Tuesday, August 16, 2011

نامه‌های غربت / 11 / به شاهد



ابلیس از خدای عزوجل خواست تا او را بر تن ایوب تسلط دهد و خدای او را بر تن ایوب بجز زبان و عقل و قلبش تسلط داد و ابلیس بیامد و ایوب به سجده بود و در بینی او دمید و تنش ملتهب شد و عفونت گرفت.

از سرگذشت ایوب، تاریخ طبری ج. اول


و طاعون در آنجا رخ داد و غالب مردم آن بگریختند و در بیرون شهر فرود آمدند و بیشتر باقیماندگان هلاک شدند و بیرون شدگان سالم ماندند و چون طاعون برفت سالم بازگشتند و آنها که در دهکده مانده بودند گفتند "اینان دوراندیش‌تر بودند، اگر ما نیز چون آنان بیرون رفته بودیم، تلفات نداده بودیم و اگر بار دیگر طاعون بیاید با آنها شویم." و بار دیگر طاعون بیامد و آنها فراری شدند و سی و چند هزار کس بودند که به همان مکان فرود آمدند که دره‌ای وسیع بود و فرشته‌ای از پایین دره ندا داد و فرشته دیگر از بالای دره ندا داد که بمیرید. و همگی بمردند و پیکرهاشان بپوسید.

از قصه‌ی حزقیل نبی در "سخن از کار بنی‌اسراییل"، تاریخ طبری ج. دوم



رفیقِ جان من


پدر بودن چطور حالی‌ست. اغلب به این فکر می‌کنم. با اینکه از آن حرف نمی‌زنیم. هیچکس حرف نمی‌زند. از کشتن‌اش زیاد شنیده‌ام. اصلن از کشتن زیاد می‌شنوم. دلم می‌خواهد بروم سوریه. قبلن که نمی‌خواستم. بارها پیش آمد و نرفتم. اصلن فکر نمی‌کردم روزی این‌طور بخواهم. فکر کردم با وسایلم چه کنم. چمدانم را کجا بگذارم امانت و تنها با کوله‌ام بروم ترکیه، راه رفتن را پیدا کنم. شاید این گذرنامه که به هیچ دردی نمی‌خورد، آن‌جا به درد خورد.یا از کوه. آنها که فرار کرده‌اند آمده‌اند ترکیه، از آنها می‌پرسم چطور بروم آنجا. من می‌ترسم. با این‌که چند مدتی‌ست خیلی دیده‌ام، ترس‌هایم ریخته، اما می‌ترسم. و چون تنها می‌نشینم، آن مردم را می‌بینم که در کشتن‌شان هم‌دستیم، که هیچ‌کس از آنها خبر ندارد، از آن حرف نمی‌زنیم. با کتاب‌هایم چه کنم. لباس چندانی ندارم. آنها را می‌دهم به کسی، لبتاپ و باقی چیزها که حمالش شده‌ام، فقط با دو سه دفتر سفید بی‌خط تازه. ولی می‌ترسم.
چند روز پیش کاغذ و قلم برداشتم که برای دوستی نامه بنویسم. دیدم دستم با قلم روی کاغذ نمی‌رود. کاغذِ خیلی نزدیک، مثل پوستِ خیلی نزدیک، مضطربم کرد. قلم لای انگشتهام، چون دست دیگری توی دستم، مضطربم کرد. بد نوشتم، دستم می‌لرزید و حرف می‌رقصید، رقصش، مثل نفسِ خیلی نزدیک، مضطربم کرد. و تمامی نداشت. اضطراب تمامی ندارد. به آن آدمهایی فکر کردم که شب چطور سر می‌گذارند به خواب. چطور با آن مرگی که دارد می‌بلعدشان کنار می‌آیند. و خودمان که چطور نشسته‌ایم و تماشا می‌کنیم یا حتا از تماشایش هم پرهیز داریم. نه فکر کرده باشم بروم آنجا کاری کنم. شاید تا یکی را در آغوش بگیرم فقط و با آنها بگریزم و بیفتم و بلرزم. اما می‌ترسم. از خانه بیرون نمی‌روم. در اتاق می‌نشینم. خودم را حبس می‌کنم. هم‌خانه‌ام اصرار دارد با من حرف بزند، فکر می‌کند پارانویا دارم، نمی‌فهمد از چه می‌ترسم، چطور اضطراب را برایش توضیح بدهم. نمی‌فهمد تعلیق چه چیزی‌ست. وقتی نگاه کردم دیدم روی کاغذ طنابی کشیده‌ام، آدمی کشیده‌ام، آن آدم طناب را به گردن گرفته‌ بود، آویزان بود، تلوتلو می‌خورد، زیرش نوشته بودم "هرکس راه خودش را در اضطراب دنیا پیدا می‌کند، با آن کنار می‌آید." اما اغلب که التماس می‌کند که تمام شود، خود را به اضطراب تازه سنجاق می‌کند. من کنار نمی‌آیم. چطور این را به هم‌خانه‌ام توضیح بدهم. برایش از جغرافیای سگ حرف می‌زنم. و آن نقاشی را نشانش می‌دهم.

***

صدای بال ملخ می‌آید. آن دو تا کفتر کرچ که برایت گفته بودم، دیگر با هم نیستند. یکی‌شان مانده، هر روز می‌آید همان ‌جای قرار می‌نشیند و انتظار می‌کشد. آن دیگری نمی‌آید. ملخ‌ها به اتاقم هجوم می‌آورند. از پوستم بالا می‌روند. خودم را می‌تکانم. وحشت می‌کنم. فرار می‌کنم. توی کثافت افتاده‌ و دست و پا می‌زنم. با اینکه از آن حرف نمی‌زنم.
پدر بودن چه‌طور حالی‌ست؟
هم‌خانه‌ام نمی‌فهمد. آن دیگری کجا رفته. من و هم‌خانه‌ام می‌نشینیم و نگاه‌ش می‌کنیم. و ملخ می‌آید. بر سر و روی‌مان بلند می‌پرد. بلند می‌شویم و می‌گریزیم. من می‌خواستم بگیرم و رهایشان کنم. و از ملخ‌ها حرف می‌زنیم. ملخ‌های خاکستری، ملخ‌های سبز. اما نتوانستم. پایم را هرجا فرود آوردم روی تن یکی‌شان و مچاله شد تن‌اش و خون‌ لزج‌اش کف پایم را لیسید.
اما آن بیماری با من هست و عقیم‌ام می‌کند. آن خال‌های سیاه که از خرداد آن سال یادگار مانده. و تمام پوستم را پر می‌کند. گفتم آن پوست را نفرین کرده‌ام، تا به خودم بازگشت کند. از تماشای خودم مضطربم. و به کسی نشان‌ام نمی‌دهم.
آن ترسی که می‌گویم، از بی‌هم‌زبانی‌ نیست. از بی‌رفیقی نیست. از بی‌اعتنایی نیست. از خود آدم است. هرکس از همان گزیده‌ست، که بیرون از مرزهای خودش، در مرزهای خودش، خودی را پیدا می‌کند که پیشتر آشنایش نبوده. دروغ می‌گویم. می‌خواهم خودم را گم و گور کرده، به سوریه رفته، برای خودم حیثیت بخرم. وگرنه مرگ آدمها به من چه ربط دارد. مگر سعادت چیست. در ما ستایشی‌ست از مرگ که تاریخ می‌داند. ما که پستو در پستو ساخته‌ایم و به آن عمق می‌دهیم و خود را در آن پنهان می‌کنیم که نزدیک‌ترین آدمِ آدم از آن خبر ندارد.
پدر بودن چطور حالی‌ست؟ برایم بنویس. حسرت دارم. می‌خواهم او را ببخشم. او نمی‌تواند خودش را ببخشد. می‌بینم که نمی‌تواند. من هم نمی‌توانم خودم را ببخشم. تاریخ می‌داند. او مرا دنباله‌ی خودش می‌داند و نمی‌بخشد، من چون او مرا دنباله‌ی خودش می‌داند، رفیق خودش نمی‌داند. خیلی تنهاست، من این را می‌فهمم و کاری از دستم برنمی‌آید. تو می‌دانی چطور حالی‌ست.
از ملخ‌ها می‌ترسم. با اینکه کاری به آدم ندارند. نه اینکه گاز بگیرند، نه اینکه نیش بزنند، یا کاری. از گله‌ می‌ترسم، از هجوم یکباره‌ می‌ترسم. از اینکه باید از شرشان خلاص شوم. آنها را می‌کشم، چیزی در خودم می‌میرد.

رفیق من

هرکدام از ما، یکان‌یکان به خود وامانده‌ایم. و در پستوی خود می‌پوسیم. تاریخ می‌داند.


امیر
10 و 16 اوت 2011


پی‌نوشت –

خیال دام و قفس          انتظار
آزادی‌ست به خون خویش
تپیدن شکار               آزادی‌ست
شکار   تشنه‌لبم           جان    
فدای صیادی  که  دام
                   حلقه‌ی او
چشمه‌سار آزادی‌ست
کدام عقده گشاید به ناخن
پرواز
گره
      به کار
               زدن
پود و تار        آزادی‌ست.


- اسیر شهرستانی

                   

No comments: