Tout ce fait plus difficile, moins sûr, non pas plus sombre, car ce qui
nous parvient est souvent une lumière sensible et simple, mais plus étranger à
l’accomplissement volontaire qu’il s’obstine pathétiquement à obtenir de lui-même.* - Maurice Blanchot
"جهان پوستی / صورت قنطروس" **
مدام سرم را برمیگرداندم، دنبالم کسی میآمد،
اگر میآمد، همهاش ترس داشتم، هر وقت میرفتم بیرون اینطور بود، هرچقدر مراقب
بودم، تند میرفتم، نمیرفتم، توی کوچهای میپیچیدم پشت آدمی، پشت درختی، پشت
دیواری، پنهان میشدم، باز میآمد و اگر میخواستم بپرسم چرا دنبالم میآید، هروقت
برمیگشتم غافلگیرش کنم بپرسم، نبود، دود میشد، میدویدم، همه راهی که آمده بودم
برمیگشتم به اتاق، خوب نگاه میکردم پیدایش کنم توی راه آمده، کجاست.
نمیرفتم.
توی اتاق مینشستم به صداها فکر میکردم، به
رنگها، به بوها، که دیدنشان، بودنشان خیلی طبیعی بود با آن همه دوری، خاطرهی
محوی از گذشته، کودکی، دریا. اما اگر میرفتم میآمد دنبالم، بالاخره یک وقتی میآمد
میگفت از جانم چه میخواهد. دیدم ترس دارم که اگر نیاید نگوید از جانم چه میخواهد
چه. و اگر میآمد میگفت چه. و اگر اصلن کاری با من نداشت. اگر کسی نبود دنبالم
بیاید، آزارم میداد اگر نبود. اگر بود بهتر بود. ممکن بود نباشد.
خوب بود اتاق پنجره داشت از پنجره جز جاده چیزی
پیدا نبود، باقی همه بیابان تا چشم میرفت و توی جاده، ماشینها، توی ماشینها
پیدا نبود. میخواستم بروم بایستم لب جاده، انگشتم را بالا بگیرم، کسی سوارم میکرد
میرساندم شهر. آنجا پیاده میشدم. میترسیدم او گمام کند. دوباره برگشتم. بیخیال
شدم. روی کاغذ نوشتم میخواهم چه کار کنم، امضا کردم، پشت در اتاق چسباندم که
بیاید بخواند، فکری بکند که جا نماند، گمام نکند.
چند روز شد و نفهمیدم آیا آن را خواند. نوشته
بودم اگر خواند علامتی چیزی بگذارد که بفهمم خوانده و هر وقت خواند، علامت را
دیدم، میروم کنار جاده میایستم انگشت بالا نگه میدارم سوار میشوم میروم شهر.
فکر کردم بنویسم کجای شهر. هرچه فشار آوردم جایی یادم نیامد بخواهم بروم که بگویم
بیاید آنجا و اصلن دلم میخواست راننده هر کجا میبرد، ببرد، نه اینکه من بگویم
کجا:
سوار میشدم، میخندیدم، تشکر میکردم.
میپرسید کجا میروم.
میگفتم شهر.
ممکن بود بگوید او هم میرود شهر و سوال و جواب
همینجا تمام میشد و خوش و بش میکرد یا اگر آدم عنقی بود، کاش آدم عنقی باشد،
حرف نمیزد، حتا به رادیو هم گوش نمیداد و یک جایی میانداختم پایین. و یا رانندهی
کامیون بود میخواست خیلی حرف بزند و باز نمیپرسید دقیقن کجا میخواهم بروم. آن
وقت فکر کردم اگر خودش باشد، من که ندیده بودماش، اگر جای او بودم، یادداشت را میخواندم،
بعد منتظر میماندم، من که آمدم، میآمدم مرا که انگشت بالا بردهام برای سواری،
سوار میکردم.
فکر کردم شاید کاغذ را بردارد ببرد. کس دیگری که
آنجا نمیآمد کاغذ را بردارد ببرد. آن هم نشانهای میشد. باز فکر کردم اگر یک
چیزی بنویسد، دستخطش را ببینم چقدر آرام میشوم. برای همین نوشتم هر کار خودش میخواست
بکند به نشانه که فقط من بفهمم کاغذ را خوانده.
