به گفته ی شلایرماخر، آنچه ویژگی حالت بیداری ست، این واقعیت است که فعالیت اندیشه در مفاهیم روی می دهد و نه در تصاویر. حال آن که رویا اساسن با تصاویر می اندیشد، و با رسیدن خواب می توان دید چگونه، به همان نسبت که فعالیت های ارادی دشوارتر می شود، افکار غیرارادی ظهور می کنند که تمام شان در طبقه ی تصاویر جای می گیرند.
تعبیر خواب – فروید
آنچه در خواب به من نمودند، دایم آن صورت در نظر من است؛ بنگرم که عین الحیات همان صورت ست که من در خواب دیدم؟
- داراب نامه -
یادآوری : بخشی از همان کتاب – رویای سوم
اگر بمانيد، شما را حيران كنم، كه بعداز روزي، بازگردم و آنها را به شما برسانم، از من دريغ نكرده باشيد، بعد نامه بردارم. دستخط بنويسم، آن چيزها را برايم فرستادند. من برگشتم پيش پدر، گفتم دريغ از من. گفتم اگر بروم چه كار ميكنيد؟ گفتم بياييد صلح كنيم. گفت خبر دارد. گفت از چه؟ گفتند يك نفر ميآيد، ميگويد او چيزهايي ميداند، و بايد دستش كوتاه باشد. نگاه كرد، شبيه خودش را ديد، از حيرت دهانش را به انگشتهايش بست، و نوشت شما را حيران كنم. حالا اين را بپذيريد، يا من و شما، يا شما و هيچكس.
قرارداد بستيم. من گفتم همان كودكي كه روي فرش گريه ميكرد، روي همان فرشي كه قبلش شاشيده بود، و داشت ميدويد، شماتت كرديد، آن كودك را كتك زديد، بيكه گريه كند. حالا ميگويد اين كلمات چه چيزهايي را تداعي مي كند؟ ميگويد من روزهاست ديگر اينجا نيستم. ميگويد نميتوانم بگويم... همهچيز مرا ياد شن مياندازد - كه دارد سرخ ميشود. گفتم شما اين چيزها را يادداشت ميكنيد؟ گفتم صداي خودم را ميشنوم، به من هم ميدهيد؟ گفتم برميگردم و برايتان يك پارچ گل ميآورم. خيلي بايد با خودم صبوري كنم تا اين چيزها را به ياد بياورم. به جان عزيزت، اين را هم شنيدم. باورش نشد، روي برگرداند و به چشمهايش دوخت، و گفت چه ميگويد. از زيبايي حرف زدم. و گفتم هركس ميگويد به چيز ديگري ميانديشد، سراپايش سميست. بايد يك سرنج و يك شمعدان آماده كرد. مگر خود شما به من نميگوييد اين چيزها را بگويم، چرا بايد فكر كنم، و اولين فرصتي كه آمد را برايتان باز نكنم، شما ميخواهيد يك خطي، از اينجا به جايي وصل كنيد، ميتوانيد، يك هواپيما رسم كردم، كه داشت ميسوخت - آنوقتها همه اينكار را ميكردند. اما چطور بگويم كه جادوي اين صدا با آدم چهكار ميكند؟ داشتم راه ميرفتم، كه راه از من ميگذشت، و آن همه چشم روي آدم چپه ميشد، و پر از آن صدا بودم، ميدانم مرا كجا ميبرد، اگر برگردم نميخندم، پاهايم را كشيدم. آن چشمها غريبه بودند، بوي آشنايي وجب ميكشيد روي پوستم، حالتم را برافروخته بود، اگر داد ميزدي چه ميشد؟ حالا ميزنم. تو ميشنوي، و باز به آن صداي زنداني گوش ميكني. بعد صدا افتاد، داشت ميسوخت، اين را يادم ميآيد، و يك راه گردِ تو در تو، كه من از لابلايش گم ميشدم، دقيقتر بگويم افتاد رويم، گلويم را بست، نفس نميكشيدم، چاق بود، مشت زدم و خون دماغش ريخت، از زيرش بالا آمدم و دگمههايم را پيدا كردم. فردا ميرود و همه را خبر ميكند. آنها ميآيند دورهاش ميكنند، و او ميخندد، با همهشان يكجور حرف ميزند. فكر ميكنيد چه دارد ميگويد؟ فكر ميكنيد چرند ميگويد، من همين فكر را كردم. اينها را به هم ربط ميدهيد، يكجايش را بيرون ميكشيد و خسيس ميشويد كه به من بگوييد. چرا خسيس ميشويد؟ بايد كاري ميكردم، دليل اين نخواستن را خوب ميدانستيد، باور كنيد تا به جستجوي خوشبختي باشم.
