Monday, June 28, 2004

امر بسيط از راز امر پايا و سترگ مراقبت مي کند. امر بي واسطه در نزد آدميان ماوا مي کند و نيازمند شکوفايي ديرمان نيز هست. برکت اش در امر نانمودني و هميشه همان، نهفته است. پهنه ی همه ی اشيا و امور برباليده ای را که گرداگرد باريکه راه منزل دارند و درنگ مي کنند، جهان ارزاني و نثارمان مي کند، در ناگفته ی زبان اوست؛ چنان که مرشد پير خوانش و حيات اکهارت مي گويد؛ خدا نخست خدا.



باريکه راه مزرعه - مارتين هايدگر

Friday, June 25, 2004

من نمي توانم بين عشقي که به آدم ها دارم و عشقي که به سگها دارم فرق بگذارم. وقتي بچه بودم و مشغول تماشای کمدين ها در فيلم يا گوش کردن به کمدين ها در راديو نبودم، وقت زيادی صرف کشتي گرفتن روی فرش با سگهای مهرباني مي کردم که داشتيم و من هنوز هم ازين کارها زياد مي کنم. سگها خيلي زودتر از من خسته مي شوند و از رو مي روند. من برای هميشه مي توانم اين کار را ادامه دهم.


SlapStick - کورت ونه گات


Tuesday, June 22, 2004

زندگي يعني بيماری دور و دراز. من به آسکليپوس شفابخش يک خروس بدهکارم!

- سقراط!


و زاير فرياد خودش را نشناخت، ديوانه شد.

Saturday, June 19, 2004

ان الانسان لربه لکنود
شش / عاديات


استلام *

بالا مي آوري ات | خواسته ام ات | مردي که شب بود زير فواره فلوت دستش بود مي زد که اول بعد يک پنجره خاموش بود بعد يک پنجره ي بعدي خاموش و بعد هي خاموش خاموش و مرد هنوز فلوت به دست فواره مي زد.
ما پايين تر ايستاده بوديم. يکبار راجع به سومين بار حرف زديم و عرق کرديم. شايد بار پنجم بود تا صبح. من سيگارم را لاي مو – هاي ات و تنت سرگيجه ي تهوع آوري که هميشه تکرار مي کني بعد بالا بياور- ام تازه آنوقت پرده را کشيد. موي دستهاي مرد لاي چنگهاي و بوي قاعده گي.
اين ها را بر مي گردانم:

پنج شنبه
يکبار بيرون را نگاه کرد.
سه بار موهايش را شانه کرد.
دوباره پشت ميز نشست اداي نوشتن در آورد و داشتم کتاب مي خواندم. سرش را برگرداند به کاکتوس هاي روي کتابخانه خيره شد و فکر کرد از سوراخهايش خون بيرون مي زند را چرخيد، نوشت. سرش را توي نوشته بست. من را برداشت، رقصاند و من با يک ديگري قاطي شدم.
چهارشنبه
چشمهايش را باز کرد به چيزي فکر کرد تکان خورد، بيشتر تکان خورد، خيلي بيشتر تکان خورد و بعد لخت شد، وا رفت، چشمهايش را بست
جمعه
من را از اتاق بيرون کرد.

مرد وقتي فلوت مي زند با فواره دور مي شود. فواره با مرد فلوت مي زند مي چرخد. مرد از فلوت فواره مي زند. سرخ از مرد فلوت؛ از فواره مرد، از فلوت فواره مي زند. اينها اينجا شتک مي بندد من لاي پستانهايت و انگشنتهايم... انگشتهايم...
صداي در به هم خوردن باد مي آيد از فلوت مي زند مرد فواره با قاطي اش اول سرخ مي آيد بعد خون مي زند از لبه ها، پنجره ها / خاموش خاموش. مرد فلوت به لب از بوي تعفن گوگردي اش فواره مي زند: بالا مي آورم ات | خواسته اي ات|



* استلام: دست کشيدن به چيزی و لمس کردن آن، به ويژه حجرالاسود


Thursday, June 17, 2004

زمان به اعتبار گذرا بودنش دفع کننده است؛ اراده از همين بابت از آن رنج می کشد. اما اراده خودش از اين نحو رنج کشيدن چندان سخت بيمار می شود که در می گذرد؛ بيماری اراده آن گاه درگذشتن خودش را اراده می کند و با انجام دادن اين کار اراده می کند که در اين جهان همه چيز شايسته ی درگذشتن باشد. دشمنی اراده با زمان هر آنچه را در می گذرد بی ارج می کند. زمينی - زمين و هر آنچه از آن اوست - آن چيزی است که به درست سخن نبايد باشد و اين همان چيزی است که نهايتا هستی حقيقی را واقعا واجد نيست. ازين رو افلاطون آن را me on يا نيست می نامد.



زرتشت نيچه کيست - مارتين هايدگر


Saturday, June 5, 2004

دست ام مار را کشيد و کشيد. اما بيهوده! نتوانست مار را از گلويش بيرون کشد. آنگاه فريادی از درونم بر آمد: دندان بگير! دندان بگير!
سرش را بکن! دندان بگير!
چنين فريادی از درونم بر آمد. وحشتم، نفرتم، تهوع ام، دلسوزی ام، همه ی نيک و بدم، هم فرياد از درونم فرياد بر آوردند.

چنين گفت زرتشت - نيچه



درباره ی کرم + يک = ؟


رئوسش را که مي لمسم ديگر مثلث نيست با يک سياهي که نيست ابدي خوني که نمي آيد و سرش که يونس مي گويد گربه گفتم پس کو خون؟
پرهاي خاکستري و طوق سبزابي وقتي کام مي گيرم ات سيگار لبهايم بر لبه هايت که وقتي ديگر مثلث نيست تويش دود مي دمم تا سياه و نيست صعود دود در مطلق آن همه سياه گيسوهات يونس دارد سينه هايش را دست مي کشد از هر طرف هجوم مي آوري توي شش گوشه هاي اين همه آينه و مماس.
- مادر من به خودم دست زدم!
بعد فرار مي کند، دستش روي گوشش و ويولن صدايت سوت مي شود دور مي شود برمي گردم ته کوچه را نگاه مي کنم کف حياط خودش را عقب مي کشد چشمهايش را درد مي گيرد مي گويد پس کو خون؟ سر نداشت من گفتم کفتر چاهي يونس مي گويد کفتر چايي. يونس دست مي زند، سرش درد مي گيرد. روي پله هاي دم خانه ي توي کوچه ي کي کابوس مي نشينم و به يک کسي مي گويم ساعت چند است که صدايت ويولن از دور مي گويم ساعت ندارم، نگاهم مي کند به دستم اشاره مي کند، دستم را نگاه مي کنم، سرم را تکان مي دهم يونس مي آيد مي گويد من هميشه به خودم دست زده ام و مي خندد و همه شروع مي کنند به خنديدن بعضي ها که سردشان مي شود و من گرمم است که زير دستهايم لمسم مي کنم مي گويم چطور سر نداشت، خون کو؟

بنجي/ آيدا/ اقليما يعقوبي
اينها شخصيتهاي رمان اند.
آپايرون | موناد
اينها هيولا نيستند.
آب – آتش
آرخه = فروکاست

همان کار قديمي را مي توانم برايتان انجام دهم، خانوم! من به پول احتياج دارم خانوم! يونس مي گويد کنار خيابان بايستيم. يونس مي گويد مثل کار زنها نيست، مي گويد درآمدش آنقدر نيست. من يک موبايل دارم، من يک ماشين دارم، من يک خانه دارم. يونس مي گويد دلش مي خواهد بچه داشته باشد. يونس مي گويد دلش مي خواهد تکان هاي بچه را توي رحمش حس کند. من رحم ندارم. به يونس مي گويم حق نداري بچه پس بياندازي. يونس دور لبهايش را دست مي کشد. من لبه هايش را که ديگر نيست مي گويم اين مثلث راس ندارد.
بعد پايينتر
يک حياط خالي بدون ته، کفش که يک به يونس مي گويم چاهي نه چايي مي خندد رويش را بر مي گرداند و وقتي مي بينم اش وحشت مي کنم، خون از دور لبهايش مي چکد و پر چسبيده روي چانه اش. مي گويم يونس! داد مي زند اينجا جاي دو نفر نيست!! حالم به هم مي خورد بوي عفن و ادرار موش و بعد رطوبت.
اين مثلث، نه! راس ندارد



"" يومئذ يقول الانسان اين المفر؟؟ ""