Friday, April 25, 2008

به پدر، و احمد

آنگاه لحظه ای برگشت و دید که باد تکه ای کاغذ را پشت سر آنها، روی پیاده رو انداخت.
سکه سازان – آندره ژید



برای آقای واو. و آقای الف. ح


زمان دنبالم بود، یکباره افتادم، سفید شدم. و دیدم، هرچه سایه بود. حقیقت، امتداد ذهن من شد و من تمام زندگی شدم، دیدم که چقدر می میرم، به تو فکر کردم که تنها نیستم. حالا دوباره که نشسته ام، به چشمها، اولین بار، بعد از چند سال؟، نگاه کردم، که فاصله بود؛ و سکوت کردم، گفتم یکروز میفهمم، یکهو آن روز شد که میفهمم. برای او، که منم، و برای من که اوست، که خودت را بزنی به نشنیدن، و او که می پرسد چرا، سه بار. و من که برای هر چه. درست نیست که هرچه را فراموش می کنم، که چیزهای خودم را ندارم. همان چیزها، مغشوش تر. گریه ام می گیرد، که تنها نیستم. و من که تنها برای یک چیز، یکبار. و ترسیدم. ته کشیدم، که اگر خدایی باشد، گناهم را کرده ام، و آرامم وقتی بپرسند. بلند می شوم. بیرون صدایش می کنم. از چشم شیشه خمیدگی ش را می بینم، و بغضش را توی گلویم، تنگ می کنم. هوا سنگین بود، که می گفتم، پشت چشمهایت هستم. گلهای زرد خریدم، بی آنکه بدانم، اسمش را، و برای چه. بعد که رفتم، هوا سنگین شد. من مانده بودم که حرف بزنم، و باز چیزی را پنهان می کنی، که به خودت زخم بزنی. چشم که پیداست. برگشتم، خودم را دیدم، سه سال پیش، و بعد فکر کردم، سی سال پیش. او که نمی آید، دوباره سکوت می کنم، و منتظر می مانم. و می گویم دیگر چیزی نمی گویم، و هرگز نخواهم گفت، گفتم، به گرما فکر کردم، و پایین را دیدم، که دیگر اهمیتی نداشت، آن کلاغهایی را یادت می آید، که یکبار توی آن استخر، توی آن پارک، خودشان را می شستند، و تو می گفتی، کلاغها هم به آب می زنند. و من فکر کردم من هم به آب می زنم، یکروز. تو هم به آب می زنی؟ گفتم سکوت در آغوشش می کشد، و سکوت کردم. داشت با خودش حرف می زد، و راه می رفت. و من قدمهایش را می شمردم، مراقب، که نگاهم نکند. بویش می ماند، اسمش. بی آنکه صدایش کرده باشم، و چقدر خوشحال می شد، اگر صدایش می کردم، برمی گردد، نگاهم می کند، من که با ورق ها بازی می کنم. من که صدایش را نمی شنوم. اگر می توانست، برایش می نوشتم، چقدر تحقیرم می کند. از خودش بیزار نیست، از من بیزار نیست. کسی پشت این چیزهاست. بر می گردد، و دستهایم را، و سکوتم را، نوازش می کند، بی آن که بفهمد. تسبیح توی دستش می چرخد. راه می رود. دانه دانه می افتد. نمی دانم چه می گوید، حرف می زند. خوشحالم، که برابرم می ایستد. اگر بفهمد، می بازد. من. . . صدایم مال خودم نبود، و عمیق نفس می کشم. من از او دفاع می کنم، یکروز، بی آن که بدانم، یکهو آن روز می شود. هوا سنگین شد. گلهای زرد معنی ی خودش را دارد، وقتی معلوم می شود. می فهمم و خودم را کنار می کشم. او نخواهد مرد. در را می بندم.
فراموشی، گناه من نیست.


شش اردی بهشت هشتاد و هفت