ی رسیده می شود، جهیده، که روی طاقت سنگ می شود غسل،
خسته، نه، از حالا، از خیلی
بعد که بردارم و بگویم، تو که یعنی، نحوست بهار، تلخی ی سبز زبرجد و علف، تا عق، کنار من، کنار راهی ست که تکرارش، هی، کفی ست، که موج، رطوبت اش را، چندش اش را، می رساند به این سبزی، که این نحس می ماند
گفتم، می روی ال، و تمنایم را، با خودت، می روی، آنقدر زیر خروارها خاک اسفنجی ی این جزیره، نفس باخته ام، که حنجره ام، توی استخوان جمجمه ام، از صدای صدا کردنی که دیگر، در این حجم دوخته، بالا نمی آید، بند آمده، و این مترسگ نر،
اصلن خسته ام، از پنجه هایی که شکارم نمی کند، از پنجره هایی که پروازم نمی کند، از عمری که توی کف، روی کف مانده ام،
این حرفها مگر چند ثانیه بر می دارد، که می شود این همه کش، روی این رطوبت کف، با چشمهایی که خیسی ش، مگر چند ثانیه بر می دارد، که همیشه، گرسنگی عادت نیست، کف پهن فقری ست، در انزوای رخوت بازو، ماسیده،
گفتم چه چشمهایی ست این پل، که پلکها و مژه هاش، خزه می بندد، از این خیره ماندن،
و فکر کردم این نبض، به نوسان من، نمی رسد


دوازده اردی بهشت هشتاد و شش
دفتر سفال


توصیف چشمه ساران -
درد گرسنگی را
- تسکین نمی دهد

- پرویز کریمی -