یک هفته منتظر ماندم.
کاغذ هنوز به در چسبیده بود، فرق نداشت با قبل.
یک هفتهی دیگر منتظر ماندم.
از پنجره بیرون را نگاه میکردم. خیلی دلم میخواست
بروم. نمیتوانستم. دیگر داشتم نگران میشدم. فکر کردم چه بلایی سرش آمده. یا
حوصلهاش سر رفته دیگر دنبالم نمیآید چون خیلی وقت بود از جایم تکان نخورده بودم.
بعید بود کسی باشد بیاید توی آفتاب انتظارم را بکشد. یکی دو روز آمده دیده نمیآیم
بیرون، حوصلهاش پخته، ول کرده، رفته. یا بیشتر، من اگر بودم یک هفته میآمدم آن
وقت اگر از خانه بیرون نمیآمدم نگران میشدم. فکر میکردم بلایی سرم آمده و میخواستم
هر جور شده ته و توی ماجرا را در بیاورم. ولی من اگر بودم خسته میشدم. میگفتم به
درک، میرفتم. و بعد از یک هفته، دوباره یک سری میزدم و منتظر میماندم و این هر
چند به گاهی رفتن و انتظار هم جایی تمام میشد و بعد فراموش میکردم. آن وقت میگشتم
یک اتاق تازه پیدا میکردم. پشت در آن اتاق تازه انتظار میکشیدم. نه. یک آدم
تازه پیدا میکردم. دنبالش میافتادم. اما کار من این نبود. کار او بود، یعنی
حوصله داشت. اگر صبر نداشته باشد، نمیشود. یعنی کارش نیست. دوست نداشتم یک آدمی
باشد کارش را بلد نباشد، حرفهای نباشد. شاید من آدم اولش بودم. اگر آدم اولش
بودم، بهتر بود رفته باشد. یکی دیگر پیدا میشد، با پشتکاری که اگر آدم اولش بودم،
نداشت. ولی او آنقدر بلد بود که هیچ نتوانستم مچش را بگیرم. تازهکار نبود. پس
حالا که نیامده بود حتمن دلیلی داشت. همین شد که نگران شدم.
آن وقت فکر کردم نگرانیام بیجاست. ممکن است
خوانده و دلش نخواسته چیزی بنویسد، خطش را ببینم. چون میدانست خط آدم، آدم را لو
میدهد. خودم چندین بار آن چند خط را نوشتم، پاره کردم، جوری نبود که معلوم نباشد
دلهره دارم،
توی یکیش معلوم بود خوشحالم که راهی پیدا کردهام
با او حرف بزنم.
توی دومی معلوم بود میترسم.
توی بعدی معلوم بود برایم خیلی مهم است.
بالاخره جوری نوشته بودم معلوم نبود چه جورم.
خودم اینطور فکر میکردم، بعد هم دیدم اگر معلوم نباشد، یک چیز دیگری معلوم است،
معلوم است چقدر مراقب بودهام معلوم نباشد. آن را هم پاره کردم. اگر ماشین تایپ
داشتم، تایپ میکردم. اگر تایپ کرده بودم آن رابطهی عاطفیای که میخواستم بینمان
باشد، نمیشد، یا اگر بود از هم میپاشید. طاقت این را نداشتم.
بالاخره یک جوری نوشتم که شبیه ماشین نویس بود
اما خط خودم بود.
لابد او هم میآمده نگاه میکرده، میخواسته
چیزی بنویسد، اول از همه نمیدانسته چه بنویسد. کافی بود یک نقطه بگذارد. یک خط
بکشد. هر نشانه کوچکی کفایت میکرد. اما اگر من بودم، تا بفهمم چه چیزی کفایت میکرد،
خیلی وقت میگذشت و آخرش از خیرش میگذشتم و او هیچوقت نمیفهمید کاغذ را خواندهام.
دیدم شاید هیچ دوست نداشته این آرامش را به من بدهد، مطمئنم کند. آن اعتمادی که من
به او داشتم، آن را میخواست بگیرد. من اگر جای او بودم این کار را میکردم.
