Tuesday, August 26, 2014

ماهی‌ی گویا ـ خاک: «باطل اباطیل» / چارم


خاک: «باطل اباطیل»
4
(و ناچار از حدیث حدیث شکافد – تاریخ بیهقی)


زن، که مرد دلش می‌خواست دوستش بود فسفری آبی بود، سفید بود چیزی شبیه ردا سرتاپا و بلند تا روی کفش‌هاش و کفش‌های - رنگِ موهاش -  هم آبی و آنجا دو مرد دیگر بود ولی تنها او بود، و این خودش سومی بود؛ گفته بود آنجا، توی آفیس، توی دانشکده، با آنهای دیگر جلسه‌اش که تمام شود وقت دارد     - تو هم بیا.
ولی زن هیچ‌کدام آنها را به او معرفی نکرده بود، و اول که رسید تنها یک مرد بود تا بعد آنها دیگر هم آمدند تا خود زن هم بیاید؛ او با آن مرد دیگر موهای جوگندمی، عینک، دماغ عقابی، لهجه‌ی شرق، مشهد، تربت شاید پایین‌تر، فردوس، قد بلندتر از خودش؛ روبرویش نشسته بود و او بلند شد از پنجره‌ی طبقه‌ی پنجم بود، نگاه می‌کرد و برگشت نشست دوباره روبروش، اسمش را نپرسید، او هم نپرسید و گفت: آنجا، پایین، بزرگراه می‌گذشت از روی خیابان، اگر تهران بود، فکر کرده بود آنها بچه که بودند، در آن میدان‌گاهِ باز کوچک، جایی که بزرگراه – که بزرگراه هم نبود، خیابان پهن‌تر بود از آن یکی، و تقاطع بود که پل می‌گذشت از روی آن خیابان باریک‌تر، نه بزرگراه نبود – از روی خیابان رد می‌شد، فضای پرتی که آمدنا دیده بود. زیرگذر عبور پیاده بود از پله می‌آمد بالا آن فضای هرز بود و دوباره پله‌های پایین می‌رفت تا از طرف دیگر خیابان، از زیر آن طرف؛ می‌رفتند فوتبال بازی می‌کردند. یادش زیر پل سیدخندان و زیر پل کریمخان بود که آنجا هم هیچ‌وقت فوتبال نکرده بود نه چون فقط همیشه بدش می‌آمد بوی شاش بود و اغلب چندتا آدم بی‌خانه و لباس چرک کثافت درازافتاده کنار یکی از ستون‌ها با کاسه‌ای کنار دستش، دست مادرش را سفت فشرده ترسیده بود؛ نفهمید چرا همچو گفت بلند که او بشنود و او، مرد دیگر، نگاهش می‌کرد ولی او نگاهش بیرون پنجره بود، نفهمید گفته بود و او دارد و داشت نگاهش می‌کرد. 
دیگر چیزی نگفت، برگشت بنشنید: از تهران می‌ترسد ولی از آن شهر یا شهرهای دیگر هیچ نمی‌ترسد. نگفت. مشهدی‌ آدم‌ پرادعاست ولی او حرف نمی‌زد، حتمن فردوسی‌ست، مشهدی نیست یا او را آدم حساب نکرده چیزی نمی‌گفت براندازش می‌کرد از کارش سردرآورد یا نگاهش نمی‌کرد، اصلن براندازش نمی‌کرد، نمی‌خواست سر در بیاورد، ولی این، خوب می‌دانست نمی‌خواست نه از کار او سردرآورد، نه خودش او را بشناسد و نه آنهای دیگر وقتی آمدند.
فردوسی گفت راست گفتی چرا خودش فکرش را نکرده بود، حالا اگر یکبار او می‌آمد با آنهای دیگر بروند آنجا، توپ ببرند.
جاخورده نگاهِ فردوسی کرد، سر تکان داد؛ در زدند.
دومی تند و کلافه که آمد دفترش را باز کرد کنار او نشست دفتر را روبرویش، روی میز، پیش او گشوده گفت این معادله، اگر منحنی‌اش را بکشی، چطور می‌کشی ولی پیش از آنکه او چیزی بگوید، اصلن بفهمد این چه می‌گفت، خودش به سرعت رسم کرد در سه محور ایکس و ایگرگ و زِد و هزلولی‌های معلق در سه فضا، جداجدا، که می‌گفت باید جایی به هم می‌رسیدند، ولی شگفتا، نمی‌رسیدند؛ کلافه گفت چطور می‌شود به هم نرسند و او که هیچ سردرنمی‌آورد، به آن شکل‌های منحنی، مخروطهای معلق، سرسری نگریست و چیزی نگفت. فردوسی محل نگذاشت و این همچنان با خودش یا آنها یا با او حرف زد؛ خیلی جوان‌تر از آن دیگری، ایرانی بودنش، اگر بیرون دیده بود، نمی‌فهمید، فارسی‌ش لهجه نداشت، همه لهجه‌ای داشت، ته‌گویش‌های اینجا و آنجا قاطی؛ فکر کرد حتمن بیشتر آنجا یاد گرفته بود، نه یک جا. آن‌وقت شنید پسرک می‌پرسد آنجا چه کار می‌کرد. و او تا می‌خواست چیزی بگوید، که نگوید، که آمده بود فسفری آبی را ببیند، که از سرش باز کند، این خودش نگذاشت، خودش یکریز گفت چون آدم خیلی با هوش و حواس و شارپ بود، اگرچه این را نگفت یکجوری گفت این را خودش بفهمد، مدام رفته بود دانشگاه و هنوز می‌رفت دانشگاه و چیزهای خوانده بود که هیچ‌کس آنجا، در ایران، نمی‌خواند، درباره حیوانات و درباره گیاهان و درباره مردم ولی اول ریاضی خوانده و ریاضی را تمام کرده و چیزهای دیگر را دارد تمام می‌کند ولی بعد می‌خواهد حقوق بخواند چون حالا مساله اساسی حقوق است و هرگز برنمی‌گردد ایران چون وکیل که بشود پول حسابی درمی‌آورد و آنجا مثل آنجا نیست برای چه برگردد اگرچه مالیات زیاد است ولی او می‌دانست چه کار کند و اگر وکیل شود آن چیزهای دیگر هم که خوانده، مردم‌شناسی و حیوان‌شناسی و گیاه‌شناسی، همه به درد می‌خورد و با آن هوش سرشار فکری برای مالیات می‌کند، اگرچه مالیات حق است و باید داد ولی پول زور است چون... ولی اینکه برنمی‌گردد معنی‌اش این نیست کاری به کار آنجا ندارد، چون وقتی وکیل شود، اصلن می‌خواهد وکیل بشود تا یک کاری برای مردم‌ش و برای میهن‌ش... نه اینکه ناسیونالیست باشد، این حرفها دیگر معنی ندارد چون وطن و خاک و خانه یعنی چه، این‌ها با آدم هرجا برود می‌آید و کشورها دیگر... همین‌جا را ببین، یک نژاد نیست، مهاجرها قاطیِ فرهنگ و خون، پنجاه سال قبل و صد سال قبل که نیست... فردوسی آن‌وقت، که دیگر ایستاده تکیه به میز داده بود از بالای عینک این را نگاه می‌کرد، جدی‌اش نمی‌گرفت، پیدا بود نمی‌گیرد، زیرلبی اعلام کرد می‌رود پایین سیگار بکشد که به او بفهماند اگر می‌خواهد این سرش را نخورد او هم با او همراه شود برود، که گفت همراهش می‌رود ولی نگفت از جایش بلند شد، اول دست کرد توی جیبش پاکت سیگار درآورد بعد بلند شد و جوان باهوش، بی‌آنکه برخاستن آنها، قصد آنها را فهمیده باشد، همچنان ادامه می‌گفت چون حقوق اولین و مهمترین اصل دنیای مدرن است که برعکس اصلن علم نیست و دفاع از حق انسان و حیوان و گیاه، دفاع از شان وجود و حیثیت چیزها... توی راهرو که می‌رفتند تا آسانسور، گویا سالهای سال آشنایی، از دوستی و دیرینگی، از سکوتِ به جا آوردن،  درازمدت همراه رفتن‌شان، در سکوت‌شان، هم‌گام‌شان می‌رفت.
توی آسانسور، خودش را تا چانه‌ی فردوسی می‌رسید، نگاه کرد و او را نگاه کرد و او هم نگاهش کرد. تلاقی‌ی نگاه، هردوشان را شرم داد از چه و سر زیر انداختند و فکر کرد کاش فکرهای او را می‌دانست ولی نمی‌خواست برای خنک شدن میانه‌شان، حرفی بیاندازد و شاید منتظر بود او چیزی می‌گفت که نگفت جز که دست به عینکش برد، برداشت، چشم‌اش را مالید، به چهره گذاشت.
بیرون، سوز و باد بود و او فراموش کرده بالاپوش‌اش را، لرزید، سیگار به لب و فردوسی آتش آورد نزدیک صورتش، سیگار گرفت. آن‌طرف‌تر نگاه کرد، درگاه ورودی‌ی زیرگذر و پل را، و ساختمانی که از آن آمده بودند پایین را. فردوسی به سوی ورودی زیرگذر راه افتاد، بی که چیزی بگوید؛ او هم، می‌لرزید، از دنبالش و آن آشنای دیرین در میان‌شان، جلوتر از او، پشت سر فردوسی، همراه‌شان؛ از پله‌ها پایین رفتند توی تونل دراز و تاریک زیرگذر. و او هنوز داشت به گنگی‌ی پل و ساختمان و بزرگی‌ی آنها فکر می‌کرد و نگاهش به دخمه‌ای افتاد در زیرگذر میله‌هایی ورودی‌ش را بسته بود، شبیه بود به سقاخانه‌ای انحنای ورودی‌ش و خنده‌اش گرفت ازین فکر که بار دیگر، آنجا که آمد، شمع بیاورد روشن کن پای آن ورودی آن دخمه بگذارد. این را گفت بلند که فردوسی خندید و گفت پشت دیوار سقاخانه هم، اگر کاشی‌های آبی را بشکنی، همین دخمه‌ای‌ست، دخمه‌ی برآوردن آرزو. این یکی گفت باید دیوار باشد پشت میله و روی دیوار مریم مقدس بکشند و نوزادی‌ی عباسی که دودست ندارد و آب دارد، توی بغلش، هر دو برهنه. خنده‌ی بلند فردوسی، آن وقت، تاریکی دهلیز را شکافت.
دیگر توی میدان‌گاه زیر پل، وسط خیابان، در نیمه‌راه زیرگذر، سیگار تازه گرفتند و این بار بیشتر از یک دم، در نگاه هم به یکدیگر، خیره شدند. اگر همان‌وقت فردوسی گفته بود زنِ آبی، زنِ اوست؛ فکر کرد اگر گفته بود، برگشتنا بالاپوش‌اش را برمی‌داشت، به جای انتظار زن، می‌رفت. ولی چرا خود زن نگفته بود و چرا گفته بود بیاید آنجا که فردوسی شوهرش بود؟ اگر همان وقت گفته بود، شاید برگشتنا توی تاریکی دهلیز، نقشه می‌کشید چطور فردوسی را بکشد، زن را تصاحب کند، بی‌آنکه او را واقعن بکشد ولی اگر راه دیگر نداشت، واقعن می‌کشت ولی نمی‌دانست آیا زن او را چقدر می‌خواست و اگر می‌کشتش، زن می‌فهمید، این‌قدر می‌خواست که این فهمیدن، به آن خواستن بیافزاید؟ آن‌وقت فکر کرد چرا همین اول، برای آخرش نقشه می‌کشد؟
گفت راست گفتی خوب می‌شود اینجا فوتبال کرد و شوت سفت کرد و توپ محکم آمد و او جا خالی داد از ترسِ درد و توپ رفت میان خیابان، لای تندآمدن ماشین‌ها که زیر چرخ، توپ می‌ترکید اگر می‌افتاد و او باید تند می‌دوید پیش از ترکیدن، برش دارد. همه‌ی هیجان بازی آن جا، همین بود، به فردوسی گفت و دوید لای ماشین‌ها، و با دست ماشین‌ها را ایست داد و خم شد انگار چیزی برداشت و رفت آن طرف خیابان پیشِ نگاهِ او که بعد از دهلیز بازگشت و این منتظرش نماند توی سرما، توی لابی ساختمان دگمه‌ی آسانسور قرمز شد، توپ نامریی توی دستش تا او بیاید، بگوید نترکیده.
بالا، باهوش تنها نشسته بود هوش‌اش توی منحنی‌ها پرت و همچنان، که انگار رفت و آمد این‌ها را نفهمیده بود، با کسی حرف می‌زد که دیگر این می‌دانست نه با اوست نه با آن دیگری. «نه! دیگر نمی‌شود چیزی را، کسی را نجات داد. باید خود را نجات داد. این حرفهای مزخرف که می‌گویند، برای دلخوش کردن و گول و فریب ماهاست. آدم باید دودستی چیزهای خودش را بچسبد. معلوم است اینها به هم نمی‌رسند. نباید برسند. انگار این زندگی‌ست و آن خوشبختی، آن دیگری امکان. نه این که گفتم نمی‌شود. امکان نسبت است، آن دو تا دیگر نه. اما باید بشود کاری کرد، بهتر کرد، درست کرد. البته همیشه همین بوده. کسانی مثل من می‌خواسته‌اند چیزی را عوض کنند و کرده‌اند ولی برای خودشان. درستش این است. اینطور نیست؟ موافق نیستی؟»

او داشت دوباره، از پنجره، که حوصله‌ دیگر از آن همه انتظار خیلی خسته بود، بیرون، خیابان را، و افق روبرو را که حیاط خالی‌ای بود، نگاه می‌کرد و زن فسفری آبی را در همان لباس سفیدش که پیشتر دیده بودش، آن طرف خیابان از زیرگذر بیرون آمد و این فکر کرد چرا زن آن طرف بود جای اینکه این طرف بیاید توی ساختمان دانشکده، که آنها منتظرش بودند، از دهلیز رفته بود آن طرف که شنید او را که داشت می‌گفت «حالا که ما می‌خواهیم آدم را شبیه‌سازی کنیم! هنوز نفهمیده‌ایم با خودمان چه کار کنیم. چون منطق و فلسفه می‌دانم و تکلیف همه‌چیز روشن شده، دیگر وقتش رسیده موجوداتی شبیه خودمان، خودمان بسازیم. باید آدم‌هایی بسازیم که جز خیر، اصلن ندانند شر چه چیز است. مگر می‌شود؟ چرا نشود. الگوی دوگانه‌ی فکرش را باید دستکاری کرد، اینطور می‌شود. نه؟» او نفهمید فردوسی را پشت سرش داشت به زنش نگاه می‌کرد آن طرف خیابان و با خودش فکر می‌کرد چرا آنجاست، گفت فرانک آن طرف خیابان چه کار می‌کند؟ از ضربه‌ی صدایی که از نزدیکی پشتش آمد، جا خورد و به نمی‌دانم سرتکان داد. این طرف را ببین، این مرد چرا، دیوانه را ببین چطور پرید وسط خیابان. یادش نبود همین تازه کمی پیش‌تر خودش را که آن‌طور پرید وسط خیابان و فرانک آن‌طرف خشکش زده بود، این دو تایی، فردوسی و او، آن بالا و مرد دیوانه، مست است؟ فردوسی گفت، دوید توی خیابان... ماشینی با سرعت آمد و... و خوردش. او به زن آبی نگاه می‌کرد و خون دیوانه از آن بالا، پراکنده و سیاه بود؛ یکباره خود نیم ساعت پیش‌اش را به یاد آورد، دیگر خودش را می‌دید. فردوسی فریاد زد و دوید و توی دویدن به سوی در دستپاچه می‌گفت زنم... زنم دیوانه می‌شود. این تا فکر کرد چه کسی را می‌گفت باهوش را شنید می‌گوید فرانک از دیدن همچو صحنه‌ای چیزی‌ش نمی‌شود و اگر آن آدم را بسازند هیچ‌کس از دیدن اینطور ترکیدن‌اش چیزی‌ش نمی‌شود، آنگاه مکث کرد و گفت ولی من و فرانک از مرگ آن آدم دست‌ساز خیلی غمگین می‌شویم، صدایش جوری نبود که انگار گفته‌ی قبلش را تصحیح کند، جوری بود که آن را توضیح بدهد . و او، میخکوب برجامانده کنار پنجره، از بالا، مردم را دید اطراف جسد جمع می‌شدند، خون سیاه گم شد و موی آبی توی موج شلوغی در پیاده‌روی روبرو، از میدان دیدش؛ فکر کرد فردوسی هرگز به زن نمی‌رسد، توی آن همه آدمها چطور پیدایش کند، هرگز پیدایش نمی‌کند. 

Thursday, August 14, 2014

نامه حرمان / دشت بی‌فرهنگی ما؛ یک


تصدقت بگردم

آدم هیچ‌وقت یادش نمی‌رود از چه گورستانی آمده، اما اغلب یادش را پس می‌زند. خیلی وقت است می‌خواستم تمام شجاعتم را جمع کرده باشم این چیزها را هرچقدر می‌توانم بنویسم. فکر کرده بودم چون همیشه شکل نامه بسازم، که خیلی خوشم با این نامه‌هایی که سوی کسی نیست، کس‌اش هر کس است، سوی هرکس‌اش تویی و خیلی بی‌کس است.
گویا این تازگی با دوستی حرف می‌زدم او هم همین را باز یادم آورد چقدر که ما از پست‌ترین جاها، از بی‌فرهنگ‌ترین خانواده‌ها، از گندابه‌ترین فرهنگ‌ها آمده‌ایم و اگر پیوسته به کار یادآوری آن نباشیم، خویش‌کاری نداشته باشیم، آن‌وقت چو برمان می‌دارد گهی هستیم و این گهی بودن را مایه‌ی سرافرازی و غرور و خیرگی و حماقت می‌گیریم. اینکه آدم تا شانزده هفده سالگی یک قطعه کلاسیک نشنیده (گوشیدن و نیوشیدن پیش‌کش)، باخ و بتهوون و موزارت به گوشش نخورده و تازه آن‌وقت در آن سن و سال هم اگر به گوشش رسیده چیزی نفهمیده، نمایش بدبختی و واماندگی بس است. اما همه‌اش که این نیست. من داستان خودم را می‌گویم. شاید دیگران خیلی کودکی و نوجوانی پررونق‌تری داشته‌اند و مشت نمونه‌ی خروار نباشد؛ اما آن وقت کودکی یادم نمی‌آید حتا یک تابلوی نقاشی بر دیوار خانه‌مان بوده باشد. فکرش را بکن لنداسکیپ خشک و خالی احمقانه‌ هم نبود. عکس – نه پرتره‌ی ننه‌گنده‌ی مرده یا یکی دیگر نمرده، که همین‌ها هم نبود - که فهم‌ش از نقاشی پیشروتر است که هیچ. خانه عبارت از دیوارهای سفید بوده و پرده‌های کرم و قهوه‌ای و گلدان‌های فویل‌پیچیده، تلویزیون تا مدت‌ها سیاه‌سفید، بخاری نفتی و تا دیرزمانی تشک‌هایی که روی زمین می‌انداختیم و همین. اگر کتابی در خانه بود، آن هم جفنگی بوده که حوصله‌ی شمردن چه بودش را ندارم و نداری بشنوی. این تا هشت ده سالگی من همین شکلی بود و بعدترش اگر چیزی عوض شد، تلویزیون یک جعبه‌ای‌ست که مگر آنجا و آن‌وقت چه آشغالی نشان می‌داد؟ همین البته کافی بود چون آدم هراندازه کنترل‌فیریک باشد باز همه‌چیز را نمی‌شود کنترل کرد و لابد شب‌های جمعه هنر هفتم داشت هرچه‌قدر سانسورشده و هرچه‌قدر من و تو کودک و نفهم. با این همه هرکس فکر و ذوق و هنر داشت، همه آدمهای خوب و نجیب و شریف دنیا، دون و پست و کثافت شمرده می‌شدند و ما گل بودیم، خوب بودیم، صدّیق و صدیق بودیم، باسواد و در پی سعادت بودیم. تصورش را بکن پدری که در امریکا، در بهترین دانشگاه‌ها درس خوانده جوانی گذرانده، مادری که او همینطور، این‌گونه می‌پنداشته‌اند. اینکه می‌گویم آن چیزها در خانه نبود، نه اینکه اینها بلد نباشند، ندیده باشند، حالی‌شان نباشد؛ خیلی هم می‌فهمیدند، می‌شناختند، حالی‌شان بود. عموی بینوای نقاشی دارم که در دانشکده هنرهای زیبای شیکاگو درس خواند و من تنها دوبار دیدم‌اش آمده بود ایران، پنچ شش سالم بود. در خانه‌ی ما حتا حیث وجودی این آدم «حرام» بود. لال شوم اگر بزرگنمایی کنم. اصلن بردن اسمش گناهی بود. هم‌او آتلیه‌ی کوچکی در خانه پدری‌ش داشت، درش را بسته چهارقفله کرده بودند ما، خدای ناکرده، نبینیم اسبی را کشیده بود و زنی چنگ به دست را کپی از کار کدام نقاش رونساس و تابلوی بزرگ شام آخری که آن هم کپیه بود و دوچند نقاشی‌های مدرن‌ترو چند پرتره از دخترهای مدلی که من هیچ‌وقت نفهمیدم آنها را کجا پیدا کرده بود. چیزی ازین آدم را در داستانهایم نوشته‌ام. گمان می‌کنم پانزده شانزده ساله بودم بالاخره توانستم قفل این آتلیه را بگشایم و با خیال آدم خیلی حساس و باریک‌طبع خوش‌ذوقی مواجه شوم که جز لیچار و ناروا و ناسزا بارش نکرده بودند. از آن طرف خاله‌ای داشتم در پاریس شاعر بود به زبان فرانسه شعرهایی می‌گفت برای خودش حالی داشت. باور کن تا خیلی سال حتا نمی‌دانستم همچو کسی اصلن وجود دارد! حالا این بدبخت در تنهایی و فلاکت افتاد به خانه‌ی سالمندان و در غربت، چطور به گا رفت خودش یک داستانی‌ست. چطور است که این‌ها آدمهای بد بودند و ما آدمهای خوب بودیم. این‌ها نجس بودند و ما پاک بودیم. این‌ها بی‌شعور و نفهم و اجنبی‌پرست و غربزده بودند ما باکمالات و باشوروهوش و باعقل‌وفرّ و نه‌شرقی نه‌غربی بودیم. پنداری معامله‌ی چنین خویی با غیر چه می‌توانست باشد؛ این‌ها که دیگران نبودند، هم‌خون بودند.
گفته بودی فاشیسم چه چیزی‌ست؟
مدرسه‌ای‌ست که در آن جای آنکه ریشه‌ی جان تو را بپروراند، بخشکاند؛ که معلم‌اش توی روان و کله‌ات جای تحریک ذوق و نوآوری مزخرفات عرفان متشرع صدمن یک غاز میرزا جواد آقا ملکی تبریزی و نخودکی اصفهانی و قاضی و جعفری و حسن‌زاده آملی و بهجت بریزد و خیال تازه و شاداب‌ات را با کرامات خزعبل رجبعلی خیاط و اسماعیل دولابی مخدوش کند؛ که شارلاتانی چون آل‌احمد را جای تمام اندیشمندان و نویسندگان تاریخ همروزگار ایران، جای نیما و هدایت و تقی‌زاده و فروغی و ده‌ها نفر دیگر به آدم بشناساند و بباوراند و شارلاتان دیگری چون مصطفا چمران و موسا صدر را جای تمام آزادی‌خواهان و بزرگ‌مردان دنیا قالب کند.
عزیزم؛ این حرف‌ها و یادآوری‌ها خیلی آشفته‌ام می‌کند، اگرچه دیگر حال روسانتیمان و کینه ندارم، گویی هنوز نمی‌توانم فاصله‌ی درست (درست حتمن صفت نامناسبی‌ست) بگیرم و پس بتوانم درباره‌اش بنویسم. با این همه خوب می‌دانم هرگز فراموش نمی‌کنم از چه قبرستانی آمده‌ام. کاش می‌توانستم این یقین را هم داشت رسوب و نشست این گند از جانم برود (خیلی این چند سال برای این زدایش و پالایش جان کنده‌ام).
ولی حتمن بار دیگر به این مطلب بازمی‌گردم برایت چیزهایی می‌نویسم.

قربانت

امیر 

پی‌نوشت – ز خشک آخور خذلان برست خاقانی؟ مصرع بعدش حال آدم را به هم می‌زند. 

Wednesday, August 6, 2014

نامه حرمان: خود را شکفته دار به هر حالتی که هست

شرم از حضور مرده‌دلان جهان مدار
این قوم را تـصور سـنگ مـزار کن.  
                                  صایب


تصدقت بگردم


گویا احمد غزالی گفته بود غایت غیرت عاشق کشتن معشوق است، شاید هم برعکس (پنداری عکس‌اش رومانتیک‌ترک است). البته او بیشتر از صمصمام و سیف و خنجر و چاقو و غیره‌ی غیرت معشوق گفته (که همین را براهنی می‌گوید تاریخ مذکر؛ باور کن!). بنابراین و با این وصف چند سالی‌ست قاتل زنجیره‌ای شده‌ام، شاید هم برعکس از پی آدمکش حرفه‌ای گردیده‌ام. حالا که این را گفتم یکباره چنان از خودم و تو وحشت پیدا کردم باقی مطلب از خاطرم پرید؛ اگر باز یادم آمد بعدتر برایت می‌نویسم.

فدا
امیر

پیرو.
یادم آمد. این‌طور شایع افتاده که من یک همچو آدمیزاده‌ام (حتا این خبر به خودم هم رسید بی‌آنکه او که برایم می‌گفت دانسته باشد موضوع صحبت منم!) آن‌وقت سخن را بر سر آن انداختم که مساله از یکسو لرد بایرون است نه دون‌خوان و از سوی دیگر اسکار وایلد است نه دوریان گری. این را آدم به چه زبانی به مردم حالی کند؟ آن هم در دوره‌ای که همه‌کس می‌خواهد دون‌خوان و دوریان گری‌ باشد و این‌طور بودن دیگر هیچ سوکسه ندارد، اگر هرگز داشته بوده باشد. واقعش این است مدت طولانی‌ست حوصله‌ی خودم را هم ندارم، چه رسد به لاس‌ زدن خشک و تر که اگر داشتم خیلی بهتر بود چاشنی‌ای برای این زندگی نحس و یکنواخت که نویسنده‌ی آن مدتی‌ست داستان را رها به خود گذاشته و ادامه‌ی آن در کسالت به یک بی‌مزگی ملال‌انگیزی تحویل شده. اما پیش از این، ببینی آدمیزاد خودش که چنین در داوری کرده و ناکرده‌ی خود یکسره ناتوان است چون نمی‌تواند تمام آن وضعیت پیسیکولوژیک و غیر آن را سره به‌یاد آورد، چطور است او که از هیچ‌چیز آدم خبر ندارد گزارش داده و داور می‌شود؟ البته حرف آنها به تخمم و به تخمت، ولی نمی‌شود از ابتذال چشم فروبسته گذشت چون خود بخشی کار من، و آن دو نویسنده که گفتم، شاید همه‌ی کار، پرداختن به همین ابتذال در وجهی‌ست که پوچی آن را همان‌طور نمایش بدهد که زندگی به ظاهر غیرمبتذل خود ایشان و من. بنابراین من هم علاقه‌مندم تصویر خود و خود را پیوسته دستکاری کرده باشم و کرده‌ام. برای من هنر گمراهی‌ست نه نمایش مقلدانه. چنین هنرپیشه‌ای پیش از هرچیز هر تلقی از خود و تعلقی را تخریب می‌کند و به خودِ ساخته‌اش هم رحم ندارد تا اینگونه مگر آن بی‌مزگی و ملال‌انگیزی را تاب‌آوردنی کرده باشد. آن که می‌گوید نباید بازی کرد و بازی گرفت، بی‌مزه و کسلات‌آوری‌ست که لذت قمار کجا بفهمد و چون نمی‌فهمد به تخمم گفتن من و تو را هم نمی‌فهمد. صمصام غیرت من این است؛ احمد غزالی هم در آن‌وقت آدم بی‌ذوقی نبود هرچند خشکی و ارتجاعش غلبه داشت، برای همین من همیشه برادرش ابوحامد را به تمام جنس او ترجیح داده و می‌دهم. قربانت. 


Sunday, August 3, 2014

ماهیِ گویا ـ خاک: «باطل اباطیل»/ سوم


“I began my escape from civilization not long after learning the meaning of the word.” [1]


خاکباطل اباطیل»
3

Giorgio De Chrico


آنچه خیره‌اش کرد، اگر پس‌پس می‌رفت دورتر، درست دیده زورقی چوبی توی حیاط بزرگ آن طرف خیابان. فکر کرد موزه‌ای جایی شاید آنجاست. جایش را بهتر بود می‌رفت جای دیگر تا دیدن از زاویه‌ی دیگر و اگر می‌شد، به ساختمان پشت سرش نگاه کرد، می‌رفت توی آن ساختمان بالا، از آنجا توی حیاط را نگاه می‌کرد آن زورق چوبی که کوچک هم نبود در شهری که نزدیک دریا نبود و رودخانه نبود، درست چون شهری که از آن آمده بود، آب نداشت. دیوار خانه بلند بود، متروک می‌نمود و راست خیابان، همان سو که ایستاده بود پیش رفت با دیوار آن طرف فکر کرد چقدر قدیمی‌ست و قدمتش را چطور می‌توانست به جا آورد و همچنان در امتداد دیوار رفت و رسید به تقاطعی که آن‌ طرف هم دیوار تمام می‌شد خیابان می‌شد ولی هیچ ساختمانی توی حیاط نمی‌دید، فقط همان قایق بود. اگر می‌رفت آن طرف خیابان، از تقاطع عبور می‌کرد و باز از خیابان می‌گذشت تا در آن خیابان روبرو، باز این سوی روبروی ضلع دیگر دیوار، برود دنبال دیوار ساختمان را پیدا کند شاید موزه‌یی جایی بود، می‌خواست برود تو ببیند آن چه بود و چرا بر روی بلندی‌ای انگار بود می‌شد از خیابان دید و چرا اگر برای تماشا بود آن‌طور مندرس و شکسته بود، در آفتاب و باران و بوران. اگر موزه نبود خانه بود در داشت می‌رفت تو حتا اگر خانه‌ی خصوصی بود، به آن بزرگی، وسط شهر، چرا تا به حال ندیده بود با آنکه آن همه از آنجا رد شده بود شاید همیشه آنجا بود و او ندیده بود یا چون قایق در شهر، شهر بی‌آب، به چه درد می‌خورد، اگر دیده بود هم ندیده بود.
اما از تقاطع عبور نکرد، برگشت تا از ساختمان روبرویی، برود تو برود بالا و از پنجره‌ای، اول نگاه کند ببیند آن ساختمان، آن حیاط، چه بود ولی هرچه گشت درِ این ساختمان روبرویی را پیدا کند که چقدر هم بلند بود پیدا نکرد، ورودی نداشت و فکر کرد شاید ورودی در خیابان پشتی‌ست، باید می‌رفت تا همان تقاطع که رفت و آنجا تصمیم می‌گرفت به طرف این ساختمان روبرویی برود یا آن طرف دنبال دیوار و وقتی رسید به چهارراه، آن طرف هم دید ساختمانی مجاور بود به آن حیاط در ضلع دیگر پس بهتر بود می‌رفت در این یکی را پیدا کند، برود بالا.
از تقاطع این‌بار گذشت و آن طرف منتظر که ماند تا چراغ سبز شود، دوباره نگاه کرد از آن زاویه و قایق را دید آن میانه‌ی حیاط روی بلندی‌ای می‌رفت، چراغ سبز شد و گذشت از چهارراه، در انتهای خط عابر، زیر چراغ، درست در مقابل جایی که چند لحظه پیش دودل بود برود در ساختمان را پیدا کند یا بیاید این طرف؛ و این‌بار دید که قایق می‌رفت، به سوی او می‌آمد، ولی از آنجای قبل که دیده بود رفتن‌اش را ندیده بود.

در امتداد دیوار، این سوی خیابان، در پیاده‌رو، بالا می‌رفت چشم از زورق برنمی‌داشت، زورق که با او حرکت داشت، شاید حیاط بزرگ، استخر بزرگ پر آب بود، دریاچه‌ای ساختگی که چطور زورق شکسته را فرونمی‌بلعید، دیگر می‌خواست برود آن تو سوار شود. همچنان که می‌رفت این‌سوی پی ورودی ساختمان مشرف به دریاچه می‌گشت تا برود از آنجا نگاه کند و ورودی نداشت این هم چون قبلی لابد ورودی‌اش در کوچه‌ی پشتی بود که اگر می‌رفت به آن، نمی‌خواست چشم از زورق بردارد. بهتر بود از کسی بپرسد، آدمها که تندتند می‌گذشتند و کسی به او نگاه نمی‌کرد؛ نگاه مغازه‌ها کرد، پای همان ساختمان، اگر کتابفروشی بود می‌رفت تو می‌پرسید اگر همه بوتیک لباس نبود، حس نگاه مانکن‌ از توی ویترین‌ها دنبالش، لبخند داشت. روبروی پنجره‎ی بوتیکی ایستاد، مانکن را تماشا،  تصویر زورق که توی شیشه دیگر زورق نبود، کشتی بود، با بادبان‌های افراشته، دکل بلند، بی‌ملوان و خدمه، آنطور شکسته و از رونق‌افتاده نبود. و از او پرسید آیا او هم آن را می‌دید؟ مانکن سر پایین انداخت و بالا آورد؛ کشتی خندید؛ انگار عروسک‌های ماریونتی با نخ‌های ناپیدا که شاید به اندام او هم متصل بود، دست و پا و سر و چشم او هم با نخ‌های نامریی تکان می‌خورد؛ – چطور روبروی ویترین آن مغازه توقف کرده بود، چرا توقف کرده بود. – تا با مانکن حرف بزند. – مانکن که حرف نمی‌زد. کشتی که نمی‌خندید. کشتی نبود اصلن، زورق بود. – کشتی بود؟
سر عروسک افتاد و باز بالا آورد، تصدیق کرد. – چرا آنجا بود و از کی آنجا بود و آنجا چه می‌کرد؟ سر مانکن افتاد، دیگر بالا نیاورد.
چشم از مانکن برداشت و از شیشه برداشت. برگشت و نگاه کرد، زورق همان بود که اول دیده بود، همان شکل از ریخت‌افتاده درهم‌شکسته.
  
نمی‌دانست چقدر رفته و آمده بود از تقاطع قبلی رسیده به خیابان تازه‌ای آنجاکه دیوار حیاط تمام می‌شد بی‌آنکه ورودی‌ای در این ضلع‌اش بوده باشد. و اگر کسی دنبالش کرده بود، دیده بود چطور دارد طواف آن ساختمان می‌کند، چقدر برایش عجیب می‌آمد و عجیب آمد اگر کسی دنبالش آمده بود فقط برای اینکه ببیند او چه کار می‌کند، یکی مثل خودش بود و او برایش از زورق آن تو جالب‌تر آمده بود بداند چرا دارد می‌چرخد و تازه چه می‌دانست این دارد دنبال آن قایق می‌چرخد، اگر اصلن او قایق را می‌دید و قایقی بود. از این فکر که نبود و خیالش شده بود دلهره گرفت. کاش از یک نفر می‌پرسید آیا او هم زورق را می‌بیند، یک نفر که مانکن نبود و باز فکر کرد توی خیال خودش بود و چیزی آنجا نبود ولی باد که می‌آمد چندان شدید شد یکسره خیابان خالی و سوز داشت. جز اینکه حالا ضلع سوم را برود، چاره نداشت و از چهارراه تازه گذشت و از چراغ گذشت رفت.

