Thursday, April 29, 2004

برماسه - سه


برگشتن

آدم پستان چپ حوا را خورده بود:

گنديدن.


من در ساعت يک نيمه شب
در قطب جنوب
وقتي هنوز روشن بود
از رجوليت خرسي قطبي
به رحم مادرم
ترخيص شدم
براي همين اينقدر پشمالويم

و شما هنوز آنقدر هرزه نيستيد

- کرمها...
دهان آدم را پر مي کنند


براي اينکه من براي فرداي دختري که امروز مي لنگيد
گمانم چهار ساله
گريه ام گرفت
و توي صورت مادرش

- و پستان راستش
scream movie3
-

يک مرد فرار مي کرد
و دختري گريه مي کرد
که پاي چپش کج بود
آنوقت تمام آن کرمها
اسپرم مي شدند وقتيکه من
دود سيگارم را
توي حفره هاي حوا - الهه ي قحبه گي –
فرو مي کردم
و دخترک
جيغ مي کشيد

گريه کردن
تاتي تاتي کردن
راه افتادن
و پستانک را مکيدن… مکيدن.. مکيدن

را بفهميد
.

Tuesday, April 27, 2004

بر ماسه – دو


وقتيکه باد / شن را هوار مي کند روي آرواره ها / ليلا!
هنوز در جمجمه ي استخواني مجنون دارد
صداي تکه تکه شدن هاي تنت
،

اي مي رقصي... مي رقصي.. مي رقصي مردمک سرخت را
در تاراج وقتيکه باد
پاهايت توي من مفروض مي شودي است
انگار
آن زير پاشنه هات قلب استخواني اش
- مجنون -
دارد چلانده مي شود

تکرار مي شود
.

و خون
خون تازه ي استخوان آن همه مجنون
خلخال پاهايت را سنگين مي کند
اينجاست فکر مي کنم
بر روي داغ
آتش
وقتيکه باد موهايت را،
رقصيده اي

شب با هو هو هو
ي باد
من را که گوش به شن ها سپرده ام
از صداي ترکيدن قفس سينه ام
محروم مي کند

آن وقت تکه تکه هاي تنت:
ليلا / دوباره مجنون
ليلا / دوباره شن.

حالاست باد
در موهايت
تعليق مي شود.

Thursday, April 22, 2004

يا ايها المزمل



انزال معکوس


مرداني با جامگاني از لاجورد پيشاني برآمده و لبهايي حيواني. گرگهايي انتظار هم را مي کشند با چشمي نيمه باز و منجي به تمامي ايستاده سينه عريان مي کند.
صليب در بي قراري اش زنيست چاکيده که به پستانهايش مرثيه آماس شده و لبه هاش از آن همه صبر ملتهب است با رطوبتي لزج در ميان.
مرد سردش است. در کرختي اش چشمان نيمه بسته ي هم راهان اش برق مي زنند و او : بي شباهت نيستي به مريم مجدليه، زن!
صليب در انجماد خاطره اش صبح باراني را تکثير مي کند که همخوابگي رعد رخوتي سوزناک را در فاصله ي برق و غرش به اوج رساند و آن صلايي بود در سوختن که رجوليت منجي را نويد مي داد: مردي را چهار ميخ تو مي کنند زن که اصالتش در بي پدريست. مريم مي خندد مي گويد از پنجمين ميخ باردار که مي شوم بچه هاي من گرگهايي مي شوند در انتظار هم به دريدن يا صليبهايي لحظه شمار منجي.

بلند مي شوم. خودم را وارونه مي ايستانم در آيينه.

Thursday, April 15, 2004

استهلاک
( اعترافنامه يک )

اين جريانيست که در دورترين امکان ذهن من، در عصر پنج شنبه اي رخداد که:
به چشمهايت فکر مي کردم.
آن مرد در لحظه اي ساکن بود که من در اوج رخوت خودم را مي تنيدم.
خونت داشت از گلوگاهت مي شريد و سينه ات را با قاطي اش آن خون، مي مکيدم.
جمجمه اش درست روبروي صورت من توي شيشه ام خورد شد و خونش از ترک شيشه پاشيد به دستهاي من، به چشمهايم.
و اين هنگامي بود که من از مرگ خودم فکر مي کردم نمي ترسم و از خون فکر مي کردم. بعد از ماشين پياده شدم، دو طرف را نگريستم و هيچ چي نبود:
دو لنگه کفش بود يکي اين طرف يکي آن طرف بزرگراه؛ هجده متر دور از هم.
و تو را ديدم لوند آن سمت ايستاده اي تماشايم مي کني، مي خندي و من به چشمهاي دخترک آن مرد که چقدريست فکر نمي کنم و نه به چشمهاي تو هم نگاه نمي کنم که آن تلخي شيرين نفرتت را گوشه ي لبت ببينم.
و انتظار سخت است. حالا مي دانم نمي دانم چه مي شود يعني چه و از تو سردم است که هيچ آتشي نمي تواند گرمم کند اگر بسوزاندم هم.
به تاريکخانه مي روم، چشمهاي مرد سرخ مي خندد. مي گويد روحش را آويزانم مي کند و من از حالا پدر مي شوم، پدر بچه ي پدر مرده. به چشمها نگاه مي کنم، همه چيز در کمتر از لحظه بوده شد و من دستهايم را که خوني توست، سرت را بريده بالا مي آوردم را يادم مي آيد از لبهايت که چه لبهايي شده و خون داغ مي چکد هنوزت از رگهاي نحر شده، کام مي گيرم وقتي دارم هم لختت مي کنم لباسهايت را از تنت که خونيست و موهايت را که چه موهايي شده از بس خون... خون... مردي رهايش کردم بود استخوانهاي لگنش خورد شده بود لابد اگر جمجمه اش هم خورد شده بود و حالا مي روم توي کوچه داد مي زنم

- ريدم توي انسانيتتان!

وقتي تقدير بود و تقدير يعني همين که من از زندگي ياد گرفتم که يعني تلاش براي به سوي مرگ و هر چه از هر کدام فرار کني به همان نزديک مي شوي. و مي گويم هم:

- ريده ام به همه ي باورهايم.

يک مرد دستهايش را تکان مي دهد، مي گويد بمان. تو هم آنجا ايستاده اي با آن رد پنجه هاي من روي رانهاي کبودت، بي سر مي خندي و بعد شب سرت توي کابوسم مي آيد مي گويد اين طلسم بود و هميشه اين وحشت براي توست؛ مي لندي که پدر همه ي پدر مرده هايي، حالا! و آن مرد يهوداي من مي شود که دست تکان مي دهد ولي من صليب نمي خواهم که مي گويم پدر نه! من تن به صليب نمي دهم و اين بازي دارد رنگ ديگري مي گيرد، مهره هاي سفيد دارند سرخ مي شوند.
سرت روي کتابخانه وقتي بر گشتم، تنم پر ازخورده شيشه، لباسهايم و تنه ات روي تخت: خوني، چروکيده، کبود زير ملافه و بوي جنين مرده اتاق را پر کرده. اين بوي مردگي ات ديوانه ام مي کند که باز بيايم خودم را توي حفره هاي تنت خالي کنم، سرت را در آغوش بگيرم و موهاي شتک بسته ات از خون را ببويم. و تو مي خندي وقتي دارم دور مي شوم که هنوز مرد دارد توي آينه دست تکان مي دهد يهوداي من، بي آنکه بداند که من در شکسته هاي طلسم، به مردي خورده ام که روحي است لباس آبي که هميشه وسط ماشينها مي آيد مثل من ها را غافلگير مي کند و ماها تسليم مي شويم: صليب را خود به دوش مي کشيم. آنوقت آن مرد صدايش در تکرار بايست مادر ج... توي هميشه ي من که:
شبي بود داشتم به مرگ فکر مي کردم که نمي ترسم و وحشت استخوانهايم را مي لرزاند.
آن لکه هاي خونت روي جاهاي تن من که مثل ماهگرفتگي شده، پاک نمي شوند و لبهايم.
دارند مي آيند هر صدايي که مي آيد و مي برندم.، از هر کوچکترين حرکتي مي ترسم.
کاش کابوس باشد.

Friday, April 9, 2004

کلمات هميشه مال ديگران است. يکجور ميراثی است که به آدم تحميل می شود. انسان هميشه به زبانی حرف می زند که ساخته ی ديگران است، زبانی که در ايجاد آن هيچ دخالتی نداشته است و هيچ چيزش مال خود آدم نيست. کلمات به سکه های تقلبی می ماند که به شما قالب شده است؛ هيچ چيزش نيست که خيانت آلوده نباشد.

خداحافظ گری کوپر – رومن گاری



آرای انديشمندان پس از رنسانس در باب آزادی


من با من من آغاز مي کنم همان کاری که دکارت کرد هنگاميکه هستی را بر اصالت من بار کرد: شهامت فرياد بلند من در برابر هر آنچه از بيرون، من را تحت سيطره اش خواسته که البته اولين بانگ خواست رهايی من نبوده.
من در مسند حالايی ام می نشينم تاريخ را ورق می زنم و جريانات تاريخی را با عناوينی که از بعد از آنها بدانها داده شده از فيلتر من می گذرانم:
تصاوير يکايک در من بازساخته می شوند، اشخاص در نقش خود واقع می شوند و واقعيتی تاريخی در من باز- بازی می شود و من در جايگاه تماشاچی ای قرار می گيرم که اگر به نقش تاريخی تماشاگری قناعت ورزد، حذف مي گردد و اگر داوري کند، بايد توانسته باشد که قبل از قضاوت خود را پالاييده باشد و اين امکانيست که در همه ی حالات صدق کاذب است.
وقتی دکارت سعي در تجزيه و تحليل مفاهيم مرکب به عناصر بسيط کرد – کاری که بارها به وسيله ی فيلسوفان در دوره های مختلف صورت گرفت – به بسيط ترين جزء تشکيل دهنده ی خود رسيد: به من؛ و آنگاه اين من انديشنده ی ناگزير از بودن از نظرگاهی جديد به هرآنچه بوده شده نگريست.
آنچه از تاريخ بر می آيد نشان می دهد که سخن از من در دستگاه تفتيش عقايد مورد هجم قرار خواهد گرفت به کفر و الحاد محکوم خواهد شد و سرانجام سوزانده می شود. آنوقت گاليله قبل از آنکه هرچه را انکار کند، بايد خود را انکار کرده باشد و بيکن خودش را در پوسته ی پوسيده ی دين می پيچاند وقتی می گويد هر علمی بايد به وسيله ی مذهب محدود شود؛ آنوقت دکارت را به خاطر می آوريم که علت عمده ي خطاهاي ما را در پيش داوريهای دوران کودکی مان می داند، اصولی که در جوانی آن را پذيرفته ايم بی آن که درباره ی حقيقت آنها تحقيق کرده باشيم.
در چنين شرايطی سخن از من، آنطور که دکارت چيزی جز آن را قابل شناسايی و استناد ندانست، به جان خريدن مرگی بود از طرف شبکه ی حکومتي ای که فرديت افراد پايه های اقتدارش – اقتداری مبتنی بر تحقير، تهديد و اقليت محوری – را سخت می لرزاند. اين بازگشت به من، ترديد در وجود جهان خارجی، شک و بازنگری اصول و سنت ها اولين بارقه هاييست که شايد پس از تلاش های ويليام آکامی، اراسموس و فرانسيس بيکن رخصت نمودار شدن پيدا می کند. اما آنچه بديهی به نظر می رسد اين است که تاريخ ناگزير از اين روند است، چنانکه آنطور که اسپينوزا معتقد است هرگاه که هستي باز تکرار شود، همينطور ادامه پيدا می کند که اکنون.
طيفي که ما با نام تاريخ با آن مواجهيم اگرچه دارای نقاط عطف، فرازها و فرودهاست؛ حالا که به آن نگاه می کنيم و با خودش مقايسه اش می کنيم، به نظر پديده ای آنقدر طبيعی است که مرزی بين دوره های مختلفی که ما در آن تعريف کرده ايم، قابل شناسايی نيست و فردی را نمي توان نشسته بر فراز يکی از اين قلل، نشان داد.
اگر آنطور هم که بيکن حکم می کند که برای فرمان دادن به طبيعت بايد از طبيعت اطاعت کرد، پيش رويم ناگزير از اين سير خواهيم بود: سيری که در آن علمي که ملازم قدرت است، خود را می زايد و زاييده شده خود، والد زاينده ای ديگر خواهد بود که اين الی الابد ادامه پيدا می کند.
اين زايش مدام را مفاهيمی همراهی می کنند که با آنچه پيشتر تعريف شده، قابل تعريف نيستند. مفاهيمی نو که مولد توسع علوم اند و پل ارتباطی شان با گذشته جاييست که آنها بازشناخته شده اند: عقل؛ که نهايتا محل تلاقی تجربه است و مصدر سنجش. در اين گذار آنچه پيش از آن شناخته شده و تعريف شده بوده به چالش کشيده می شود. اتفاقی که در طول تاريخ بارها و بارها افتاده و آنچه ما از معنای آزادی حالا در ذهنمان متبادر می شود هم در همين پيله تنيده شده، دگرديسی پيدا کرده و باز زاده شده. اما آيا ماهيت اين مفاهيم نيز دائما در گونه ای از دگرديسی بوده؟ آيا آنچه از مفهوم آزادي در ذهن ما نقش می بندد در کشاکش اين سير ماهوا تغيير کرده؟

مدرنيته از بعد از آنکه خود را درگير تلاش برای شناخت خود می کند، خود را به بند تعريف می کشد. و آن هنگامي است که به نظر مي آيد من دوباره اظهار وجود می کند، تلاش می کند که خود را از نوع جديد بردگی رها سازد و سعی در بازخوانی دوباره ی خود می کند. اينجا جايی است که انسان مدرنِ خود - وارهانده از سنت در دام خودويرانگری ای می افتد که از سپس خواستاری آن رهايی از من گذشته حاصل آمده و به دنبال دست آويزی می گردد که با توسل به آن از بن بست مدرنيته، رها شود: خواستاری آزادی.
و اين اتفاقی است که در ابتدای اين وهله نيز عينا واقع شده بوده. آن هنگامی که بيکن طرح دنيايی نو را می ريزد و پرطمطراق خواهان فراروی است، با زيرکي علم را پيش می کشد و آن را پيش شرط قدرت می داند و هر آنچه که مانع از پيشروی آن می شود را تخطئه می کند و رندانه خواهان آن می شود که دين علم را محدود کند. آنچه حالا به نظر من رندانه می آيد شايد اصلا در ذهنيت بيکن نبوده باشد، و البته همين است که می گويم اين روند آنقدر طبيعی به نظر می رسد که نمی شود برايش حريمی قائل شد، اما در آن شرايط خواست بيکن از اوليای کليسا برای محدود کردن علم با مذهب، نهايتا منجر به اين می شد که مجريان دستگاه تفتيش مجبور به مواجهه با عقايد و افکار جديدی باشند که بر خلاف روند قدرتمداری آنهاست و البته اين مقاومت از سوی دينمداران تا کی می توانست ادامه پيدا کند؟ اينجاست که بيکن می گويد اگر می خواهی مرا بزن ولی فقط به حرفم گوش بده؛ بگذاريد عده ای از آن زحمات انتقاد کنند تا آن را مشاهده کنند و بسنجند.
بستری که او می سازد فضا را برای ظهور من دکارت آماده می سازد و آن هنگام که دستگاه تفتيش درگير گاليله می شود، دکارت به عقل رجوع می کند و با همان زيرکی بيکن خدايی عقلانی را جايگزين چيزی خارجی، خدايی بيرون از من می کند. اين بازگشت از بيرون به درون، مستلزم پس زدن دوره ی قبل از آن است که بی ترديد با اين آغاز عصر خرد همپوشانی دارد.
بيکن طرح ناتمامی از دنيايی جديد را در ذهن می پروراند که بی شباهت به جمهور افلاطون، لااقل در ايده، نيست و آن را با عنوان نوسازی عظيم به اروپا عرضه می کند. او می دانست که تنها يك راه باقی مانده بود... و آن اين بود كه همه چيزها را از نو بر اساس نقشه بهتری بيازمايد؛ کاری که دکارت با ارغنون جديد پيگيری می کند و به دنبال بازنمايی مفاهيم مرکب به ادراکِ نخستينِ موجود فکور مي رسد.
اين انکار وضع موجود نيست واپس زنی آن است برای رسيدن به شرايطی که هابز بتواند بگويد هيچ انسانی با استدلال نمی تواند بطور مطلق بداند که اين يا آن هست، بوده است و يا خواهد بود؛ بلکه می تواند که اگر اين باشد آن هست. اگر اين بوده آن بوده است و اگر اين در آينده باشد آن خواهد بود؛ شناسايی ای شرطی.
اين روند آنجايی که نيچه بت سقراط را مي شکند تا شايد خود را به جای آن بنشاند همچنان در حال پيگيری است. و اين زمانی است که آزادگی در ابرمردی که او می سازد، موجوديتی که وقتی دور از دسترس اوست اين چنين عظمت پيدا می کند، تعميم می يابد.
من آزاد مدرن يعنی رهانده شده از قيود و سنت ها. اما آيا خواستاری رهايی از قيود خود بندی نو در پای انسان مدرن نبود؟ شايد اين تعبير هايدگر اينجا هم به کار بيايد که من موضع قبلی را رها کردم اما نه برای تعويض آن با موضع ديگر، بلکه موضع ديگر فقط درنگ در راه بود: آنچه در تفکر می ماند راه است. آزادی مايه ی تقديسش را از آنجا می گيرد که هرگز به دست نمی آيد، چه اگر فراچنگ بيايد تحديد می شود و کدام آزادی است که در محدوديت تعريف شود؟

