Tuesday, June 23, 2015

یادداشت روزانه / مرحوم اهورا

[یادداشت روزانه]
دوشنبه یک تیر 1394

آزارنده‌ترین گاه سی‌وچندسالگی آدمیزاد بحران اعتمادبه‌نفس گاه‌وبی‌گاه است؛ گاهی آنقدر بیخود زیاد است می‌خواهد منفجر شود گاهی وقتی یک‌باره یادش می‌آید چنان به گا رفته است، می‌خواهد همان لحظه خودش را خلاص کند. بعد بلند می‌شود برای خودش کار احمقانه‌ای دست‌وپا می‌کند؛ می‌رود جیم، غذا درست می‌کند، آنجا حوصله دویدن ندارد، غذا مزه نمی‌دهد و وقت انجام آنها همه‌اش به همان فکر می‌کند، چرا برای خودش کسی نشده؟ انگار خیلی‌ها برای خودشان کسی شده‌ند و خودش نشد با اینکه هنوز هم نمی‌داند چه چیزی.  بعد یادش می‌آید این حالی که حالا دارد، توی هشت سالگی هم که تابستان، می‌آمد خانه دنبال کونش سرش را می‌خاراند که حالا چه کار کند، داشت. چطور آن‌وقت نمی‌فهمید این حال سی‌وچندسالگی‌ست نه حال چند سالگی! ولی در سی‌وچندسالگی آدم می‌خواهد هی خودش را به خودش نشان بدهد، مدام خودش را سرکوب نکند و تا خودش را به خودش ثابت کند، کنترل همه‌چیز را به دست گرفته زود از دست می‌دهد. اما این در همان چندسالگی هم که همین‌طور بود. به همه اینها بحران اعتبار هم اضافه می‌شود. خلاصه یک وضعیت گهی‌ست، خوبی‌اش این است آدم خوب می‌داند این گه دیگر تا قبر همراهش می‌آید.

دیگر ادامه این مطلب برایم جالب نیست. ازین لحن و زبان هم هیچ خوشم نمی‌آید. یاد مرحوم اهورا افتادم. وقتی زنده بود هرگز دلیل بیزاری‌ام را نفهمیدم. چنان از او بدم می‌آمد، یادم می‌آید وقتی در خیابان معدل‌الدوله از ماشین‌اش که زحمت کشیده بود مرا رسانده بود، پیاده شدم همین‌که برگشتم با او دست خداحافظی بدهم، روی دستش بالا آوردم؛ که روی دستش بالا می‌آوردم. حالا بعد از این همه سال خودم را می‌بینم چطور دارم او می‌شوم. دیگر ضرورتی ندارد جزییات رفتار و کردار و شمایل او را بگویم. خود من مرحوم اهورا که در سی و هشت سالگی توی جاده هراز، نزدیک آبعلی، زیر تریلی رفت و جان سپرد، هستم. ولی این داستان دیگری‌ست کنار بی‌شمار طرح‌های نیمه‌تمامی که گوشه و کنارها یادداشت کرده‌ام. دیروز توصیف قشنگی برایم ساختی: خدای قصه‌های ناتمام. البته او که فقط نوشته بود پر از داستانهای ناتمامی. من این‌طور کردم به جای پر گذاشتم خدا. بعد خیلی خندیدم. یادم آمد یک آخوندی بود خیلی دلش می‌خواست حالی‌مان کند الله الصمد یعنی چه و هی می‌گفت صمد یعنی توپر. مردکه قرمساق می‌خواست به مای سیزده ساله ملاصدرای دست چندم دانشکده الهیات فرو کند. از مطلب جدا افتادم. مطلبی نمانده است. جز اینکه باید برایش بنویسم داستان شیخ بدرالدین ناظم حکمت، گشایش و ورود و ادامه‌ی استادانه‌ای دارد که حتا بورخس نمی‌تواند.

Saturday, June 13, 2015

یادداشت روزانه


یادداشت روزانه
(یکشنبه 24 خرداد 1394)



هم‌دوره‌ای‌ها، یعنی آدم‌هایی که در یک حال و هوای دور از همِ باهم بزرگ شده‌‍اند، دیگر بدجور حوصله‌ام را سرمی‌برند. کرخت و بی‌جان‌اند و خیلی ادای خیلی کتاب خواندن و فیلم دیدن درمی‌آورند و هرکدام دیگر پانزده سال است دارد همین کار را می‌کند. من خیلی دلم می‌خواهد داستان هکری را بنویسم که دزد است و خوب است. اما هکر از هم‌دوره‌ای‌های ما درنیامد. تقریبا هیچ چیز دیگری هم از ما درنیامده. یک جنبش سوسول رنگی نصفه‌نیمه درآمد که بیشتر شبیه تبدیل کردن دسته‌ی سینه‌زنی سنتی به دسته‌ی با موسیقی و کیبورد بود. بعد هم بلند شدیم دور دنیا افتادیم دیدیم ای‌بابا دنیا، دنیاست و صفر تاریخش 1357 نیست. هرکدام‌مان جداجدا فکرمی‌کنیم کون آسمان پاره شده من را به عالم هستی هدیه کرده است. از جزییات علوم دقیقه و صنعت تا ریزه‌کاری‌های هنرهای ظریفه همه چیز را از اصلش بهتر می‌دانیم و هیچ‌کس دیگر هیچ نمی‌داند. حتا آن‌طرفی‌های هم‌دوره هم ایمان پدران‌شان را ندارند. نسلی که داستان‌نویس ندارد و شاعرش برای اسم کتاب‌هایش وارفته‌ترین مصدر را پیدا می‌کند. در سی‌واندسالگی تصمیم گرفته است هیچ‌چیز به هیچ‌جایش نباشد و در چهل سالگی مرده باشد. بعد می‌بینم خودم بیشتر از آنها حوصله خودم را سرمی‌برم. معلوم است همدوره‌ای‌ها یعنی همان چهارصدپانصد نفر آدمی که آدم می‌شمارد، می‌بیند توی زندگی‌اش، دوروبر خودش از هم‌سالانش شناخته. همین آدم بچه‌دار هم که می‌شود فکر می‌کند کون آسمان را پاره کرده. آن یکی هم که بچه نیاورده او هم انگار آسمان بدهکار اوست. خودش را چلانده و جر داده موزیکش به زور نامجو شده وگرنه که همان شاهین نجفی‌ست، آنارشیسم تقلبی مثل بسیجی تقلبی، مثل شعرهای نسل بیتی تقلبی، مثل حیثیت اعتباری تقلبی. مثل دولوز... ای‌بابا... مثل ترجمه‌های پیام یزدانجو. بعد حالا نشسته‌ایم، ببینید به‌به ما در سی‌سالگی دیگر حال نداریم. کونش را نداریم. به جاش قارچ بزنیم بریم جنگل با هم جلق بزنیم. حالا خودش بهتر می‌شود. ببینم پسرت را کدام مدرسه اسم نوشتی؟ ها. مدرسه خوبی است. چرا خوب است؟ چطور می‌تواند مدرسه‌ای در سال 1394 شمسی در تهران مدرسه خوبی باشد؟ اصلا مدرسه خوب شبیه به چیست؟ یک مدرسه‌ای‌ست که معلم‌هایی دارد که دروغ را بهتر به بچه‌های آدم حالی می‌کند، قشنگ‌تر حالی می‌کند. بعد هم معلوم می‌شود این معلم خیلی خوب، همکلاسی خود آدم بوده، آدم خیالش راحت می‌شود، او هم حالش را ندارد دروغ را بهتر به بچه‌های آدم حالی کند. بالاخره این هم یک‌طوری می‌شود. 

Tuesday, June 9, 2015

یادداشت روزانه

یادداشت‌های روزانه
دوشنبه – اول خرداد 1394

«فرجام ایده‌های نافرجام»

یکی از آرزوهای من همیشه نوشتن داستان کودک است اما از آن‌جا که می‌دانم نمی‌توانم می‌خواهم مجموعه داستانی به زبان کودکانه بنویسم. اما طوری که شده داستان فقط تصویر است؛ این‌وقت آدم مجبور می‌شود زبان کودکی بدهد به راوی جوری که انگار چشم کودک صدای راوی‌ست. از طرف دیگر، یک مساله نسبت روایی داستان‌ها با هم بود که این‌جا نمی‌گویم. دیگر مساله نسبت فرمی هر داستان با داستان دیگر بود. من این‌ها را این‌طور ساختم که در هر داستان کودکی می‌آید از نوزادی تا ده سالگی که یک کودک نیست و مثلا نوزاد که نمی‌تواند چشم راوی باشد. بعد فکر کردم اگر بتواند و بشود، چه؟ راه ساده‌اش این است راوی را آدم سوم‌شخص بیاورد و خودش را خلاص کند. اما اگر راوی همان نوزاد باشد و اول‌شخص باشد، نوزاد مگر «من» دارد؟ اصلا مگر می‌تواند داشته باشد؟

فرم دیگری که می‌توانست این‌ها را ساده مجموع کند، بردن لوکیشن به مهدکودک یا محوطه بازی بچه‌ها توی پارک است. توی پارک یک پسربچه شش ساله می‌رود سراغ یک پسربچه نه ساله از او می‌پرسد اسم تو چیه آقاپسر؟ پسر بزرگتر جواب نمی‌دهد. پسر بزرگتر با دو تا پسربچه‌ی دیگر دارند دو تا دختربچه آن‌طرف‌تر را آزار می‌دهند. آنها می‌خندند دخترها گریه می‌کنند. آن یکی می‌دود به مادرش می‌گوید اون خیکی عنکبوت آورد انداخت روم... بعد باز جیغ می‌زند. خیکی‌ها در آن سن و سال قلدرند، بعدتر مسخره‌شان می‌کنند. آن‌وقت دوباره پسربچه اولی می‌رود به پسربچه دیگر می‌گوید آقاپسر اسمت چیه؟ میای با من دوست بشی؟ پسربچه دوم با نوچه‌هایش رفته‌اند آن بالای دیواره‌ی کوتاه سیمانی کنار محوطه بازی، اسمش را نمی‌گوید می‌گوید اسم خودش چیست؟ و پایین پایش، او را طوری نگاه می‌کند، انگار بر اورنگ پادشاهی ایستاده، بنده‌ای به خدمت است. - توی این محوطه می‌شود پلکید و پلکید و بازی‌های ساده‌ی بچه‌ها را نگاه کرد تا الگوی بازی‌های آینده‌ی مثلا پیچیده‌ی خودمان را دید. این هم هست که می‌شود هر داستان از نگاه بچه‌ای باشد توی آن محوطه و یک راوی داشته باشد: پسرکی که از هرکدام آنها می‌پرسد «آقاپسر اسمت چیه؟ میای با من دوست بشی؟»

Sunday, May 31, 2015

حکایت غلام مخزومی و ملکه ختنی


حکایت غلام مخزومی و ملکه ختنی

[به یاد محمدجعفر محجوب]




اگر ملکه‌ای در درباری به غلامی دل داد و او را از آن خود کرد، لابد آن غلام سر از پا نشناسد هرچند بداند التفات ملوکانه‌ی بانو، چندان نپاید و دور نخواهد بود از چشم و حوصله‌ی او خواهد افتاد. غلام بیچاره، هرچند تقلا می‌کند، نمی‌تواند؛ اسیر و عاشق است. جان که پیشتر به اسارت ملوکانه سپرده، حالا دیگر دل هم ندارد. حال خودش را بازنمی‌شناسد.
پس ملکه دیگر غلام را نمی‌خواهد. کاتب مخصوص را می‌خواهد. کاتب به آن شیوه رضا درنمی‌دهد. کاتب گمان می‌کند چون قلم دارد زیر بار نرفتن می‌تواند. ملکه می‌اندیشد کاتب را به‌دست آوردن کمی سخت‌تر است... خوش‌تر است. اما لب‌ها و لبه‌ها و انحناهای زن، او و قلمش را حیران می‌کند؛ کاتب درمی‌ماند. ملکه پیش خودش می‌اندیشد حالا کاتب چه خواهد کرد و منتظر است. کاتب به سراغ غلام می‌رود و داستان غلام مخزومی و ملکه ختنی را می‌نویسد. داستان در افواه می‌افتد و کسی نمی‌داند نویسنده آن چه کس است. ملک از آن همه معاشقات و مناظرات خفیف‌الدرجه و کریه‌الوجهه خشم گرفته، کاتب را خوانده وی را می‌پرسد آیا چه کسی می‌تواند چنان لاطاعلاتی نویسد؟ کاتب پس از ادای احترام و تعظیم و کرنش پیش ملک، می‌گوید حضرت امیر می‌دانند که اگر کسی خود این همه احوالات دقیقه که در قصه آمده است را به تجربه نیاموخته باشد، هرگز نخواهد توانست آنطور آن را سروشکل داده، مکتوب کند. پس می‌افزاید که اگر حضرت امیر اجازت دهند، کاتب آن قصه را به دقت بازخواند تا معلوم کند که غلام و ملکه قصه چه کس‌اند. ملک را این فکر خوش می‌آید، او را دستوری بدان کار می‌دهد. کاتب دیگر بار پیش ملک حاضر شده سر فروانداخته، خجل به لکنت افتاده است. ملک با او بازمی‌گوید چه شد و آن عجوزه و آن زشت‌روی‌وزشت‌خوی چه کسان‌اند؟ کاتب می‌گوید اگر ملک اجازت فرمایند در این فقره دم‌فروبستن و زبان به کام نگاه‌داشتن شرط صلاح است. ملک را ازین گفته سخت غضب می‌آید. کاتب چون حال ملک دگرگون دید، اول از ملک امان خواسته پس می‌گوید غلام را نیافته اما ملکه را یافته است؛ آن‌گاه به خواندن پاره‌ای از قصه آغاز می‌کند اندر وصف جایگاه مصفایی که آنجا نخست ملکه غلام را به خود خوانده است. ملک از شنیدن آن وصف، چندان حال خوشی پیدا می‌کند، دماغ بزم‌اش به جنبش می‌آید تا آن جا که کاتب توصیف دقیق پیکر ملکه ختنی را بر ملک می‌خواند. پس ملک اندام ملکه را بازمی‌شناسد ولی بزم فرونمی‌گذارد.
روز دیگر ملک باز کاتب را فرامی‌خواند. کاتب با دل گشاده و خاطری مجموع که باری سرانجام انتقام از ملکه بازستانده در پیش ملک حاضر می‌شود. چون به پیش اورنگ ملک درمی‌رسد جلاد را می‌بیند ایستاده با شمشیری آخته؛ تا گردن او را بزند. ملک رو در کاتب آورده می‌گوید اگر تو آن اندام را بازشناختی، چگونه بازشناخته باشی چون به عین خود رویت نکرده باشی؟ کاتب رنگ رخ می‌بازد، باز کیاست فرونگذاشته می‌گوید ذکر آن را از دهان مبارک ملوکانه شنیده است که در فلان قریه، پس از فلان جنگ که سور استیلای سپاهیان ملک بود و از دختران آن بلاد مغلوب بهر او آورده بودند؛ چون به کام ملک خوش ننشسته بود، کاتب را خوانده در عالم مستی آن جزییات اندام زیبای ملکه را بر او گفته است تا بازنویسد در خاطره‌ی روزگاران بماند. لیکن این ماجرا هرگز در خاطر ملک نمانده است. کاتب را می‌گوید آن طومار بیاورد، برخواند.
از آن سو، ملکه خندان، گشوده و در طرب است و از شنیدن آن قصه‌ها بهجت و سرخوشی‌ای زایدالوصف پیدا کرده، دیگر دل به کاتب سپرده و به حیلت و کید او هیچ ظن نبرده، گمان می‌کند کاتب چه خوب صورت حال ملکه را دانسته که چه زود ملال‌خیز است و هرگز کسی چون کاتب ملالتش را آن‌طور به خیال نستانده است.
باری کاتب اما به خانه آمده مشوش بر سروروی خویش می‌کوبد که اینک کدام طومار پیش ملک برده، برخواند و هرچند تامل می‌کند در آن مجال اندک، کار کزان گشایشی خیزد، درنمی‌یابد. پس اندوهگین و هراسان، برخی طومارها که در آن همه سال‌ها نوشته برمی‌دارد؛ کار از دست خویش رفته دانسته، به اقبال می‌سپارد؛ راهی قصر می‌شود. 
در  این میان، ملکه با ملک آمده نشسته است بی‌آن‌که هیچ از این ماجرا دانسته باشد؛ ملک را گوید قصه‌ای چنین و چنان شنیده است غلامی و ملکه‌ای؛ وی را بس خوش آمده شبانه چون ملک به حجره درآید، آن را بر ملک خواهد خواند که چه سرورها در آن است و از عجایب عشق شیرین‌قصه‌ای‌ست لطیف؛ شاید که نویسنده آن را یافته، تکریمش کنند. حالی ملک را بساطت حال ملکه چندان خوش می‌آید که او را هرگز چنین گشوده سالیان بود ندیده، خیال کاتب از خاطر می‌زداید.
پس از آن احوال، چون کاتب به قصر بازمی‌‌رسد باز مجلسی‌ست و نیکوآراسته بزمی، ملک و ملکه بالانشسته، جام‌های زرین پیش نوش هم آورده، مطربان و رقاصه‌ها به شادی در جنبش‌اند وانگاه با خود می‌خواند:


صد حیله به رنگ و بوی آمیخته‌ای
آن‌گه ز میان کار بگریخته‌ای
باران دوسدساله فروننشاند

این گرد بلا را که برانگیخته‌ای