این‌طرف روبروی دیوار حیاط زورق، ساختمان بزرگ قدیمی با ستون‌های بلند و گچ‌بری‌های باروک سرستون‌ها، محوطه‌ای بسته با میله‌ها بود که، جلوتر که رفت، در هر چند قدم نیم‌تنه‌ای مجسمه‌ی سری بر پایه‌ای سنگی آدمی بود از مشاهیر آدم‌ها، سرهای بی‌تن سنگی در فاصله‌های منظم تا دو تا سرباز یک‌شکل، با یونیفرم و تفنگ‌های سرنیزه‌دار ایستاده این سوی و آن سوی دروازه؛ ساختمان پارلمان بود و درست در ورودی ساختمان محوطه‌ای می‌شد مقابل دروازه‌ی دوسرباز یونیفرم‌پوش ایستاده، و آنجا، توی آن محوطه‌ گروه کم‌تعداد آدم‌های تابلوهای شعارنوشته در دست ایستاده بودند که نمی‌توانست بخواند ولی از رنگ سبز و آبی تابلوها، از نشانه‌ها، فکر کرد ربط به محیط زیست داشت و اگر به یکی از آنها نزدیک می‌شد، که پلیس دورتادور زنجیره ایستاده، می‌پرسید، شاید او می‌دانست آن زورق در محوطه‌ی مقابل که با او می‌آمد و همچنان آمده بود حالا داشت از آن طرف دیوار تماشایش می‌کرد، چه  بود و چرا بود و چرا تصویرش در شیشه کشتی می‌نمود و فکر کرد شاید آنها، آن گروه کوچک آدمها، با تابلوهایشان، به خاطر همان قایق بود آمده بودند آنجا جلوی پارلمان جمع شده بودند می‌خواستند او را، که لابد هیچ راه ورود نداشت به آن جایی که نگهش داشته بودند، آنها، او را، زورق کشتی قایق را آزاد کنند ببرند جایی به آب، دریاچه، رودخانه، دریا، اقیانوس بیاندازند. ولی باید از حلقه‌ی پلیس‌، که تعدادشان از آن گروه انگار معترض خیلی بیشتر بود، اول عبور می‌کرد و حتمن داشتند از آنها فیلم می‌گرفتند و گروه پلیس دیگر، تماشاچی‌ها را پی کارشان می‌فرستاد. بعد اوی خارجی را در آن عکس‌ها و فیلم‌ها می‌شناختند از آنجا بیرونش می‌کردند، ترسید و تندتر از آنجا، بی‌آنکه به آنها و تابلوها، بی‌آنکه پلیس‌ها را نگاه کند، باد و دلهره توش، چشم‌دوخته به دیوار آن طرف، به زورق که می‌آمد، گذشت. جلوتر که آمد بر لبه‌ی سکوی حصار باغ پارلمان نشست، دیگر کلافه بود و زورق را دید مقابلش، آن‌طرف دیوار، آمده بود. چه کسی زورق را می‌راند با او می‌آمد؟ کسی بر عرشه‌ پیدا نبود. چشم خسته، پلک برهم گذاشت و بیدار به خواب افتاد.
چشم که باز کرد، سر و پیشانی‌اش بر صفحه‌ی میزی کهنه بود. گیج سر بلند کرد به تماشای پیرامون و به جا آوردن جا. وسط راهروی باریکی از خرت و پرتهای چوبی روی صندلی‌ای کهنه‌تر از میز نشسته خوابش برده بود. برخاست. با برخاستن‌اش خاک و غبار کهنگی از میز و صندلی برخاست. بوی چوب قدیمی، بویی نمناک و آفت‌زده، بوی خانه‌ی پیرزنی که خاطرات جنگ دوم از کودکی‌ش هنوز در یادش بود. بوی قحطی و گرسنگی، بوی شکوه مرده‌ی اثاث چوبی‌ی از ویرانی مانده، شامه‌اش را پر کرد. نگاه کرد دو چند میز بزرگ و ویترین‌های بلند قابدار تزیینی و چوب‌لباسی‌های ایستاده‌ی قدیمی با چتر و عصا و کلاه آویخته و آن طرف‌تر دوسه جعبه‌ی بلند ساعتهای پاندول‌دار، راهرویی دراز. یادش نیامد آنجا کجاست و چرا آنجا بود. به طرف جعبه‌های ساعت گام برداشت و در تلاش به خاطر آوردن در برابر ویترینی چوبی بزرگی ایستاد که چوب براق و تمیز بود و توش پشت شیشه‌، چراغی روشن بود، و روی قفسه شمع‌دان‌های نقره دوتا خالی از شمع و در قفسه‌ی دیگر، پایین، بطری‌ی ناممکن، بطری‌ای که کشتی‌ای درش حبس بود، در طبقه‌ی دیگر عینک پنسی تکیه به پیپی با مخزن سفید صدفی داده بود. پشت سرش، روی جالباسی فراکی آویزان، کلاهی سیلندری و چتری جا خوش کرده بود و چمدانی چرمی کنار آن. سرش را خاراند و در آینه‌ای که اعوجاجش ابعاد او را دیگر کرده بود، خودش را بلندتر، تیزتر، با صورتی کشیده و لاغر، لرزان تماشا کرد؛ توی آینه کشتی توی بطریِ ناممکن حرکت داشت. سرگرداند این سوی و آن سوی راهرو، کسی نبود و دید پیش‌تر که رفت راهروی باریک دیگری سمت چپش بود و آنجا پسِ چند گام عروسکی ماریونتی آویزان کنار دلقکی کوکی با شکم تبل بر قفسه‌ی کتابخانه‌ای نشسته بود و آن‌سوتر کره‌ی زمینی چوبی که لاتین رویش نوشته بود بر پایه‌ای که تا کمر او می‌رسید. کره را چرخاند، غژ و غژ صدایی چرخیدنش پیچید. حتا به یاد نمی‌آورد کجای دنیا، چه شهری بود. در راهروهای اسباب‌های کهنه و قدیمی، گم شده بود و هرچه می‌رفت، راه بیرون آمدن از آن دنیا پیدا نمی‌کرد. آیا زمین را چرخانده بود تا هرجا که ایستاد آن نقطه، زیر دستش، جای حالای او بود به قرعه؟ اگر اقیانوس بود چه؟ و که نمی‌توانست لاتین بخواند.
در راهروی بعدی گرامافونی، صفحه‌هایی کنارش؛ یکی را به اتفاق برداشت در گرامافون گذاشت، جک را روی صفحه تنظیم کرد. نخواند، اتفاقی نیفتاد، باید کوکش می‌کرد. آواز زنی از آن سوی زمان به زبانی که نمی‌شناخت در آوای ویولن و پیانو خش‌خش کرد. سعی کرد روی برچسب چرک صفحه، اسم قطعه را بخواند:
“Vi iz dus geseleh?” [2]
تا از صدای زن، صدایی که پژواک چندبرابر از برخورد با آن همه کهنه‌اسباب‌های بی‌خاصیت پیدا کرد، پره‌های توی سینه‌اش را به لرزه در‌آورد؛ بی‌که کلمه‌ای فهمیده باشد، اشکش را پنهان کند؛ صفحه‌ی دیگر، رویش نوشته بود
“Ostatnia niedziela[3]
جای آن که گذاشت، صدای بم مردی، گویی سینه‌اش از بیابانی نوشیده بود، پر بود، لرزه‌ی تندی به تنش انداخت. با حس تورم در تمام اندامش، بدنی کوفته، منتظر پایان قطعه نماند؛ دوید توی راهرو و از برابر دوچرخه‌ای با چرخ عقب خیلی کوچکتر از چرخ دیگر، تلسکوپی بلند با بدنه‌ی فلزی طلایی، قفسه‌ای پر از دوربین‌های ملوانی تک‌چشم، و سرانجام دماسنج بزرگی هم‌قد خودش، همچنان که صدای خراشیده‌ی مرد همراهش می‌آمد، عبور کرد.
از عتیقه‌فروشی که بیرون آمد، تا نفس تازه کند، جا را به جا آورد، ایستاد و پیرامونش را نگریست. راست پیاده‌رو تا تقاطعی امتداد داشت، چپ درگاه زیرگذری که از خیابان می‌گذشت، روبرو.... روبرویش دیواری قدیمی و پشت دیوار، توی حیاط، زورقی زهواردررفته، کهنه و شکسته بربلندی نمایان حواسش را مجذوب کرد و پس تا رفتن به سوی دیوار، به سمت درگاه زیرگذر، با گام‌هایی سنگین روان شد. در درگاه، هنوز وارد نشده، فریاد و نعره‌های مردی از قعر تاریک زیرگذر ترساندش و پا پس گذاشت، بیرون که آمد همان جای پیش‌تر پشتش به  عتیقه‌فروشی روبروش، آن طرف خیابان زنی از زورق بیرون افتاده بود، دید، داشت غرق می‌شد؛ بی‌که به ماشین‌های از خیابان با سرعت رد می‌شدند، نگاه کند، مراقبت کند، به نجات زن، که چقدر به چشم‌اش، از آن فاصله، آشنا می‌آمد، دوید.




[1] "Escape from Civilization", a short story by Isaac Bashevis Singer
[2] “Where is the village” is a Yiddish song
[3] “Gloomy Sunday”, Mieczyslaw Fogg