Sunday, November 28, 2004

زمزمه کنان گفتم: مي خواهم همان باشم که هستم. من انقلابي ام و کف پاهايم هم صاف است. در ضمن هم جنس باز هم هستم. غير ازين هم چيز ديگری نمي خواهم باشم. خوب نمي توانم برايت توضيح دهم. توی اين جامعه، قانون ها و پيش داوريهای فراواني هست؛ مردم هرچيزی را که ظاهرا غير عادی باشد، يا جنايت مي دانند يا بيماری. همه ی اينها به اين خاطر است که با جامعه ای پوسيده سر و کار داريم که پر از عقده و حماقت است. به همين دليل بايد انقلاب کنيم. مي فهمي؟
آدلايدا به من مي گويد: و در ضمن خودش بهم گفت که اگر تو شوروی زندگي مي کرد مي فرستادندش تيمارستان و اگر تو چين بود تيربارانش مي کردند؛ چون آنها اينجوری با همجنس بازها برخورد مي کنند. به همين دليل مي خواهي انقلاب کني؟


زندگي واقعي الخاندرو مايتا – ماريو بارگاس يوسا

Wednesday, November 24, 2004

« شمشير از بيرون و دهشت از درون ايشان را بي اولاد خواهد ساخت. هم جوان و هم دوشيزه را، ريش سفيد و شيرخواره را هلاک خواهد ساخت.»

تورات - تثنيه باب سي ودو آيه ی بيست و پنج



بي کوزه رود خانه برده ام عمري ست که در حياتم درياست من از احاطه ي دريا و التماس خزر به تنگ آمده ام به تهران چگونه برگردم که در خودم جامانده ام ديگر به لنگرود ِ آن روزها بر نمي گردم
هواي شرجي براي مردن هم منا سب نيست!
من تهران ِ پارک هاي جمعه را مي پرستم چرا برگردم؟
افتاده ام درون ِ فنجان ِ چاي چشم هايم ميان چاله ي قاشق هي تاب مي خورد چنان به هم مي زني که قند و شراب و آب هم لهجه مي شوند در اين همه خوابي که براي تو ديده شد گاهي چه بي رحم و دلسردي که از ديوارها مي نوشي و نمي داني که آينه آنچه ديد زد از ياد نمي برد.
من که با آب نشانه رفته ام تو را شليک نمي کنم سوي آنکه خيس نيست برايم چاهي بيار و چايي درون فنجان و يک اجازه بفرما در اينهمه جايي که روي پايم تنهاست تو که از جنس رودخانه آمدي بگو چرا نشد در جايي سطلي فرو کنم و در تو بياويزم رود!
که اينهمه را براي تو رو کنم چرا نيامد چاهي روي کوهي که ايستاده ام يک جفت سينه ي کرخت، بر ادامه ي کشدار ِ بندِ رخت جلق مي زند از کاک مي رود بالا و مي رسد پايين! تاک! شرابي سهمناک دارد عزيزم! اما تو ساک بزن! و بر خيال تاکي بشين که در خيال تو راست مي شود!
به يادت که مي افتم پنجره را آغوش مي کنم دستي به روي ماه مي کشم و دستمالي گرد و غبار روي عکس را مي روبد نه چتري سرم مي گذارم نه اينجا کلاهي پي باران منم که مي آيم و هاي هاي مي گريم شراب نه! آبِ سراسر شده ام چنان پُرم که از شيشه بيرون ترم! مثل دريا اوج دارد روي خود افتادنم اما نمي دانم بر تو پرتابِ کدامين دست افتاده ست؟ من!؟ يار کي من مي شود من يار را کي مي شوم؟


از " پاريس در رنو " - علي عبدالرضايي

Monday, November 22, 2004

عکس خانوادگي

پدر، سیخ وایستادده
مادر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
پسر، سیخ وایستاده
دختر، سیخ وایستاده
دختر، سیخ وایستاده


ارنست ياندل

Friday, November 19, 2004

مرض شادی خواهد آورد و آسايش غم
برف سياه خواهد بود و خرگوش شجاع
شير از خون خواهد ترسيد
زمين نه گياه خواهد داشت نه معدن
سنگها به خودی خود حرکت خواهند کرد
...
بهتر است مرا نبيند که دنبال عشق ديگری مي دوم


قطعه های محال - آماديس ژامن

Wednesday, November 10, 2004

دو سه هفته ای که گذشت، يک روز به جای ذرت کوبيده ی بدبوی هميشگي، قابلمه ای پر از تکه های گوشت برايشان آوردند. ميگل آنخل بائس و مودستو دياس غذا را يک نفس بلعيدند، با هر دو دست غذا مي خوردند و وقت نفس کشيدن نداشتند. کمي بعد زندانباني به سلولشان آمد. روبروی بائس دياس ايستاد: ژنرال رامفيس تروخيو مي خواست بداند آيا خوردن گوشت پسرش حالش را به هم نزده؟ ميگل آنخل که روی زمين نشسته بود گفت: برو از قول من به آن حرامزاده ی کثافت بگو آن زبان خودش را قورت بدهد و خودش را مسموم کند. زندانبان زير خنده زد. رفت و کمي بعد برگشت، از همان دم در سر پسری را که از موهايش گرفته بود به آنها نشان داد. ميگل آنخل دياس چند ساعت بعد در آغوش مودستو مرد، سکته ی قلبي کرده بود.
تصوير ميگل آنحل دياس وقتي سر بريده ی پسر بزرگش ميگليتو را شناخته، ذهن سالوادور را گرفته بود...

