Monday, December 17, 2012

جهان پوستی / صورت دوشیزه




"جهان پوستی / سوختن ستاره چیست" *
(صورت دوشیزه)



حانا توی چارچوب ایستاده خیره نگاهم می‌کند خوابیده‌ام روی کاناپه پا روی پا فکر کردم بچه را برمی‌دارم می‌برم تهران به مادرم بگویم بچه‌ی من است. مادرم هاج و واج نگاه کرد. بعد از آن همه سال که برگشته بودم. پدرم مرده بود. پدرم که مرد نبودم، خبر رسید رفتم روی پل ایستادم به دریا نگاه کردم داشت می‌رفت دست تکان داد، همیشه فکر کردم وقتی بمیرد برگردم. ادامه‌ی سقف را رفتم توی آسمان. توی شیشه دیدم دارد، داشت، نگاهم می‌کرد. دلم می‌سوخت. می‌خواستم نجاتش بدهم. ملیسا خانه نبود. باید نقشه می‌کشیدم. با من حرف نمی‌زد. از من می‌ترسد حانا. برایش خیلی چیزها خریدم دوستی کند. نکرد. به من شباهت نداشت. مادرم گفت چانه‌اش مثل توست، ابروش مثل توست. گفتم به مادرش کشیده. هی سعی کردم نخندم، نفهمیدم مادرم مسخره می‌کرد، شاید مسخره می‌کرد؛ یکطوری به آدم می‌خندید، نمی‌فهمیدم دارد می‌خندد. پیر شده بود خیلی. گفتم مادر ندارد. گفت نگران نباشم، خودش بزرگش می‌کند. فارسی که بلد نبود، نمی‌فهمید مادر چه می‌گفت. من هم ول می‌کردم می‌رفتم. حوصله‌ی بچه نداشتم. می‌خواستم نجاتش بدهم، ملیسا دیوانه بود.

خانه که آمدیم، توی اتاقش که رفتیم، تند و تند لباسهایش را کندم، سرم را لای پاش گذاشتم اول، لبهایم را به لبه‌هاش چسباندم، زبانم را فرو کردم، یادم آمد اسمش را نمی‌دانم، سرم را بالا آوردم، نگاهش کردم گفت اسمم را نمی‌داند.
گفتم هکتور. خندیدم...
مو رفت توی دهانم، انگشت کردم توی دهانم، با انگشت بگردم پیدا کنم کجای زبانم مو ش، چرخید رفت جای دیگر، چرخاندم انگشتم را بگیرم، باز نشد، داشت از دهان می‌افتاد. آمدم بالا، تا آمدم بالا، توی فکر مو، برش گرداندم، روی شانه‌اش، چطور ندیده بودم، تتو بود، شکلی، عجیب، معلوم نبود چیست، نقشه بود شاید، فکر کردم، دستم را بردم نزدیک، خیلی نزدیک با فاصله‌ی کم، چند ثانیه، چند میلیمتر، چند نفس دیگر، نچسباندم،
آبم آمد.
برگشت نگاهم کرد، بوسید م.
لباس تنم بود هنوز، لرزیدم. سرم افتاد پیشانی‌م چسبید به شکل پشتش، روی کتفش... بلند شدم، دویدم. آمدم بیرون. دویدم. بیرون هوا تازه تاریک بود و ماه نداشت. تندتند دویدم و از نفس افتان. از کوچه بیرون. توی کوچه‌ی بعدی روی زمین نشستن و خانه‌ها را تماشا کردن. فکر کردن چه زود آمدم، چرا زود آمدم،
کلافه شدم و پنجره‌های روشن. فکر کردم چرا نگفتم مصطفا.

نامه.
عزیزم. هرچه سعی کردم، شماره‌ای که داشتم گرفتم، کار نکرد. خطت را عوض کرده‌ای؟ اصلن کجایی؟ مادر گفت رفته‌ای شهر دیگر، خبر نداده‌ای. گفت هیچ‌وقت خبر نمی‌دهی اما او می‌فهمد. کاش زنگ می‌زدی. دلم برایت تنگ شده. کاش بودی. باید بودی... پدر مریض بود. مریض که شد به تو نگفتیم. حالش بدتر شد این اواخر. خواستیم به تو بگوییم، پیدات نکردیم. چند بار آمدم برایت ایمیل بزنم. نمی‌دانستم چه بنویسم. حالا هم نمی‌دانم چطور بنویسم...

باقی‌ش را نخوانده بلند شدن آمدن بیرون، قدم زدن توی خیابان رفتن هرجا که می‌برد، تاریک شده بود، هوای سنگین و چرب. هیچی توی سرم نبود، جز اینکه می‌خواستم بالا بیاورم. جور خوبی بودم. دستم را باز کردم دور خودم چرخیدم و میله‌ی چراغ می‌گرفتم، رقصیدم. رها. رها. آسمان سرخ داشت، برف داشت. یکجوری مستانه. اگر خودم را می‌دیدم کسی بود که فریاد می‌زد پدر مرد، قهقهه که دیگر پدر مرد و جایی نشست زیر ستونی که با او رقصید، بعد پایش را بغل کرد، بوسید.  

نجات.
دکتر گفت متاسفم. گفت دیر شده. گفت اگر زودتر رفته بودم شاید می‌شد. شاید می‌شد کاری‌ش کرد. نگاهش کردم. چیزی نگفتم. نمی‌فهمید. پشتش پنجره، آسمان، آبی. فکر کردم خودم می‌دانستم و خوب شد. فکر کردم چرا رفتم آنجا. داشت مرض را تشریح می‌کرد، توضیح می‌داد، نمی‌شنیدم. کیر بزرگی روی میز کنار کتابخانه، از پهلو برش خورده، مجرای توش پیدا، رگها و رشته‌های عصب، و کیسه‌ی بیضه، بیضه‌ای با برشی مشابه، از پهلو، لایه‌های توش. سر که در نمی‌آوردم. فکر می‌کردم مگر توی آلت... می‌خواستم بگویم چه‌ام شده، هی فکر کردم چطور بگویم. نمی‌دانستم. بعد شلورام را بکشم پایین. دستکش پوشید. خوب تماشام کرد. با دستکش. برعکس بود. گفتم همیشه سرش چیزی کشیده‌ام، همین دستکش. به خنده گفتم. اگر خودم را می‌دیدم او که حرف می‌زد به ماکتها نگاه می‌کردم، لبهای کج، چشم جمع کرده‌ی چپ به حالت دقت، بی هیچ فکری، جز صدای او و اسمهای تخصصی. مهم هم نبود. هیچوقت نمی‌خواستم بچه. شنیدم گفت چه کاره‌اید. گفتم. پس درک می‌کنید، با این همه متاسفم؛ گفت. چه چیز را درک می‌کردم. مشکل من این نبود. فکر کردم بگویم متاسف نباشد. بعد بپرسم آیا بیماری‌ام واگیر دارد. ندارد. نرفته بودم ببینم بچه‌ام می‌شود. می‌دانستم نمی‌شود. این که خوب بود. تشکر کردم. هنوز داشت حرف می‌زد. آمدم بیرون. کسی توی نوبت، منتظر؛ نگاه کردم نگاه نگرانش، بیچاره و زن همراهش، هر دو. لبخند زدم، به زن پشت میز. اول او لبخند زد، شاید. گفتم وقت دیگر نمی‌خواهم، نمی‌شود خودت را ببینم جاش یک وقتی، جای بهتری، نه اینجا. خندید. واقعن هم نمی‌خواستم صورت ککمکی‌ش، پوزه‌ی بلندش. فقط خوب بود آن وقت به یک زنی این را می‌گفتم و اگر همان وقت می‌آمد، همان وقت می‌رفتم.

به برادرم ننوشتم. هرگز هم نامه‌اش را نخواندم، پاکش کردم بعدن. چندبار نگاه کردم، بازش کردم، تا همان جای قبلی بی‌که بخوانم، بستم، سرآخر پاک کردم. بلند شدم توی آینه صورتم، و چانه‌ام، و گردنم. از پیشانی‌م بالاتر حس نداشتم، موها و پوست، سرم. دلم خواست سوزن فرو کنم توش. تیغ برداشتم بتراشم. بی‌که نگاه کنم دستم را، سرم را، تیغ را دستلرزان انداختم به مو. موی خشک. بلند. کندن. اگر درد داشت، حس نداشتم، نفهمیدم. چشم آوردم بالا، نگاه کنم، نمی‌شناختم، جز لبخندی کج.

خانه‌اش را یادم مانده بود. با اینکه تند آمده بودم بیرون، دویده بودم، شنیدم هی می‌گفت کجا، کجا می‌روی. هکتور... هکتور. چه اسمی. نفهمیدم چرا گفتم هکتور. فکر هم نمی‌کردم دوباره بشناسد با آن شمایل. در زدم. دخترک در را باز کرد. گفت مادرش خانه نیست. گفت تنهاست. چند سالش بود. پرسیدم. ده سال. دوازده سال. صورت نمکی. لبخند. موهای بلند. بوی دختر. گفتم هکتور. گفت همان که فرار کرد. عجیب بود مگر گفته بود به دخترک. گفتم همان که زود رفت. چرا رفت. گفت ترسید. گفت او هم می‌ترسد. مادرش نیست. تنهاست. خانه می‌آید شب، دیر می‌آید از کار. با کسی می‌آید. آن شب مو داشت هکتور. گفتم داشت. گفت حالا ندارد. لبخند زدم. گفتم بیایم تو. گفت بیا. رفتم. آن شب که نگاه نکرده بودم خانه را، گشتم توی خانه، یک جوری که معلوم باشد دارم نگاه می‌کنم، گفت مادرش خوشش آمده از هکتور. به تابلویی نگاه می‌کردم روی دیوار، کوچک، نقاشی، شبیه کتاب، زنی لخت و درختی و جادوگری. گفتم چطور. گفت چون دیگر با کسی نیامد. کی بود؟ خیلی وقت بود. یک ماه بود. دو ماه بود. شاید. گفتم آن روز پدر هکتور مرده بود توی شهر دیگری. گفتم تهران. گفتم نقشه آورد. توی نقشه نشانش دادم. چه دور. روی دیوار دوباره نگاه کردم گفتم آنجاست، توی تابلوی دیگر، چیزی شبیه مقبره، بلند و سفید و با گنبد، زنی سرخ ایستاده بر آستانه‌ی ورودی‌ش، حوضی هم و زن دو تا شده، یکی توی آب، مردی نزدیک می‌شود، خمیده، ناباور انگار، زیر نقاشی نوشته ریز، شاهزاده پدیدار می‌شود. از قصه‌ای، نظامی، هفت پیکر یا داراب‌نامه، شاید. گفتم پرنسی‌ست، او هم پرنسس است. سرش را کج گرفت گفت این دوتاست آن یکی، یکی‌ست. دیدم راست گفت توی آب، شازده‌ی جوان عکس نداشت.

هرچه یادم می‌آمد، آنچه اتفاق افتاده باشد نبود. با خودم که حرف می‌زدم، هیچکس آنجا نبود. از همین فهمیدم. با خالی، خالی توی سرم بزرگ می‌شد. که با خودم یعنی با چه کس. او که آن تو بود را نمی‌شناختم هیچ. نمی‌شنیدم هیچ. ترسیدم.

پدر که مرد دیگر کاری نداشتم. نمی‌دانستم چه کار کنم. همه‌اش این بود که او بمیرد، خبر نمی‌دادم. این را می‌خواستم بنویسم. می‌خواستم بنویسم کاش تو هم بمیری، او هم بمیرد. مادر. برمی‌گردم آن وقت. نمی‌دانی چقدر بارها شد که فکر کردم بمیرد تو هم مرده باشی مادر هم مرده باشد. راستی دختر دارم. بچه‌ام نمی‌شود اگرچه. دکتر گفت. دخترم را بیاورم مادر ببیند. تو ببینی. ننوشتم. فکر کردم به اینها. رفتم بیرون.
دلم می‌خواست یک جایی پیدا کنم سرم را بگذارم آرام باشد. صدا نباشد.

صداها.
نورهای عجیب بود. لبخند عجیب بود. خالی بودم. کاش کسی پیدا شود برویم خانه، با هم بخوابیم و بعد، بعد بروم. به اولین کسی رسید گفتم بچه‌ام نمی‌شود. وازده بودم که گفتم. اگر وازده نبودم آنجا نبودم. گفتم. گفتم به جای این حرفها برویم. گفتم چه زیبایی. خالکوبی پشتش را اگر دیده بودم نمی‌گفتم. ندیده بودم. رفتیم. توی راه گفت بچه دارد. گفتم برویم خانه‌ی تو. نمی‌خواستم بروم خانه. می‌خواستم توی اتاق غریبه، تخت غریبه. که بعد دیگر نبینم‌اش هرگز. بیایم بیرون، خودم را بتکانم و فراموش کنم. همان وقت فراموش کرده باشم. همان وقت آمدن.
نشد.
مجبور شدم بروم. بدوم. نفرت شدید شد.

دختر را دیدم، دلم سوخت. نمی‌دانم برای چه. گفتم با من می‌آیی. اگر مرا دوست داشت، اگر خوشش آمده بود، در را می‌بست. راهم نمی‌داد. رفتم برایش عروسک خریدم. جعبه را حتا باز نکرد. به ملیسا گفتم. می‌گفت درست می‌شود. دلش برای پدرش تنگ شده. پدرش. اگر پدرش من بودم. کاش پدرش من بودم. شبیه من که نبود. چه زیبا بود. به مادرش اینها را نمی‌گفتم. باز چیزی خریدم. باز چیزی خریدم. هیچ کدام را نپوشید. بازی هم نکرد. دوستم داشت. اگر دوستم نداشت براش فرقی نداشت. دلم نمی‌خواست با مادرش بخوابم وقتی او بود. وقتی نبود هم دلم نمی‌خواست. اگر نمی‌خوابیدم باید می‌رفتم دیگر حانا را نمی‌دیدم. این فکرها، نمی‌دانستم از کجا آمده. دلم می‌خواست بغلش کنم، ببوسمش، بگویم پدرش منم. او که می‌دانست من نیستم، ملیسا حسادت می‌کرد. نمی‌گفت. به روی خودش نمی‌آورد. می‌فهمید. لابد می‌فهمید. باید می‌بردم‌ش. اگر مادرش می‌دانست نمی‌گذاشت. فکر کردم ازدواج کنیم. گفتم بیا عروسی کنیم ملیسا. ملیسا از خداش بود. توی چشمش اشک شد. خیلی منتظر بود بگویم بیا. نمی‌فهمیدم چرا. اگر حانا نبود نمی‌خواستم. گفتم به خاطر این بچه. بیشتر گریه کرد. از خوشحالی. از نفهمی. احمق.

بیزاری.
روز عروسی فکر کردم چطور از شرش خلاص شوم. توی چشمش نگاه کردم، جان کندنش را. او هم کسی نداشت، چند نفر داشت، زنگ زده بود، آمدند. پرحرفی کردم، رقصیدم، خندیدم، مستی. خوششان آمد، لابد. بعد آمدیم خانه. حانا خندان نبود. چیزی توی صورتش پیدا نبود. ندوید نیامد بغلم نکرد. رفتم توی گوشش گفتم به خاطر تو. کاش می‌فهمید. فرار کرد رفت توی اتاقش. ملیسا ندید. گریه کرد حانا. عاجز شدم رفتم در اتاقش را زدم گفتم دوستش دارم. گفتم از هرکس بیشتر دوستش دارم. همینطور پشت در بودم که گفتم. مادرش آمده بود و ایستاده بود و شنیده بود و باز اشک توی چشمش. نمی‌فهمیدم چرا گریه‌اش می‌گیرد. باید از خانه‌اش می‌انداخت‌م بیرون. فکر کردم خوب می‌شود آمونیاک و وایتکس را قاطی کنم، بمیرد. به پلیس گفتم خانه نبودم. وقتی آمدم دیدم افتاده. داشته خانه را تمیز می‎کرده. نبودم. با کسی بودم. حانا را برده بودم پارک. برده بودم بستنی. برده بودم راه رفتن. رفتیم آن کافه. رفتیم آن رستوران. شاهد داشتم. پلیس پاپی‌ام نشد. باور کرد. دختر هاج و واج نگاه می‌کرد. گریه کردم. سر نعش‌اش نشستم زار زدم. به فارسی زار زدم. به فارسی زار زدن دل سنگ را عاجز می‌کند. گفتند اول کور شده. بعد خفه شده. اما بیهوش بوده. خیلی زجر نداشته. با این همه واقعن زار می‌زدم. ادا در نمی‌آوردم.
دوباره نگاهش کردم، برگشت برود، نقشه را روی پشتش دیدم، یکباره فهمیدم چند ستاره متصل روی پشتش صورتی‌ست، فکر کردم کتفش آسمان شب بود.
فکر کردم نه، فکر کردم بهتر است آتش‌اش بزنم، خانه را بزنم او هم بسوزد با خانه، پشتش بسوزد. پوستش بسوزد. کار نداشت، خیلی ساده بود. گاز را روشن گذاشتن. فیوزی کار گذاشتن. بنگ. شاهد داشتم. با حانا رفته بودیم بیرون. برگشتیم سوخته. خانه، ملیسا. ایستادم خیلی تماشا خانه سوخته را. اشک توی چشم‌ام آمد. نشستم حانا را بغل کردم. به سینه‌ام چسباندم زار زدم.


سرود رستگاری.
کورا، روشن، به دشت، دست به دست آرتمیس و آتنا، شادان. گل در آستین، حلقه‌‌حلقه، تاج و گردن‌آویز. هر سه. خندان، دوان، دوان. دورتر آواز رود روان.
پس هادس، زبانه‌کشان از تاریکی، شعله بر دهان، دخترک را می‌رباید.  
مادر... الاهه‌ی علف، خوشه و درخت... و هر چه رستنی، می‌سوزد در سوک. تا زمین میرد. در بغض او. که جا به جا بگردد و نیابد دخترک جانش را.
کورا، به زنجیر دیو، گریان، به ژرفنای زمین پنهان، و او، هادس، در جشن و پیروزی.
آنک زئوس، بیمار تماشا، دیو را خواند: دخترک را، بازبگردان!
پس انار رشک، پس انار گول، پس انار جاودان اندوه؛ پیش از آنکه سوی دشتش بازفرستد،
چون انار، به دندان کشید، دانه دانه - چنین شد سرنوشت – دخترک، بانوی بهار، آواره بماند، هر نیمه‌ی سال، نیمی به اندوه، در چنگال دیو، نیمی روشن، به آغوش دشت.



پایان.
روی پل، چشمهایم را بستم، خالکوبی‌ی کتف زن یادم آمد. اگر آن را دیده بودم، اگر آن زن اصلن بود. نقطه‌های متصل، پرنور شدند، آسمان شد،
آن گاه چشم  گشودم و سقوط، زیبا شد.


17 دسامبر 2012
امیر حکیمی



* "سوختن ستاره آن باشد که با آفتاب به هم آید و این نام از بهر آن نهاده‌اند که آفتاب را به آتش تشبیه کرده‌اند و ناپدید شدن ستاره از دیدار اندر آمدن او به شعاع آفتاب ماننده‌ی سوختنی بود و ناچیز شدن و این سوختن ستارگان متحیره را همه به میان استقامت باشد چون بر بلندی فلک تدویر باشند که او را ذروه خوانند آنگاه علوی از سفلی جدا شود و به میان رجوع آنگاه که بر فرودی تدویر باشند که او را حضیض خوانند زیرا که سفلی آنجا نیز بسوزد و علوی آنجا نسوزد ولیکن برابر آفتاب بود." (التفهیم، ابوریحان بیرونی)

صورت دوشیزه یا سنبله را در لاتین "virgo" گویند. سنبله یا خوشه با الاهه‌ی کشاورزی، دیمیتیر، متناسب آمده. دیمیتیر در اساطیر یونان، خواهر زئوس و مادر پرسفونه – Persephone بود. پرسفونه‌ی باکره را هادس – خدای مردگان، خدای زیر زمین – سخت عاشق شد و چون نتوانست به کف‌اش آرد، او را ربود و به جایگاه خود برد و بر او دست انداخت. دیمیتیر چون گم شدن دختر را دانست، چندان برآشفت که به اندوه مادر در زمین قحطی افتاد. آن گاه زئوس هرمس را به بازگرداندن دختر مامور کرد. چون خواست دختر را باز آورد، هادس اناری به دختر پیشکش کرد. چون از انار خورد، طلسم هادس بود که تسخیرش کرد که هر سال چندین ماه در زیرزمین اسیر او باشد. و در این ماه‌های فراق، مادر، خدای گندم و شکوفه و رستنی، به اندوه چنان بود که هیچ بر زمین نروید. و چون پرسفونه بازمی‌آمد، بهار همراهش بود. پرسفونه را همچنین کورا خوانند، که یعنی دوشیزه.


Saturday, December 1, 2012

جهان پوستی / صورت قنطروس



Tout ce fait plus difficile, moins sûr, non pas plus sombre, car ce qui nous parvient est souvent une lumière sensible et simple, mais plus étranger à l’accomplissement volontaire qu’il s’obstine pathétiquement à obtenir de lui-même.* - Maurice Blanchot



"جهان پوستی / صورت قنطروس" **


مدام سرم را برمی‌گرداندم، دنبالم کسی می‌آمد، اگر می‌آمد، همه‌اش ترس داشتم، هر وقت می‌رفتم بیرون اینطور بود، هرچقدر مراقب بودم، تند می‌رفتم، نمی‌رفتم، توی کوچه‌ای می‌پیچیدم پشت آدمی، پشت درختی، پشت دیواری، پنهان می‌شدم، باز می‌آمد و اگر می‌خواستم بپرسم چرا دنبالم می‌آید، هروقت برمی‌گشتم غافلگیرش کنم بپرسم، نبود، دود می‌شد، می‌دویدم، همه راهی که آمده بودم برمی‌گشتم به اتاق، خوب نگاه می‌کردم پیدایش کنم توی راه آمده، کجاست.
نمی‌رفتم.
توی اتاق می‌نشستم به صداها فکر می‌کردم، به رنگها، به بوها، که دیدن‌شان، بودن‌شان خیلی طبیعی بود با آن همه دوری، خاطره‌ی محوی از گذشته، کودکی، دریا. اما اگر می‌رفتم می‌آمد دنبالم، بالاخره یک وقتی می‌آمد می‌گفت از جانم چه می‌خواهد. دیدم ترس دارم که اگر نیاید نگوید از جانم چه می‌خواهد چه. و اگر می‌آمد می‌گفت چه. و اگر اصلن کاری با من نداشت. اگر کسی نبود دنبالم بیاید، آزارم می‌داد اگر نبود. اگر بود بهتر بود. ممکن بود نباشد.
خوب بود اتاق پنجره داشت از پنجره جز جاده چیزی پیدا نبود، باقی همه بیابان تا چشم می‌رفت و توی جاده، ماشین‌ها، توی ماشین‌ها پیدا نبود. می‌خواستم بروم بایستم لب جاده، انگشتم را بالا بگیرم، کسی سوارم می‌کرد می‌رساندم شهر. آنجا پیاده می‌شدم. می‌ترسیدم او گم‌ام کند. دوباره برگشتم. بی‌خیال شدم. روی کاغذ نوشتم می‌خواهم چه کار کنم، امضا کردم، پشت در اتاق چسباندم که بیاید بخواند، فکری بکند که جا نماند، گم‌ام نکند.
چند روز شد و نفهمیدم آیا آن را خواند. نوشته بودم اگر خواند علامتی چیزی بگذارد که بفهمم خوانده و هر وقت خواند، علامت را دیدم، می‌روم کنار جاده می‌ایستم انگشت بالا نگه می‌دارم سوار می‌شوم می‌روم شهر. فکر کردم بنویسم کجای شهر. هرچه فشار آوردم جایی یادم نیامد بخواهم بروم که بگویم بیاید آنجا و اصلن دلم می‌خواست راننده هر کجا می‌برد، ببرد، نه اینکه من بگویم کجا:
سوار می‌شدم، می‌خندیدم، تشکر می‌کردم.
می‌پرسید کجا می‌روم.
می‌گفتم شهر.
ممکن بود بگوید او هم می‌رود شهر و سوال و جواب همین‌جا تمام می‌شد و خوش و بش می‌کرد یا اگر آدم عنقی بود، کاش آدم عنقی باشد، حرف نمی‌زد، حتا به رادیو هم گوش نمی‌داد و یک جایی می‌انداختم پایین. و یا راننده‌ی کامیون بود می‌خواست خیلی حرف بزند و باز نمی‌پرسید دقیقن کجا می‌خواهم بروم. آن وقت فکر کردم اگر خودش باشد، من که ندیده بودم‌اش، اگر جای او بودم، یادداشت را می‌خواندم، بعد منتظر می‌ماندم، من که آمدم، می‌آمدم مرا که انگشت بالا برده‌ام برای سواری، سوار می‌کردم.
فکر کردم شاید کاغذ را بردارد ببرد. کس دیگری که آنجا نمی‌آمد کاغذ را بردارد ببرد. آن هم نشانه‌ای می‌شد. باز فکر کردم اگر یک چیزی بنویسد، دستخطش را ببینم چقدر آرام می‌شوم. برای همین نوشتم هر کار خودش می‌خواست بکند به نشانه که فقط من بفهمم کاغذ را خوانده.

یک هفته منتظر ماندم.

کاغذ هنوز به در چسبیده بود، فرق نداشت با قبل.

یک هفته‌ی دیگر منتظر ماندم.

از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم. خیلی دلم می‌خواست بروم. نمی‌توانستم. دیگر داشتم نگران می‌شدم. فکر کردم چه بلایی سرش آمده. یا حوصله‌اش سر رفته دیگر دنبالم نمی‌آید چون خیلی وقت بود از جایم تکان نخورده بودم. بعید بود کسی باشد بیاید توی آفتاب انتظارم را بکشد. یکی دو روز آمده دیده نمی‌آیم بیرون، حوصله‌اش پخته، ول کرده، رفته. یا بیشتر، من اگر بودم یک هفته می‌آمدم آن وقت اگر از خانه بیرون نمی‌آمدم نگران می‌شدم. فکر می‌کردم بلایی سرم آمده و می‌خواستم هر جور شده ته و توی ماجرا را در بیاورم. ولی من اگر بودم خسته می‌شدم. می‌گفتم به درک، می‌رفتم. و بعد از یک هفته، دوباره یک سری می‌زدم و منتظر می‌ماندم و این هر چند به گاهی رفتن و انتظار هم جایی تمام می‌شد و بعد فراموش می‌کردم. آن وقت می‌گشتم یک اتاق تازه پیدا می‌کردم. پشت در آن اتاق تازه انتظار می‌کشیدم. نه. یک ‌آدم تازه پیدا می‌کردم. دنبالش می‌افتادم. اما کار من این نبود. کار او بود، یعنی حوصله داشت. اگر صبر نداشته باشد، نمی‌شود. یعنی کارش نیست. دوست نداشتم یک آدمی باشد کارش را بلد نباشد، حرفه‌ای نباشد. شاید من آدم اولش بودم. اگر آدم اولش بودم، بهتر بود رفته باشد. یکی دیگر پیدا می‌شد، با پشتکاری که اگر آدم اولش بودم، نداشت. ولی او آنقدر بلد بود که هیچ نتوانستم مچش را بگیرم. تازه‌کار نبود. پس حالا که نیامده بود حتمن دلیلی داشت. همین شد که نگران شدم.
آن وقت فکر کردم نگرانی‌ام بی‌جاست. ممکن است خوانده و دلش نخواسته چیزی بنویسد، خطش را ببینم. چون می‌دانست خط آدم، آدم را لو می‌دهد. خودم چندین بار آن چند خط را نوشتم، پاره کردم، جوری نبود که معلوم نباشد دلهره دارم،
توی یکی‌ش معلوم بود خوشحالم که راهی پیدا کرده‌ام با او حرف بزنم.
توی دومی معلوم بود می‌ترسم.
توی بعدی معلوم بود برایم خیلی مهم است.
بالاخره جوری نوشته بودم معلوم نبود چه جورم. خودم اینطور فکر می‌کردم، بعد هم دیدم اگر معلوم نباشد، یک چیز دیگری معلوم است، معلوم است چقدر مراقب بوده‌ام معلوم نباشد. آن را هم پاره کردم. اگر ماشین تایپ داشتم، تایپ می‌کردم. اگر تایپ کرده بودم آن رابطه‌ی عاطفی‌ای که می‌خواستم بین‌مان باشد، نمی‌شد، یا اگر بود از هم می‌پاشید. طاقت این را نداشتم.
بالاخره یک جوری نوشتم که شبیه ماشین نویس بود اما خط خودم بود.
لابد او هم می‌آمده نگاه می‌کرده، می‌خواسته چیزی بنویسد، اول از همه نمی‌دانسته چه بنویسد. کافی بود یک نقطه بگذارد. یک خط بکشد. هر نشانه کوچکی کفایت می‌کرد. اما اگر من بودم، تا بفهمم چه چیزی کفایت می‌کرد، خیلی وقت می‌گذشت و آخرش از خیرش می‌گذشتم و او هیچ‌وقت نمی‌فهمید کاغذ را خوانده‌ام. دیدم شاید هیچ دوست نداشته این آرامش را به من بدهد، مطمئنم کند. آن اعتمادی که من به او داشتم، آن را می‌خواست بگیرد. من اگر جای او بودم این کار را می‌کردم.
یک ماه گذشت و نشانه‌ای نیامد.
توی آن مدت به چیزها و آدمها فکر می‌کردم. به مغازه‌ها و خیابان‌ها و خانه‌ها. به لباسهای جورواجور، به پلها، به کثافت توی جوی‌ها، به ساختمان‌ها تا تمرکزم از بین نرود، اگر می‌رفت، همه‌اش به او فکر می‌کردم، کجاست و فکر می‌کردم چه کار می‌کند و دیوانه می‌شدم. به خودم می‌گفتم باید آرام ماندن. به خودم می‌گفتم باید منتظر ماندن. فکر کردم یادداشت دیگری بردارم بنویسم اگر قبلی را خوانده‌، من فردا می‌روم. دیگر مهم هم نیست آن نشانه. ولی فرداش آمدم بیرون، به دو تا کاغذ نگاه کردم و نتوانستم بروم. گفتم یک هفته‌ی دیگر صبر می‌کنم.

***

پولم تمام شد. صاحبخانه آمد اتاق را گرفت، هرچه اصرار کردم جایی برای ماندن ندارم، و گفتم وقت بدهد، به خرجش نرفت، بیرونم کرد. وسیله نداشتم خیلی. هرچه داشتم هم گرفت به ازای مانده‌ی اجاره. لباس داشتم یکی دو تا برایم ماند. انداختم توی کوله. موزیک پلیر کوچکی هم داشتم، پنهان کرده بودم، ندید که بگیرد، انداختم توی کوله. هاج و واج بیرون آمدم. دوستی نداشتم بروم پیش‌اش. یکی داشتم، یک قرن بود خبرش را نداشتم، فکر کردم بروم بگویم یکی دو شب بمانم پیش‌اش. بروم در بزنم. در را باز کرد نگاهم کرد، با تعجب. فکر می‌کردم آدم دیگری شده‌ام. پیر شده‌ام. چیزی نگفت. اگر اصلن خانه باشد. اگر خانه‌اش همانجا باشد. زنگ می‌زدم پیدایش می‌کردم اگر شماره‌اش را داشتم. گشتم ببینم دارم. نداشتم. خیلی وقت بود با کسی حرف نمی‌زدم. نمی‌خواستم حرف بزنم. همه را بریدم، مثل زخم، مثل چرک، حالم از آنهایی که می‌شناختم به هم می‌خورد. از منی که آنها یادشان بود. اگر بود. مثل این. که اگر بود، می‌ماندم، بعدش چه. بعدش می‌رفتم یک جای دیگری پیدا می‌کردم. با کدام پول. کار نداشتم. این نبود. حوصله نداشتم. هرجا رفتم هم نخواستند. دیدم باید بخوابم توی خیابان، پارک، مترو. خیلی هم بد نبود. قبلن هم شده بود، خوابیده بودم. اگر می‌دانستی کجا بروی کسی نیاید سراغت. این هم بود که به هر وضعی عادت می‌کند آدم، آرام آرام همه‌چیز شبیه قبل می‌شود، نظم خودش را پیدا می‌کند، یک جایی برای شستن تن، یک جایی برای خوردن غذا، جایی برای شاشیدن. اینها اغلب همه جا پیدا می‌شود. همین‌قدر هم که آدم می‌نشیند مردم را تماشا می‌کند، وقت می‌گذرد. مردم. مردم نمی‌دانند همه‌شان مثل من‌اند، مثل هم‌اند. اغلب می‌دانند نمی‌خواهند قبول کنند، وضعیتی که به آن می‌گویند حاشا، به آن می‌گویند انکار. مثل کسی که مصیبت کشیده، اولش مصیبت را نمی‌بیند، نمی‌پذیرد، خیلی طول می‌کشد تا ببیند، بفهمد. بعد زور می‌زند. چاره دیگر ندارد. به بغل دستی‌اش نگاه می‌کند، به هم سایه‌اش نگاه می‌کند، از روی دست دوستش می‌نویسد. چه کار کند. باید ادامه دادن. نگاه می‌کند، چیزی را پیدا کند. چیزی که نیست. همه دنبال همان چیز افتاده‌اند. او هم می‌دود. می‌دویدم. دنبال قطار. بهترین جایی که می‌شد خوابید توی مترو بود. قایم می‌شدم توی تونل، آخرین قطار که می‌رفت، راهش را پیدا کرده بودم چطور که کسی نبیند، بدوم پشت آخرین قطار که می‌رفت، توی تونل مخفی شوم. بعد چراغ‌ها خاموش می‌شد. همیشه خاموش نمی‌شد. گاهی تعمیرات داشتند. اتاقک‌هایی توی تونل بود. آنجا می‌شد. اگر اشغال نبود. همسایه داشتم. یکی داشتم که هرگز از نزدیک هم را ندیدیم. اگر وارد جایی می‌شدم، او آنجا بود، می‌دانستم. از بویش. از هوا. از نمی‌دانم چه. او هم همینطور بود. می‌آمد، می‌فهمیدم آمده، می‌فهمید من آنجا را پیشتر گرفته‌ام. می‌رفت. او هم نمی‌خواست چیزی بگوید. خوب بود که نمی‌خواست. اگر می‌آمد یک چیزی می‌گفت چه کار می‌کردم. چه جوابی می‌دادم. من مال آنجا نبودم. او هم شاید نبود. آنهایی که بودند، جای‌شان را می‌شناختم. از آنها فاصله می‌گرفتم. نمی‌خواستم از آنها باشم، از دسته‌ی ولگردها، خیابان‌خواب‌ها، مرده‌ها. سایه بودم. او هم بود. حالا دو تا بودیم. نمی‌خواستم دو تا باشیم. می‌دانستم اگر بفهم چه شکلی‌ست، می‌گردم پیدایش می‌کنم، می‌کشمش. این تازه بود، اغلب فکر می‌کردم چطور آن کار را می‌کنم. با یک چیزی سنگین توی سرش می‌کوبیدم. می‌افتاد. در جا می‌مرد. در جا مردنش مهم نبود. افتادنش را دوست داشتم. مدام صحنه‌ی افتادنش را مجسم می‌کردم. سرش می‌شکافت. اگر می‌شکافت چه. اگر چاقو می‌زدم، خون می‌شد، حالم به هم می‌خورد، از هوش می‌رفتم، می‌افتادم. اگر می‌شکافت هم همین‌طور. طاقتش را نداشتم. دیدم یکباره هم دوست ندارم. یکباره نمی‌دیدم چطور جان می‌کند. یک باره نمی‌دیدم چطور التماس می‌کند. یک باره، همه چیز تمام می‌شد و مبهوت می‌ماند. دیدم بهتر است خفه‌اش کنم. دلم می‌خواست تقلا کند، تقلا که می‌کرد، پاهایش که می‌پرید، نفسش که بند می‌آمد، عرق کرده بودم. خشک شده بودم. می‌خواستم ولش کنم، اما دستم آنقدر سنگین بود و سبکی عجیبی توی سرم. دلم می‌خواست صورتم را ببینم چه شکلی شده. دلم می‌خواست بلند شوم بروم توی صورتم نگاه کنم. به دستهایم نگاه ‌کردم و به صورت مچاله‌ی سرخش، و چشمهاش که از جا رفته بود، آرام بود، دیگر نمی‌دید و من هنوز دستهایم را می‌دیدم و تازه می‌خواستم بروم آینه پیدا کنم صورتم را ببینم. دیدم آن طور دوست ندارم. دوست دارم عکسی کسی بگیرد از دستی و صورتی که من بودم و دست و صورتی که او بود. اما هر جا می‌رفتم، اگر او بود بی‌آنکه پیش‌تر بروم، برمی‌گشتم و اگر جایی من بودم، او نمی‌آمد. چطور پیدایش می‌کردم.
این‌ها ته کشید. تماشای اینها. خیال کردن این‌ها. باید از آنجا می‌رفتم. مردم همه‌جا شبیه به هم. دنبال جاها گشتن بهتر بود. دنبال چیزهایی را دیدن که هیچ‌کس نمی‌دید، توجه نمی‌کرد، درختی، خرابه‌ای، سوراخی، چراغی و از چیزها سیر شدن، سیر شدن.
یعنی فکر می‌کردم ته کشید، تمام شد. اغلب خودم را در اتفاق تماشا به درختی دستگیر می‌کردم به خیال رعشه‌ی او، صورت مچاله‌اش. از جایم بلند می‌شدم. می‌دویدم. پایین پل می‌رفتم، صورتم را توی آب خیره می‌شدم. دستم می‌لرزید، به اجزای صورتم می‌کشیدم. اگر او هم آنجا بود. گوشه‌ای بود و داشت مرا می‌دید و می‌رفت. برمی‌خاستم و دیوانه‌وار به اطراف نگاه می‌کردم. سایه‌ای می‌دیدم. دیگر شب شده بود. سرد بود. می‌لرزیدم.
عاقبت سراغ آن دوستم رفتم. در زدم. در را باز کرد. مجال ندادم مرا نشناسد، افتادم. به هوش که آمدم بوی غذا. به هوش که آمدم، پنجره. به هوش که آمدم، چشمی منتظر. به هوش آمدم. هیچی نگفتم. به اطراف نگاه کردم. جا را نمی‌شناختم. بوی پیاز و گوشت می‌آمد. بوی جعفری. انگشت به پیشانی‌م کشیدم. چیزی نگفت. زیر بغلم را گرفت برد توی حمام، لباس‌هایم را در آورد. اول صورتم را تراشید. آب باز کرد شستشویم دهد. به دستهایش که روی تنم می‌چرخید نگاه کردم. دستش که به پوستم می‌کشید - لرزش خفیفی داشتم - از جا می‌پراندم، می‌گفت آرام باش. می‌گفت کاری‌ت ندارم، آرام می‌گفت. یک طوری می‌گفت به خیالش آرام‌ام کند. خودم را دیدم. لخت بودم و دستی روی تنم کف می‌کشید. شیره‌ای سیاه از تنم می‌چکید. اگر جان داشتم دستش را پس می‌زدم، می‌زدم زیر گوشش، می‌انداختم‌اش بیرون. همان‌جا، کف حمام، روی زمین نشستم. گفت این‌طور نمی‌تواند. گفت بلند شو. جان داشتم مشت می‌زدم توی صورتش. جان داشتم له‌اش می‌کردم. سرم را گذاشتم روی زانوهام که به زور جمع کردم و توی خودم پیچیدم. بو آزارم می‌داد، دستی که توی موهایم می‌پیچید و چنگ می‌کشید که از چیزی خالی‌ام کند. فحش می‌دادم اگر جان داشتم. کله‌ام را تا جایی که می‌توانستم، به چنگش نمی‌دادم، می‌کشیدم نتواند. فایده نداشت. جان نداشتم. دوش را باز گذاشت. رفت. دیگر چیزی نگفت. گفت خودم باید بیایم بیرون. هوله آنجا هست. آینه هم بود. توی آینه نگاه کردم و چیزی نمی‌دیدم. صورت آینه را مه گرفته بود. پیشانی‌ام را به آینه چسباندم، کندم، از جای پیشانی بخار رفت. آن وقت برای صورت چشم کشیدم با انگشت. برای صورت لب کشیدم، برای صورت دهان کشیدم.


امیر حکیمی

** قنطروس معادل سانتور (Centaur)
همان صورت سگیتاریوس (Sagittarius)، صورت فلکی نهم است. به شکل جانوری نیمی انسان، نیمی اسب. بیرونی در التفهیم آن را اینطور تشریح کرده "صورت رامی یعنی تیرانداز و همچون اسپی‌ست تا به گردن‌گاه آنگاه نیمه‌ی زبرین همچون مردم شود و گیسوها فروهشته از بس و تیروکمان نهاده و سر تمام کشیده".
در اساطیر یونان سانتورها، وحشی، خشن و شهوتران توصیف شده‌اند. الا کیرون (Chiron) که به عکس باقی هم‌نوعان خود، هوشمند بود و به قهرمانان یونانی مشورت می‌داد و استاد آژاکس، آشیل، جیسون و چند دیگر از آنها بود. به علاوه به داشتن دانش پزشکی مشهور بود. او را همچنین به پیشگویی و ستاره‌شناسی می‌شناختند. کیرون، پسر کرونوس بود و نامیرا؛ اما به تیری زهرآگین از کمان هرکول کشته شد. ماجرا اینکه زئوس آزادی پرومتئوس را در گرو کشته شدن کیرون نهاد و هرکول بر سر این معامله ایستاد. و چنین شد که کیرون، با همه دانش‌اش در طب، نتوانست خود را نجات دهد و فدای آزادی پرومتئوس گردید، تا آتش را برای انسان به ارمغان آورد. منقول است که سبب نام‌گذاری این صورت فلکی در آسمان، ادای احترام یونانیان به کیرون بوده است.

* Maurice Blanchot, l’expérience de l’autre état, D’un art sans avenir, Le livre à venir