همسایه ی عزیز من !
می خواستم برای شما بگویم و نشد. از این دهکده، شما را در نظر گرفته و می گویم:
دیدی چه منظره ای گذشت؟ می گفت: آن شاعر، در هر بیت، یک تابلو مجسم کرده است.
مثل اینکه شعر باید نقاشی باشد و هرچه بیشتر، بهتر.
روزی را که از من پرسیدند : ایرانی ها چه چیز را در شعر می جویند؟ یادم آمد.
- ایرانی ها مضمون و تشبیه را می جویند، عزیز من. این فکر که بزرگ شد، تابلو می شود. ایرانی ها تا یک قرن دو قرن هم تابلو می جویند! قاه قاه بزنید از خنده و به فکر کار خودتان باشید.
دیدی چه منظره ای گذشت؟ می گفت: آن شاعر، در هر بیت، یک تابلو مجسم کرده است.
مثل اینکه شعر باید نقاشی باشد و هرچه بیشتر، بهتر.
روزی را که از من پرسیدند : ایرانی ها چه چیز را در شعر می جویند؟ یادم آمد.
- ایرانی ها مضمون و تشبیه را می جویند، عزیز من. این فکر که بزرگ شد، تابلو می شود. ایرانی ها تا یک قرن دو قرن هم تابلو می جویند! قاه قاه بزنید از خنده و به فکر کار خودتان باشید.
آنچه می خواستم برای شما بگویم و نشد، این بود.
پشن. نوزده مرداد هزاروسیصدو بیست و سه
نیما یوشیج
از حرفهای همسایه – کتابِ درباره ی هنر و شعر و شاعری
نیما یوشیج
از حرفهای همسایه – کتابِ درباره ی هنر و شعر و شاعری
این "گزارش از دل رویداد"، کرمی بود که علی ثباتی به جانمان انداخت. گزارش او اما تحلیلی ست، گزارش من بازگویی لحظه هایی ست که از سر می گذرانیم، بیشتر برای این که بعدها بخوانم و به یاد بیاورم جزییات حواسم را و کاش از چند ماه پیش حوصله و دل و دماغش بود که همه را بنویسم... اینها بیشتر خاطره نگاری ست، خاطره ی روزهایی که دود می شوند و به هوا می روند؟ یا سنگین می شوند و همیشه با آدم می مانند !
ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، ماده ی مهربان، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
از دست داده باشیم، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، ماده ی مهربان، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
فروغ فرخزاد – شعر "بعد از تو"
حامد می گفت "در سطح شهرم"؛ اگر پرسیده بودم "کجایی؟"، هفت سال پیش؛ و این عبارت – در سطح شهر – مرا به یاد رادیو می انداخت، وقتی در گزارشی، گزارشگر از سطح شهر گزارش می گرفت و آن را موکد می کرد. دیروز در سطح شهر بودیم، حامد اما آن طرف دنیاست. من هم بودم و با خودم می گویم عجب سر نترسی دارند این مردم و فکر می کنم هرکس همین را می گوید، همه ی کسانی که در سطح شهر هستند و بوده اند و توی این چند ماه. بغل دستم خانمی با دوربین اش فیلم می گیرد. می خواهم از تیررس اش بروم کنار. نمی شود. می چرخد و فیلم می گیرد. همه فریاد دارند، بغض دارند و رهایش می کنند و صدای بلندگوها نمی رسد و خوشحالم. توی بلوار کشاورز. یکی باید جلوی شین را بگیرد. یکهو پشت سرمان دود می رود بالا. زرد رنگ. گاز خردل احتمالن. چشم شروع می کند به سوختن. سیگار روشن می شود از هر طرف. من هم سیگار دارم. ماسک را از صورت برنمی دارم و پک می زنم و دودش زیر ماسک می رود توی دماغم. باید حواسم به شین باشد. همه به هم چفت می شوند و هراس دارند که یکهو غافلگیر نشوند. می روم وسط بلوار، تمام مسیر کنار جوی آن وسط اشغال است. یکی داد می زند خانمها بروند توی پیاده رو. آن طرف، اتوبوس ها جوری متصل پارک کرده اند، که نمی شود از لابلایشان عبور کرد. برای فرار باید توی آبراه پرید... به همه ی اینها فکر می کنم. بعد همه دست می زنند. دوباره شعار می دهند. راه می افتند. بقیه را گم می کنم. چند لحظه. دوباره می بینم شان. می گویم قرار بگذاریم که اگر هم را گم کردیم... قرار می گذاریم. نمی دانم چه طور دوباره گمشان می کنم. روی جدول می ایستم و دنبالشان می گردم. می بینم شان. به زور از لای بقیه خودم را می رسانم. دست میم را می گیرم. بازوهای مان را به هم حلقه می کنیم. نمی ترسم. یکهو پاها به زمین کوبیده می شود. این پایکوبی آنها را می ترساند. ترس را در نگاهشان می بینم. اضطراب می دهد به فضا. بعضی ها به بدنه ی اتوبوس ها می کوبند. صدای مهیبی ست. آدم جا می خورد. واو می گوید خوب است. من می گویم مشوش می کند آدم را. می گوید همین اش خوب است. فکر می کنم. یکهو ساکت می شوند. ناخودآگاه فریاد می زنم و باز از نو همه. راست می گوید. فضا را عادی می کند. آنها را می ترساند. برای ما عادی می کند. ترسمان ریخته و شبیه آن دوشنبه ی کذایی، اعتماد به نفس مان زیاد شده. آنقدر که فراموش می کنیم همه ی بلاهای دوماهه را. فکر می کنم وقتی ترسمان بریزد، آنها می آیند. وقتی عادی می شود برایمان و احساس پیروزی می کنیم. جلوتر نمی گذارند برویم. شین می گوید باید بایستیم و زیادیم. راست می گوید. کسی رد می شود و می بینم که سرش را گرفته. با چوب خورده. ورم کرده و گرفته پیشانی اش را. واو پرسیده بود چرا این همه روی پیشانی تاکید کرده ای. می گویم چون دیده ام چند بار که چطور می شکافد پیشانی و هر بار دیده ام و ناخودآگاهم شده. دیروز اما روزی بود. فقط همان یکنفر نبود. یکی دیگر را هم دیدم. قبلن اما یکی دو نفر را می دیدی که سالم مانده باشند. گفتم اینجا که این همه ایم اگر توی مسیرهای دیگر هم همینطور باشد، خیلی زیادیم، مثل آن دوشنبه ی کذایی، زیادیم و تا چشم کار می کرد و تا گوش می شنید و تا حنجره جان داشت. زود آخرش را گفتم. اولش رفتیم توی میدان. زود بود هنوز و فکر کردم نباید خبری باشد. اما صداها بود و پارچه های سبز و بادکنکها. یادم از آن وقتهای چهار پنج سالگی ام می آید که می رفتیم راهپیمایی. روی کول پدر سوار می شدم و بادکنک توی دستم و او خسته می شد و راه می رفتم و من خسته می شدم و کولم می گرفت. بازی ی بچگی بود که اگر راهپیمایی ست زود بیدار شوم و آویزان پدر که من و خواهرم را ببرد، بادکنک بخریم. شلوغ بود و کف می زد جمعیت توی میدان و فریاد می زد و من با تعجب که آنها کجایند؟ بعد وقت نماز، پدر که می ایستاد، من بادکنک را بند می کردم به کفشی چیزی، تا علامت باشد و می دویدم توی صف نماز و بهترین وقتش، موقعی بود که همه رکوع می رفتند و می بایست از توی تونلی که درست شده بود رد شوم و تا قبل از اینکه بلند شوند، به انتهای صف برسم تا صف بعدی که همه به سجده رفته اند، از روی سرهایشان بپرم و گاهی پایم به سرهای توی سجده می خورد و گاهی سرم به سرهای توی رکوع و دردم می آمد. و گم می شدم. گفتیم اینجا امن نیست وسط میدان، آنها می آیند و معلوم نیست چه می شود و برویم بلوار و یکی می گفت همه دارند می روند هفت تیر و توی موبایل به یکی خبر دادند که اینجا شلوغ است و صدای کف زدن از توی گوشی می آمد و او داشت به بغل دستی اش می گفت که من شنیدم و گفتم برویم سمت بلوار. و باید برمی گشتم و علامت بادکنک را پیدا می کردم و پدر را پیدا می کردم و می گفتم چرا آنجا – در ورودی – آدم را می گردند و ما چرا نمی رویم تو و آن تو کجاست؟ آنوقت او می گفت دانشگاه و من تا خیلی بعد همیشه فکر می کنم دانشگاه همان مسجد است در روزهای تعطیل و همه می روند آنجا نماز می خوانند برای اینکه توی راه بادکنک بخرند و بستنی یخی بخورند و دور هم نماز بخوانند و کسی هم حرف می زند که فقط صدایش می آید و خودش را نمی شود هیچوقت دید مگر از آن در که آدم را می گردند بگذری. وقتی می بینم زنها با بچه هایشان و شوهرهای شان آمده اند، این چیزها به یادم می آید تا برسیم به بلوار و برویم به سمت آن میدان دیگر و می بینم تا چشم کار می کند بادکنهای سبز را و دستهای بالا آمده را و یکه می خورم و فکر می کنم این مردم عجب سر نترسی دارند و اینکه خودم هم از همین مردم ام و توی سرم می دانم که می ترسم و با این همه اینجایم و برای دیگران هم حتمن همینطوری ست که اینجایند. یاد آن روز می افتم که همین مسیر را در سکوت رفتیم و اصلن تصوری از امروز نداشتیم. یاد حامد می افتم و دلم می گیرد که اینجا نیست و خوشحالم که نیست و دلم می خواهد همه ی جزییات را برایش بگویم.
شهریور هشتاد و هشت
No comments:
Post a Comment