یک ماه گذشت و نشانهای نیامد.
توی آن مدت به چیزها و آدمها فکر میکردم. به
مغازهها و خیابانها و خانهها. به لباسهای جورواجور، به پلها، به کثافت توی جویها،
به ساختمانها تا تمرکزم از بین نرود، اگر میرفت، همهاش به او فکر میکردم،
کجاست و فکر میکردم چه کار میکند و دیوانه میشدم. به خودم میگفتم باید آرام
ماندن. به خودم میگفتم باید منتظر ماندن. فکر کردم یادداشت دیگری بردارم بنویسم
اگر قبلی را خوانده، من فردا میروم. دیگر مهم هم نیست آن نشانه. ولی فرداش آمدم بیرون،
به دو تا کاغذ نگاه کردم و نتوانستم بروم. گفتم یک هفتهی دیگر صبر میکنم.
***
پولم تمام شد. صاحبخانه آمد اتاق را گرفت، هرچه
اصرار کردم جایی برای ماندن ندارم، و گفتم وقت بدهد، به خرجش نرفت، بیرونم کرد.
وسیله نداشتم خیلی. هرچه داشتم هم گرفت به ازای ماندهی اجاره. لباس داشتم یکی دو
تا برایم ماند. انداختم توی کوله. موزیک پلیر کوچکی هم داشتم، پنهان کرده بودم،
ندید که بگیرد، انداختم توی کوله. هاج و واج بیرون آمدم. دوستی نداشتم بروم پیشاش.
یکی داشتم، یک قرن بود خبرش را نداشتم، فکر کردم بروم بگویم یکی دو شب بمانم پیشاش.
بروم در بزنم. در را باز کرد نگاهم کرد، با تعجب. فکر میکردم آدم دیگری شدهام.
پیر شدهام. چیزی نگفت. اگر اصلن خانه باشد. اگر خانهاش همانجا باشد. زنگ میزدم
پیدایش میکردم اگر شمارهاش را داشتم. گشتم ببینم دارم. نداشتم. خیلی وقت بود با
کسی حرف نمیزدم. نمیخواستم حرف بزنم. همه را بریدم، مثل زخم، مثل چرک، حالم از
آنهایی که میشناختم به هم میخورد. از منی که آنها یادشان بود. اگر بود. مثل این.
که اگر بود، میماندم، بعدش چه. بعدش میرفتم یک جای دیگری پیدا میکردم. با کدام
پول. کار نداشتم. این نبود. حوصله نداشتم. هرجا رفتم هم نخواستند. دیدم باید
بخوابم توی خیابان، پارک، مترو. خیلی هم بد نبود. قبلن هم شده بود، خوابیده بودم.
اگر میدانستی کجا بروی کسی نیاید سراغت. این هم بود که به هر وضعی عادت میکند
آدم، آرام آرام همهچیز شبیه قبل میشود، نظم خودش را پیدا میکند، یک جایی برای
شستن تن، یک جایی برای خوردن غذا، جایی برای شاشیدن. اینها اغلب همه جا پیدا میشود.
همینقدر هم که آدم مینشیند مردم را تماشا میکند، وقت میگذرد. مردم. مردم نمیدانند
همهشان مثل مناند، مثل هماند. اغلب میدانند نمیخواهند قبول کنند، وضعیتی که
به آن میگویند حاشا، به آن میگویند انکار. مثل کسی که مصیبت کشیده، اولش مصیبت
را نمیبیند، نمیپذیرد، خیلی طول میکشد تا ببیند، بفهمد. بعد زور میزند. چاره
دیگر ندارد. به بغل دستیاش نگاه میکند، به هم سایهاش نگاه میکند، از روی دست
دوستش مینویسد. چه کار کند. باید ادامه دادن. نگاه میکند، چیزی را پیدا کند.
چیزی که نیست. همه دنبال همان چیز افتادهاند. او هم میدود. میدویدم. دنبال
قطار. بهترین جایی که میشد خوابید توی مترو بود. قایم میشدم توی تونل، آخرین
قطار که میرفت، راهش را پیدا کرده بودم چطور که کسی نبیند، بدوم پشت آخرین قطار
که میرفت، توی تونل مخفی شوم. بعد چراغها خاموش میشد. همیشه خاموش نمیشد. گاهی
تعمیرات داشتند. اتاقکهایی توی تونل بود. آنجا میشد. اگر اشغال نبود. همسایه
داشتم. یکی داشتم که هرگز از نزدیک هم را ندیدیم. اگر وارد جایی میشدم، او آنجا
بود، میدانستم. از بویش. از هوا. از نمیدانم چه. او هم همینطور بود. میآمد، میفهمیدم
آمده، میفهمید من آنجا را پیشتر گرفتهام. میرفت. او هم نمیخواست چیزی بگوید.
خوب بود که نمیخواست. اگر میآمد یک چیزی میگفت چه کار میکردم. چه جوابی میدادم.
من مال آنجا نبودم. او هم شاید نبود. آنهایی که بودند، جایشان را میشناختم. از
آنها فاصله میگرفتم. نمیخواستم از آنها باشم، از دستهی ولگردها، خیابانخوابها،
مردهها. سایه بودم. او هم بود. حالا دو تا بودیم. نمیخواستم دو تا باشیم. میدانستم
اگر بفهم چه شکلیست، میگردم پیدایش میکنم، میکشمش. این تازه بود، اغلب فکر میکردم
چطور آن کار را میکنم. با یک چیزی سنگین توی سرش میکوبیدم. میافتاد. در جا میمرد.
در جا مردنش مهم نبود. افتادنش را دوست داشتم. مدام صحنهی افتادنش را مجسم میکردم.
سرش میشکافت. اگر میشکافت چه. اگر چاقو میزدم، خون میشد، حالم به هم میخورد، از
هوش میرفتم، میافتادم. اگر میشکافت هم همینطور. طاقتش را نداشتم. دیدم یکباره
هم دوست ندارم. یکباره نمیدیدم چطور جان میکند. یک باره نمیدیدم چطور التماس میکند.
یک باره، همه چیز تمام میشد و مبهوت میماند. دیدم بهتر است خفهاش کنم. دلم میخواست
تقلا کند، تقلا که میکرد، پاهایش که میپرید، نفسش که بند میآمد، عرق کرده بودم.
خشک شده بودم. میخواستم ولش کنم، اما دستم آنقدر سنگین بود و سبکی عجیبی توی سرم.
دلم میخواست صورتم را ببینم چه شکلی شده. دلم میخواست بلند شوم بروم توی صورتم
نگاه کنم. به دستهایم نگاه کردم و به صورت مچالهی سرخش، و چشمهاش که از جا رفته بود،
آرام بود، دیگر نمیدید و من هنوز دستهایم را میدیدم و تازه میخواستم بروم آینه
پیدا کنم صورتم را ببینم. دیدم آن طور دوست ندارم. دوست دارم عکسی کسی بگیرد از
دستی و صورتی که من بودم و دست و صورتی که او بود. اما هر جا میرفتم، اگر او بود
بیآنکه پیشتر بروم، برمیگشتم و اگر جایی من بودم، او نمیآمد. چطور پیدایش میکردم.
اینها ته کشید. تماشای اینها. خیال کردن اینها.
باید از آنجا میرفتم. مردم همهجا شبیه به هم. دنبال جاها گشتن بهتر بود. دنبال
چیزهایی را دیدن که هیچکس نمیدید، توجه نمیکرد، درختی، خرابهای، سوراخی، چراغی
و از چیزها سیر شدن، سیر شدن.
یعنی فکر میکردم ته کشید، تمام شد. اغلب خودم
را در اتفاق تماشا به درختی دستگیر میکردم به خیال رعشهی او، صورت مچالهاش. از
جایم بلند میشدم. میدویدم. پایین پل میرفتم، صورتم را توی آب خیره میشدم. دستم
میلرزید، به اجزای صورتم میکشیدم. اگر او هم آنجا بود. گوشهای بود و داشت مرا
میدید و میرفت. برمیخاستم و دیوانهوار به اطراف نگاه میکردم. سایهای میدیدم.
