Sunday, August 7, 2011

جغرافیای سگ/ پنجم


"آخر راستش را بخواهید من و ناتالیا، هردومان، تانیلو سانتوس را کشتیم. او را به تالپا بردیم تا همانجا بمیرد. و مرد. می‌دانستیم جان سفر به این دور و درازی را ندارد؛ با وجود این بردیم‌اش، دوتایی کشان‌کشان بردیم‌اش، با این فکر که اول و آخر از دستش خلاص می‌شویم. همین کار را هم کردیم."

داستان "تالپا" خوان رولفو



"جغرافیای سگ"
پنجم.
به امیر حکیمی

عزیزم

دنیا محشر است. من از لبهای تو می‌ترسم. سفیدی سینه‌ات را تماشا می‌کنم و بی‌قرار می‌شوم. بی‌خود محشر را به وقت دیگری می‌اندازند. آن تصویر که آدمها از هم می‌گریزند، مادر بچه‌اش را می‌اندازد، کسی کسی را به جا نمی‌آورد، همین‌جاست. نترس.
از طرفی من هم گاهی زنم، یا می‌خواهم باشم و یا چون دلم می‌خواهد تو باشم. آن زجری که از تنت می‌کشی که دست می‌کشی، کشیدم و ترسیدم. توی آینه، تماشایم کردم. و صبح دستم را سوزاندم. توی اجاق گذاشتم و بوی کباب گرفت. انگشتی که به لبه‌هایم انداختم وُ تاول شد. تا تو را در خودم پیدا کنم و از تو خلاص شوم. به هم‌خانه‌ام گفتم حلزونم. گیج و مبهوت بود. در خودم می‌ریزم. دوتایی نگاه می‌کردند و گفتم تو خرگوشی. و حالا زنم و لخت بودم. نه به خاطر مستی. بعد افتادم. دستم لای پاهایم بود، زانوم لمس شد و دیگر نفهمیدم.
گفتم کجا بودی؟ سه هفته بود نبودی. وقتی برگشتی بوی لاشه می‌دادی. پوستت.
از تو که می‌نویسم از تپانچه می‌نویسم.
انگشتم روی ماشه‌ست.
همیشه.
نزدیک شدی. روی زمین خوابیدم. روی تشک. تو آن طرف مرده بودی. گفتی هیچ‌جا. روی پارکت و زیر چادر سفید. بعد لاشه آمد و عکست را نشانم داد. و صدایت را. گفتم کجا بودی. هیچ‌جا. آن‌وقت لخت بودم، توی کلیسا، سه تا مرد نماز می‌خواندند، توی محراب، افتاده بودم روی صندلی‌یِ مخصوص، آن وسط، یکی‌شان از پایم لیسید، بالا آمد و مکید، می‌دانست چطور، و کجا ولی تو بودم. روی صندلی آبم آمد. زیر سقف بلند، توی نماز آنها. قربانی را آتش می‌زنند. قربانی از حال رفته. و بعد سرش را می‌برند دارد که می‌سوزد و خون آتش را سیراب می‌کند.
بعد با تو حرف زدم. تو یادت نمی‌آید. قرار شد کنارت بیدار شوم و تو مرا نشناسی. دست به کشاله‌هایم کشیدم. آن زخم را بلیسی. باران می‌آید. نمی‌برمت جایی که چیزی از گذشته‌ات تویش باشد. تو به عمد فراموش کردی. اول بغلت کردم. بعد بوی لاشه آمد. تو دروغ گفتی، چون همیشه. توی چشمم نگاه کردی، چون همیشه و گریه کردی. نفهمیدی زن شده‌ام.

و  لوله‌اش را در مقعدت فرو می‌کنم.

لبهای تو سفیدند. صورت نداری توی آینه. و منزجرم از لبه‌ها. آنها شمع روشن کردند. هرسه از پاهام بالا آمدند. و من صندلیِ سنگی بودم. کلیسا، کلیسای سوخته شد.

ماشه را می‌چکانی.
روده‌هام می‌شکفد.


امیر حکیمی
هفت اوت 2011


"این فکر هم کارمان را آسان نمی‌کند که تانیلو در هرحال می‌مرد."
از همان داستان

No comments: