Monday, August 29, 2011

جهان پوستی / اسکوپیو



"و سوی جنوب شهر دریای لوط است و آن آب تلخ دارد یعنی دریای لوط بر کنار آن دریای لوط است اما هیچ اثری نمانده است. از شخصی شنیدم که گفت در دریای تلخ که دریای لوط است چیزی می‌باشد مانند گاوی از کف دریا فراهم آمده سیاه که صورت گاو دارد و به سنگ می‌ماند اما سخت نیست و مردم آن را برگیرند و پاره کنند و به شهرها و ولایت‌ها برند هر پاره از آن در زیر درختی کنند هرگز کرم در زیر آن درخت نیفتد..."

سفرنامه ناصرخسرو



"جهان پوستی / اسکوپیو"

یادداشت / برای فا*
بیست‌وهشت اوت 2011


نامه

عزیزم.
سیزده سال پیش نمی‌دیدم خودم را توی ماشین کنار پدرم نشسته باشم، آلبوم عکس‌های ده ساله‌مان توی دستم، به مرده‌خانه بروم به خاکسپاری‌ش. نمی‌دیدم نامش را بر روی سنگ بخوانم، روی صلیب و ارکیدهای سفید روی قبرش و ارکیدهای پلاستیکی و روبان سیاه. سیزده سال پیش که از جیب پدرم پول برمی‌داشتم، زیر پل سنگی می‌رفتیم، آبجوی ارزان می‌نوشیدیم، می‌بوسیدیم، نمی‌دیدم صورتم را روی اسمش حک شده بر صلیب و سنگ چسبانده باشم، و گریه‌ نداشته باشم. گلهای وحشی ولی انتخاب بهتری بود. گلهای سفید ارکید، ارزان و مسخره‌ست، گلهای پلاستیکی، او را می‌ترساند.
وقتی مشتی خاک روی صورت تابوت ریختم، هلکوپتری ارتشی بر فراز قبرستان می‌چرخید، بر فراز شهر و دهکده‌ی نزدیک. خلبان ارتش بود چون، فکر کردم دوستانش، همکارهاش، به خاکسپاری آمده‌اند. احمقانه بود که ساعتی پیش‌تر لخت که دراز کشیده بودم و آفتاب می‌گرفتم دیدم که در آسمان می‌چرخد، فکر کردم اوست، برایش دست تکان دادم، خواستم برگردد، فریاد زدم – داشتند دفنش می‌کردند و من حمام آفتاب می‌گرفتم، لخت بودم.
حالا خیلی بهترم. شوهرم غمگین است و فکر می‌کند هنوز مردی را دوست دارم که به خاکش سپردم. او هرگز نخواهد فهمید نزدیکی به یک آدم دیگر چطور چیزی‌ست. آنقدر نزدیک، با اینکه سالها ندیده باشی‌ش، درست بدانی کی دارد به تو فکر می‌کند، که همیشه با آدم باشد، بی‌آنکه خود آدم بداند. این دیگر دوست داشتن نیست. نمی‌فهمد. سرنوشت به هم‌تنیده‌ی عاطفه‌ست. او غبار روز است. شهری‌ که در آنم اوست. نفسی که فرو می‌دهم، هوا اوست. شعاع نوری که بر تنم می‌نشیند، آفتاب اوست. اینکه می‌فهمم، دوست داشتن نیست، یگانگی‌ست، ده سال یکی بودن. نمی‌فهمد. شوهرم. نخواهد فهمید نزدیکی چطور چیزی‌ست. مردنِ تکه‌ای از آدم، وقتی صف طولانی مردم بر گونه‌ی تابوت مشت خاک می‌ریزد، بر گونه‌های من. برای خودم گریه می‌کنم، تکه‌ای از من، یا همه‌ی من، برای تاریخ.
چطور باور کنم رفته، و به یاد می‌آورم که می‌گفت مرگ‌ش را خودش خبر کرده. زمانی‌که آن‌طور از خودش نفرت داشت و مرا چنان می‌پرستید که شانه و سینه‌ام سنگین بود. به یاد می‌آورم، به مادرم گفتم، دیوانه‌ست، روزهای آخر، هنوز با هم بودیم، آمدم خانه، به مادرم گفتم، گفتم کتاب از دستش افتاد، گفتم خم شد تا کتاب را بردارد، پنج دقیقه طول کشید تا دوباره بایستد، همین‌طور به کتاب خیره مانده بود، نگاهش می‌کردم، اول صدایش کردم، نمی‌شنید، بعد به لکنت افتاد، می‌خواست بلند شود، نتوانست، دستش را گرفتم، خم بود، کتاب را برمی‌داشت، خیلی طول کشید تا کتاب را بردارد، خیلی طول کشید تا بایستد، گفتم دیوانه‌ست، مادرم گفته بود، قبلن می‌گفت، در شهر همه می‌گفتند، مسخره‌ام می‌کردند، دیوانه نبود. من می‌دانستم، ایمان داشتم. کجا رفت ایمان. بلند نمی‌شد. لکنت گرفته بود. ده سال گذشته بود. گفتم دیوانه‌ست و گریه کردم و مادرم با دستهاش آرام‌ام کرد و تمام شد، فکر می‌کردم تمام شده. باید باور کنم. اندازه‌ی این‌جا نبود، می‌ترسید از آدمها، تنها می‌ماند، بیرون نمی‌آمد، همه کس‌اش من بودم، جا نمی‌شد، نمی‌خواست، گفتم مریضی، دیوانه‌ای. گفتم با تو نمی‌سازم. ولش کردم. تمام شد. نمی‌دانستم. مدام خودش را می‌کاوید، متهم می‌کرد، سرخوشی نداشت، هرچه بود معذب بود، همیشه معذب. هرگز نفهمیدم هیچ‌ شاد بود یا نه، هرگز، وقتی با هم تنها بودیم، تنها وقتی با هم بودیم، می‌گفت با تو خوشم. چه کسی می‌داند. هرگز.
اما گلهای پلاستیکی، گلهای سفید ارکید، ارزان و مسخره‌ست. گلهای وحشی انتخاب بهتری بود. بالاخره به سعادت رسید، شاید. گور بر شهر نظاره می‌کند، دوست دارد این تماشا را، شاید، ولی نه آن گلها را.
اینجا صبح شده. قرصهای خوابی که خورده‌ام اثرشان را به گریه و کلمه باخته‌اند. جوابم را نده. او اطراف من می‌چرخد. می‌ترسم. چرا می‌ترسم. لازم نیست چیزی بنویسی. اینکه تنها نیستم. شوهرم به بروکسل برگشت، من آمدم اینجا، مادرم را ببینم، پدرم را ببینم و او مرد. دو روز پیش بود. برایت گفته‌ام مریض بود. سه روز بعد از آنکه گفتم نمی‌خواهم. برایت گفته‌ام. لازم نیست چیزی بنویسی، خودت را اذیت نکن. دارد نگاهم می‌کند. من فقط باید اینها را بنویسم. او نمی‌فهمد. به او نمی‌توانم بگویم. چه جوابی می‌خواهی بدهی. تصور نمی‌کنم بتوانی چیزی بنویسی. ساکت بودن خوب است، ساکت بودن و گریه کردن خوب است، برای تو می‌نویسم. حس خوبی دارم وقتی در سکوت گریه می‌کنم. تسلیت نگو. نگو زندگی به آخر نرسیده. تو می‌دانی. او نمی‌فهمد.
دلم برایش تنگ شده، من که از حضورش نفرت داشتم، از اینکه آن همه دوستم داشت. از اینکه دارد نگاهم می‌کند، از اینکه اینها را می‌خواند، از اینکه تو شبیه اویی، از اینکه برایت می‌نویسم، بیزارم.
لابد این پایان قصه‌ست. او را می‌ترساند.

