"و سوی جنوب شهر دریای لوط است و آن آب تلخ دارد یعنی دریای لوط بر کنار آن دریای لوط است اما هیچ اثری نمانده است. از شخصی شنیدم که گفت در دریای تلخ که دریای لوط است چیزی میباشد مانند گاوی از کف دریا فراهم آمده سیاه که صورت گاو دارد و به سنگ میماند اما سخت نیست و مردم آن را برگیرند و پاره کنند و به شهرها و ولایتها برند هر پاره از آن در زیر درختی کنند هرگز کرم در زیر آن درخت نیفتد..."
سفرنامه ناصرخسرو
"جهان پوستی / اسکوپیو"
یادداشت / برای فا*
بیستوهشت اوت 2011
نامه
عزیزم.
سیزده سال پیش نمیدیدم خودم را توی ماشین کنار پدرم نشسته باشم، آلبوم عکسهای ده سالهمان توی دستم، به مردهخانه بروم به خاکسپاریش. نمیدیدم نامش را بر روی سنگ بخوانم، روی صلیب و ارکیدهای سفید روی قبرش و ارکیدهای پلاستیکی و روبان سیاه. سیزده سال پیش که از جیب پدرم پول برمیداشتم، زیر پل سنگی میرفتیم، آبجوی ارزان مینوشیدیم، میبوسیدیم، نمیدیدم صورتم را روی اسمش حک شده بر صلیب و سنگ چسبانده باشم، و گریه نداشته باشم. گلهای وحشی ولی انتخاب بهتری بود. گلهای سفید ارکید، ارزان و مسخرهست، گلهای پلاستیکی، او را میترساند.
وقتی مشتی خاک روی صورت تابوت ریختم، هلکوپتری ارتشی بر فراز قبرستان میچرخید، بر فراز شهر و دهکدهی نزدیک. خلبان ارتش بود چون، فکر کردم دوستانش، همکارهاش، به خاکسپاری آمدهاند. احمقانه بود که ساعتی پیشتر لخت که دراز کشیده بودم و آفتاب میگرفتم دیدم که در آسمان میچرخد، فکر کردم اوست، برایش دست تکان دادم، خواستم برگردد، فریاد زدم – داشتند دفنش میکردند و من حمام آفتاب میگرفتم، لخت بودم.
حالا خیلی بهترم. شوهرم غمگین است و فکر میکند هنوز مردی را دوست دارم که به خاکش سپردم. او هرگز نخواهد فهمید نزدیکی به یک آدم دیگر چطور چیزیست. آنقدر نزدیک، با اینکه سالها ندیده باشیش، درست بدانی کی دارد به تو فکر میکند، که همیشه با آدم باشد، بیآنکه خود آدم بداند. این دیگر دوست داشتن نیست. نمیفهمد. سرنوشت به همتنیدهی عاطفهست. او غبار روز است. شهری که در آنم اوست. نفسی که فرو میدهم، هوا اوست. شعاع نوری که بر تنم مینشیند، آفتاب اوست. اینکه میفهمم، دوست داشتن نیست، یگانگیست، ده سال یکی بودن. نمیفهمد. شوهرم. نخواهد فهمید نزدیکی چطور چیزیست. مردنِ تکهای از آدم، وقتی صف طولانی مردم بر گونهی تابوت مشت خاک میریزد، بر گونههای من. برای خودم گریه میکنم، تکهای از من، یا همهی من، برای تاریخ.
چطور باور کنم رفته، و به یاد میآورم که میگفت مرگش را خودش خبر کرده. زمانیکه آنطور از خودش نفرت داشت و مرا چنان میپرستید که شانه و سینهام سنگین بود. به یاد میآورم، به مادرم گفتم، دیوانهست، روزهای آخر، هنوز با هم بودیم، آمدم خانه، به مادرم گفتم، گفتم کتاب از دستش افتاد، گفتم خم شد تا کتاب را بردارد، پنج دقیقه طول کشید تا دوباره بایستد، همینطور به کتاب خیره مانده بود، نگاهش میکردم، اول صدایش کردم، نمیشنید، بعد به لکنت افتاد، میخواست بلند شود، نتوانست، دستش را گرفتم، خم بود، کتاب را برمیداشت، خیلی طول کشید تا کتاب را بردارد، خیلی طول کشید تا بایستد، گفتم دیوانهست، مادرم گفته بود، قبلن میگفت، در شهر همه میگفتند، مسخرهام میکردند، دیوانه نبود. من میدانستم، ایمان داشتم. کجا رفت ایمان. بلند نمیشد. لکنت گرفته بود. ده سال گذشته بود. گفتم دیوانهست و گریه کردم و مادرم با دستهاش آرامام کرد و تمام شد، فکر میکردم تمام شده. باید باور کنم. اندازهی اینجا نبود، میترسید از آدمها، تنها میماند، بیرون نمیآمد، همه کساش من بودم، جا نمیشد، نمیخواست، گفتم مریضی، دیوانهای. گفتم با تو نمیسازم. ولش کردم. تمام شد. نمیدانستم. مدام خودش را میکاوید، متهم میکرد، سرخوشی نداشت، هرچه بود معذب بود، همیشه معذب. هرگز نفهمیدم هیچ شاد بود یا نه، هرگز، وقتی با هم تنها بودیم، تنها وقتی با هم بودیم، میگفت با تو خوشم. چه کسی میداند. هرگز.
اما گلهای پلاستیکی، گلهای سفید ارکید، ارزان و مسخرهست. گلهای وحشی انتخاب بهتری بود. بالاخره به سعادت رسید، شاید. گور بر شهر نظاره میکند، دوست دارد این تماشا را، شاید، ولی نه آن گلها را.
اینجا صبح شده. قرصهای خوابی که خوردهام اثرشان را به گریه و کلمه باختهاند. جوابم را نده. او اطراف من میچرخد. میترسم. چرا میترسم. لازم نیست چیزی بنویسی. اینکه تنها نیستم. شوهرم به بروکسل برگشت، من آمدم اینجا، مادرم را ببینم، پدرم را ببینم و او مرد. دو روز پیش بود. برایت گفتهام مریض بود. سه روز بعد از آنکه گفتم نمیخواهم. برایت گفتهام. لازم نیست چیزی بنویسی، خودت را اذیت نکن. دارد نگاهم میکند. من فقط باید اینها را بنویسم. او نمیفهمد. به او نمیتوانم بگویم. چه جوابی میخواهی بدهی. تصور نمیکنم بتوانی چیزی بنویسی. ساکت بودن خوب است، ساکت بودن و گریه کردن خوب است، برای تو مینویسم. حس خوبی دارم وقتی در سکوت گریه میکنم. تسلیت نگو. نگو زندگی به آخر نرسیده. تو میدانی. او نمیفهمد.
دلم برایش تنگ شده، من که از حضورش نفرت داشتم، از اینکه آن همه دوستم داشت. از اینکه دارد نگاهم میکند، از اینکه اینها را میخواند، از اینکه تو شبیه اویی، از اینکه برایت مینویسم، بیزارم.
لابد این پایان قصهست. او را میترساند.
اما، گلهای وحشی انتخاب بهتری بود.
او - آنجا - نیست.
روبرویم مینشانماش. اول برگشت، نگاهم کرد، به یاد آورد، دوباره برگشت، براندازم کرد، مطمئن شد. پیش میروم، دستش را میگیرم، روبرویم مینشانماش، لویی، مردی که همراهش بود، فکر کرد مزاحمام، عصبانی شد، گفت یعنی چه. گفت عیب ندارد. چطور مرا میشناسد. پرسیدم. نمیدانست. نگاهم تند شد. نگاهش افتاد. خواستم با من بنوشد. نوشید. ترانزیت خالی بود. همه رفته بودند. بعد میآمدند. ما جا ماندهایم. فکر کردم. نمیدیدم. لویی هم گم شد. کافهچی تنها بود. بعدن دیدم دیوارها سفید نبوده و سنگ نبوده و آدمهای دیگری آنجا بودند و او و من و کافهچی تنها نبودیم. اما نگاهم تند شد، نگاهش افتاد. به یاد میآورد.
بازی.
باور نکن.
تو با من میآیی.
اسمش را نمیدانم. همهجاست. منتظر میماند. همیشه آنجاست. وقتی میرسم، چشم که بگردانم، هرچقدر شلوغیست، روی پلههای برقی دارد میرود بالا، لبخند میزند؛ توی کافه نشسته، مینوشد، لبخند میزند؛ توی صف ایستاده، کارتش را بگیرد، لبخند میزند؛ بعد فرار میکند، تا میروم نزدیک تا میخواهم بپرسم تا صدایش میکنم تا نگاهم توی نگاهش اسیر میشود. دوباره میگردم، پشت شیشهست، آن طرف است، این طرف دیگر نیست، لبخند میزند یا سوار شده، یا در باند پرواز میدود، دنبال هواپیمایی میدود، هواپیما میایستد، در هواپیما باز میشود، سوار که میشود، روی پلههای که ایستاده، سر برمیگرداند، لبخند میزند.
به خاطر میآورم.
میگوید از جایی قدیمی در خاطرهاش میآیم که ربط به من ندارد. دروغ میگوید. میگوید یک آدم دیگریست که هرگز ندیده، چهرهایست که چهرهی دیگری را به خاطرش آورده. دروغ میگوید. میگوید آشناست، که آشنا نیست. دروغ میگوید. بعد فکر کرد شاید در عکسی دیده باشدم. بعد فکر کرد شاید دوست مشترکی داشتهایم. بعد فکر کرد شاید مرا میشناسد. گفتم فرقی نمیکند. من اسم ندارد، قانون بازیست. تو اسم نداری. لویی چه میشود. او را فراموش کرده بود. من فراموش نکرده بودم. یک جایی روی نیمکتی خوابش برده بود. نگاه کردم، سالن خالی بود، هرکس گوشهای روی نیمکتی خوابیده بود. فکر کردم. کسی نبود. دیدم کافهچی سرش را روی کانترش گذاشته، خوابیده. محکم روی میز کوبیدم، پیالهام را، بیدار نشد. سرش را بالا نیاورد، نگاهم نکرد، هنوز فکر میکند از چقدر مرا میشناسد، چطور مرا میشناسد. کفشم را در میآورم، انگشتم را به ساقهایش میکشم، سرش را بالا میآورد، ناخنم را در قوزک پایش فرو میکنم، صورتش را کج میکند، به خاطر میآورد.
بازی.
فکر نکن.
ولی گفت بعدن همهاش به آن فکر میکنم و میخواهم به یاد آورم و توی آینه نگاه میکنم و انگار صورت تو توی صورتم مانده باشد، میخواهم آن خطوط را بازیابم که به رویا میماند و اینطور هرجا میروم دنبال چهرهای میگردم که چهرهی توست.
گفتم.
و آن آدمی را برایم بگو که همیشه میخواستی باشی و نشد.
ولی چطور فراموش کند.
مدام به این لحظه برمیگردد و همه چیز را مرور میکند.
برای همین همه جا با من میآید و لبخند میزند. میگوید.
تا بیگانه، بیگانه بماند. اما اینطور نمیشود و نمیماند. بعد توی خیالم ادامه دارد. اسم دارد. چهره دارد. صدا دارد. دیگر آن بیگانهای که میخواست بماند، نمیماند و طلب میکند، طلب دارد و رد میاندازد و خاطره میشود و خاطره، بیگانه نیست. تو اویی.
اسیر.
از پلهها که پایین آمدم، سرم گیج رفت، بوی نفت و بوی باران شامهام را پر کرد. و دیگر نفهمیدم. به هوش که آمدم دراز کشیده بودم روی تخت سفید و دیوارها سفید بود و زن دنبال رگم میگشت، زن سفید بود. به فارسی گفتم چه شده و نفهمید و لبخند زد. دوباره چشمهایم را باز کردم و پرسیدم اینجا کجاست. توی بهداری فرودگاه بودم. مردی که یونیفورم خاکستری تنش بود گفت. از هواپیما که پیاده شدید، از حال رفتید. اما پرواز بعدیام چه میشود. نگران نباشید. هنوز وقت هست. بوی نفت یادم آمد و بوی باران و یادم آمد برگشتم و دیدم دارد نگاهم میکند. دوباره چشم بستم.
* بخشی از یک نامه :
...همینطور هم به داستانی فکر میکردم که لابد در زیر عنوان جهان پوستی خواهم نوشت. میخواستم این دخترک را به آن داستان پیوند بزنم و این جوان مندرس را ولی از خیر هر دو گذشتم، شاید چون آن را پیش از آنکه اینها را دیده باشم به خاطر آوردم. درست است، داستان را به خاطر آوردم، این به خاطر آوردن با ساختن فرق دارد. من نمیدانم چطور بعضی آدمها داستان میسازند، من هرچه مینویسم به خاطرم میآید، انگار جایی اتفاق افتاده باشد، یا در شرف رخ دادن باشد، یا همیشه در آستانهی آن است و وقت نوشتن، معوق شده، همیشه در آن آستانه میماند، این داستانهایی که من به خاطر میآورم، چون هرگز تکهی آخرش را به خاطر نمیآورم گشوده میماند، و از طرف دیگر، در روایت تابیده و گم میشوم و چیزهای کوچک، معناهای بزرگ را قاپیده، مسخره میکند، میگوید کدام معنای بزرگ و باز قهقهه میزند. کافهچی کنار دختر نشسته. پاهای دختر را میبینم که میلرزاند و مدام تکان میدهد. او وجود ندارد. اما آن زنی که به خاطر من آمده، او میخواهد باشد، و ناچارم کند به هستیش.روبروی من بنشیند و ادا در آورد که انگار همهی حواسش را به من داده و بازیای که برایش طرح کردهام را پذیرفته. گمان دارم او در هر فرودگاهی خودش را نشانم میدهد، و بعد گم میشود تا فرودگاه دیگر و انتظار دیگر. همپای وهم من، انتظار میکشد، من میشود و بازی میکند. ولی زندانیست، در همهی فرودگاهها انتظار مرا میکشد، دنبالم میکند، عشوه میریزد، خاطرم را آشفته میکند و گم میشود، در پشت بویی، در پشت کانتری، در صف انتظاری و سوار هواپیما که میشود، دوباره به من میخندد. همیشه زنیست، نمیتواند جنسیت نداشته باشد. نمیخواهد جنسیت نداشته باشد، حتا اگر من زن باشم هم او همان زنی که بوده باقی میماند و هربار داستان تازهای تعریف میکند. بینهایت روایت از خاطرات سفرهاش. او یک شهر نیست، شهرهاست و آدمهاییست که در او غرق شده و ردی انداختهاند. اما مرا چون آنها نمیبیند، چطور بتواند. گاهی که میپرسد کدام یک از ما امتداد خیال دیگریست، من هم با تحیر نگاهش میکنم. نگاهم تند میشود. نگاهش میافتد. چطور هربار به خاطرش میآورم و در متصل کردن آنچه به خاطرم آمده، او میشود.
"فلیسه، چرا میکوشیم آدمها را تغییر دهیم؟ این درست نیست. آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حال خودشان بگذارد. آدم نمیتواند آنها را عوض کند، فقط توازنشان را برهم میزند. چون یک انسان از قطعههای واحدی درست نشده است که بتوان تکهای را برداشت و به جایش چیز دیگری گذاشت..."
نامههای کافکا به فلیسه، 2ژانویه 1914
- اسکوپیو: پایتخت مقدونیه.
No comments:
Post a Comment