اگر خوابم را برايتان ميگويم، بيدار كه ميشويد، ميدانيد، يك جاييتان دردش ميگيرد. بلند شدم و پشت ابروهايش را كشيدم. از زير آن درختها پياده ميگذشت، و من ساعتها نگاهش ميكردم. بالاي پنجره را آب گرفته، دلم براي خندهاي تنگ نميشود. يك وقتي براي كسي بود. اينجا را خراب كردم. گفتم آدم هميشه نميداند، خودش را مجاب ميكند، گاهي اين را ميگويد، گاهي خاموش ميشوي، نگاه كردي. باور كن. بروم روبرويش بايستم، بگويم اين را ميخواهم، همه چيز را رها ميكنم، و اگر نميخواهي، خواستنِ تو كه نيست، خواست فقط نيست. اگر بتوانم همه چيز را به ياد بياورم، ويران ميشوم. آن روز را گفتم، خيلي سخت بود، تويم رفت، حالا گفتم با ج بگويم، با الف بگويم، گفتم آرام باشم، صبوري ميخورد، تنلرزه ميگيرم، ميگريزم. گفتم اگر تو آن حال را ميديدي، گريزان ميشدي. گفتم من كه اينطورم، تو چهطور ميشوي؟ راه رفتيم، راه رفتيم... آدم خودش را قربان ميكند، كه يك باغچه را بيامرزد. قايق شد، پرواز كرد. گفت چرا نمينويسي؟ گفت چرا ضبط نميكني؟ گفت ميدانم. گفت نميخواهم دوباره ببينماش، گفتم دايره دايره ميشود، بر ميگردد، مثل موج، توي خودت ورم ميكند، شب... شب... ترس چيزي ميآيد... نرميي گوشت را، و آويزاني پيراهنت را... آنوقت ميتركد، ميريزد، از دستت پايين ميرود، شبيه ميشود، آنوقت ديگر ميشناسياش، و خاطرهاش را يا ريختهاي، يا چرخاندهاي... گفت شما اينطور ميخواهيد، اما همهاش حرف... حرف.... گنگ مي شود، گم ميشود.... باد ميافتد و روي آب را ميگيرد... ترس... گونههايش را، و عقربههاي بازوش را... از يك خندق ميگذريم... گفت ما هم را فقط از اسم... اين كه نام من، دوپارهگيش، شبيه قامت او بود، من توي همين حالاها بودم، او توي همان وقتها، شكلاش، قامتاش، كه ميشناختم... اگر ردش را بگيرم، ميشود يك سال... دنبالش گشتم، پيدايش نكردم... خيلي جاها... نميدانم چرا مدام ميآيد... نميداند از جانم چه ميخواهد... نميخواهم تمام شود... ميگويد شايد چيزي باشد كه بايد بفهمم، كه او از يك درديست، كه حتم فراموش كردهام... سعي ميكنم، همهي چيزي را كه به يادم ميتواند بيايد، بارها مرور ميكنم، سراغ خانهاش را ميگيرم، نشانياش را ميگيرم، شايد اينجا نباشد، از اين شهر رفته باشد، مثل حامد كه رفت... كه اينبار با هم آمده بودند، او هم نميداند... گفتم شايد ميخواهد چيزي بگويي، بنويسي... ميگويد نميداند.... از يكجا شروعش كني... باز هم بيايد، و حرفهايش را خودش اضافه كند...
چه كسي؟
حالا براي تو. همهاش حرف... حرف... وقتش كه رسيد، آمدم و دستم را رو كردم... دوست داري رنجت را، دردت را؟ گفتم چشمهايت ميخندد، ديگر يك درخت نيست، كه بگذرد، يك همچين آسماني، كه زير پايت را بگيرد، همهاش خيال افتادن نداشته باشي، ميدانم... تو بيايي بگويي قتل كردم، بگويم ميدانم، يك نفر را كشتهاي، خودت را نشانش ميدهم، پلكهام پرواز ميشد، پشتم جاي يك آتش در آوردن، ميسوخت...
ديگر همه را انكار ميكند. او نبوده. حرفهاي او نيست. صداي او نيست. پرخاش ميكند. ميتواند برود، براي كه توضيح ميدهي؟ چرا ميگويي؟ يك نفر با لباس آرام، در قاب مينشيند، لبهايش را تكان ميدهد، و به او اشاره ميكند... وقتي گرمايم را به گرمايت ميچسبانم. وقتي مژههايم را به مژههايت وصل ميكنم. وقتي زبانم را به زبانت ميبندم... آسمانِ سرش ديگر تير نميكشد... سوراخ كليد به چشمهايش نصب ميكند و همهچيز از آن خطوط تيز، شكسته ميگذرد... خوابِ ابروهاي كشيدهات ميشود... از آن سفيدي كه از شكاف ميگذرد، چشمهايش را ميسوزاند، نفس ميافتد، و صداي ريختن آب روي كاشي، و صداي ريختن آب روي تن... آن اتاق را به ياد ميآورد، با آن اثاثيهي مرده، با آن سفيديها، پردهها، تختها، مهتابي، و صداي به هم خوردن پاهاي سوسك بر پرههاي فرش، آن كمدهاي پر، با رهبانيت خاكستر، كه اگر هيچكس بار ديگر از آنجا بگذرد... گاهي لكهاي خون بر پارچهاي كه از سالها سياهِ بيرمق و نالهي عروسكي كه زير تخت آوار شده... باران هميشه ميسوزد و تصوير زني كه از بالاي آسمان به پرتاب ميرقصد، با آواي سفيد سقوط قاطي ميشود... كمي كف پاهاي كودكش را بر تيغههاي اجساد سوسكها ميفشارد، كمي خون از شكنجهي طو.لانيي جسد ميپاشد، خونِ خاكستري، خونِ تلخ... كلاغ منفارش را در گوشت تازهي خرمالو فرو ميكند، و لكههاي چكيدهي نارنجي بر كف سنگ شتك ميبندد... ديگر همه را انكار ميكند... كه حرفهايش نيست... كه با اينها نميخوابد، بيدار نميشود، راه نميرود، نميخورد، نميخندد.
ميگويد آن صورت را پنهان كرده و نه اينكه يادش نيايد. او را ديدهاي كه از خودش بيرون مينشيند؟ اين كابوس كه اضلاعش را به زاويههاي تنگ هراس، نشستن، خيره ماندن، ميچسباند. ميگويد خودم را بيضي ميبينم و يك زنبيل سرخ، و دست كشيدن به پستانهاي چروكيدهي زني كه براي نظافت به آن خانه ميآيد، بگذاريد اين ساقهي جوان در اين باغ پژمرده فرسوده شود با بوي سبزيي تازه، بوي شويد، بوي جعفري. الف از دور ميآيد و ميبيند كه چطور آن دستهاي كودك، بر آن شانههاي فرتوت قلمه ميخورد.
گاهي اينطور كه دستم بوي مني ميدهد با سيگار قاطي، هميشه دستم را بو ميكنم. حالا روي شيشه ميكشم، به ماهيي آبياي فكر ميكنم توي آن تنگ قرمز، كه صفحهي كاغذ بود. ميروم آنجا مينشينم كه تنها باشم، و با خودم حرف بزنم، من را هم بايد ببرند و آنوقت آنها به تو چه خواهند گفت. فكر كردهام كه سخت است، چارهاي نيست، كسي خودش تا نخواهد، روي آن نيمكت نمينشيند و انتظار نميكشد. گفتم هوا كه برود، ميتوانم آنجا بمانم. عوضاش من تو را دارم، جاي اين سوراخي كه هي توي سرم سوت حركت ميكشد.
گفتم اين حرفها كامل است، اگر شما راهش را پيدا نميكنيد، من نميدانم، من گفتهام، بيچاره كسي ميخواهد كه اين چيزها را بگويم. گفت اگر صدايت را گوش ميكنند، اگر بعدها بياورند روبرويت بنشانند و ميگويند تو هماني. من همان بودم. اين را گفتم. نفس كشيدم. گفت خيلي ميترسد. گفت آرام بگير. گفت دستهايت را توي تارهاي مو رها كن تا به هم ببندد. گفتم گرماي گردنش را نفس ميكشم، و از بوي گلويم بيزارم. بين اين ديوارها كه از شيشهاند، از آينه نيستند، كسي كه فرياد ميكشد، و خون از حنجرهاش فوران ميكند، بگذار ببينند، و بياورند صدايش را نشانش دهند، و بگويند اين تو بودي، و تو آنوقت ميداني، كسي آن صدا را گوش كرده، و آن صدا مانده، و اگر خنديده باشند، و اگر گريسته باشند، و اگر فهميده باشند... اينجا نميمانم، كه زندهزنده پوستم را ببرند، و از كثافت پرم كنند. همهجا برايم نماندنيست اگر تو نباشي. تركترك ميشوم. گفتم به چيزي فكر نميكنم. دارم خالي ميشوم. گريه كردم. نميخواستم سينهام بند بيايد. من سكوت كردم. تا اين هوا بگذرد، و باراني بگيرد كه همهچيز را بشويد، كه امانت بريده نشود، امانم، و داشتم ميترسيدم، دورم كه خالي شده، يعني، كسي از اين در نخواهد گذشت، كه به دايرهاي برسد، كه به هزار دايره... و آنجا بر زمين خشك، يخ ببندد. اينها را ميشنويد، ميخوانيد؟ اگر كسي تو را روبروي خودت ميايستاند، و كسي روبرويت را بند ميآورد، و خودت را نشانت ميدهد، و تو ساده ميگذري و ميگويي ميداني، و ميشناسي و نميخواهي چيزي بگويد، و بگذرد، و برود، تا خودت بسوزي با درد خودت؛ اين حرفها نيست. اما، بازوي برهنه شكوه عصيان دارد.
وقتي بيدار ميشود، ميلرزد، و همهچيز را خاكستر نشان ميبيند. به آن گرماي تنت دست ميكشد، آرامش ميكند، و هنوز از تلخيي خواب به تلخيي خوابي پناهنده ميشود، كه بند نيامده و بند آمده، و ميخواهد ديگري بيايد، ديگري. سرش را كه بلند كند، همهي آن آدمها را همانجا ميبيند، و فكرش ميبرد به دنياي كوچكي كه اين همه فاصلههايش را از هم گرفتهاند. ميگويد من آن اسم را ميشناسم، و به فكر ميرود، بر كه ميخيزد، صداي آب... و صداي ريختن روي سراميك... متاسف نميشوم كه شما را كور كنم، من كه دراز ميافتم، حركت پهلوهات روي پوستم...
پينوشت -
به ناتالي مينويسم، آدم نميداند چه ميشود. سرم را كه برداشتم، همهچيز پرنده شد. براي همين كوتاه شدم. گاهي خفه ميشوم تا آن را كه گور ميكنند من باشم، و كسي دنبالم نگردد. تمام بالهايم را قطع كردهام كه به اين پرواز و به اين پرنده، ديگر نميانديشم. اما در چشمهاي من تمام آسمان نيست. دلم به هواي رفتن گرم است، كه تو آنجا باشي. گاهي پلي را خراب ميكني، گاهي تمام پلها به شنيدن نوايي خراب ميشوند، كه برگشتن را منع كند و رفتن را زود برساند. گاهي آدم خود اين آواست. خودش، خودش را ميخواند. اگر خودت را نخواني، بازگشت سقوط را ميرساند، رفتن كه گنگ بود. اينطور آدم هجرت را برميگزيند، زميني كه بند نباشد، هوايي كه بند نباشد، راهي كه بند نباشد.... نفسم را پهن ميكنم تا سقفي بسازم كه آسمان همهاش همانجاست.
برای مجلد اعترافات، به فیروز ناجی و جوزف.ک
بيست و نه مهر هشتاد و شش
بيست و نه مهر هشتاد و شش