اما، گلهای وحشی انتخاب بهتری بود.


او - آنجا - نیست.
روبرویم می‌نشانم‌اش. اول برگشت، نگاهم کرد، به یاد آورد، دوباره برگشت، براندازم کرد، مطمئن شد. پیش می‌روم، دستش را می‌گیرم، روبرویم می‌نشانم‌اش، لویی، مردی که همراهش بود، فکر کرد مزاحم‌ام، عصبانی شد، گفت یعنی چه. گفت عیب ندارد. چطور مرا می‌شناسد. پرسیدم. نمی‌دانست. نگاهم تند شد. نگاهش افتاد. خواستم با من بنوشد. نوشید. ترانزیت خالی بود. همه رفته بودند. بعد می‌آمدند. ما جا مانده‌ایم. فکر کردم. نمی‌دیدم. لویی هم گم شد. کافه‌چی تنها بود. بعدن دیدم دیوارها سفید نبوده و سنگ نبوده و آدمهای دیگری آنجا بودند و او و من و کافه‌چی تنها نبودیم. اما نگاهم تند شد، نگاهش افتاد. به یاد می‌آورد.

بازی.
باور نکن.
تو با من می‌آیی.
اسمش را نمی‌دانم. همه‌جاست. منتظر می‌ماند. همیشه آنجاست. وقتی می‌رسم، چشم که بگردانم، هرچقدر شلوغی‌ست، روی پله‌های برقی دارد می‌رود بالا، لبخند می‌زند؛ توی کافه‌ نشسته، می‌نوشد، لبخند می‌زند؛ توی صف ایستاده، کارتش را بگیرد، لبخند می‌زند؛ بعد فرار می‌کند، تا می‌روم نزدیک تا می‌خواهم بپرسم تا صدایش می‌کنم تا نگاهم توی نگاهش اسیر می‌شود. دوباره می‌گردم، پشت شیشه‌ست، آن طرف است، این طرف دیگر نیست، لبخند می‌زند یا سوار شده، یا در باند پرواز می‌دود، دنبال هواپیمایی می‌دود، هواپیما می‌ایستد، در هواپیما باز می‌شود، سوار که می‌شود، روی پله‌های که ایستاده، سر برمی‌گرداند، لبخند می‌زند.


به خاطر می‌آورم.
می‌گوید از جایی قدیمی در خاطره‌اش می‌آیم که ربط به من ندارد. دروغ می‌گوید. می‌گوید یک آدم دیگری‌ست که هرگز ندیده، چهره‌ای‌ست که چهره‌ی دیگری را به خاطرش آورده. دروغ می‌گوید. می‌گوید آشناست، که آشنا نیست. دروغ می‌گوید. بعد فکر کرد شاید در عکسی دیده باشدم. بعد فکر کرد شاید دوست مشترکی داشته‌ایم. بعد فکر کرد شاید مرا می‌شناسد. گفتم فرقی نمی‌کند. من اسم ندارد، قانون بازی‌ست. تو اسم نداری. لویی چه می‌شود. او را فراموش کرده بود. من فراموش نکرده بودم. یک جایی روی نیمکتی خوابش برده بود. نگاه کردم، سالن خالی بود، هرکس گوشه‌ای روی نیمکتی خوابیده بود. فکر کردم. کسی نبود. دیدم کافه‌چی سرش را روی کانترش گذاشته، خوابیده. محکم روی میز کوبیدم، پیاله‌ام را، بیدار نشد. سرش را بالا نیاورد، نگاهم نکرد، هنوز فکر می‌کند از چقدر مرا می‌شناسد، چطور مرا می‌شناسد. کفشم را در می‌آورم، انگشتم را به ساق‌هایش می‌کشم، سرش را بالا می‌آورد، ناخنم را در قوزک پایش فرو می‌کنم، صورتش را کج می‌کند، به خاطر می‌آورد.

بازی.
فکر نکن.
ولی گفت بعدن همه‌اش به آن فکر می‌کنم و می‌خواهم به یاد آورم و توی آینه نگاه می‌کنم و انگار صورت تو توی صورتم مانده باشد، می‌خواهم آن خطوط را بازیابم که به رویا می‌ماند و این‌طور هرجا می‌روم دنبال چهره‌ای می‌گردم که چهره‌ی توست.
گفتم.
و آن آدمی را برایم بگو که همیشه می‌خواستی باشی و نشد.
ولی چطور فراموش کند.
مدام به این لحظه برمی‌گردد و همه چیز را مرور می‌کند.
برای همین همه جا با من می‌آید و لبخند می‌زند. می‌گوید.
تا بیگانه، بیگانه بماند. اما این‌طور نمی‌شود و نمی‌ماند. بعد توی خیالم ادامه دارد. اسم دارد. چهره دارد. صدا دارد. دیگر آن بیگانه‌ای که می‌خواست بماند، نمی‌ماند و طلب می‌کند، طلب دارد و رد می‌اندازد و خاطره می‌شود و خاطره، بیگانه نیست. تو اویی.

اسیر.
از پله‌ها که پایین آمدم، سرم گیج رفت، بوی نفت و بوی باران شامه‌ام را پر کرد. و دیگر نفهمیدم. به هوش که آمدم دراز کشیده بودم روی تخت سفید و دیوارها سفید بود و زن دنبال رگم می‌گشت، زن سفید بود. به فارسی گفتم چه شده و نفهمید و لبخند زد. دوباره چشم‌هایم را باز کردم و پرسیدم اینجا کجاست. توی بهداری فرودگاه بودم. مردی که یونیفورم خاکستری تنش بود گفت. از هواپیما که پیاده شدید، از حال رفتید. اما پرواز بعدی‌ام چه می‌شود. نگران نباشید. هنوز وقت هست. بوی نفت یادم آمد و بوی باران و یادم آمد برگشتم و دیدم دارد نگاهم می‌کند. دوباره چشم‌ بستم.


* بخشی از یک نامه :

...همین‌طور هم به داستانی فکر می‌کردم که لابد در زیر عنوان جهان پوستی خواهم نوشت. می‌خواستم این دخترک را به آن داستان پیوند بزنم و این جوان مندرس را ولی از خیر هر دو گذشتم، شاید چون آن را پیش از آنکه این‌ها را دیده باشم به خاطر آوردم. درست است، داستان را به خاطر آوردم، این به خاطر آوردن با ساختن فرق دارد. من نمی‌دانم چطور بعضی آدمها داستان می‌سازند، من هرچه می‌نویسم به خاطرم می‌آید، انگار جایی اتفاق افتاده باشد، یا در شرف رخ دادن باشد، یا همیشه در آستانه‌ی آن است و وقت نوشتن، معوق شده، همیشه در آن آستانه می‌ماند، این داستان‌هایی که من به خاطر می‌آورم، چون هرگز تکه‌ی آخرش را به خاطر نمی‌آورم گشوده می‌ماند، و از طرف دیگر، در روایت تابیده و گم می‌شوم و چیزهای کوچک، معناهای بزرگ را قاپیده، مسخره می‌کند، می‌گوید کدام معنای بزرگ و باز قهقهه می‌زند. کافه‌چی کنار دختر نشسته. پاهای دختر را می‌بینم که می‌لرزاند و مدام تکان می‌دهد. او وجود ندارد. اما آن زنی که به خاطر من آمده، او می‌خواهد باشد، و ناچارم کند به هستی‌ش.روبروی من بنشیند و ادا در آورد که انگار همه‌ی حواسش را به من داده و بازی‌ای که برایش طرح کرده‌ام را پذیرفته. گمان دارم او در هر فرودگاهی خودش را نشانم می‌دهد، و بعد گم می‌شود تا فرودگاه دیگر و انتظار دیگر. هم‌پای وهم من، انتظار می‌کشد، من می‌شود و بازی می‌کند. ولی زندانی‌ست، در همه‌ی فرودگاه‌ها انتظار مرا می‌کشد، دنبالم می‌کند، عشوه می‌ریزد، خاطرم را آشفته می‌کند و گم می‌شود، در پشت بویی، در پشت کانتری، در صف انتظاری و سوار هواپیما که می‌شود، دوباره به من می‌خندد. همیشه زنی‌ست، نمی‌تواند جنسیت نداشته باشد. نمی‌خواهد جنسیت نداشته باشد، حتا اگر من زن باشم هم او همان زنی که بوده باقی می‌ماند و هربار داستان تازه‌ای تعریف می‌کند. بی‌نهایت روایت از خاطرات سفرهاش. او یک شهر نیست، شهرهاست و آدم‌هایی‌ست که در او غرق شده‌ و ردی انداخته‌اند. اما مرا چون آنها نمی‌بیند، چطور بتواند. گاهی که می‌پرسد کدام یک از ما امتداد خیال دیگری‌ست، من هم با تحیر نگاهش می‌کنم. نگاهم تند می‌شود. نگاهش می‌افتد. چطور هربار به خاطرش می‌آورم و در متصل کردن آن‌چه به خاطرم آمده، او می‌شود.



"فلیسه، چرا می‌کوشیم آدم‌ها را تغییر دهیم؟ این درست نیست. آدم باید یا دیگران را همان‌طور که هستند بپذیرد، یا همان‌طور که هستند به حال خودشان بگذارد. آدم نمی‌تواند آنها را عوض کند، فقط توازن‌شان را برهم می‌زند. چون یک انسان از قطعه‌های واحدی درست نشده است که بتوان تکه‌ای را برداشت و به جایش چیز دیگری گذاشت..."
نامه‌های کافکا به فلیسه، 2ژانویه 1914


- اسکوپیو: پایتخت مقدونیه.

Monday, August 22, 2011

نامه‌های غربت / 12


به آرزو که نمی‌شود مشکوک بود.
- آرش جودکی


خمر دنیا با خمار
و گل به خار    آمیخته‌ست
نوش می‌خواهی        هلا
گر پای داری
                     نیش را.

              - سعدی

  

رفیق من؛


آزادی دمی‌‌ست که قدم در میان مردم می‌گذاری، هم‌کناری‌یِ نفسِ شیفته‌ست، که پوست‌ات دانه‌دانه می‌شود، میدان تحریر باشد، میدان سبز طرابلس باشد، میدان باشد؛ میدان: آزادی‌ست. آن دم به یک عمر می‌ارزد.

