Tuesday, November 3, 2009

هفت آواز / هفتم

شوق و خیال خوردش یا جای داشته،
و امید طعمه بر زبر سنگ خاره ایش
برپای داشته،
دیری ست یک گرسنه به دل لاشخوار پیر
خاموش وار نشسته
روی جدارهای شکسته.

از شعر "روی جدارهای شکسته" – نیما




هفت آواز در سایه ی شمع
هفتم. بازگشت (آتشگاه)
به ناتالی



گوزنِ من از گامِ گلوله می خرامد
بوران میان چشمهاش
کمی تند و در میانِ صورت
و بینِ راه ماندن

در آن سوی جهان
درختی ست
آواز،
گلویش را برهنه می کند
و به جاهایی که هم - سایه ای
از روی تنش
برود بالا
انگار دستی،
دورتر افتاده
و پنجه ای در حنجره اش

تا به آسمان نگاه کنم

در گردنه
جایی که راه در آرزوی شاخ
گردِ باروت
فریادِ برف
و تازیانه بر گردنش
در تاریکترین شبی که زمین می زاید
طعمه، در آستانه ی درخت
کز می کند

گاهی ماه گم می شود...

بر روی تنم
برکه ای از نمک
آب و ستاره را مجذوب کرد
بیابانِ یکدست
در چاله ای سفید
آنجا که فواره ی شن
زانوان شتر را بر بادیه می نشاند
و کجاوه به سوی رهایی ست
و کجاوه و ارباب مندرسش
و کتاب و ارباب مندرسش
قوس و ترک
آوایِ یکریزِ آسمان
سکوتِ جاندار
با نگاهی به دورترین انحناش شن
در تشنج قطره ای زلال
استخوان را به پوست زنجیر کرد
گویی تاقی ی بلند
نقش بازویی به شانه دارد
که در شبانه ای اینچنین زرد
طالعی نحس را به نمک تبعید کند
و درخت و هر آرزوست
در طوفان می ایستد
تا گونه ی گوزن در گلوی شتر نحر شود
در آن زلال روشن
که هر قطره، دریاست
هزار چشمه از دانه های تنم بجوشد
نقشی بزند بالای آب
درختی از شن
فلس پوشیده و رخشان
چون تکه های ماه بر زمین می افتد
بر پوست

برفِ نزدیک – در سویِ دلم گم شد –
و صدای گلوله
از هر شاخه می پرد
همان جوار
که خطی سفید
میاندارِ زخم و دریاست
و واحه با تاقی ی بلندش
کلبه ی خیسِ انتظاری ست

آتش
روح درخت را می پراکند
پسِ سه شنبه ی حلول
و دست، هیمه ای ست
ریشه ای سوخته به کشتن درخت
و اوست
اوست
که در ستونِ تکیه بر فلس
چشمانِ خاکستری ش را
به ماه می دوزد
در میانِ زبانی که صورتش را بدزدد
آینده ی درخت
به شاخی می افتد
بر روی سینه ام
و در میان هلهله
که از آیینِ مرگ
جز رقص نمی شناسد
تا پیکری تازه به جانِ منزوی ش هدیه کند

در تنگِ ثانیه،
برف
نشانه می رود
نزدیکترین جای تنش

در تنگِ ثانیه،
شن
تا چشم کار می کند

صدای رهایی ش
هیاتی دوگانه دارد
نیمی درخت و نیمی کجاوه
آنجا که در پناه تاقی - خیس و بلند
به هم می رسد
آخِر عصایی خفته
مردی و هیزمی
و برای شکار
جلادی ست
دستی و درختی

در آن دیار مرسوم
که ریشه های گوشت در هم می پیچند
اوست که می آید
اوست
در شبی مسموم
با سینه ای ماهش زدوده
به شاخی آویخته
- گوزن من از گامِ گلوله می خرامد –
- در تاریک ترین شبی که زمین می زاید –
- بیابانی یکدست
- درختی از شن فلس پوشیده و رخشان –
در چاله ای سفید –
ورای پوستش
تنهایی یِ درختی آزاد می شود
تا دوباره بازگردد
تا دوباره بازگرددو
از هراسِ برف
و از اشتهای شن


کتاب را جشن گرفتم
با کوبیدنِ سم بر استخوانِ سیاهِ حرف
ورق مرا چرخاند
و وسواس نیست دل که در طوفان بماند
شعبه ای به پناه درخت
شعبه ای مدفون
رجز بخواند به سایه ای که رهزنِ اوست
که باد بریزد و نقطه ی نورانی یِ چشم را پنهان کند
که پا، لای رفتن بماند
و این تباه می شود، ران در سور
شکارگاهِ طبیعی ست دل
و طعمه، خونِ حلال
در شبی که ماه، خفته ای ست.



آبان هشتادوهشت