Thursday, September 24, 2009

عزیز من !

از همسایه ی خودتان دریغ نکنید. بگذارید به اسم خود تمام کند. در دنیا مردمانی بزرگتر از همه یافت می شوند. آنهایی که می آموزند و فدا می شوند و نامی از خود نمی گذارند و به اسم دیگران در می رود، اما دریغ ندارند از یاد دادن به مردم. زیرا در خوب یافتن و خوب دیدن مردم، لذتی ست.
اگر شما این را درمی یابید، بدانید از شما بزرگترها هم کسانی هستند که حتا این نکته ها را هم به زبان نمی آورند و عمدن این کار را نمی کنند که به زبان نیاورند.
هرگاه این را یافتید به من خبر دهید من به شما نشان خواهم داد چقدر جلو رفته و همسایه ی شما چقدر از شما راضی ست.

24 مهرماه 1324
نیما یوشیج – از "حرف های همسایه"


دست های ما
کوتاه بود
و خرماها بر نخیل
ما دست های خود را بریدیم
و به سوی خرماها
پرتاب کردیم
خرما
فراوان بر زمین ریخت
ولی ما دیگر
دست
نداشتیم.

شعر "دست های بی خرما" –
از مجموعه ی قرمزتر از سفید –
کیومرث منشی زاده


مغزم خراب شده. محمد را گرفته بودند، جمعه ی پیش، توی هفت تیر، راه که می رفته، بعد از شلوغی ها، همین فقط، به جرم راه رفتن در خیابان و رد شدن از کنار مسجد؛ و چه کسانی؟ ترسش هنوز مانده حتا با اینکه ندیده ام اش و میم که برایم تعریف کرد، اضطراب محمد بود توی صداش و بعد از یک ساعت ولش کرده بودند. برایت می گویم محمد استخوانی ست، همه اش فقط استخوان که اگر دست بزنی می ریزد، شاید برای همین بعد از یک ساعت. حالا می ترسد. میم که می گفت، نمی ترسید. حالا می گوید می فهمی بی پناهی یعنی چه، تا نباشی نمی فهمی. - مگر همیشه نیست؟ نه. فرق می کند. همیشه کسی هست. تو می خواهی نباشد. خودت کناره گرفته ای. خودت خواسته ای. فرق می کند. و گریه می کند برای آنها که توی کهریزک... اوین یا هرجای دیگر. می دانی هیچکس نمی داند. می دانی به دنبالت می گردند. می گویی چرا نمی آیند؟ فکرت نمی رسد که نمی توانند، که پیدایت نمی کنند، آموخته ای که هرکه هرچه خواست، می تواند، پس نمی خواهند؟ آنوقت به تو می گویند هیچکس به یادت نمی آورد، سراغت را نمی گیرد. کسی دوست ندارد این چیزها را این طور بشنود / بخواند، خبر که باشد می شنوی و متاثر می شوی و تا به عمق فاجعه نزدیک می شوی، خودت را کنار می کشی، حالت دفاعی ی روانت این کار را می کند، تا می خواهی خودت را آنجا ببینی، نمی بینی، عقب می روی، دور می شوی، از دور نگاه می کنی، عبور می کنی، می گویی بیچاره؛ به خودت فکر نمی کنی که تو همان اویی که آنجا بیچاره ست. محمد فهمید، یک ساعت کافی ست، تنها یک ساعت. استخوانی ست چون، ولش کردند، روزهای اول اگر بود،می زدند، نگاه نمی کردند به استخوانی ست، می زدند و یک مشت کافی ست تا استخوان بریزد، همه اش به همین فکر می کرده، با یک ضربه، کافی ست که دیگر نباشد و کجا خواهندش برد؟ همه ی آنها را که شنیده ای به خاطر می آوری. آنها که در بازداشت به ضربه ای کارشان گذشته. به آنها که توی خیابان به یک ضربه... همین یک ضربه را... توی کتابفروشی، با الف که حرف می زنم، کسی دارد کتابها را نگاه می کند، می شنود. نمی شناسم اش، الف می شناسد، می گوید علی تازه آمده. یک هفته ای بازداشت. کجا؟ اول انقلاب، کلانتری، سه روز؛ بعد اوین، سه روز. لکنت دارد علی. فکر می کنی همیشه لکنت نداشته، شاید پس از همین یک هفته لکنت اش گرفته. رو نمی کنی که بپرسی. دوست داری اینطور نباشد. کاش اینطور نباشد. کتابی که نگاه می کند را نگاه می کند و حرف می زند، صورتش را بالا نمی آورد، همه ی اینها را ناخودآگاه به آن یک هفته می چسبانم، تداعی می کند، کاریش نمی شود کرد، تقصیر من نیست، مغزم خراب شده. می پرسم زدند؟ عصبی می خندد، دوباره می پرسد زدند؟ اول کلاغ پر نشاندنمان، مجبورمان کردند، توی کلانتری، توی حیاط، صدای بیرون می آمد، شب بود، گرم بود، نمی توانستم روی پایم بمانم، - کی؟ چه فرقی می کند، همین روزها... یک روزی از همین روزها... بعد از یکی از همین شلوغی ها، توی یک مغازه پریدیم، آنها هم آمدند، مغازه نبود، شرکت بود، نمی دانم... همه را گرفتند. ما سه نفر بودیم. همانطور که نشسته ایم کلاغ پر، آرام آرام به مهدی می گویم چه کار کنیم. اگر بشنود سربازی ست که می آید و می زند و می افتی و دوباره باید بمانی سر کلاغ پر و اگر بخوابی هم می افتی و اگر خسته شوی می افتی و اگر بیافتی می آید و وقتی می آید هم می افتی پس باید بمانی سر کلاغ پر، مهدی می گوید راستش را می گوییم. راحت می گوید. از درد می گوید و راحت. از ترس می گوید که تصورش می لرزاندم، می گویم چه می پرسند؟ به که رای داده ای، می پرسند، و رای نداده ای وقتی می گویی، می زنند و وقتی می گویی به چه کسی، می زنند و وقتی می گویی به هرکس شما رای دادید، می زتند و اگر چیزی نگویی، می زنند. با لکنت می گوید. فرداش می فهمیم بی خود حرف زدیم که بدانیم چه می خواهیم بگوییم. فرقی نمی کند. جایش نمانده؟ چرا مانده بود. رفت. یک پمادی می زنند وقتی می خواهند بروی، که تا استخوانت می سوزد و بعد، همان شب کبودی ها می رود. می گوید پماد شکنجه. به الف نگاه می کنم. موهای تنم درد می کند. چه کسانی؟ فکر می کنم. خیلی بودیم. چهل نفر. پنجاه نفر.صد نفر. نمی دانم. توی کلانتری. آنوقت توی یک اتاق فرویمان کردند. چهل و دو نفر در بیست متر جا. لابد بیست متر. خیلی کوچک، همین را می فهمیدم. چه می دانم. بیرون می خواستند یک عده دیگر را بنشانند کلاغ پر، لابد. بقیه توی یک اتاق دیگر. فکر نمی کنی آنجا. آنقدر همه جایت درد می کند، نخوابیده ای، مجبوری بایستی، خونی، سرپا خوابت می برد، خون و عرق بغل دستی که سرش افتاده روی شانه ات، بوی خون و عرق. فکر نمی کنی آنجا، زمان فقط بگذرد، ترست ریخته، فرق نمی کند دیگر. به الف می گویم مهم همین است، فرق نمی کند، که همیشه همین است، همینطور خواهد ماند، همه اش برای همین و تحقیرت می کنند، لازم نیست کاری بکنند، همین بنشینی کافی ست، همین سرپا ماندن، همین نخوابیدن، همین بوی عرق و خون مانده.
مغزم خراب شده. همه ی اینها را قاطی می کنم. خط روایی شان را که بنویسم، یک چیزی که مال قبل تر است جایش با چیزی که بعدتر شنیده ام عوض شده، بی آنکه بفهمم به خودم که می آیم عوض شده یا اصلن همینطور بوده، توی زمان گیر کرده ام. مهم هم نباید باشد. وقتی می خواهم برایت بگویم، مهم می شود. طوری بگویم که بفهمی، مهم می شود. اما می فهمی هرطور که بگویم. من همینطور فهمیده ام. یک میم دیگری هم هست که سه هفته نبود، انفرادی بود، اوین بود، آمدند خانه شان بردندش، می شناسم اش، ندیده ام اش بعد از آن. پدرش را دیدم، او می گفت؛ هم او خودش یک پا ندارد، هم او خودش قبلن کسی بوده از همین ها، یا نبوده هیچوقت، هرگز نخواهم دانست. میم، بچه اش هم تازه بوده، یعنی چند ماهه بود وقتی سه هفته نبود. دو هفته چرخیدند تا بدانند کجاست، خودش چه می دانسته حتا پدرش، که مرا یاد ناخداهای توی کارتون ها می اندازد، نمی تواند پیدایش کند. ندیدم اش که بپرسم چه گذراندی. هرچه بگویم که او چه گذرانده از ناخدا شنیده ام. ناخدا هم برای من نمی گفت. برای کس دیگری می گفت. من هم بودم. آرام بود. هنوز پیدایش نکرده بود و آرامش اش را از دست نداده بود. به زمین و زمان هم فحش نمی داد. حقش این بود که می داد. چطور می توانست آرام باشد ناخدا؟ عروسش که اینطور آرام نیست. تازه آن وقت هنوز نمی دانست ممکن است دیگر میم نیاید، اگر می دانست همینطور آرام می ماند؟ یا هرگز آرام بود، آنطور که من احساس می کردم؟ یا وقتی کاری از دستت برنمی آید، زورت را می زنی و برنمی آید، اگر آرام نباشی چه باشی؟ شاید می دانست. این ها همین طور بوده اند، همین کارها را کرده اند، شلوغ کرده اند، زندان رفته اند، جنگ رفته اند. عادت های قدیمی در شرایطی مشابه تکرار می شوند؟ عادتی خفته. لابد. پسر ناخدا توی ستاد بود. لابد. نمی دانم. حتمن بوده. حتمن که آمده اند خانه، بردندش. همان اول. چه می دانی بیرون چه خبر است. هنوز هیچ خبری نبود که میم را بردند، مثل خیلی های دیگر. آنها را از این نزدیک نمی شناسم. چه می دانی مردم ریخته اند و راه رفته اند توی خیابان و ساکت بوده اند و خیلی بوده اند و یک روز از امام حسین تا آزادی جای سوزن انداختن نبوده حتا و همه فریاد می زنند که میم و دیگران را آزاد کنند؛ گریه ام گرفته بود که دیدم همه آمده اند و آن همه ایم، از این همه که بودیم گریه ام گرفته بود آن روز و از آن همه صدا که انگار جان بود که بیرون می ریخت و گریه می گیرد که بعد از آن چه شد و میم نمی دانست که اینها شده، فکر می کند چه خواهد شد، و شاید حق با اوست، آنجا که بی خبر از هرجاست، که هیچ چیز نمی شود و فکر می کند به دختر چند ماهه اش که وقتی ببینم اش خیلی فرق کرده و خیلی بزر گ شده و اگر دیگر نبینم اش... آنکه چشمهایم را می بندد و می بردم به اتاقی دیگر و صورتش را نمی بینم، می گوید دیگر نمی بینی ش. فریاد نمی زند میم. - این را از خودم می گویم. - گریه نمی کند میم. پسر ناخداست چون، پس شبیه ناخداست خیلی. آرام است لابد، خیلی. پس می گوید با خودش بزرگ که بشود دختر، می شود شبیه او که آن همه آرام است و به یاد که بیاورد او را، به یاد می آورد که چند ماهه بود که رفت و لابد تا چند سال می گویند رفت برایت شیر بخرد، پستونک بخرد، شیشه بخرد، پوشک بخرد و تصادف کرد و دیگر نیامد و او فکر می کند چقدر تقصیر اوست که میم رفت بیرون و دیگر نیامد، و درستش هم همین است که آن چیزها زندگی بود که اگر میم برایشان نمی رفت، چه کار می کرد؟ و وقتی این را می فهمد، مادرش خواهد گفت که میم کجا رفت و دیگر نیامد تا وقتی بزرگ شدی، سرش هوار نشوی که چرا آنوقت که باید می رفتی، نرفتی و گریه خواهد کرد مادر و گریه می کند دختر و گریه کرد میم؛ و فکر می کند دختر این همه سال دروغ شنیده و بعد یادش می آید که دروغ نبوده، که همان چیزها زندگی ست که میم برایش رفت. ناخدا آرام است و این همه آرامش می ترساندم. می گویم همین ترس که هست، پس توهم من آرامش ناخداست. شین هم می گفت اگر نرویم بعد از مایی ها یقه مان را می گیرند که چرا نرفتید، نگفتید، نکردید؛ مثل ما که به پدر و مادرمان مگر نگفتیم و گفتیم و هنوز می گوییم و هنوز شرمنده اند و سرشان را پایین می اندازند و این انصاف نیست که آنچه ما حالا می دانیم، مگر آنها آن موقع چه می دانستند و از کجا می دانستند و مگر حالا پشت ما نیستند و نمی آیند با ما؟
بونوئل جایی در خاطراتش، خاطره ای می نویسد که تصدیق می کند مغزش خراب شده، اگر این را بشود خرابی گفت، که بارها خاطره ای را از عروسی ی یکی از دوستانش با دختری که هر دو از کمونیستهای دو آتشه ی آن زمان بوده اند، برای دوستانش تعریف کرده و توضیح داده که به وضوح آن روز را به یاد می آورد که آن دو در کلیسای کاتدرال فلان جا به همراه گروهی از دوستانشان که از قضا اغلب کمونیست بوده اند، پیوند ازدواج می بندد؛ و بعد خود از خود می پرسد که مگر امکان دارد آنها با آن عقاید افراطی شان در کلیسایی ازدواج کرده اند؟ و می گوید که اشتباه کرده در یادآوری آن خاطره و از خود می پرسد آن دو تصویر – ازدواج آن دو و کلیسا – چطور در ذهنش درهم رفته اند و تصویر واحدی را برایش بازنمایی کرده اند؟ مغز من خراب شده حتمن، که حتا پیشتر رفته ام و آن جاهایی خودم را می بینم که وقتی از خودم می پرسم متوجه می شوم که نبوده ام و این تصاویری ست از شنیده ها و خاطراتی از دیگران که در من به هم رسیده، مرا در خود تولید کرده اند حکمن برای تثبیت همیشه شان در خاطرم که در یادآوری در دسترسم باشند و هرگز فراموش نکنم. برایت می گویم تا تو را هم در این یادآوری ضبط کرده باشم... برایت می گویم تا تو باشی و.

مهرماه هشتاد و هشت

Sunday, September 20, 2009

همسایه ی عزیز من !
می خواستم برای شما بگویم و نشد. از این دهکده، شما را در نظر گرفته و می گویم:
دیدی چه منظره ای گذشت؟ می گفت: آن شاعر، در هر بیت، یک تابلو مجسم کرده است.
مثل اینکه شعر باید نقاشی باشد و هرچه بیشتر، بهتر.
روزی را که از من پرسیدند : ایرانی ها چه چیز را در شعر می جویند؟ یادم آمد.
- ایرانی ها مضمون و تشبیه را می جویند، عزیز من. این فکر که بزرگ شد، تابلو می شود. ایرانی ها تا یک قرن دو قرن هم تابلو می جویند! قاه قاه بزنید از خنده و به فکر کار خودتان باشید.
آنچه می خواستم برای شما بگویم و نشد، این بود.

پشن. نوزده مرداد هزاروسیصدو بیست و سه
نیما یوشیج
از حرفهای همسایه – کتابِ درباره ی هنر و شعر و شاعری


این "گزارش از دل رویداد"، کرمی بود که علی ثباتی به جانمان انداخت. گزارش او اما تحلیلی ست، گزارش من بازگویی لحظه هایی ست که از سر می گذرانیم، بیشتر برای این که بعدها بخوانم و به یاد بیاورم جزییات حواسم را و کاش از چند ماه پیش حوصله و دل و دماغش بود که همه را بنویسم... اینها بیشتر خاطره نگاری ست، خاطره ی روزهایی که دود می شوند و به هوا می روند؟ یا سنگین می شوند و همیشه با آدم می مانند !

ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، ماده ی مهربان، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند

فروغ فرخزاد – شعر "بعد از تو"


حامد می گفت "در سطح شهرم"؛ اگر پرسیده بودم "کجایی؟"، هفت سال پیش؛ و این عبارت – در سطح شهر – مرا به یاد رادیو می انداخت، وقتی در گزارشی، گزارشگر از سطح شهر گزارش می گرفت و آن را موکد می کرد. دیروز در سطح شهر بودیم، حامد اما آن طرف دنیاست. من هم بودم و با خودم می گویم عجب سر نترسی دارند این مردم و فکر می کنم هرکس همین را می گوید، همه ی کسانی که در سطح شهر هستند و بوده اند و توی این چند ماه. بغل دستم خانمی با دوربین اش فیلم می گیرد. می خواهم از تیررس اش بروم کنار. نمی شود. می چرخد و فیلم می گیرد. همه فریاد دارند، بغض دارند و رهایش می کنند و صدای بلندگوها نمی رسد و خوشحالم. توی بلوار کشاورز. یکی باید جلوی شین را بگیرد. یکهو پشت سرمان دود می رود بالا. زرد رنگ. گاز خردل احتمالن. چشم شروع می کند به سوختن. سیگار روشن می شود از هر طرف. من هم سیگار دارم. ماسک را از صورت برنمی دارم و پک می زنم و دودش زیر ماسک می رود توی دماغم. باید حواسم به شین باشد. همه به هم چفت می شوند و هراس دارند که یکهو غافلگیر نشوند. می روم وسط بلوار، تمام مسیر کنار جوی آن وسط اشغال است. یکی داد می زند خانمها بروند توی پیاده رو. آن طرف، اتوبوس ها جوری متصل پارک کرده اند، که نمی شود از لابلایشان عبور کرد. برای فرار باید توی آبراه پرید... به همه ی اینها فکر می کنم. بعد همه دست می زنند. دوباره شعار می دهند. راه می افتند. بقیه را گم می کنم. چند لحظه. دوباره می بینم شان. می گویم قرار بگذاریم که اگر هم را گم کردیم... قرار می گذاریم. نمی دانم چه طور دوباره گمشان می کنم. روی جدول می ایستم و دنبالشان می گردم. می بینم شان. به زور از لای بقیه خودم را می رسانم. دست میم را می گیرم. بازوهای مان را به هم حلقه می کنیم. نمی ترسم. یکهو پاها به زمین کوبیده می شود. این پایکوبی آنها را می ترساند. ترس را در نگاهشان می بینم. اضطراب می دهد به فضا. بعضی ها به بدنه ی اتوبوس ها می کوبند. صدای مهیبی ست. آدم جا می خورد. واو می گوید خوب است. من می گویم مشوش می کند آدم را. می گوید همین اش خوب است. فکر می کنم. یکهو ساکت می شوند. ناخودآگاه فریاد می زنم و باز از نو همه. راست می گوید. فضا را عادی می کند. آنها را می ترساند. برای ما عادی می کند. ترسمان ریخته و شبیه آن دوشنبه ی کذایی، اعتماد به نفس مان زیاد شده. آنقدر که فراموش می کنیم همه ی بلاهای دوماهه را. فکر می کنم وقتی ترسمان بریزد، آنها می آیند. وقتی عادی می شود برایمان و احساس پیروزی می کنیم. جلوتر نمی گذارند برویم. شین می گوید باید بایستیم و زیادیم. راست می گوید. کسی رد می شود و می بینم که سرش را گرفته. با چوب خورده. ورم کرده و گرفته پیشانی اش را. واو پرسیده بود چرا این همه روی پیشانی تاکید کرده ای. می گویم چون دیده ام چند بار که چطور می شکافد پیشانی و هر بار دیده ام و ناخودآگاهم شده. دیروز اما روزی بود. فقط همان یکنفر نبود. یکی دیگر را هم دیدم. قبلن اما یکی دو نفر را می دیدی که سالم مانده باشند. گفتم اینجا که این همه ایم اگر توی مسیرهای دیگر هم همینطور باشد، خیلی زیادیم، مثل آن دوشنبه ی کذایی، زیادیم و تا چشم کار می کرد و تا گوش می شنید و تا حنجره جان داشت. زود آخرش را گفتم. اولش رفتیم توی میدان. زود بود هنوز و فکر کردم نباید خبری باشد. اما صداها بود و پارچه های سبز و بادکنکها. یادم از آن وقتهای چهار پنج سالگی ام می آید که می رفتیم راهپیمایی. روی کول پدر سوار می شدم و بادکنک توی دستم و او خسته می شد و راه می رفتم و من خسته می شدم و کولم می گرفت. بازی ی بچگی بود که اگر راهپیمایی ست زود بیدار شوم و آویزان پدر که من و خواهرم را ببرد، بادکنک بخریم. شلوغ بود و کف می زد جمعیت توی میدان و فریاد می زد و من با تعجب که آنها کجایند؟ بعد وقت نماز، پدر که می ایستاد، من بادکنک را بند می کردم به کفشی چیزی، تا علامت باشد و می دویدم توی صف نماز و بهترین وقتش، موقعی بود که همه رکوع می رفتند و می بایست از توی تونلی که درست شده بود رد شوم و تا قبل از اینکه بلند شوند، به انتهای صف برسم تا صف بعدی که همه به سجده رفته اند، از روی سرهایشان بپرم و گاهی پایم به سرهای توی سجده می خورد و گاهی سرم به سرهای توی رکوع و دردم می آمد. و گم می شدم. گفتیم اینجا امن نیست وسط میدان، آنها می آیند و معلوم نیست چه می شود و برویم بلوار و یکی می گفت همه دارند می روند هفت تیر و توی موبایل به یکی خبر دادند که اینجا شلوغ است و صدای کف زدن از توی گوشی می آمد و او داشت به بغل دستی اش می گفت که من شنیدم و گفتم برویم سمت بلوار. و باید برمی گشتم و علامت بادکنک را پیدا می کردم و پدر را پیدا می کردم و می گفتم چرا آنجا – در ورودی – آدم را می گردند و ما چرا نمی رویم تو و آن تو کجاست؟ آنوقت او می گفت دانشگاه و من تا خیلی بعد همیشه فکر می کنم دانشگاه همان مسجد است در روزهای تعطیل و همه می روند آنجا نماز می خوانند برای اینکه توی راه بادکنک بخرند و بستنی یخی بخورند و دور هم نماز بخوانند و کسی هم حرف می زند که فقط صدایش می آید و خودش را نمی شود هیچوقت دید مگر از آن در که آدم را می گردند بگذری. وقتی می بینم زنها با بچه هایشان و شوهرهای شان آمده اند، این چیزها به یادم می آید تا برسیم به بلوار و برویم به سمت آن میدان دیگر و می بینم تا چشم کار می کند بادکنهای سبز را و دستهای بالا آمده را و یکه می خورم و فکر می کنم این مردم عجب سر نترسی دارند و اینکه خودم هم از همین مردم ام و توی سرم می دانم که می ترسم و با این همه اینجایم و برای دیگران هم حتمن همینطوری ست که اینجایند. یاد آن روز می افتم که همین مسیر را در سکوت رفتیم و اصلن تصوری از امروز نداشتیم. یاد حامد می افتم و دلم می گیرد که اینجا نیست و خوشحالم که نیست و دلم می خواهد همه ی جزییات را برایش بگویم.

شهریور هشتاد و هشت

Wednesday, September 16, 2009

همسایه ی عزیز من !

می خواهید بدانید کدام وسیله طرز کار استاد شما را رایج و سریع الاثر می کند؟
- وسیله به دست من و شما نیست، دوست عزیز جوان من !
هروقت که کشور ایران، فرهنگ داشت و دیوارهای طویله خراب شد. تا وقتی فرهنگ نیست، هیچ چیز نیست. هروقت که همه چیز بود، این هم هست، ولی متاسفانه خیلی مانع در راه است . . .
جوان های ما که در دوره های عالی ادبیات کار می کنند، احمق و خفه تر می شوند، زیرا دیگران اینطور می خواهند. متصل استادی عالی مقام می تراشند و متخصص های درس نخوانده در پشت دیوار خانه.
ولی شما شاعر هستید چه کار دارید به این کارها؟ شما کارتان را بکنید. اگر شما کیف می برید و پیش افتاده اید، یقین بدانید روزی هم دیگران کیف می برند که مثل شما پیش افتاده اند.
باز به شما می گویم : بنویسید. نوشتن، زندگی ست. پیش از هرکس خودتان کیف می برید. حکایت اینکه دیگران چرا به این حد اعلا نرسیده اند، روزی خواهد رسید. فقط باید بدانید که هنوز نرسیده اند، باید بدانید در گندابی به سر می بریم. من فقط این را می گویم و چیزی اضافه نمی کنم، فقط باز تکرار می کنم به دست من و شما نیست.