سور بز - ماريو بارگاس يوسا



سپس تمامي اقوام زمين در مقابلم خواهند ايستاد و من ايشان را از هم جدا خواهم کرد، چونان چوپاني که بزان را از گوسپندان : گوسپندان را در طرف راست قرار مي دهم و بزان را در چپ.
آنگاه به عنوان پادشاه به کساني که در طرف راست منند خواهم گفت بياييد ای عزيزان پدرم! بياييد تا شما را در برکات ملکوت خدا سهيم سازم، برکاتي که از آغاز آفرينش برای شما آماده شده بود. زيرا وقتي من گرسنه بودم شما به من خوراک داديد؛ تشنه بودم، آب داديد؛ غريب بودم مرا به خانه تان برديد؛ برهنه بودم به عيادتم آمديد.

بيست و ششم متي

Thursday, November 4, 2004

اين سن سوخته: اين گور!

سرم را پايين انداخته بودم و از کوچه ی بي سايه مي رفتم. ناگهان تنم داغ شد، تب کردم. موهای تنم سيخ سيخ شد. سرم را بلند کردم و در روبرو چيزی را ديدم که هرگز باورم نمي شد به چشم خود ببينم!
مردي بود سي و دو سه ساله، بلندقد، با يک عمامه ی سياه و ظريف و کوچک، ولي متناسب بر سرش. چشمهايش سياه سياه بود و ابروهايش به هم پيوسته. دماغش زيبا بود و متناسب با لبهايش که نه زياد گوشتي بود و نه غيطاني. و ريشي داشت که انگار ريش نبود بلکه نوعي هاشور بود که به حاشيه ی صورتش زده بودند. گردنش باريک بود و يقه ی پيرهنش باز باز. عبای ساده ی نازکي روی دوشش انداخته بود و بين عبا و پيرهن بسيار بلندش چيزی نپوشيده بود. موهای کم پشت سينه اش از يقه ی پيرهنش پيدا بود. من نفهميدم چطور شد، مستقيما رفتم به طرف اين مرد جوان. او بازوهايش را بلند کرد، انداخت دور شانه های من. من صورتم را گذاشتم روی موهای کم پشت سينه ی او و مثل زماني که پدرم و آقای شبستری گريسته بودند، گريه کردم. او حرفي نزد؛ تنها کاري که کرد اين بود: با صدايي بسيار معمولي، بدون کوچکنرين تحرير و قرائت و بدون آنکه احساساتي بشود، هفت آيه ای را که بارها پشت سر هم در حيات خانه و يا در مسجد کبود خوانده بودم، از بالا سرم خواند: سال سائل بعذاب واقع. للکافرين ليس له دافع. من الله ذی المعارج. تعرج الملائکة والروح اليه في يوم کان مقداره خمسين الف سنة. فاصبر صبرا جميلا. انهم يرونه بعيدا. و نريه قريبا. و به محض اينکه اين آيه ها را خواند، بازوهايش را از دور شانه های من، سينه اش را از زير گونه ی من، دور کرد. کنار کشيد. رفت. من برگشتم نگاهش کردم. رفت، بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند.


رازهای سرزمين من – رضا براهني



شمعون به مريم گفت: اندوه همچون شمشيری قلب تو را خواهد شکافت، زيرا بسياری از قوم بني اسرائيل اين کودک را نخواهند پذيرفت و با اين کار باعث هلاکت خود خواهند شد. اما او موجب شادی و برکت بسياری ديگر مي شود و افکار پنهاني عده ی زيادی فاش خواهد شد!

انجيل لوقا – باب دوم


Wednesday, November 3, 2004

اين سايه ها
عجيب
شکل موهای ات را
در خواب های من
زاييده مي شوند


***
يک روز وقتي با هم زير ايوان خانه شان خزيده بوديم، مجبورم کردند لخت شوم. زير ايوان يک فضای بزرگ خالي بود که قسمت انتهايي آن ارتفاع کمتری داشت و مي شد بدون اينکه سرت به سقف بخورد آنجا بنشيني. خنک بود و بوی خاک و سنگ مي داد. ناگهان ری گفت لخت شو! و بعد رودا گفت يالا لخت شو!؛ تا لباسهايم را در نياوردم اجازه ندادند که بيرون بروم. پيراهن، شلوارک و لباس زيرم را هم در آوردم. آهسته حرف مي زدند و بي صدا مي خنديدند و مي گفتند يالا زود باش. راهم را بسته بودند و من چاره ی ديگری نداشتم. مي ترسيدم ولي من هم مي خنديدم. گفتند مي خواهيم نفوذمان را به تو نشان بدهيم؛ ولي خودشان هم مثل من لخت شدند.
گاهي وقتها روی بعضي ها نفوذ داری ولي تا امتحان نکرده ای متوجه نيستي.
زير ايوان خانه ی کانکل ها ما به يکديگر نگاه کرديم ولي به هم دست نزديم. دندانهايم به هم مي خورد چون مي ترسيدم که يک پسر يا خانم کانکل ما را ببيند. مي ترسيدم ولي خوشحال هم بودم: غير از صورتهايمان در بقيه ی قسمت ها مثل هم بوديم.

داستان گرما - جويس کارل اوتس



( يادآوری! )