حالا باز همان سوال: آيا آنچه انسان امروزين از آزادی می فهمد، ماهيتا دچار دگرديسی شده؟ آيا آنچه امروز ما از آزادی می شناسيم در ارتباط مستقيم با آنچه ساخته ايم، سرمايه داری، سياست، صنعت نيست؟
از بعد از ظهور مسيح تا رنسانس آنچه از آزادی نمودار می شود گونه ای خدامحور است که از اخلاق دينی مايه می گيرد و در خدمت جبر است و تقدير يعنی حکومت؛ اين هنگامی است که آزادگی در بندگی متجلی مي شود و بندگی خود نه از آن قسم که مسيح بدان رهنمون بود. در دل اين تقديرباوری، کسانی پيدا می شوند که اين سرنوشت محتوم را نمی توانند بپذيرند؛ آکامی – به مانند کانت- تمام براهينی که برای اثبات خدا اقامه می شود را بی نتيجه می داند و اذعان می کند که از آنجا كه هيچ چيز جز از راه ادراك مستقيم دانسته نمی شود، ما هيچ گاه علم روشن و واضحی از وجود داشتن خدا به دست نميتوانيم آورد؛ اما براين باور دوام نمی آورد چراکه ايمان بر عقل ترجيح دارد و البته زندگی بر مرگ. آکامی برای نجات خودش، می کوشد که انسان را به تعليمات مسيح بازگرداند نه آنچه کليسا وضع کرده. پس از او اين روحيه ی اصلاحگری و احيای مسيحيتِ مسيح – بنيان، بارها بوسيله ی انديشمندانی چون اراسموس و لوتر و ديگران تشديد می شود. وليکن نهايتا با توفق عقل بر ايمانی مبتنی نه بر عقلانيت، همزمان با دکارت و همعصرانش آزادی با محوريت اخلاق عقلانی منظور مي گردد. اما آزادی اخلاق محور چه معنايی می تواند داشته باشد، جز همان درنگ در راه هايدگر؟
با ظهور اخلاق ناباوری چون نيچه، فضائل به قله ی ابرانسان رانده می شوند و آزادی هم.

بايد بگويم مجال بی رحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر و بضاعت من همينقدر بود که بود. يا آنچنانکه ويتگنشتاين در هفتمين حکم تراکتاتوس حکم می کند، بگويم:
درباره ی آنچه نمی توان درباره اش سخن گفت مي بايد خاموش ماند.(؟)
شايد درباره ی آنچه نمی توان تبيين اش کرد فقط بايد سخنی نگفت!

Saturday, April 3, 2004