خرداد بیست و سه
نیما یوشیج




پیش آمده برای خودم بنویسم... کم پیش آمده اما. این را روزی کسی گفت که همه چیز برای دیگری ست و حالا تصدیق می کنم که برای دیگری ست. وقتی برای خودم می نویسم برای دیگری ست، دیگری ست که من را به نوشتن می نشاند، دیگری ست که می خواند، دیگری ست که به یاد می آورد و دیگری ست که فراموش می کند. این را تصدیق می کنم که تکه های من از این دیگری ست که جا مانده هرکجا. دیگر اما حوصله ی نوشتن نیست. فاصله ای که افتاده بین نفس کشیدن و زنده ماندن در این شهر مسموم، خیال را نمی گذارد جایی برود آن طرف تر از کوچه ای که آنجا دختری در خون غلتید و خونش در چشمهای ما پاشید. یا آنکه یادت می آید که در کوچه ای فرعی می دوی به هوای فرار و یکباره روبرویت می بینی دو تا حیوان قلچماق به جان بچه ای افتاده اند و وقتی قصد پیش رفتن می کنی که جلویشان را بگیری، یکی شان که درشت تر است و صبع تر، هفت تیرش را در می آورد و پسرک را خلاص می کند و تو که از صدای گلوله جا خورده ای تنها می توانی پاهات را برداری و بدوی و آنقدر که تا از نفس بیفتی و ندانی با بغضت چه کار کنی و دست و پایت کرخت و سرد، اضافه باشد بر تنه ات. بعد کسی می پرسد چگونه ای؟ می گویی بله، داغم خیلی، از داغی وخیمم، از وخامت گذشته... یکروز اینها را می نویسم و خودم را خلاص می کنم. بالاخره فهمیده ام که چطور می شود آنقدر خشمگین بود که اگر مجالی باشد کسی را کشت... یعنی کشتن معنا دارد، جا دارد، امکانش برای من هم هست... آنقدر نفرت جمع می شود که آدم می تواند.
اینها را برای خودم می نویسم. برای اینکه فراموش نکنم. این که هرچه اذیتت می کند را فراموش کنی، راهش نیست، باید اینجا باشد تا بازگردم و به یاد آورم. دیگری همین است که به یاد بیاورم. دیگر نمی توانم خوابهایم را بنویسم. دیگر نمی توانم آن جزییات احمقانه را به یاد بیاورم که زندگی ای ست برای خودش، تلخ تر از این بوده همیشه، اما، حالا این تلخی به کام تر است که کابوسی ست دنباله دار. می روم بیرون، که بگردم توی خیابان، که نگاه کنم توی صورت مردم، که چطور می توانیم همه چیز را نادیده بگیریم و باز به همان کاری باشیم که تا پیش از این بوده ایم و گاهی بخندیم و بعد می بینم که اشتباه می کنم، که هیچکس شبیه خودش نیست آنطور که عادت داشت به شبیه به خود بودن و هیچکس نمی خندد و هیچکس صورت ندارد و هر صورتی چروکیده و رنگ پریده که رد می شود، در خطوطش دقیق که می شوی، در شکل راه رفتنش، و نگاه کردنش، اضطراب را می بینی و نفس تنگی را و رنج را، حتا اگر وقتی بپرسی، شانه بالا بیاندازد و برایت ادای لبخند در بیاورد و از کنارت بگذرد. آن روز هم گفتم، بعد از این دیگر چگونه می شود خندید؟ فهمیده ام که چطور کتابی مانند "سور بز" یا "گفتگو در کاتدرال" یوسا، زاده می شود. چطور "سرزمین گوجه های سبز"، خواب و خیال دخترکی وحشتزده نیست در سرمای کمونیستی بلوک شرق و چطور آدم می تواند این همه سنگین باشد، که همیشه پر باشد و خالی اش را ندیده باشی و چطور آدم از سایه ی خودش هم می ترسد.

وقتی خودم را پیدا می کنم، دارم فروغ می خوانم :

در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانی ست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی ی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته
پناه آورد؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی ی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.

یا :

چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند؟
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است
. . .
من از کجا می آیم؟

و این شعری ست کم کم مال چهل سال پیش. انگار برای امروز گفته بعد هم رفته خودش را انداخته جلوی ماشین، کشته. آدم که نمی تواند دیگری را بردارد، خودش را برمی دارد تا دیگری را بردارد، یعنی می رود آن وسط تا دیگری بماند.
این ها را به خودم می گویم.


شهریور هشتاد و هشت