آزادی معاد است، که جان شوریده و خاسته‌ست، همین‌جاست. آن‌که جای دیگر می‌جوید، جانِ دیگر نمی‌شناسد؛ نشنیده ندایی‌ که می‌گوید بمان! ندا! بمان! که می‌ماند، لحظه‌ای، که به عمر می‌ارزد.

اگر بمیری، اگر قلم از دستت بیفتد، حسرت نداری. لحظه‌ای داری، آن را ‌کشانده‌ای، هرجا گذشتی، نشستی، آغوش شد، امید شد، که تا پوست‌ات دوباره، وقتی، دانه‌دانه شود، زندگی شود، عمر ارزیده.

جانِ عاصی‌ست، که لبخند می‌زند به هرجان، دیگری، و می‌خروشد که تاب یکان ندارد. سودایی تا آن دم را بازیابد، هر تلخی‌ به نیش کشیده و هر زخم به پوست. و آن‌قدر از آن معنی می‌گوید تا سفید و مرده و پوک شده، در هر جان دیگر از آن دم، از آن میدان، از آن ندا، امید بکارد، بماند.

آنچه می‌ماند لحظات جان‌های شوریده‌ست که زندگی‌ست. باقی تلاشی‌ست به نگاه داشتن دمی که در نگاه نمی‌ماند. باقی امید است. باقی روایت آن امید است. جان عاصی راوی‌ی آن دمی‌ست که به دم می‌گریزد. راوی به روایت نمی‌رسد، رسیدنِ او "آن‌جا"ست، اراده‌ی او "آن‌جا"ست. او که لحظه را می‌داند به انجام اعتنا ندارد. آزادی شورِ جانِ اوست که شیفته‌اش کرده و منزل به منزل می‌کشاند تا راوی پوستِ دانه‌دانه، راوی‌یِ دم باشد.
جان‌های شیفته، شوریده، هر جان، به هم که رسید، میدانی‌ می‌شود، دم می‌زاید که نداست، زندگی می‌شود، می‌ماند.


رفیق تو
امیر حکیمی  
31 مرداد 1390


-
          ما نیش کفر
          در دل ایمان     فشرده‌ایم
          در ساغر عمل 
می عصیان     فشرده‌ایم
(پای طلب به دامن حرمان فشرده‌ایم)

                              طالب آملی



Sunday, August 21, 2011

جغرافیای سگ / ششم


"استپا کاملن از یاد برده بود که آن زن که بود، آن اتفاقات چه زمانی رخ داد، چه روز ماه بود و از همه بدتر اینکه نمی‌دانست اکنون کجاست. برای حل این معما، با زحمت پلکهای به هم‌چسبیده‌ی چشم چپش را از هم گشود. در اتاق نیم تاریک چیزی برقی زد. بالاخره استپا تشخیص داد که آینه است."

از "آپارتمان جن‌زده"، مرشد و مارگریتا، بولگاگف



"جغرافیای سگ"
ششم.
به امیر حکیمی


نمی‌دانم چطور - به اندازه‌ی یک آدم دیگر - کمد بشوم، طوری که او نبیندم، ماشه را بچکانم ولی توی کمد نباشم. اما صدایت عوض شده. گفتم صدایت عوض شده. و نمی‌شناختم. رمانم را خواندم و توی رمان تو بودی که چطور رفتی تورنتو. ولی تو قرار نبود بروی تورنتو و من قرار نبود با تو حرف بزنم و تو قرار نبود صدایت عوض شود. من قرار بود به اندازه‌ی خودم یا به اندازه‌ی یک آدم دیگر کـُمد شوم. آن‌وقت به من دو سوم لایک می‌دهی. ولی توی رمان که می‌خواندم برادرت بودم، مراقبت بودم، قرار بود بمیری، چون برادرت بودم رفتم زندان، یک نفر دیگر را هم آوردند به خاطر تو زندان، خودت رفتی توی غار، من که می‌خواندم می‌دیدم که می‌روی توی غار و می‌دیدم که می‌روم زندان و می‌دیدم که یک نفر دیگر هم توی زندان همراهم می‌آید و صدای تو عوض شده. اما نگفتم که می‌بینم، تو نفهمیدی چیزی ننوشته‌ام و دارم از رو می‌خوانم، ولی از روی چیزی نمی‌خوانم، همان که می‌دیدم را می‌خوانم، و از یک طرفِ خواندنم می‌خواهم کمد شوم به اندازه‌ی کسی تویم جا شود ولی خودم توی کمد نباشم. می‌گویی چرا مثل قدیم آبت را با صدایم نمی‌آورم که بعد از دو ساعت خواندن من خیس باشی، می‌گویی تا حالا باید منفجر شده باشی و تکه‌تکه شده باشی و من تکه‌تکه شدن‌ات را که می‌دیدم می‌خواندم توی غار که می‌رفتی، روی هوا می‌رفتی، از سقف غار می‌رفتی، طناب ایمنی داشتی و آدمهای دیگر برایت کف می‌زدند و هورا می‌کشیدند ولی من می‌دیدم که تکه‌تکه می‌شوی ولی آبت که نمی‌آید به خاطر این است که صدایت عوض شده، صدای من بی‌خیال است. بعد کمد بودم، توی کمد نبودم. توی کمد دستم چوبی‌ست. توی کمد سرم چوبی‌ست. به جای ققل و کلید هفت‌تیر از آن‌جایم بیرون زده. و صدایم چوبی‌ست. دو ساعت تمام هرچه می‌دیدم را می‌خوانم و می‌گویی مادرت آمده خانه‌ات با خاله‌ات و دارد برایت کفن می‌دوزد تا بروی مکه. چرا تنها شدی، چون به من دو سوم لایک می‌دهی، و صدایت عوض شده یا مادرت آمده. تا زندان‌بان نبیند، دستم چوبی‌ست، پایم چوبی‌ست، سرم چوبی‌ست، صدایم چوبی‌ست، از همان‌ راهی می‌آیم بیرون که آمدم تو و او نمی‌تواند بیاید بیرون که بعد از من آورده بودندش که داد می‌زد من کمد شده‌ام تا آنها مرا بگیرند اما چشمش به هفت‌تیر می‌افتد، برمی‌گردم توی صورتش نگاه می‌کنم، چه می‌دانستم آن‌جایم هفت‌تیر شده، شلیک می‌کنم، نمی‌خواهم به او شلیک کنم، می‌خواهم به موسی‌لینی شلیک کنم، می‌خواهم تو را بکشم، تو حیوانی، حیوان را با گلوله نمی‌کشم، تو اسبی، و من برایت کف نمی‌زنم، برایت هورا نمی‌کشم، تو دروغ می‌گویی، صدایت می‌شکند وقتی می‌گویم صدایت عوض شده، وقتی می‌گویم نمی‌خواهی و آنها به حرفش گوش نمی‌کنند، زندان‌بان‌ها. میکروفون را می‌گیری نزدیک دست مادرت که دارد کفن می‌دوزد، صدای دست مادرت سفید می‌شود، من از صدای سفید دستش و از این صدای تازه‌ات بدم می‌آید و صدایم سفید می‌شود. می‌خندم و خنده‌ام چوبی‌ست. چرا می‌خواهی بروی مکه، چرا می‌خواهی بمیری، چرا بیزاری، چون توی غار آن طناب را سفت گرفته بودی و ترسیده بودی و آدمها صدایت می‌کردند و سوت می‌کشیدند و کف می‌زدند و فکر می‌کردی باید تند بروی و فکر می‌کردی هرچه تندتر بروی زودتر می‌رسی و زودتر که می‌رسی تکه‌تکه می‌شوی، به کجا می‌رسی. کمد می‌دود، موسی‌لینی می‌دود، او می‌دود، تو می‌دوی.
کمد نشانه می‌رود، موسی‌لینی نشانه می‌رود، او نشانه می‌رود، تو نشانه می‌شوی.
کمد شلیک می‌کند، موسی‌لینی شلیک می‌کند، او شلیک می‌کند، تو شلیک می‌شوی.
نفرت باغبان است، به تو آب نمی‌دهد، به درخت آب می‌دهد، درختِ بزرگ می‌شود، درخت را می‌برد، از چوب بریده کمد می‌سازد، در جای قفلش لب می‌گذارد بر سوراخ و می‌دمد، از جای لبش هفت‌تیری‌ست، کمد می‌شوم، صدایم چوبی‌ست، آبت نمی‌دهد.
موسی‌لینی می‌افتد، او می‌افتد، تو می‌افتی، از توی دست مادرت بیرون می‌آیم، از توی شکم مادرت بیرون می‌آیم از توی کفنی که مادرت دوخته، زندان‌بان می‌بیند، برم می‌گرداند، صدایم چوبی‌ست، کمد می‌شوم.  


امیر حکیمی
21 اوت 2011



"همه‌چیز در توهمی تکراری و بیهوده باطل می‌ماند، مگر، شاید، هوس؛ تکرار توهم."
داستان "جزیره در پرتو نیمروز"، خولیو کورتاسار

Tuesday, August 16, 2011

نامه‌های غربت / 11 / به شاهد



ابلیس از خدای عزوجل خواست تا او را بر تن ایوب تسلط دهد و خدای او را بر تن ایوب بجز زبان و عقل و قلبش تسلط داد و ابلیس بیامد و ایوب به سجده بود و در بینی او دمید و تنش ملتهب شد و عفونت گرفت.

از سرگذشت ایوب، تاریخ طبری ج. اول


و طاعون در آنجا رخ داد و غالب مردم آن بگریختند و در بیرون شهر فرود آمدند و بیشتر باقیماندگان هلاک شدند و بیرون شدگان سالم ماندند و چون طاعون برفت سالم بازگشتند و آنها که در دهکده مانده بودند گفتند "اینان دوراندیش‌تر بودند، اگر ما نیز چون آنان بیرون رفته بودیم، تلفات نداده بودیم و اگر بار دیگر طاعون بیاید با آنها شویم." و بار دیگر طاعون بیامد و آنها فراری شدند و سی و چند هزار کس بودند که به همان مکان فرود آمدند که دره‌ای وسیع بود و فرشته‌ای از پایین دره ندا داد و فرشته دیگر از بالای دره ندا داد که بمیرید. و همگی بمردند و پیکرهاشان بپوسید.

