Monday, April 23, 2007

خودگاهان - رسم / یک

کاروان من
رفته است
و راه را
با خود برده است

- سرابهای کویری، منوچهر شیبانی -




جاهایی در ذهن، خواسته هایی مسکونی هستند، که ممکن است تا ابد، خواسته ی ساکنانش باشند، و ادامه داشته باشند، آن جا خواست، سکونت در خواسته ای می شود که از اراده، اخته ست، جاهایی که رسم ساکنانش، آوردن، رنده رنده کردن، قطعه قطعه ی قربانی ست، قربانی که می تواند، خودش باشد، همیشه، از ساکنانش باشد، که یا تازه ست، یا قدیمی ست، قدمتش در تکه تکه ی قطعات بارهایی ست که خواست قربانی شده، جاهایی از تنه ی درختی، که ریشه اش، از خون قربانی ی ساکنانی ست، که در مجاورت آن، خواستن سکونت را برگزیده اند، به رنج پذیرفتن رشد شاخه هایی، که سینه شان را، به خواست، به ادامه ی قربانی، هبه می کند؛ جاهایی که اراده به رمز می رسد، و خواسته را، در سرخوشانه گی ی کشف، از یاد می برد...


رگ توطئه می کند، از امتداد پیشانی، انتهای شقیقه، آبی ست، در خالی ست و یک حجمی از پرتاب، یکباره بر لبه ای که شقیقه ست، آبی، آن وقت، روی هر مکث، لحظه ای، تکرار لحظه ای ست، هر، تا رفتن به سوی، سوی آن در، صدای کلاغ توی هر قدم، بر می گردد از سنگ، می ترکد، زیر، با آن کش – مالی ربط از گرمایی که جای، بر، نفسی سنگین در آبناکی ی فاصله ای در، بازگشت، جایی که به خاطره اش، سپردن اش، هرچند، یک وقت نیست، پایان دارد، در پایانی که هر بار تکرارش، پایانی ست بر، تمام آوازی که در، ریختن، از تنفر آوازی که، می ریزد، هی ی ی ی
بخشی از مرگ، هر روزی ست، یک جایی از، هر روز، که کسی، مست، نیست، بر لبه ای که می افتد و می میرد و صدا نمی کند، شکستن، از آن حرفهاست، که مرگ یعنی همه اش، یعنی همه اش، مرگ یعنی، یک کلمه ای هست که معنی اش، همه اش، از خودش، خیلی کلمات که معنی اش، از خودش، وقتی می ریزد، مثل، صدای کلاغ، دارد می ریزد، آن وقت، اتفاق می رسد، یکی یکی، دو تا دو تا، چندتا... مرا، تو را، می آورد، می نشاند، من را می نشاندی و برای ام، از کودکی هایی – از کودکی هایی ام، ریشخندم می کنی، که جز آن، هر چه داشته باشم، ندارم، و فکر می کردم، وقتی می روم، جز آن، هر چه باشم، نیستم، و این هم، برای تو، یک بیرون رفتنی باشد، بخندی، تا بیرون، بایستی، تا بتوانی من باشم، بخندی، خنده ات، یک لحظه ای هست، آن لحظه ای که صدا را بر می داری، آن لحظه ای که صدایی هست، که در آن، می شکند، پاک می شود، هرچه باشد، توی همان یک، لحظه ای هست، که خبری باشد، حیرتی باشد، و مرگی ست، می خندی
یک فاصله ای بود، راز داشت، این فاصله ها راز خودش را می رود، یکباره برداشته که می شود، راز می ریزد، تمام فاصله، یکباره، برداشته، رازی، شره شره، از کنار، از لای، از، می ریزد، تمام فاصله، آن وقت، یک سرگردانی هست، که همه ی آن فاصله، - سهم من، را ، راز را، گم می کند، می آید روبرویم، می ایستد روبرویم، با صدایی از لرز، از ترس مانده گی، یک التماسی هست، - ببینید یک فاصله ای هست، یک میز گاهی، چندتا سنگفرش، چندتا انگشت، یک فاصله همیشه،
گاهی کش می آید، تمام اش را می گیرد، می شود حذف اش، می افتد از راز، برای من، آن وقت، برای تو، اینطور
بود، که چندجور مطالبه اش کردی، با چیزی، با چیزهایی، من با تو، با دیگری، یک چیز- با یک لیوان، دست زدن
با یک لیوان، رقصیدن، صدایش را، و شکستن، برداشتنش، من با تو، و
فاصله ای که حقیقت دارد
رازی دارد که می افتد وقتی
همه اش می شود
فاصله
فاصله
تمامش که می کنی، یک مرگی هست، که هر روزی ست، می نشینی پای رفتنت، پای درنگت، جایی انتظار می شود، گویی را، صدایش، بر می داری، خبری نیست، هر چه هست، یک حیرتی نیست، اتفاقی نیست، بلند می شو، هر چه هست، توی التماس روبروت، صدایی، هر صدایی، می شکند، توی التماس حنجره، می ترکد، یک لحظه ی روزانه ست، کشاندن یک لحظه ای روزانه، یک زخم می شود، که از تویش، هر چه بیرون می زند، امتداد لحظه ای ست مدام؛ آن امید، آن مشاهده، آتش می گیرد، در پاره های بیماری ی روزانه، یک مرگی می گیرد، که فاصله را، تا لحظه ی بعدی عطش، که آن حس، یک جور بودن، خواستن، تماشا کردن، یک جور تماشاست، می کشاند، رازی که می افتد، توی شیشه، می افتد، توی جیوه، بعدش، فاصله ای ست، که تا آن، ادامه اش، جایی می شود، بر که می داری، چیزی می خواهی، و آن چیز، خود آن چیز، می رود، دارد می رود