دیگر شب شده بود. سرد بود. میلرزیدم.
عاقبت سراغ آن دوستم رفتم. در زدم. در را باز
کرد. مجال ندادم مرا نشناسد، افتادم. به هوش که آمدم بوی غذا. به هوش که آمدم،
پنجره. به هوش که آمدم، چشمی منتظر. به هوش آمدم. هیچی نگفتم. به اطراف نگاه کردم.
جا را نمیشناختم. بوی پیاز و گوشت میآمد. بوی جعفری. انگشت به پیشانیم کشیدم. چیزی
نگفت. زیر بغلم را گرفت برد توی حمام، لباسهایم را در آورد. اول صورتم را تراشید.
آب باز کرد شستشویم دهد. به دستهایش که روی تنم میچرخید نگاه کردم. دستش که به
پوستم میکشید - لرزش خفیفی داشتم - از جا میپراندم، میگفت آرام باش. میگفت
کاریت ندارم، آرام میگفت. یک طوری میگفت به خیالش آرامام کند. خودم را دیدم.
لخت بودم و دستی روی تنم کف میکشید. شیرهای سیاه از تنم میچکید. اگر جان داشتم
دستش را پس میزدم، میزدم زیر گوشش، میانداختماش بیرون. همانجا، کف حمام، روی
زمین نشستم. گفت اینطور نمیتواند. گفت بلند شو. جان داشتم مشت میزدم توی صورتش.
جان داشتم لهاش میکردم. سرم را گذاشتم روی زانوهام که به زور جمع کردم و توی خودم
پیچیدم. بو آزارم میداد، دستی که توی موهایم میپیچید و چنگ میکشید که از چیزی
خالیام کند. فحش میدادم اگر جان داشتم. کلهام را تا جایی که میتوانستم، به
چنگش نمیدادم، میکشیدم نتواند. فایده نداشت. جان نداشتم. دوش را باز گذاشت. رفت.
دیگر چیزی نگفت. گفت خودم باید بیایم بیرون. هوله آنجا هست. آینه هم بود. توی آینه
نگاه کردم و چیزی نمیدیدم. صورت آینه را مه گرفته بود. پیشانیام را به آینه
چسباندم، کندم، از جای پیشانی بخار رفت. آن وقت برای صورت چشم کشیدم با انگشت.
برای صورت لب کشیدم، برای صورت دهان کشیدم.
امیر حکیمی
** قنطروس معادل سانتور (Centaur)
همان صورت سگیتاریوس (Sagittarius)، صورت فلکی نهم است. به شکل جانوری نیمی انسان، نیمی
اسب. بیرونی در التفهیم آن را اینطور تشریح کرده "صورت رامی یعنی تیرانداز و
همچون اسپیست تا به گردنگاه آنگاه نیمهی زبرین همچون مردم شود و گیسوها فروهشته
از بس و تیروکمان نهاده و سر تمام کشیده".
در اساطیر یونان سانتورها، وحشی، خشن و شهوتران
توصیف شدهاند. الا کیرون (Chiron) که به عکس باقی همنوعان خود، هوشمند بود و به
قهرمانان یونانی مشورت میداد و استاد آژاکس، آشیل، جیسون و چند دیگر از آنها بود.
به علاوه به داشتن دانش پزشکی مشهور بود. او را همچنین به پیشگویی و ستارهشناسی
میشناختند. کیرون، پسر کرونوس بود و نامیرا؛ اما به تیری زهرآگین از کمان هرکول
کشته شد. ماجرا اینکه زئوس آزادی پرومتئوس را در گرو کشته شدن کیرون نهاد و هرکول
بر سر این معامله ایستاد. و چنین شد که کیرون، با همه دانشاش در طب، نتوانست خود
را نجات دهد و فدای آزادی پرومتئوس گردید، تا آتش را برای انسان به ارمغان آورد. منقول
است که سبب نامگذاری این صورت فلکی در آسمان، ادای احترام یونانیان به کیرون بوده
است.
* Maurice
Blanchot, l’expérience de l’autre état, D’un art sans avenir, Le livre à venir
No comments:
Post a Comment