از قصه‌ی حزقیل نبی در "سخن از کار بنی‌اسراییل"، تاریخ طبری ج. دوم



رفیقِ جان من


پدر بودن چطور حالی‌ست. اغلب به این فکر می‌کنم. با اینکه از آن حرف نمی‌زنیم. هیچکس حرف نمی‌زند. از کشتن‌اش زیاد شنیده‌ام. اصلن از کشتن زیاد می‌شنوم. دلم می‌خواهد بروم سوریه. قبلن که نمی‌خواستم. بارها پیش آمد و نرفتم. اصلن فکر نمی‌کردم روزی این‌طور بخواهم. فکر کردم با وسایلم چه کنم. چمدانم را کجا بگذارم امانت و تنها با کوله‌ام بروم ترکیه، راه رفتن را پیدا کنم. شاید این گذرنامه که به هیچ دردی نمی‌خورد، آن‌جا به درد خورد.یا از کوه. آنها که فرار کرده‌اند آمده‌اند ترکیه، از آنها می‌پرسم چطور بروم آنجا. من می‌ترسم. با این‌که چند مدتی‌ست خیلی دیده‌ام، ترس‌هایم ریخته، اما می‌ترسم. و چون تنها می‌نشینم، آن مردم را می‌بینم که در کشتن‌شان هم‌دستیم، که هیچ‌کس از آنها خبر ندارد، از آن حرف نمی‌زنیم. با کتاب‌هایم چه کنم. لباس چندانی ندارم. آنها را می‌دهم به کسی، لبتاپ و باقی چیزها که حمالش شده‌ام، فقط با دو سه دفتر سفید بی‌خط تازه. ولی می‌ترسم.
چند روز پیش کاغذ و قلم برداشتم که برای دوستی نامه بنویسم. دیدم دستم با قلم روی کاغذ نمی‌رود. کاغذِ خیلی نزدیک، مثل پوستِ خیلی نزدیک، مضطربم کرد. قلم لای انگشتهام، چون دست دیگری توی دستم، مضطربم کرد. بد نوشتم، دستم می‌لرزید و حرف می‌رقصید، رقصش، مثل نفسِ خیلی نزدیک، مضطربم کرد. و تمامی نداشت. اضطراب تمامی ندارد. به آن آدمهایی فکر کردم که شب چطور سر می‌گذارند به خواب. چطور با آن مرگی که دارد می‌بلعدشان کنار می‌آیند. و خودمان که چطور نشسته‌ایم و تماشا می‌کنیم یا حتا از تماشایش هم پرهیز داریم. نه فکر کرده باشم بروم آنجا کاری کنم. شاید تا یکی را در آغوش بگیرم فقط و با آنها بگریزم و بیفتم و بلرزم. اما می‌ترسم. از خانه بیرون نمی‌روم. در اتاق می‌نشینم. خودم را حبس می‌کنم. هم‌خانه‌ام اصرار دارد با من حرف بزند، فکر می‌کند پارانویا دارم، نمی‌فهمد از چه می‌ترسم، چطور اضطراب را برایش توضیح بدهم. نمی‌فهمد تعلیق چه چیزی‌ست. وقتی نگاه کردم دیدم روی کاغذ طنابی کشیده‌ام، آدمی کشیده‌ام، آن آدم طناب را به گردن گرفته‌ بود، آویزان بود، تلوتلو می‌خورد، زیرش نوشته بودم "هرکس راه خودش را در اضطراب دنیا پیدا می‌کند، با آن کنار می‌آید." اما اغلب که التماس می‌کند که تمام شود، خود را به اضطراب تازه سنجاق می‌کند. من کنار نمی‌آیم. چطور این را به هم‌خانه‌ام توضیح بدهم. برایش از جغرافیای سگ حرف می‌زنم. و آن نقاشی را نشانش می‌دهم.

***

صدای بال ملخ می‌آید. آن دو تا کفتر کرچ که برایت گفته بودم، دیگر با هم نیستند. یکی‌شان مانده، هر روز می‌آید همان ‌جای قرار می‌نشیند و انتظار می‌کشد. آن دیگری نمی‌آید. ملخ‌ها به اتاقم هجوم می‌آورند. از پوستم بالا می‌روند. خودم را می‌تکانم. وحشت می‌کنم. فرار می‌کنم. توی کثافت افتاده‌ و دست و پا می‌زنم. با اینکه از آن حرف نمی‌زنم.
پدر بودن چه‌طور حالی‌ست؟
هم‌خانه‌ام نمی‌فهمد. آن دیگری کجا رفته. من و هم‌خانه‌ام می‌نشینیم و نگاه‌ش می‌کنیم. و ملخ می‌آید. بر سر و روی‌مان بلند می‌پرد. بلند می‌شویم و می‌گریزیم. من می‌خواستم بگیرم و رهایشان کنم. و از ملخ‌ها حرف می‌زنیم. ملخ‌های خاکستری، ملخ‌های سبز. اما نتوانستم. پایم را هرجا فرود آوردم روی تن یکی‌شان و مچاله شد تن‌اش و خون‌ لزج‌اش کف پایم را لیسید.
اما آن بیماری با من هست و عقیم‌ام می‌کند. آن خال‌های سیاه که از خرداد آن سال یادگار مانده. و تمام پوستم را پر می‌کند. گفتم آن پوست را نفرین کرده‌ام، تا به خودم بازگشت کند. از تماشای خودم مضطربم. و به کسی نشان‌ام نمی‌دهم.
آن ترسی که می‌گویم، از بی‌هم‌زبانی‌ نیست. از بی‌رفیقی نیست. از بی‌اعتنایی نیست. از خود آدم است. هرکس از همان گزیده‌ست، که بیرون از مرزهای خودش، در مرزهای خودش، خودی را پیدا می‌کند که پیشتر آشنایش نبوده. دروغ می‌گویم. می‌خواهم خودم را گم و گور کرده، به سوریه رفته، برای خودم حیثیت بخرم. وگرنه مرگ آدمها به من چه ربط دارد. مگر سعادت چیست. در ما ستایشی‌ست از مرگ که تاریخ می‌داند. ما که پستو در پستو ساخته‌ایم و به آن عمق می‌دهیم و خود را در آن پنهان می‌کنیم که نزدیک‌ترین آدمِ آدم از آن خبر ندارد.
پدر بودن چطور حالی‌ست؟ برایم بنویس. حسرت دارم. می‌خواهم او را ببخشم. او نمی‌تواند خودش را ببخشد. می‌بینم که نمی‌تواند. من هم نمی‌توانم خودم را ببخشم. تاریخ می‌داند. او مرا دنباله‌ی خودش می‌داند و نمی‌بخشد، من چون او مرا دنباله‌ی خودش می‌داند، رفیق خودش نمی‌داند. خیلی تنهاست، من این را می‌فهمم و کاری از دستم برنمی‌آید. تو می‌دانی چطور حالی‌ست.
از ملخ‌ها می‌ترسم. با اینکه کاری به آدم ندارند. نه اینکه گاز بگیرند، نه اینکه نیش بزنند، یا کاری. از گله‌ می‌ترسم، از هجوم یکباره‌ می‌ترسم. از اینکه باید از شرشان خلاص شوم. آنها را می‌کشم، چیزی در خودم می‌میرد.

رفیق من

هرکدام از ما، یکان‌یکان به خود وامانده‌ایم. و در پستوی خود می‌پوسیم. تاریخ می‌داند.


امیر
10 و 16 اوت 2011


پی‌نوشت –

خیال دام و قفس          انتظار
آزادی‌ست به خون خویش
تپیدن شکار               آزادی‌ست
شکار   تشنه‌لبم           جان    
فدای صیادی  که  دام
                   حلقه‌ی او
چشمه‌سار آزادی‌ست
کدام عقده گشاید به ناخن
پرواز
گره
      به کار
               زدن
پود و تار        آزادی‌ست.


- اسیر شهرستانی

                   

Thursday, August 11, 2011

نامه‌های غربت / 10 / به شاهد


"من هم با نهایت مواظبت حتی‌الامکان از آنچه که موقعیت من داراست بهره می‌پذیرم. با وجود اینکه امروز خیلی تغییر کرده‌ام و دارای یک قسم افکار اجتماعی و احساساتی هستم و با کینه و انتقام آنها را می‌پرورانم، تصدیق می‌کنم که طبیعت بیش یا کم همیشه انسان را به تماشای اوضاع خود دعوت می‌دارد. مغز من هنوز خیلی بیش از حد لزوم شاعرانه‌ست یعنی مشرقی."

از نامه‌ی نیما به ارژنگی



شاهد عزیزم

(مرا دلی‌ست که رو از فراغ می‌پیچد *)


همین‌طور که شقیقه‌هام متورم و درد بود، و مرده روی کاناپه افتاده بودم، زیر چشمم صدای نعره‌ی مردی شد. هم‌خانه چشم به فیلمی دوخته بود، گفت سفید شدی. خواستم بگویم از تویم سفید شده، فکر کردم گفتم، اما گفتنم صدا نشد، گفت سفید شدی. بعد آن نعره. فکر کردم ازتوی خوابم می‌آید، صدای نعره با صدای دریا. گوشه‌ی چشم باز کردم، تام هنکس در صفحه‌ی تلویزیون انبری در دهانش فرو کرده بود، و با سنگی که در مشت گرفت بر امتداد آن کوبید، درد دندانش را خواباند و مدهوش بر زمین غاری افتاد که به آن اسیر بود. دوباره چشمم را بستم و نعره‌های مرد و دریا شد.
دیگر نفهمیدم. پژواک آن صدا به سفیدی تویم چنگ زد و صورت و استخوان‌ شد. چشم که گشودم سیرکی بود توی مسکو. به پسربچه‌ی بغل دستی‌ام خودم را معرفی کردم، [من] امیر حکیمی هستم. [او] مرا می‌شناخت و زن، آن بالا روی بند، می‌رقصید. پسرک دستش را به چشمهاش حایل کرده بود و می‌ترسید. جیغ کشید و زن از تعادل افتاد. جیغش بلند بود که زن از تعادل افتاد، و شنید. طناب صورتش را و جمجمه‌اش را دو تکه کرد، و صورت، در دریا غرق شد. پسرک چشمهایش را به سینه‌ام چسباند و جیغ‌اش، سفیدی‌یِ توی تنم شد. وقتی از سفیدی بیرون آمد، بندباز بود، پسرک نبود، صورتش دو تکه بود و جای بینی، بخیه داشت.
از سفیدی برخاستم. آمدم آن نامه را تمام کنم. یاد جمله‌ای افتادم، تا آن جمله را در میان نامه‌هایی که در این مدت برایت نوشته‌ام پیدا کنم، میان ایمیل‌های فرستاده را گشتم. سنت باکس قبرستان خاطره‌ست. به خودم که آمدم، داشتم نامه‌های قدیم را می‌خواندم، به آدم‌های خیلی‌هاشان مرده، توی آن سفیدی دفن شده، صورت‌ها، صورتک‌ها.
من آن پوست را نفرین کرده‌ام و آن نفرت را در آدمهای دیگر کاشته‌ و پراکنده‌ام، تا به خودم بازگشت کند. و او بر بند می‌رقصد، فریاد را می‌شنود، از تعادل می‌افتد، دو پاره‌ی صورت در دریا گم می‌شود و از سفیدی‌یِ تویم برمی‌گردد.
جایی نوشته بودم "اغوا دو سویه‌ست، از دو سو کش می‌آید و اغواگر، اغوا شده‌ست." اما این جا نیرنگی‌ست. تنها ماری‌ست که اغوا کند و ببلعد. طعمه نمی‌داند، طعمه‌ای که نمی‌خواهد و نمی‌داند. این است که به آدم بازگشت می‌کند و بر پوست می‌نشیند و نفرین آن می‌شود که نیرنگ نیست، امتداد دیگری‌ست.
[او] مرا می‌شناخت. او، خود من است.  
دوست من، من نمی‌توانم از همه‌چیز بگویم. اگر بگویم، محکومم؛ وقتی سکوت می‌کنم هم. آدم همیشه در حدی از خودش، گنگ و لال و درمانده‌ست. مرا از آن و به آن ببخش.

امیر
11 اوت 2011


پی‌نوشت – توی آن قبرستان که می‌چرخیدم، این نامه را دیدم که یک سال پیش همین‌وقت به کسی نوشته‌ام. می‌خواهم آن را برایت بخوانم.


عزیزم


دیروز توی خانه نشستم جز وقت غروب که صدای دریا توی گوشم بود و فکر می‌کنم اگر هر روز به آب نگاه نکنم، می‌میرم اینجا. با آب حرف می‌زنم و زمزمه دارم. او هم گوش می‌کند و موج یا کشتی‌های باربری که دور می‌روند، با خود می‌برند و شاید یکروز هم یک بطری بردارم نامه‌ای بنویسم و درش را گذاشته به دریا بسپارمش. اگر کودک بودم، دوچرخه داشتم و از کنار ساحل تا دور و دورتر می‌رفتم و به مرغ دریا غذا می‌دادم و از دیدن عروس دریایی ذوق داشتم که چون رازی برای خودم نگهش دارم. چون امروز دوتا عروس دریایی بزرگ دیدم که چندتا کوچکتر دور و برشان می‌پلکیدند و من با نگاه شیفته، از خودم می‌پرسیدم آیا آن کوچکترها کودک عروس دریایند؟ بیشتر خوابیدم چون در خواب تو می‌آیی و تمام این جاهایی که می‌روم را با تو می‌روم آن‌وقت و گاهی تخلیم این است که همه‌اش در خواب بمانم و کمتر بیدار شوم و کمتر به واقعیت فکر کنم و دلم می‌خواهد خوابهایم را ضبط کرده، هر کدام را جدا جدا بنویسم و شاید همان‌ها را توی بطری بیاندازم تا آب با خود ببرد و جایی دفن کند آن‌وقت هزارجا هست از خوابهای من، مثل این قبرستانی که امروز دیدم کنار دریا و دلم خواست تویش بخوابم و از همین خواست، هراس داشتم که آنجا بروم و هراس داشتم که آنجا دراز بکشم و باز خودم را به خواب بسپارم، چون دل ندارم  بدانم آنجا چه خواهم دید و از دیدنش می‌پرهیزم. دیروز برای همه‌ی اینها به تو ناسزا گفتم و خودم را خالی کردم و باز شیفته‌ات شدم و همه‌ی تقصیر را به عهده برداشتم.
توی استارباکس نشسته‌ام. این محله‌ی کوچکی‌ست، با میدانچه‌ای. یک طرفش دریا و در طرف دیگرش کوهپایه‌ی جنگلی. دو ساعت در ساحل راه رفتم و تماشا کردم و بعد از کنکاش فراوان، جایی را که خانه‌ی مرغ دریاست پیدا کردم. از روزی که به قایق نشسته بودم و آنها دنبال قایق می‌پریدند و از پرتاب دست مردم غذا می‌گرفتند، با خودم این سوال را داشتم که خانه‌ی اینها کجاست و چشم می‌گرداندم که وقت تاریکی، اینها کجا می‌روند و آرام می‌گیرند. بعد عروس دریایی‌ی سفیدی دیدم با چتر گشوده‌اش که آرام آرام راه می‌گرفت و از کنار دیواره‌ی ساحل دور می‌شد و از کنار ردیف کشتی‌های تفریحی و جلبکها که سبزی‌شان در کف دریا نمایان بود. گرسنه بودم. دیشب عوض شام کیک و قهوه خوردم و امروز هنوز ناهار نخورده‌ام جز این‌که اینجا نشسته‌ام با موکا. یعنی هنوز هم گرسنه‌ام و هرچه فکر می‌کنم میلم به غذا نمی‌کشد. با خودم این فکر را داشتم که برای این مدت یا همیشه، گیاه‌خوار بشوم و خیال خودم را از بوی گند گوشت راحت کنم. همینطور دلم می‌خواهد ساعتها کنار آب نشسته بمانم و به رمانی دست ببرم که هیچ از اجزایش آگاه نیستم. احساس می‌کنم دچار این ضعف خیال شده‌ام که جز خودم و داستانی که من را بازنمایی می‌کند، هیچ برای نوشتن ندارم، همین است که وبلاگ را به خاموشی سپرده‌ام. دلم نمی‌خواهد کسی از جزییات سفری که از سر می‌گذرانم، تجربه‌ای که می‌گذرد، خبر داشته باشد جز همان محدود دوستانی که می‌دانند و از طرف دیگر، ماده‌ی خام بسیاری دارد بر هم تلنبار می‌شود که تکه‌تکه‌هایی‌ش را در همین نوشته‌هایی که برای تو می‌نویسم و یا برای شاهد، می‌آورم و با این همه هنوز از جزییات گذشتنم از مرز هیچ نمی‌دانی و آن خود ماجرای خطیری‌ست. با همه‌ی فکرهایی که برای خودم دارم، بیشترین چیزی که می‌خواهم یا آنچه نهایتن برای خودم می‌بینم، همین است و جز این هیچ. حالا کشتی‌های کوچک را تماشا می‌کنم، از این تراسی که آنجا نشسته‌ام و می‌بینم هرکدام با فاصله از هم ایستاده‌اند و انگار قلمروی مخصوص به خود دارند در وسط آب و با اینکه شبیه کشتی‌های صید ماهی نیستند، با خودم می‌گویم تفریحشان این است که ماهی بگیرند یا اینکه توی آب می‌روند و شنا می‌کنند و یا چیز دیگری شبیه به همین.
از خواب که بیدار شدم با نیما سروکله زدم و یک نامه‌ای‌ش به ارژنگی را تایپ کردم که چندان مورد علاقه‌ام نبود، اما نموداری از تفکر اوست که تا رسیدن به آن چیزی که در نهایت بوده، فاصله داشته و برای فهمیدنش، گریزی از همه‌اش نیست. آنوقت "کافکا"ی دلوز را دست گرفتم که اینجا خریده‌ام و فرانسه‌ی سختی دارد. دلم می‌خواهد بخشهایی‌ش را ترجمه کنم یا کار دیگری و البته برای اینکه به زبانی که اینها می‌نویسند نزدیک شوم، تا بتوانم به نیما بپردازم، از خواندن این نوشته‎‌ها، چاره ندارم.
به آینده فکر نمی‌کنم و با همه‌ی نوسانی که از گذشتن وقتم اینجا دارم، ترجیح می‌دهم که خودش را به من بنمایاند و این تقدیر من است که مشکل و سخت پیش می‌رود و این هم هست که من خودم سختی را انتخاب کرده‌ام و این توقع که در این شکل زندگی با من همراه باشی، توقع خودخواهانه‌ای بوده و برای هیچ‌کس دیگر هم این را نمی‌خواهم که شریک اتفاق و ماجراهایی باشد که بر من می‌گذرد و به اضطراب و دلهره سخت روزگار بگذراند. و پس از آن دوباره چشمهایم را به رویا سپردم که وقتی دلم برایت تنگ می‌شود، و وقتی دلم هوای دیدنت را دارد، آنجایی. حالا چگونه‌ای و چطور می‌گذرانی؟ این سوالها مربوط به من نیست و من باید به این غیاب خو بگیرم.


کفر است                  در طریقت ما
کینه     داشتن
آیین ماست
سینه              چو آیینه
          داشتن
پرواز
          در قفس
نشنیده‌است      کس
دل را ز          چیست
این همه در      سینه
                   داشتن *



امیر
یازده اوت 2010


* طالب آملی