خودگاهان - رسم
یک



یکباره می خواهد، خیلی این جا نباشد، یک جایی باشد، اینجا نیست، تقصیر هرکه باشد، همیشه یک تقصیری باشد، یکی باشد، گناهی باشد، تقصیرش را، کمی از هر چه، تقصیری، شانه خالی کردنی، اسمی روی کاغذ، دورتادور کاغذ، کشیده باشد، شکسته باشد، خوانده باشد، بسوزد، اسمی توی کاغذ، بسوزد، اهمال باشد،
یک – توی دیوار خالی اتاق زندان
جایی باشد، وقتی باد می آید، می گوید، جایی که نیست باشد، تو نباشی، او، جا، نباشد، و صدایی از تو، می گوید می فهمد، حالت ستاره، شکل ستاره، انتظار ستاره، سرمای ستاره، گریه نباشد، می فهمد، شبیه هر کس، شبیه همه، همین کار را، بگذار به حساب همه، به حساب هرکس، می خواهد کسی باشد، جایی که، وقتی به مرگ، به چسبیدن،
به نفت فکر می کند، یک جایی، توی آن دور، توی تن، توی نگاه، افتاده ات به شن، شباهتی هست، به لاله، آن دورها، که گوش دادن به صدایی ست، پشت آن موج شن، روی آن سایه ی شن، شباهت نامنظمی، شباهت غصه داری به لاله،
ثروت سوزاندن،
یک الهه ای باشد، سرگردان، با شنل نفت، می گوید، که همیشه، توی رگهاش، توی خطوط کج شن، جریان دارد، یک جایی باشد، سدی، این را، جریان را، جریان الهه ای سرگردان، پشتش، نگه دارد، عمق بگیرد، توی خودش، عمق بگیرد، و یکباره، از آن جا که،
نباشد،
غرق می شود، هیچوقت پر نمی شود، تقصیر موهات، چشمهات، ابروهات، صدات،
سخت بود، خیلی سخت، می گوید، این همه سال، صدایی را، هر صدایی را، تکرار کردن، توی آن حجم خالی، تا به یاد سپردن، توی این حجم خالی، برای غرق شدن،
می نویسد،
روی هرجا، وقتی، چشم هایش را،
می افتد،
به همان جا، نرده، رنگ، خاکستری، سفید، دستهاش، روی دیوار، جا ماندن، چرا می آیی، توی یادم، می مانی، توی خالی، چرا می آیی، می گوید،
یک امشب،
می گوید هر شب،
می گوید خسته،
این جا نباشم، خیلی نباشم، یکجایی باشم، هرجایی، تو باشی، کنارت، یک ابدیت خفتن باشد، و قلبش، حالت ضعیفی گرفته، شبیه خاموش شدن، نوری که، تمام نوری که، خودش را، پناهش را، از دست، از سو، می دهد، خیلی، و ادامه اش، مثل این ها، از جایی باشد، که پیدا کردنش، پیدا کردنت، خیلی سخت، یادم نمی رود، دیشب آمد، می گوید از آن دور، از رد شدن از آن دورها، آمد، من خوابت را، خواب تو را،
قسمت نمی کنم،
می گوید، خواب هر که را ببینم، بیشتر خواب تو را، خود تو را توی خوابم، نمی بینم، اگر این طور باشد، این طور نباشد، به تو، توی بیداری، خیلی خیال نمی کنم، یعنی صدایت، هر جوری باشد، هر طور که نشنوم، که بشنوم، می فهمم، مثل تقلا، مثل تف، می گوید چه کار کنم، تقصیری همیشه یک جایی هست، توی هوا، سنجاقش می کنی، به هرکه، به من نه
دو – سایه ی درخت همسایه، خانه ی پهلویی، بیست سال
این درد، برای این سال، برای همه ی آن سالها، این درد،
یکروز می آید، تمام این سالها، کنار هم چیده، یک روزی هست، دردی هست، که می شناسی اش، درد این سالهاست، سالهای نیامده، یکباره، دردش، تکرارش، مثل همه ی این سالها،
منطق صدایت، گرسنه ست، جنایت آن لحظه ای ست، که التماس، در آب، متلاشی شد، زندگی ماهی – انه ای که با برق، به یک اسکلت، تقدیم می شود، تقدیر جنبش ذره هایی ست، بی شکلی ست، که دشت را، در التهاب الکتریسیته،
ساکن،
با سوختن، می آمیزد، دستت را، همه ی دستت را، به حالت – گونه ای درد، نگه داشته ای، به بالا، به آب، ابر، آسمان، و زیر،
کنار و پایین ِ زیر، دستهای ملتمسی، نگاه های تبدار، این سالها،
که آنقدر می فهمی، که پشت سرت را، بالا و کنار و زیر، هر جا، نگاه، دوباره، نیانداخته ای، وقتی می روم، یک شاخه گل، یک ظرف، با عطر و تن قایق، می برم، بادبانش، پرچم پژمرده ی سایه هایی ست، از بوهای توی خیابان، از این شهر، آن وقت، و شکل صدا در بیابان، شکل وطن در بیابان، شکل انتهای طنابی ست، که شکل این سالهاست، سالهایی ست، نیامده، رفته، که این خارش پوست، زیر مو، جوانه های خار دردی ست، همه ی سال، که تمامش را، کنار هم،
اگر این باشد، همین است، می گوید،
برمی گردی، پیدایش نمی کنی، و او رفته، مرگی که در سنگی، آبی، حبس است، و او رفته، و چنان بیرون می زند، با گلهای سرخ، توی انگشتهایت، که می چسباند، دست به سرت را، رفته، و تمام آن صدا، توی خطوط خیابان، از بالا، از عکس یک خیابان، توی آن سالها، و صدایی که، توی خطوط کف دست، از عکس کف دست، توی آن سالهاست، روزی هست، دستی هست، صدایی هست، تمنا، انتظار، غرور، شهر، نیست
سه – قهوه ی ترشی، در انتظار این لب هست، که می گویی، من چه چیز این قوم را، که باور کنم، این مرگ را، در انتظار این شب، در این قلب، آرام، آرام، چه چیز این قوم را باور کرده ام، که می گویی، یک گروهی سنگ، اینجا، یک گروهی، سنگ گروهی، آن جا، چه چیز
توی این همه سنگ، و اسارت اراده، در وازدن های مدام سنگینی، که عزیمت را، بهانه می کنی، برای ساعتی، لحظه ای، از خواستن، بندی که در کنار ساعت، آبش می دهی، رشدش می دهی، وازدن های مدام سنگینی، که غربت را، در فاصله های، از سنگ، تا ساعت، بند به بند، را، چه چیز این قوم
گونه ای مقاربت هست، که کودکانش را، به باد می دهد، گونه ای باد، آنقدر سرخ است، رس دارد، گونه ای از این باد، کنار کودکانی، که می روند، تا آنجا، بر بستر، در رخوت، خانه بیاندازند، در امتداد فاصله ی دیوار، که انزوای بستر، خانه های جدا افتاده ی کودکانی ست، که گونه ای مقاربت هست، که کودکانش را، در رس، به انزوای سرخ، و بوی خاک، بوی بادی که خاک را،
جارو کردن،
در گونه ای دنیایی شدن، که زمانش، در ساعت، با هیجان، موازی با کلوخ و سایه ی چادر،
به گونه ای پرستش می ماند، که در جا به جای این خواستن، رنگ تعب دارد، رنگ شیرین رطب، و آن دور، پیکره ای سنگی ست، در نقشی اسب گونه، با هیبت انسانی، در موازات جایی گم، که نگاهت نیست، روبرویت، هزار ابر، در آسمان، آبی گره می خورند، و رویای یورتمه ای بافته می شود، که از چشمهایشان، چشمه هایی، به خشونت سنگ، بگشایند،
هذیانهای انسانی، که در نهایت شیب، شهامت خار را، تحقیر می کنند،
گونه ای نبض، که تا جایی که، آن جا، نور کار می کند، در موج شن و صورت تو، می تپد، گونه ای یاد، سرگشته گی را، به آب شدن گوشت، می بخشد، آب سنگین، هوای سنگین، لعاب سنگین، مدارای عقرب، در تماشای سفیدی ی ساق، لاشه ی ستاره ای افتاده، که بر زمین، کشاله اش، هیجان نیش را، گونه ای مقاربت هست، که با مرگ
- کبوتر ارابه نمی برد
یک جایی می نشیند، هر روبرویی، می گوید، گله ای شتر، بی ساربان، بر جاده ی یک دست بازوت، وقتی می خوابد، من، یک جای دریا، با الوار، پناه کودکان آواره ای می شوم، که از خیال سینه ات، نوشیده اند، نوزاد شتری، بی کوهان، که نارس، در آب می افتد، پوستش چندش می گیرد،

پنج – می ایستی کنار راه، یقین مرگ را، بالا می آوری، هر که باشد، یک اسمی لابد



دفتر سفال
دوم اردیبهشت هشتاد و شش

Monday, April 9, 2007

خودگاهان / یازدهم

با هجوم سارها
دو اسب
از دهانه‌ي سرخ خويش
افشانده مي‌شوند
و بازي‌گاه باز
موسيقي‌ي ني را
با رهگذارهاي نمانده
به خورد شن مي‌دهد

- اين چنين
در پشت گردنم
ياد كرده‌ام

- نفس زير لختگي، احمدرضا چه‌كه‌ني -



خودگاهان
یازدهم.



من هرکه بودم، خندید، من هر که بودم، رفت، من هر که بودم، فراموشي، خاموشي، من هر که بودم، می رود، من هر که، هر که را ادامه، چطور هر که را، هرکه بودم، شبیه نبودم، این را می گویی، توی خوابت بود، می گویم، که عکس ها، از قاب، هر که بودی، افتاد، خود من، یکجور خود من، می گویی، نبود، دلم افتاد، درست می گویی، او هر که باشد، کرم نباشد، خونت را، نفست را، صدایت را، توی شیشه، شیشه نمی کند، بازی در آوردنی نیست، هر که باشد، تو را، هر طور باشی، نیست، یک طور دیگر، شاید، اشتباه کردی، قسم می خورم، گفتم، هر که باشد، آن مرد، هر که هست، پدرت، این ها را در آوردی، یکی را آوردی، صدایش، آن وقت، گفتی پدرت، باور کردم، رفتم، من هر که بودم، به او، به پدرت، گفتم، این طور نیست، هر که باشد، شبیه شیشه، شبیه شما نیست، یکجور ناجور باشد، زخم جور نباشد، یکطور نگاه می کند، هر که باشد، انگار از کمرش، از پشتش، از ستون فقراتش، چیزی کنده، مهره ای، استخوانی، یک طور نگاه می کند، هر که باشد، پدرت، باور کردم، دلم می خواست، زمین، آسفالت کف بزرگراه، برود کنار، یکطوری، هر که باشد، با همه ی تنهایی ش، برود توی زمین، بزند بیرون، آن مرد بماند، اما فرار، یک چشم برداشتم، یک راه برداشتم، چراغ را خاموش کرد، راه را گرفت، دلش مثل آهو، هی بدود، بدود، به آب که می رسد، یک زخم می افتد توی آب، خون توی آب، می زند، روی دستهاش، می افتد از پهلو، گریه می کند، بزند هی، برگردد، برگردد، گفتم او هرکه باشد، اینطور نباید می شد، اینطور شد، هر طور که می خواست، نشد، یکطوری می خواست، فرقی نمی کند، اگر بیایند، آنقدر اضطراب، اضطراب دارد، که خودش خودش را، صدایش پایش را، نگاهش دستش را، خون را بردارد، پارچه را بردارد، یک طوری، هر که باشد، که نفهمد، خودش یادش، از یادش، از خاطرش، پاک بر دارد و بریزد، بعد برود تا سر خیابان، برود تا سر شب، بگوید نتوانستم، یکجور هراسی آمد، آن طور که می خواست، بعد تو، هیچوقت، خودت را نبخشی، او را نبخشی، من را نبخشی، می گوید تقصیر من، دست من، گناه من، هر که باشم، نبود، یکهو پرید، در رفت، چشمهایش، به مهدی گفتم، برقی دارد، ببین، کیف را باز که می کند، کیف را بلند که می کند، کیف را روی میز که می گذارد، به مهدی می گویم، یکطوری، انگار جایزه، انگار لطف، صدایت می کند، به برقش، به خشابش، به مگسی ش، دست که بزنی، شل می شود، انگار به خود اوست، چطور است؟، به مهدی می گویم، توی خاطر، توی یاد، این نقره ای، هر نقره ای، کش می آید،


گفتم
توی شیشه که بود، اسمش بود، یک حرف بود،
شبیه تو نبود، اگر بگویم، بردارم و می گویم، تمامش را، هر چه بود را، هر کس، بردند، انگل نبود، یعنی توی جایی تاریک، توی راهی تاریک، طوری که همه اش، هر بار، بخواهد بریزد، بریزد بیرون، نبود، جایش خوب بود، یک جایی بود آن وقت ها، با ف ر می رفتیم، یک راهی داشت آن وقت ها، هزار بار قولش را داده بود، نتوانسته بود، کنار راهش، یک راهی بود، هی آب بود، نی بود، خار بود، یک جایی بود، هی قولش را، گفته بود، نشد، خیلی چیزها، چطور می شود، خواب خیلی چیزها را، می گوید یک کارهایی، واقعن نشد، اگر نشد، یک جور دیگر، واقعن توی آن جو، یک راه دیگری، هیچ کس را، آدم باور نمی کند، آن بالا، بالا را نشان می دهد، آدم باور نمی کند، یک راهی داشت آن وقت ها، ده سال یعنی، هیچ کس نبود، همه اش را، بو می کرد، راه را، آب را، بو می کرد، با ف ر، نرفتیم، بعد که رفتم، یک کسی بود خیلی، آب که می ریخت، پودر می شد، آدم زانوهایش، آدم عصب هایش، آدم رگهایش، از ترس، از صدای آن پایین، خیلی پایین، تا می شود، می شکند، می لرزد، می ترسد، نه می رود، نه می ماند، بالا می رود، می افتد، پایین می رود، می افتد، جایش خوب بود، وقتش نبود، وقتش بود، دلش نبود، هر چه بود، یک وقت دیگر، وقتی رفتی، رفتم، یک کسی بود، صدایش افتاده بود، ول نمی کرد، خیلی رفتی، شهاب اولش، نقطه شدی، گم شدی، خیلی رفتی، دیگر گفتم یا می روم، یا بر می گردم، یا می افتم، یا نمی لرزم، تصمیم گاهی، بیشتر، گفتم همه چیز را، همه اش را، با هم، نمی شود، یا من می شود، یا نمی شود، یا آنجا برویم، یا بیایی، خیلی رفتی، آنجا بودم، نشانش دادم، معلق، لیز خوردم، دست خودم نبود، صدا می کشید، یک صدایی از کسی، گفتم یکبار برویم، یک گلوله ببریم، بیاندازی روی میخ، بزند بیرون، بزند توی رگ، بسوزی، هی بسوزی، وقتی بسوزی، می دوم، می دوم، آنجا بود، جایش خوب بود، دلش نبود، نفسش نبود، بعد گفتم، وقتش نبود، راهش نبود، ف ر هیچوقت این قدر، نزدیک بودی؟، هیچکس نبود، دنیا سنگ بود، لیز بود، نشستنی، جایش خوب بود، نمی توانی بنشینی، نمی توانی بایستی، مجبوری، تا می شوی، تا می لرزی، باد می پیچد، روی یک لبه بودی، خیلی رفتی، می دیدم ات، دور بودم، نبودم، باد که می گرفت، هیچ کس نبود، موهات را می زد، کنار می زد، و نگاهش کنی، نمی توانستی، اگر بنشینی، گفتم یک اسب بیاید، صدای یک اسب، صد سال دیرتر بود، اگر به خاک نچسبی، به سنگ نچسبی، یک آسمان سنگ،

گفتم
آسمان می افتد، می افتد توی مردمکت، آن وقت ها، ده سال یعنی، پشت ساقت سنگ، شکمت سنگ، سنگ می بستی، به خاک که چسبیده ای، همه چیز را فکر می کنی، حالا که فکرش، حالا که یادش، می آید، شکل عجیبی دارد، آفتابش تند، پوستت، دستت، رگت، می سوزد، عرق می کند پیشانیت سرد، نذر می کند پیشانیت سرد، برای این نیامدم، آمدم یک چیزی بیاید، تصویری بیافتد، یک چیزی مانده بود، گیر کرده بود، تمام بشود، تا تمامش بشود، این هم یک جورش، تای دیگرش، به خاک که می چسبی،

گفتم
کوه حالت عجیبی ست، پیشانی ی عجیبی ست، تمنای عجیبی ست، ترس، صدا، بو، دست عجیبی ست، دست دارد، توی هر چه، راکدی ست که می شود، هر چه، می شود سنگ، می شود لیز، تصمیم می گیری، اسب که بیاید، یال را بچسبی، خاک را که چسبیده ای، یک جور از بالا، از خود آن بالا، یک سال نذر می کنی، به سمش، به نعلش، جای نعلش، منطق خودش را دارد، آن طرفش هم، هر طرفش، نگاه می کنی، آن همه دست را می بینی، پا را ببینی، آن وقت آن زیر پات آن رود، آن آتش، اگر آینه باشد، به تو می گوید، نذر می کنی، دهانت را ببندی، می بندی، یک سال، با دهان پر، یا بی جا، از خاک، حرف می زنی، می گویی، آن چشمها، یک اسب، یکهو، راهت را، تقاصت را، نفست را، می گیرد، چطور می شود، توی شیب باشی، توی شب باشی، توی چرا باشد!، توی نور باشد!، آن چشمها، برقی که می برد، با صدایت، با نفست، شعله ای آتش، دریایی آتش، زیر پایت، آب می شود، کوه می شود، سر تکان می دهد، توی سر تکان دادنش، تلو تلو خوردنت، یکی مستی ست، یکی تنهایی ست، یکی تنش می شود، همراهش می شود، دلش آنجاست، تمنای عجیبی ست،

گفتم
به خطوط صورتش، به دور چشمهاش، نه که اسلحه باشد، خودکار باشد، توی دستش باشد، همه جا توی کیفش باشد، یک طوری که انگار، دارد بگوید، لمسم می کنی، رعشه دارد، به مهدی می گویم، نوبتم که می رسد، حق دارد، نه این اسلحه، یک جور گل، نه این خشاب، یک جور ساقه، نه این ماشه، یک جور کلاله، نه این گلوله، یک جور شهد، نه این بچه ها، یک شهر، توی هر دقیقه، یکی می افتد، با این می شود، هفده تا یکی، هر یکی، چشمانت را ببندی هم، قطار می شود، صدای قطار می شود، قطار که می گذرد، توی هر گذشتن دو تا قطار، یک ریل، یک راه، یک عطر گم می شود، نگاه کن، انگار دارد، یک جور گل، یک جور هستی، توی لحنش، توی خطابش، یک جور قبح، یک جور دریدگی، به مهدی می گویم، آنقدر سرد است، این تنه نیست، مثل خون ندارد، خیلی سرد

گفتم
راه كه مي‌روم، يكي مي‌آيد، سلام آقا!، آن‌وقت يكي‌يكي مي‌آيد، سلام آقا!،‌ همه‌چيز فرق دارد آن بيرون، مي‌‌نشيني روبروش، دست به موهايش، به ريخته‌گي‌ي موهاش،‌ به سفيدي‌ي موهاش،‌ همه‌چيز آن بيرون،‌ آن‌وقت سلام آقا، چطور؟، يادم نمي‌‌آيد، توي راهرو، وقتي اين‌جايي، هيچ‌چيز، از سيزده سال پيش، چطور از آن همه، انگار همان است، فرق دارد آن بيرون، اين‌جا، زمان ندارد، يك‌ جايي توي اين كره هست،‌ كه بيرون است، همين‌جاست،
- خيلي عارفانه !
- الحاد؟
يك لحني دارد، يك‌طوري مي‌گويد، نمي‌دانم، شبيه پل، رگ را به رگ، آن‌جا را به آن‌جا، وقتي مي‌رساند،‌ چيزهايي را نمي‌رساند، آن‌ چيزها كه نمي‌رسد، - نه. يك‌جور ديگر، الحاد كه نيست. مي‌گويد اراده‌ست، يعني يك وجود ديگر، كه خود اراده‌ست، - يادم مي‌آيد، تو فكر مي‌كني، مرگ دارد،‌ آدم كه مي‌افتد،‌ - آدم مي‌افتد و مي‌ميرد،‌ كسي، هر كسي،‌ براي هر كسي،‌ آدم،‌ مي‌افتد و بميرد، وقتي بميرد – نه!،‌ نه اين‌كه نباشد،‌ تمام شود،‌ بيش‌تر به نبودن، - نمي‌فهمم، چطور مي‌شود، به نبودن، نباشد آدم؟، همه‌چيز همان است، بچه‌ها، همان بچه‌ها، راه مي‌روند، مي‌دوند، زمين مي‌خورم، زانوي شلوارم، پوست زانوم، مي‌برد، آن‌قدر غرور دارد اين بچه،‌ خانوم،‌ توي چشم‌ آدم نگاه مي‌كند، نگاه نمي‌كند، خورد مي‌كند، خراب مي‌شود آدم، لجش مي‌گيرد، - اسمت چيست؟ - برديا آقا! يك عليرضا بود،‌ دوستش داشتي، يادت هست؟، سام را مي‌گويم،‌ نمي‌دانم، چند وقت هست، يك‌ چيزي بايد باشد،‌ برادرش را ديدم،‌ مي‌گفت رفته، كجا رفته؟
- هيچ‌كدام‌شان را،‌ پيدا نمي‌كنم.
- براي آن‌كه آنها، دوازده سال كم نيست،‌ يك رسم مشترك دارد، عادت دارد،‌ كم نيست.
- هشت سال حسين.
زير آفتاب، توي عصر، يك سطل رنگ،‌ با نخ، با قلمو، يادت مي‌آيد؟، ريشهات كو؟، - پريد،‌ پوووف... يك‌طوري، دست‌هايش را تكان مي‌دهد،‌ تكان نخورده‌اي، تو هم زمانت نيست،‌ دلم تنگ بود،‌ نيامدم، حالا آمدم، نفرت داشتم، حالا آمدم،‌ دوباره يكي ديگر، يكي تازه شدم،‌ حالا آمدم، هنوز صدايش، تنها خش صدايش، يادم هست، پدرمان در آمد، اين حياط، به اين بزرگي، خط خطي كرديم، با قلمو، افتادم، پوست زانوم، دراز مي‌كشم،‌ توي آب، خوابم مي‌گيرد،‌ هنوز حرف مي‌‍زند، با خودش، واقعن افتضاح، صدايت، كه مي‌گويد، صداي خودت مي‌گويد امير،‌ توي گوشم، امير و امير،‌ عجب خوابي، زير باران،‌ زير سيل، افتادن تكه‌هاي آب و نفس، اين‌جا همه‌چيز، هيچ‌چيز، افتضاح واقعن، آن بيرون اما، هرچيزي، همه يك نفر، چند نفر، همه ديگران،
- نه اين‌كه نخواهم.
- بيست و چهار سالم بود، ببين، هشت سال،‌ نه سال پيش...
- زود بود.
- دخترم، پنج سالش مي‌شود.
- من هم بودم؟
يادم نمي‌آيد، حسين! آن بيرون، دنيا مي‌رفت، ما نمي‌رفتيم، ايستاده بوديم، يك‌جاي ديگر،‌ خيلي جاهاي ديگر، اين‌جا كه جا نيست، فسيل مي‌شود آدم، پير مي‌شود آدم، كسي كه پير مي‌شود، كسي كه مي‌ماند، تويي، آن بيرون، خودت را حبس كرده‌اي، آن بيرون، خودت را چپانده‌اي آن بيرون، كسي كه مي‌ماند، آن بيرون مي‌رفت، من كه رفتم، مي‌خندي،‌ ببين،‌ بهتر كه پريد، بهتر كه رفت، خوشحالم، تو را كه مي‌بينم، دوباره مي‌بينم، نمي‌خواستم بيايم، يك كاري شد، يك‌طوري شد، چه مي‌دانستم،‌

گفتم
بدحالي‌ست، قبول دارم، جايش خالي‌ست، قبول دارم، جايش را، هر جاي ديگر، چيزي غير از اين، اگر همين نباشد، هرچه باشد، يا فقط آن چيز نباشد، هر گونه‌ي ديگري، به هر گونه‌ي ديگري، راه نمي‌دهي، بار نمي‌دهي، همين را مي‌خواهي، بدحالي‌ست، مي‌فهمم، عمق ندارد، روي سطح مي‌ماند، نمي‌رود تو، چه‌كارش كني؟، قبول دارم، مي‌فهمم، اين‌كه مي‌گويم، وقتي مي‌فهمم، نمي‌گويم همان چيز را، حالت را، بد نيست، اگر نباشد، هميشه مي‌گفتم، نمي‌گويم اين‌طوري‌ست، نمي‌گويم چه ‌طوري‌ست، هر طوري كه هست، يك حالي‌ست، اين حال مهم است، يك‌جايي، يك اثري برداشته، يك ردي برداشته، يك اثري گذاشته، عمقي گذاشته، سطحي گذاشته، گذشته از آن، از رضا چيزي، هر چيز، در نمي‌آيد، دنبال چيز ديگري‌ست، من نيستم، مي‌‌خواهد خودش را، تنش را،‌ بدهد به خاك، من نمي‌خواهم، ديدم‌اش،‌ دقت دارد، يك‌جور عجيبي،‌ سرش به كار همه‌ست، من هم گذاشتم، مي‌فهمم، قبول دارم، كه آن چيزها را،‌ يك چيزهايي،‌ بو كند، او هم فهميد، همين كار را كرد، اين زبان را كه بگذاري، اين زبان را توي آن زبان كه بچرخاني، كسي نمي‌فهمد، همان‌ها هم، هميشه همين‌طور است، به روي خودشان، يك‌جور بي‌اعتنايي، كه اعتناست خودش، مي‌فهمم، او هم فهميد، برانداز كرد، بد حالي‌ست، قبول دارم، اين هميشه هرچه، تكرار، با اين‌كه مي‌داني، مي‌خواهي چيزي،‌ روي هر چيزي، هر چه باشد، يك ردي، دستي، اثري، سايه‌اي، مي‌فهمم، اما اين كه نيست، يادت مي‌رود، همين هم، وقتي رفتم،‌ آن‌جا كه برگشتم، زمان ثابت مانده بود، همه‌چيز همان بود، فكر كردم، بيست سال بعد، يك عمر بعد، باز هم كه مي‌روم، بر كه مي‌گردم، همان‌طور، مگر آوار بيايد، اما نمي‌شود، همين‌ش، زندگي‌ست، توي بيايد،‌ شايد، توي بيايد، اگر، توي بيايد، اميدوارم، دراز مي‌كشي،‌‌ آن هم زندگي‌ست، همين اگر، همين شايد، به اين‌ش،‌ اين‌جاش، فكر كن، قبول دارم، خالي‌ست، چرا نباشد؟، هرطور باشد، من كه مي‌گويم، آن‌طور باشد، تو كه مي‌خواهي، آن‌طور باشد، هرطور باشد، قبول دارم، تحملش،‌ فشارش، حجمش، دردش، اما‌، باور كن، اين يك‌جوري باشد،‌ كه نمي‌خواهي، خودش راهي‌ست، مي‌فهمم، قبول دارم،‌ خالي‌ست، خيلي‌ست

گفتم
يك‌جايي، يك وقتي، دوباره مي‌نشيني، مرور مي‌كني، خودت را مي‌بيني، همه‌جايش، و فكر مي‌كني، چقدر غربت، چقدر دور، آن خودت، از آن‌كه مي‌نشيني، يك‌جايي، يك وقتي،‌ همه‌اش توضيح نمي‌دهد، گاهي توضيح نمي‌دهد، مثل افتادن مي‌ماند،‌ خواب بودم،‌ بدجوري، وقتي مي‌پري،‌ از صداش كه مي‌پري، از نفسش، از گرماش، از رد انگشت‌هاش، هنوز منگي، توي آن منگي، شروع مي‌كند،‌ هي حرف، حرف‌، اين‌طور است، مي‌خواهي بگويي، تمامش كند، گيج مي‌شوي، چه مي‌گويد،‌ هر چه بگويد، گوش نمي‌دهي، آن را نمي‌خواهي، خود حرف را، خود گرماي حرف را، آن‌چه از دهانش مي‌ريزد بيرون، هرچه باشد، از دستهاش، هر چه باشد، خود همان، يك‌جايي، يك وقت ديگر، يادت مي‌آيد، دوباره مي‌نشيني، ديگر نمي‌آيد،



دلم بخواهد بدانم، مادر، در مادر بودن، يعني چه؟، دلم بخواهد بدانم، يادم بيايد، شش ساله بودن، يعني...، مي‌گويد يك كلمه‌اي، يك حرفي، هر بار، هر دوره، تكرار مي‌شود، رنگي مي‌گيرد، زيبا مي‌شود، دلم بخواهد بگويم، مثل پلنگ، مثل گوزن، يك جانوري، هر جانوري، يك فكرهايي هست، بعضي فكرها، دنيا به آخر مي‌رسد، آن‌وقت، خيلي ساده، تمام مي‌شود، دنيا تازه‌تازه، يك فكرهايي هست، تمام كه مي‌شود، مي‌گويم ال، يك‌جور نيست، مي‌تواند نباشد، يك‌طور ديگر باشد، مي‌گويم حرف بزن ال، خواستن يعني چه؟، حرف بزن، مي‌روي توي غار، دستت را مي‌گيري به ديوار، تاريك‌تاريك، چراغ نداري، چاره نداري، مي‌روي پايين، مي‌گويد آن پايين، درياچه‌ي آبي‌ست، كه آبي‌ش، يك نور آبي‌ش، همه‌جا را، توي هوا، توي ديواره‌ها، دستت مي‌گيرد، به پر خفاش، به ناله‌ي خفاش، به جيغ خفاش، حرف بزن ال، يعني همين، كه صدايت را تبعيد نكني، نفست را تبعيد نكني، مي‌روم آن گوشه‌ي دنيا، از شكاف يك سنگ، از شكاف يك معبد، تو كه مي‌روم، صداهاي تبعيدي، جان‌هاي تبعيدي، تو كه مي‌روي، مي‌افتد به جانت، اهل نبودم، مال جاي ديگري، از راه ديگري، اهل نبودم، يعني سر ندارد، يعني ته‌اش پيداست، همين‌چيزهاست، مي‌شود گذشت، نگاه نكرد، گذشت، نگاه هم كه مي‌شود،‌ مرتضي مي‌گويد، امير نگويد، امير ننويسد مي‌گويد، امير بگويد، بند كه بيايد،‌ مي‌ميرد، مي‌ميرم، مي‌گويم همين‌ است، همه‌اش نيست، مرتضي مي‌گويد، دلم تركيد مرتضي، يادم نبود، بهانه نمي‌گويم، نمي‌دانستم، اگر مي‌دانستم،‌ عجب!،‌ همين‌طور است،‌ عقيم مي‌ماند، به‌خاطر زمان، يك‌جايي، توي ذهن آدم، يك زماني‌ست، از جاي ديگري‌ست، مكان ديگري‌ هم هست، مي‌خورد آن‌وقت، توي يك جاي ديگر ذهنت، به يك زمان ديگري، كه واقعي‌ست، كه از بيرون مي‌آيد، بيرون جاري‌ست، مال تو نيست، با مال تو، با زمان تو، با هزار تا زمان تو، قاطي كه مي‌شود، يك چيزي مي‌آيد، كه زمان تو نيست، زمان بيرون نيست، آن‌وقت مي‌افتد به عصب، مي‌رسد به عصب، بايد كند، اگر اول، اگر بيش‌تر از هركه، من را، خودت را، نچزاند، مچاله نكند، ويران نكند، هيچ‌كس ديگر را، دنباله‌اش گم مي‌شود، نمي‌شود پشت هم، كنار هم، مي‌گويم اين‌طور، هيچ‌كس ديگر، نگاه كن، كسي نيست، شبيه هم مي‌شويم، حرف بزن ال، يك كلمه مي‌گويي، هزار صفحه، هر صفحه هزار بار من، فكر مي‌كنم، مي‌گويم، مي‌نويسم، تمام‌اش اين نيست، او مي‌گويد يك‌جايي متن، از يك‌جايي متن، خودش را نفرين، خودش را لعنت مي‌كند، مي‌گويم همين است، عقيم مي‌ماند، اخته مي‌ماند، نارس مي‌ماند، نارس بهتر است، نارس، ته‌اش، مي‌افتد توي يك چاله‌ي ديگري، امير بگويد مثل فراموشي، يك حفره‌اي مي‌افتد، توي سرت، آن‌وقت تعريف كه مي‌كني، به حفره‌ مي‌افتي، فراموشي‌ي كوتاه‌مدت، لذتي دارد، يك‌هو مي‌‌پرد،‌ توي زمان ديگري، فاصله‌ي ديگري، از يك فاصله مي‌پرد، مي‌افتد توي حفره، لكنت مي‌گيرد، مي‌گويم همين‌ است، از يك‌جايي تن، يك لحظه‌ست كه تن، آن‌وقت، به هيچ‌چيز، نه به اين زمان، نه به اين جريان،‌ به هيچ‌چيز نمي‌دهد، چندش‌اش مي‌گيرد، از خودش نفرين، به خودش، يك‌جاي اين‌ تن، يك‌جايي‌ش،‌ بيش‌تر از هرجا، به خودش مي‌گيرد، همه‌چيز آن‌جا، مي‌چسبد، مي‌رسد به عصب، كنده نمي‌شود، حرف بزن ال، يك‌وقت‌هايي، آن‌جا كه مي‌رسد، حرف آدم، نفس آدم، لحن آدم، بالا نمي‌آيد، مشت بزن ال، چنگك‌هاي آدم، پنجه‌هاي آدم، براق مي‌شود، به يك چيزي، به مويي،‌ گوشتي، بياندازد، گره كند، نفس را ببرد، نفرين‌اش همين است، اين‌طور نباشد، هر طور ديگرش،‌ اصلن تصوير نيست، آن مختصات نيست، بيشترش، در زباني‌ست، ساختن زباني كه زاييده‌ي لكنتي‌ست كه در زباني‌ست كه آن زبان خودش – هر زباني خودش، لكنتي‌ست كه خودش لكنت ديگري – يك‌جور اخته، مي‌زايد، يعني دنبال هم، تكه‌هايي زباني، دنباله‌هاي تكه‌هاي زماني، جايي هستي كه،‌ دهان تو، به مكان تو، تف مي‌اندازد، آن‌جا نشسته‌اي، به اين فكر مي‌كني، به او، كه آن‌جا نشسته، رسم نشستن، هر جايي‌ست، ببين، همين را مي‌گويم، يك حالتي‌ست، فعلي نيست، وصفي نيست،‌ اضافه‌اي‌ست، اجباري‌ست، حرف بزن ال،‌ خواستن يعني چه؟،‌ يعني بگو، يك شعله‌اي توي سنگ هست، كه وقتي مي‌رسد،‌ آزاد مي‌شود، رها مي‌شود، يك شعله‌اي توي كف دست هست، وقتي مي‌رسد، آتش را كف دستت،‌ آتش را روي سينه‌ات، آتش را توي نفست،‌ نگه مي‌دارد، رها مي‌كند، يعني مي‌سوزي، مستاصل مي‌ماني، تصوير كه مي‌سازد،‌ يكي مي‌ماند، توضيح اما، يك‌چيزهايي، يك خطوطي، بعضي حرف‌ها، اگر همه‌اش را،‌ بتواني دوباره،‌ دوباره يادت، خاطرت، بيايد، نمي‌آيد، ابهام دارد، يك‌جاييش ندارد، يك‌جاييش فكر مي‌كني ندارد، همه‌اش لكنت، براي همين تكراري‌ست، كلماتش، لحنش، كشف مي‌شود، اشتراك كه مي‌گيري، شماره كه مي‌گذاري، خيلي حد دارد، توي يك رديف، حرف‌هايي‌ست، تكراري‌ست، توي يك رديف، چند تا پرنده، هر كدام شكار، مي‌گويد يك‌جايي خواندم، دريا حيرت دارد از ماهي، كه چطور درون اوست، حيرت دارد از ماهي كه درونش بزرگ مي‌شود، درونش يك ماهي‌ست، توي هر ماهي آن‌وقت، يك‌جايي درياست، دريايي هست، صدايي هست، صدفي هست، ماسه‌اي هست، آن‌وقت، توي اين همه ماهي، يك آفتاب مي‌رسد، مي‌افتد، سر مي‌آيد، توي اين‌ همه ماهي، يك دريايي‌ست، كه توي‌اش، اين همه ماهي‌ست، دريا حيرت مي‌كند، از ماهي كه درونش، مي‌آيد بالا، از ته‌اش، مي‌آيد بالا،




فكر مي‌كند، به تعويق كه مي‌اندازد، چيزي، از درونش، مي‌ريزد بيرون، او مي‌گويد شبيه قنات، شبيه چاه، خشك مي‌شود، نشده، طول مي‌كشد، تا برسد، دوباره بريزد بيرون، فكر مي‌كند، اين‌طور نيست فقط، يك‌طورش هميني‌ست، كه او مي‌گويد، مي‌گويد يك‌بار، آن‌بار با آن غريبه، اسمش را، چه كار داري؟، يك غريبه، يك‌جور بستگي، هر غريبه، يك‌جور آواز، نشستي، گفتي، هي گفتي، ريختي بيرون، بالا آوردي، گفت از بالا آوردن يكي ديگر، از بالا آمدن هركس، من گفتم جزر دارد هركس، مد دارد هر كس، گاهي مي‌ريزد بيرون، كسي باشد، كسي نباشد، طاقت نمي‌آورد، مي‌گويد آن‌بار،‌ با آن غريبه، مي‌داني،‌ بعد از آن، يك غريبه نيست ديگر، چقدر حرف زدي،‌ دوست نيست ديگر، هم را نمي‌شناسيد،‌ مي‌گويد چيزي را مي‌شناسي، كه من مي‌خواهم، من خواسته‌ام، اين‌طور مي‌شود؟، يك‌جور كلافه‌گي كه مي‌آيد، به تعويق مي‌اندازد، تا اندازه‌ي آن كلافه‌گي، اندازه‌ي آن حس، برسد به دست، بريزد بيرون، اگر هميشه، همه‌اش، نمي‌دانم، جسمم كم مي‌آورد، به ناله مي‌افتد، دارد خس‌خس مي‌كند، رهايش مي‌كند، مي‌افتد به تعويق، به پرانتز، به لحظه‌اي، به كلافه‌گي‌اي، كلافي، كه ته ندارد، اين ته ندارد خودش، يك‌جور ادامه‌ست، ادامه‌اي كه خسته‌ات مي‌كند، ادامه‌اي كه هميشه هست، ادامه‌اي كه يك لحظه مانده به ته، يك‌ لحظه مانده به رسيدن، رها مي‌كند، دلم تنگ مي‌شود، آن هم يك‌جورش باشد، فكر مي‌كند، يك‌جورش اين‌ است، كه از حاشيه بيايد، حاشيه مي‌شود صفحه،‌ مي‌زند توي چشم، آن چيزها را، آن خطوط اصلي، آن رنگي‌هاي اصلي، يك‌جور حاشيه مي‌شود، براي حاشيه، مي‌گويد توجه‌ات را،‌ نگاه‌ات را، تمركزت را، مي‌گيرد به خودش، ديگر حاشيه نيست، يك‌جور فريب است، يك گول بزرگ، تا تو را، نه، هر كه را، از آن خطوط، بياندازد بيرون، تبعيدت كند به حاشيه، هميشه اين‌طور نيست، براي كسي اين‌طوري‌ست، كه خود حاشيه‌ست، و يك‌جورش، يك‌جور ديگري‌ش، اين باشد، كه رهايش مي‌كني، روزي، وقتي، بر مي‌گردي، نگاهش مي‌كني، زايده‌هايي‌ هست، مي‌گويد زايده ندارد، چه زايده‌اي؟، كي‌ ندارد؟،‌ كه بايد حذف مي‌شده، كه بايد رنگ مي‌شده، كه بايد منحني مي‌شده،‌ نرم مي‌شده، حالا كه نشده، يك‌جور بكري دارد، يك‌‌جور بكارت دارد، كه انگار، آن وقت‌ها، نمي‌فهميدي،‌ نمي‌ديدي، راه مي‌افتادي، هر وقت كه يك‌چيزهايي را مي‌بيني، يك‌چيزهايي حذف مي‌شود، مگر بنشيني، همه چيز بماند، ده سال بگذرد، سيزده سال بگذرد، ببينيد،‌ در جزء‌جزء اين حركت، يك سكون چيز ديگري مي‌آيد،‌ اين‌كه آن سكوت باشد، آن حركت مي‌شود، اين‌طور هم نيست، خيلي سر راست نيست،‌ يك‌جايي، يك وقت‌هايي، يك غيبتي، حضور ديگري‌ست، همين است كه مي‌گويم وقتي مي‌گويي، وقتي مي‌خواهي، نباشي، مي‌خواهي تاكيدي، رنگي، بر بودنت، بيهوده بودنت، بپاشي،‌ تاثيري بشود، حالا فرض كن،‌ من هم مي‌خواهم، همين‌ها را، همين تو را،‌ يك‌جوري بگويم، هر جوري، پرخاشت نيايد،‌ نفرينت نگيرد، اما مي‌ماند، يك‌جور عقوبت، توي ذهن هركس، كه آن‌كس، آن آدم، آن حرفها نه، آن دست‌ها، آن رسم، آن خط، يك‌جور گناه، يك‌جور بي‌گناهي، يك‌جور قرباني، يك‌جور شكنجه، فكر مي‌كند، هر وقت يادت مي‌آيد، چون ساده نيست، چون سخت نيست، پرخاشت مي‌گيرد، زيادي‌ست، زيادي‌ست




دفتر سفال
بيست فروردين هشتاد و شش

Wednesday, April 4, 2007

استفراغ -> پنج سویه <- در ترکهای سکته

 " استفراغ ← پنج سویه → در ترکهای سکته "

دو خرما در تب
هر یک اعدام ِ دیگری
با یک وجب از جنازه ی لیلی
جنون معطل
بر شبکه ی حصیر

دستی دو زانو
عصب
بر التهاب تنفس شرجی ی واحه
دو خرما در تب
هریک ادامه ی دیگری
در رگ
عجوزه ای سرگردان
با رعشه ای مستاصل
در سایه ی سوختن نخل
زخم خورده و مسموم

دو خرما در تب
هریک اندام دیگری و
نگاه داغ حنجره ی بطری
از جسد خالی
شاخی بر گلوگاه لیلی
می بوساند
یکی گرسنه
یکی کال

پیشانی‌ی طلب
در شاهراه مشکوک بخار
دو خرما در تب
هر یک ادامه‌ی لیلی
بر اضطراب شیشه
بریده
یکی التماس و خنجر
هر یک برهنه و آشفته
در انزوای نخل
یاکریم از شانه‌ی انگشت پر می‌دهد و
بسته
هریک پایی در لیفه
یکی اعدام
یکی ادامه

دو خرما در تب
هریک ادامه‌ی لیلی

و راه، عبوس و تند
خیره بر جنایت

یکی ادامه‌ی دیگری


دفتر سفال
پانزده فروردین هشتاد و شش

پریدن در قاب، کمانه و کران / حد انتزاع / پراشه پاشه سه



فروگشا : بازگشت
واکنش : پریدن در قاب، کرانه و کمان – پراشه پاشه سه 


یک.
آن که آن‌جاست، نمی تواند از خود بیرون بایستد از شیفته‌گی به، آن "جا". او در آن تصویر یکه‌ست، با خودش، و پیرامون‌اش می‌شود؛ این‌طور، آن جا، پیرامون‌اش،- می‌شود خودش. جاها می‌شود پیرامون‌اش، آن جا می‌شود، نمی‌جنبد دیگر، می‌شود خودش، جاها می‌آیند آن‌وقت، آن‌طور جاها که می‌آیند، او می‌شوند، هر جا می‌شود او، پر می‌شود همه‌جا، خودش، می‌شود پیرامون‌اش. هر چه بیشتر آن "جا"ست، حجم‌اش می‌شود خودش، می‌شود حجم، و در جاها متورم می‌شود، جاها می‌شود آن جا، زمان بر جا در خودش می‌خوابند، او می‌رسد به شیفته‌گی‌ش. کلمات در بعد چهارم چیزها می‌آیند، طول و عرض و ارتفاع، جا و زمان را به هم می‌رسانند، در پیرامون‌اش، و در آن جا، کاهیده می‌شوند به خودش، افزاینده می‌شوند برای او از طول و عرض و ارتفاع، جا و زمان‌شان در آن جا-زمان می‌ماند، می‌شود خودش. هر حرفی می‌شود متافیزیک آن که آن "جا"ست، هر دهانی می‌شود تورم او، می‌شود خودش در مقیاسی از خودش، و نمی‌جنبد، هر جنبشی در کسوتی از آن "جا"یی‌ست که خودش و پیرامونش آن "جا"ست. می‌شود مطلق قدرت خودش، نمی‌تواند بیرون بایستد.

دو.
نقد بی‌معنی‌ست. دلالت بر خودش دارد، در بار کردن خودش به دیگری، دیگری را در کانون خودش بر می‌دارد، به تایید خودش. این‌طور می‌رسد به خودش، می‌گذارد در کانون قدرت، می‌برد بالا، می‌آورد پایین، زمانِ دیگری را، مکانِ دیگری را، در زمان و مکان دیگری، نمی‌رساند، در زمان و مکان خودش می‌رساند، مقیاس سره ندارد، آن چه دارد از دیگری‌ست که پیشتر در خودش به تایید آورده، ترازویش کرده، دیگری را در رد دیگری با تایید خودش، دیگری را در تایید دیگری عطف به تایید خودش، می‌سنجد. سنجه‌هایش مندرج در تایید خودش است در عقب‌مانده‌گی از سنجه‌های دیگری که در رسیدن به تایید، بارشان پیش‌تر، تایید شده بوده؛ و گزینشی‌ست، چون همه در تایید نمی‌رسند؛ و چون گزینشی‌ست از دیگری‌هاست که در کانونی می‌رسند به تاییدی یکتا. بی‌معنایی، ایده‌آل نقد است. در بی‌معنایی، چرخه به زایش متوالی، ممتد می‌شود، چیزی را با آن به تعویق می‌اندازد، برای تاخیر التزام می‌آورد، برای همین نقد ضروری‌ست، کافی‌ست تا تاییدی – تاییدی که دو سویه‌ست، یک سویه‌اش همان است، سویه‌ی دیگرش همان نیست، در هر دو سو اما همانی‌ست - را از آنچه نقد می‌کند به آن چه نقد می‌شود برساند، تا نقد شونده - متن پیشینی - هجمه‌اش را آغاز کند، مدار بسته می‌شود و تولید به جریان می‌افتد، تولیدی که از خود بر می‌دارد، به خود می‌افزاید.

سه.
یکان زمان ندارد. امتداد زمان جایی‌ست که از یک می‌گذرد. آن که آن جا، آن "چه" می‌شود خودش، زمانش هم خودش می‌شود.

چهار.
کلمات حرامی، واژه‌های زنای‌ند. از آن او نیستند، بر انزوای‌اش پنجه می‌اندازند، کلمات حرامی، از "دیگری"‌اند، دیگری‌ی حرام، که کودکی‌ی او نیست، نوع دیگری از کودکی‌ی اوست، با آوایی که او نیست، از بسامد دیگری‌ست، نمی شنود، خط می‌اندازد جنون پرده‌ای که بر شنیدن‌اش کشیده؛ تا جیغ بزند، بجنبد و بجیغد.

پنج.
آنچه می‌خواهد اثر باشد، در "خواست"، متاثر است. استخوان، خاتمه‌ی تاثر می‌شود، یعنی بی‌رد، جایی، در میانه‌ی هاله‌ای، معلق می‌نشیند، انتظار می‌کشد، تا نه دستی، رگی، گوشتی، بر ادامه‌اش بند شود؛ یعنی خود ادامه. یک واحد – استخوان – ارگانیک است، نه یکباره، یک واحد. بر خودش تاکید می‌کند، بر گذشتن. آنچه می‌خواهد "اثر" نیست، دوره‌ایست زمانی – مکانی در جایی، که درجا بودنش معلق مانده. فکر نمی‌خواهد، پذیرش نمی‌خواهد، خوانش نمی‌خواهد، رسم نمی‌خواهد، ورودی ندارد، خروجی ندارد، انعکاس ندارد، بسامد ندارد، صوت ندارد، تکراری‌ست، ساده : شعری که به جزء بند می‌شود، به اجزا بند می‌شود، به اجرا بیشتر وابسته‌ست، دنبال اثر می‌گردد، اما، این "جا"، تکه‌ای‌ست، که از کنارش، از رویش، بالایش، می‌شود گذشت، بی‌نگاه، بی‌صدا، با یک ابتذال، ابتذالی که در ذهن می‌ماند، یعنی نمی‌تواند بیرون بیاستد، یعنی شیفته‌ست، به "همان"، به "جا"، نمی‌گوید چیدمان ندارد، می‌گوید برقصد، یعنی یک جا نیست، مثل خاکستر. خودش را توضیح می‌دهد و نمی‌دهد، آن که توضیح می‌دهد، گمراه می‌کند، من که می‌گویم این طور است، گمراه می‌کنم، می‌گویم اینطور نیست، گمراه می‌کند، خط که می‌دهد، گمراه می‌کند، یعنی تبدیل شدن به اثر، داد می‌زند که من یعنی تبدیل شدن به اثر، زور زدن، زور که می‌زند، آن ابتذال می‌ریزد بیرون. کسی که نمی‌رود زباله‌سوزی زباله بخرد، زباله می‌دزدد، می‌خوابد توی زباله، می‌خورد از زباله، می‌نشیند توی زباله، یکجور زیبایی‌شناختی پیدا می‌کند توی آن بو، و از بوهای دیگر، از هر بوی دیگر، منزجر می‌شود؛ فرقش این است، کسی که می‌خواهد این فرق را بفهمد، ناچار می‌خواهد "همان" باشد، اگر از آن زباله‌سوزی ببرندش بیرون، چیزی از آنجا کم نمی‌شود، از زباله که کم نمی‌شود!

شش.
پنج را بخوانید. به مکث‌ها، به آنچه پشت این فریب هست - بر که می‌گردی، متوجه می‌شوی، جز جابجایی، آنچه اتفاق افتاده، بازی‌ست، یکطور دست خواندن، که حریف را، هر حریفی - دقت کنید و توی فریب‌های قبلی... آنچه قابل پیش‌بینی می‌شود، الزامن این طور نیست که "آن" را نخواهد، اتفاق جایی می‌افتد که امکانش به صفر می‌رسد. آن چه تعین ندارد، هر چه تعین ندارد، جایی متعین می‌شود که خواست تعین نمی‌رود، جایی که در آن "لحظه"، در آن "مکان"، جایش نیست، لحظه‌اش نیست؛ یک لحظه، یک جای دیگر، شکافته می‌شود؛ نه مثل معما، نه شبیه پازل، بیشتر قلب معناست به میم، یعنی از جنس افزودن در ضریب. برای آنکه بگوید من سختم، به درد نمی‌خورم، همان را یکی بر می‌دارد، به دردش می‌آورد؛ این به درد آوردن، هر به درد آوردن، می‌کاهد از آن، اما می‌افزاید، برای یک درد دیگر. برای همین "اثر" نمی‌شود، می‌شود یک واحد، یکان.

هفت.
نقد، یک جور آراستگی‌ست. انتظام خودش را دارد، در پی است. از مولفه‌هایش، از هرچه که اسمش را بگذارند، آن چه شکلش می‌دهد، خود همان انتظام. صراحت هم هست؛ صراحت در انتقال آن منطقی که سازه، هر سازه‌ای، را بر خود بار می‌کند؛ که یک جور، پیراسته – آراسته‌گی‌ی پسینی‌ست. انتظام جدیدی، که کم می‌کند/می‌افزاید، گونه‌ی دیگرِ عرضه. استخوان، اما، خودش گونه‌ای‌ست، هر گونه‌ای، یک گونه‌ای که بیشتر در استهزا سهیم می‌شود، تا اعتراض.
: عریانی‌یِ عریانی. - به کسی که، هرکسی / خودم – ش ، تعلق می‌خواهد، پا نمی‌دهد!


- احساس می‌کنم
در چله‌ی این کمان
چشمی بس کوچک بی‌وقفه
- باز و بسته می‌شود –
آماده‌ی پرتاب است


امیر حیکمی

Monday, April 2, 2007

خودگاهان / دهم

در بهار امشب
جنبش دستی را
به ساقه ی خشکی
پیوند خواهم زد
تا روزهای باقیمانده ی جهان را
پاسخ سلام پاییز بدانم

- بهرام اردبیلی -




خودگاهان
دهم.



روی فکر، مه، سرخ، روی دراز اسفند شده، کشیده، شاید، روی سال، درخت، لخت، چنگک هاش، شاخ هات، توی آسمان، سرخ، می رود، می رود وقتی، می رود سراغ خودش، از کمر، شاید، سر روی زمین، توی زمین، می خواهد، کاش اینجا بودی، می گوید کاش، می خواهد کاش نترسد، از باد، جوجه می افتد، چطور نترسد؟، می خواهد برود بالا، بالا، برسد با آشنا، دست بگذارد، جای گرم، باد، بیافتد، دیدی افتاد، می گوید جوجه، آشیانه، بال، با صدای، نگاه، زیر دستهای، پاهای، سایه های، روی تکرار، تکرار هزار درخت، هر سال، می گوید ساکتم، من که بودم، فکر کردم، فکر می کرد، با فکر، بیایی، فقط، هیچ، چطور برساند؟، نمی داند، می خواهد، نمی خواهد، از خواست، از خواهش، از حرف، از سکوت، بگوید، دور لبهاش، دور چشمهاش، می لرزد، دست می برد، نزدیک می برد، می شکند، بگوید، شکستن، شب هر شب، کنار آن، پایین آن، دور آن، پنجره، بایستد، بگوید فکر می کنم، به خاطر این ها نیست، این ها نیست، نمی فهمی، بگوید یکهو، چه بگویم!، سرم پر است، دلم پرتر، خالی ست، بیشتر، حرف ندارد، می لرزد، دیوانه، دیوانه که می شود، می کوبد به دیوار، دیوار می کوبد، رود می ریزد بیرون، نفرت، این را، هر چه را، می ریزد بیرون، شاید، عجز است، بگوید عجز، می فهمی؟، صاد حق داشت، تلنگر حق داشت، تکان حق داشت، شل شد، افتاد، کرخت، خلاصش کند، می گفت خلاصش کند، بعد، دیگر، هیچ کس، حتی خودش، حق ندارد، یکبار هم، روی پل، کنار پل، توی آب، ایستاد، نور بود که می زد، ماهی دیدم، جمع، زیر عکسش، آمدند، گفتم چیزی ریختی؟، گفتم این طور، حمله می کنند، به چی؟، دیدی، عکست، خندیدی، نور پاشید، عکست پاشید، گفته بود من هم، حق داشت، تلنگر، تکان، لرزه، بعد صاد می شد، می شد یکی، می شد دیگری، می گفت بوت، همه جا، هر جا، دستم، تمنا، تنم، یکباره سرد می شد، باران می گرفت، می رفت، نمی رقصی؟، نمی شد، نیستی، یک عرب می آید، می آید نزدیک، صدایش، نزدیک، می شنوم، نزدیک، با فرانسه، عربی، انگلیسی ش، قاطی، مرا نمی خواهی؟، نمی خندم، تا بگوید، می شنوم، می گوید الجزایری ست، یکی هم، مصری ست، می آیند، دورم را، روبرویم را، چشمهام، می گیرند، می خندد، می گوید می رویم قاهره، برو، بغض می کند، نمی فهد، می رود، می گوید بیا، بیا برقصی، چه چیزی، آن وقت هم، آبی، آب، چرا بخندی؟، به هرکه، هر جا، رسیدی، گفتم، حقت، باورت، تقاصت، همین، راه می روم، مثل توی، تو می گویی، خودت هم، حتی خودت، هیچ کس هم، نمی داند، باران، شاید، همیشه، همه جا، همین طور، باران، خیس، می بارد، همیشه، بعد از، بعد از رفتن، بعد نشستیم، گفتم با تفنگ نمی شود، گفتم با کلمه نمی شود، گفتم با ما نمی شود، گفتم این چیزها، اینها که می گویی، این چپ، این رادیکال، زیر این رادیکال، خودت هم، نمی دانی، می خواستم بگویم، اگر آن روزها، آن اول، گفتم جای پدرم نبودم، اگر بودم، خودم نبودم، حالا نبودم، مرده بودم، من نمی توانم، یکی را بردارم، ببندم، گلوله بگیرم، تویش، بایستم، تو می ایستی، تماشا می کنی، مثل ریختن، از ریختن، از این مایع، لرز، خوش می شوی، چشمهات، می شود، آدم را می گیرد، دارد که می میمرد، جان که می کند، یک لحظه، آن لحظه، از برق، برق می گیرد، جان را، آن آخر، که چیزی، هر چیزی، دیگر نمی خواهی، تمام شود می خواهی، برق می گیرد، تمام می کند، آن وقت یک جایی، هر جایی، آدم می افتد، با خیال برق، همیشه، جان، جان می کند، بروی، توی نیل، خودت را، عکست را، آن همه ماهی، توی عکست، تماشا، تماشا کنی، فکر کردی نمی داند، نمی دانست، می خواست به خودش، به رویش، به مادر، به عکست، نیاورد، می گوید نمی خواهد، می داند آن جا نیست، بگوید تو او را، خیلی ها فقط او را، به خاطر او، آوردنش، فراموش کردنش، تکرار کردنش، چه می دانی؟، همان سمیرا که می گویی، من از او، از خیلی ها، از همه شان، گرگ تر، درنده، نمی گویم نخوان، کاری می کنم، برگردی، زانو بزنی، بگویی، بخوانی، که نشد، نمی شود، هیچوقت این طور هم که من، من کسی، هیچ کس، نبودم، راه بود، حالا از من، از صدایم، بیافتی، صاد بلند می شود، صاد می رود، پشتش را، اسمش را، نگاهش را، کلماتش را، بگویم مثل زهر می ماند، خیلی سال، حالا نه، خیلی وقت، می آیی، می بینی، هنوز هست، تا بمیری، توی بندی، آن وقت، بفهمی، یک عالمه، خیلی، از تو، از توها، فقط به خاطر اوست، نفرت اوست، کلنجار اوست، آویزانند، بریده اند، تکه تکه اند، می گوید شیطان، می گوید صاد، می لرزد و می گوید، و به سینه اش، به پهلوهاش، به استخوان هاش، دست، شیطان






مرتضی را ببیند، بگوید این چند روز، این همه روز، هرکه را ببیند، بگوید این چند روز، بگوید این سال، مرتضی بگوید انگار هنوز اسفند، هنوز باد، تمام نشد؟، بگوید نه، بگوید چه شد؟، بگوید درست، خیلی نمی داند، نباید حرف، هی چیزی، نگوید، سکوت، راه، خیس، خیلی، بگوید مثل ده سال، بگوید کم نیست، خیلی هم، بگوید می دانی؟، همان مرد، هر شب، برای من، کم نیست، خیلی هم، با آن قد، هر شب، دیشب، چند سال پیش، دیشب، می داند، می آید، پا می زند، سرم را می گیرم، می پرم، چرا بیاید؟، راه دور می زند، می چرخد راه، می رسد هر شب، به او، چه می خواهد؟، چیزی، هر چه، سه بار، کم نیست، باید، به خاطر احترام، به خاطر سه بار، برگشتن، نگه داشتن، خودش می داند، وقتی نگاهم می کند، آن وقت ها، داد می زنم، نمی خواهم، مثل اینها، مثل شما، بس کنید، تمامش کنید، نیایید، نگهم ندارد، نمی خواهم، می پرم، هر شب، آن وقت، توی خواب، می شوم سنگ، صدا ندارم، صدای خودم را، ندارم، ترس دارد، قدش، ریشش، ردایش، چیزی نیست، چیزی نیست، آرامش می کند، بگوید راحت نیستم، دستم، پایم، بسته، کاری نمی شود کرد، چیزی می خواهد؟، هر چه می خواهد، نگاه کردم، آن شب، یادم نیست، دیوار، فقط، یادم، روی دیوار، فقط، آن چراغ، نور، تاریک، فقط، آن صدا، تاریک، فقط آن شب، تاریک، چه طور بگوید؟، توی آن تاریکی، گفت آن مرد، آن یکی، آن هم آمد، یکهو دیدم، بلند شد، ایستاد، قدش بلند، بلند، و خم شد، و کسی ندید، من دیدم، حالا هر شب، من هم گفتم، مال بچگی هام، توی بچه گی هام، از خواب، آن خواب، هر شب، وقتی او آمد، سقوط رفت، دیگر سیاه، دیگر افتادن، که بروم، سرم را، کف پای پدرم را، صورتم را، وقتی آمد، دیگر هر شب، نیامد، افتادن، به آن افتادن، آن بار هم، نگه داشت، دستی، چه بگوید؟، این چند روز، این همه روز، خیلی تنها، تنهاتر، به هر که بگوید، خیلی تلخ، مثل لبهایش، مثل دهانش، خیلی تلخ، درست نمی گوید، به مرتضی می گوید، رویش را، صدایش را، بر گرداند، ببیند آسمان می گیرد، ماه می گیرد، خیلی ساده، باد بیاید، این چیزها، نه آن چیزها، آن درخت نه، آن صدا نه، آن حرف ها نه، آن راه، می چرخد، می رسد، همان جا، می شود خودش، دوباره، باز، چه کار کنم؟، نمی دانستم، برای همین، همه اش برای همین، فقط با فکر، با صدای فکر، خیلی تلخ، آدم می خواهد، همه اش، همیشه، یکجور نباشد، شبیه نباشد، رفتم، کنار آب نشستم، پاهایم، را، تا ساق، تا مچ، تا زانو، مورمور، سرد بود، این هم نبود، گیجتر، گیج می زند، اما، می شود، یکجور، یک نفر، یک صدا، فرار هم نمی شود، قرار هم نمی شود، فرق کردی، خیلی، مرتضی بگوید، بگوید یک شب، فقط با یک شب، این طور می شود، همه چیز می آید، توی آدم، ورق می خورد، تکرار می شود، بلند می شوی، می بینی، نمی بینی، نمی شناسی، همه اش را ندیدی، خیلی فرق می کند، یک لحظه ست، به ستاره گفته بود، ستاره به من، من به او، یک لحظه، بعد، همه چیز، یکهو، می آید، می ریزد تو، می ریزد بیرون، تازه می شوی، کهنه گی هات، نمی فهمی از کجا، چطور از کجا آمد، آن وقت آن مرد، هر شب، دستش، می آید، آن پایین، توی سیاه آن ته، که منتظر مانده ای، از آن لحظه، آن لحظه، می ترسیدی، مثل پر، تا می آید، نگهت می دارد، نمی دانی، بگویی نفرت، بگویی لعنت، بگویی چرا؟، حرف نمی زند، فقط بپرسد، می داند، نمی خوابد، هر شب می آید، اینجا هم فقط نه، توی این خواب نه، توی هر خواب، انگار یکی نیست، مرتضی بگوید کیست؟، می گوید می شناسد، می گوید ده سال، می گوید کم نیست، بگوید هر شب؟، می گوید شکلش فرق می کند، گاهی خودش، گاهی خیلی سال پیش، حالا سفیدتر، پیرتر، بگوید می میرد؟، می گوید نمی داند، می گوید کسی هم توی خواب او، شاید به خاطر من، چه می دانم، شاید بمیرد، کی؟، فایده ندارد، تازه، می شود خیلی، خیلی چندتا، باز هم، دوباره، نمی دانم، می خواهم نباشد؟، کسی می خواهد، از من بیشتر، باشد، از من بیشتر، باشد







آدم خیال دارد نفیس، خیلی جاست، هم زمان، یکی نیست، دستی رویش هست، می کشد، می برد، جانش را، نفسش را، سکوت کند آدم، حرف می زند، تازه، می شود، می فهمد، غربت، خیلی تنها، کسی، هر کسی، هیچ کس، یکهو، می شود، می ترکد، خنده، می شکند آدم، می ترسی؟، لال، کر، ساده، شبیه، بهتر، چه کسی، چرا، می گوید شبیه نه، یکی را، هر که را، بیاور، بگو نیست، بگو فرق دارد، هزار تا، صد تا، ده تا، می آورم، می گویم ببینی، می گویم نفیس، فرق نه، شبیه، خیلی، فرق ندارد، جایی اگر باشد، آن جا که باشد، همه چیز، هر چیز، می شود خودش، آن خودش یکی ست، همه اش، برای همین، خیلی شبیه، می گوید ساده، می گوید بیچاره، می گوید نمی فهمی، می گوید این طور، هر طور، که تو می گویی، فکر می کنی، می فهمی، نمی فهمی، نیست، یک طرف را، هر طرف را، گرفته ای، هی می کشی، کش می آید هی، دراز می شود هی، می شود آن چه، می شود آن طور، همان که، می خواهی، تو این طور، از بالا، از پایین، از سمت، از هر جا، فقط، همین را، می بینی، می خواهی، می گوید دیوانه، بلند می شود، کنار پنجره، کنار راه، کنار خار، می گوید همین، گفتی خار، ببین، خالی ست، می گوید شبیه یک کسی، هر کسی، که جایی، پشت میله ای، توی خودش، حبس نه، همه چیز را، با یک نور، زیر یک نور، نوری که رنگی ست، فقط با همان رنگ، می بینی، می شنوی، می سازی، بعد، آن وقت، آن جا، هر جا، می نشینی، زانو، دست، پهلو، شکسته، می گیری، می نشینی، نفس، هی، نفس، می زنی، می گویی همین، ببین، پنجره، راه، نیست، کجاست؟، می گوید، بعد تکراری ست، همه اش، بشود، همین می شود، شبیه می شود، می گویم آدم خیال دارد نفیس، می نشیند تویش، فکر می کند همه اش، توی خیال اش، همه اش خیالش، یکی ست، خیال نیست، خیلی ست، چه می دانم، گوشهایم، صدایم، رگهایم، انگار، بسوزد، می گوید چیزی نمی خواهی، نگاه نمی کنی، همه اش یک نقطه، یک خط، می گوید همین، این ها را، می آوری، می گذاری، می کشی، کنار هم، برای یکی، همان خط، توی همان خط، می مانی، آن وقت، آن جا، جا، بگویم بس کن، می نشینی، همه چیز را، یکی یکی، می آوری، فراموش می کنی، یادت نمی آید، ساده بودی، خیلی، نمی دانستی، حالا هم، دریده نیستی، دریده ای، پاره پاره، همین را، دردش را، نفسش را، نه یک جا، تکه تکه، جدا، یکی این جا، از من، یکی آن جا، از او، یکی از خودت، بکشی، یکی از این دست، یکی از آن دست، یکی را بگیری، یکی را بیاوری، همه شان بشوند، تو، شبیه تو، خودت را، رنگت را، حضورت، صدایت، نفست، تکرار، هی، برای همین، چرا، یعنی همین، فرق نمی کند، شبیه که نباشد، نیست، شبیه که باشد، شبیه است، اما آدم، خیال دارد نفیس، دنباله ی خیالش، می آید نفیس، خیلی آمده، دنباله ی خیال، فکر که می کنی، می آید، اخته بماند، می ماند، بزاید، می زاید، تکرار می شود، آدم خیال دارد، خیال هاش، نمی ریزد دور، دور نمی شود، گم می شود، پیدا می شود، می شود یک جور دیگر، یادت رفته، همان نیست، فکر می کنی همان، صدای خاطره ست، نیست، خاطره آنها نیست، یک چیزهایی ست، نگه داشته ای، همه اش نیست، نمی تواند باشد، می گوید همین، دیوانه، یک چیز را، هر چیز را، هی، مدام، همیشه، همه اش، تکرار می کنی، می چرخانی، می آوری، می رسی، همین، دیوانه، یعنی سوراخ ندارد، یعنی درز ندارد، یعنی تکرار دارد، یعنی غرقی ست، می شود، بشود، آن چیز، همان چیز، آن هم نیست، فکر می کند هست، پر می زند، شنا می کند، گریه، خنده، داغ، داد، تحملش را نداری، می بینی، آن نیست، می فهمی، می کوبی، داغ، می گویم جا نیست، یک جا نیست، قاطی می شود، یکی هم نیست، نفیس، آدم خیال دارد، پرش می دهد، خیلی جاها، می گوید همین، هر چه می گویی، گوش کن، به صدات، به خودت، همین، یکی ست، فرق نمی کند، یک جا، یک صدا، مثل تکرار، هی می چرخد، همان را، یک بار دیگر، صد بار دیگر، صد جور دیگر، همان را، می گویم اما آدم... نفیس





آن وقت ها هم، هر کار می کردی، می پرید، طه می گفت، یکباره، یکهو، باید، نخ را، وقتی نخ را، یکهو، که می کشی، می افتد، حبس می شود زیر، اما هربار، تا بجنبی، می پرد، چه طور می شود؟، گنجشک باشد، سار باشد، قناری باشد، می پرد، چه طور می شود؟، بعد طه می ماند، منتظر می ماندید، می گفتی می خواهی ببینی، طه می گفت نگاه کن، می گویی چیست؟، نمی دانست طه، گفت از همین چیزهاست، عجیب بود، سیاه بود، سبز بود، کوچک بود، خیلی، طه نخ را، سبد افتاد، یکهو دیدی، مات شد، طفلی، دانه از دهانش، دانه از منقارش، پرت شد، یکهو پرید، سبد نگذاشت، طه نگاه، طه سرگرم، طه غرور، دویدی آن وقت، چه کارش داری، می گویی طفلی، سبد را، طه داد می زند، می دود، بر می داری، چه کار می کنی، می گویی دیدم، می گویی فقط همین، ترسید، حالا برود، سبد را بلند کنی، نگاهش می کنی، طه می رسد، مرده



سیزده فروردین هشتاد و شش
دفتر سفال




- نمی دانی... چه قدر عجز....