Sunday, August 21, 2011

جغرافیای سگ / ششم


"استپا کاملن از یاد برده بود که آن زن که بود، آن اتفاقات چه زمانی رخ داد، چه روز ماه بود و از همه بدتر اینکه نمی‌دانست اکنون کجاست. برای حل این معما، با زحمت پلکهای به هم‌چسبیده‌ی چشم چپش را از هم گشود. در اتاق نیم تاریک چیزی برقی زد. بالاخره استپا تشخیص داد که آینه است."

از "آپارتمان جن‌زده"، مرشد و مارگریتا، بولگاگف



"جغرافیای سگ"
ششم.
به امیر حکیمی


نمی‌دانم چطور - به اندازه‌ی یک آدم دیگر - کمد بشوم، طوری که او نبیندم، ماشه را بچکانم ولی توی کمد نباشم. اما صدایت عوض شده. گفتم صدایت عوض شده. و نمی‌شناختم. رمانم را خواندم و توی رمان تو بودی که چطور رفتی تورنتو. ولی تو قرار نبود بروی تورنتو و من قرار نبود با تو حرف بزنم و تو قرار نبود صدایت عوض شود. من قرار بود به اندازه‌ی خودم یا به اندازه‌ی یک آدم دیگر کـُمد شوم. آن‌وقت به من دو سوم لایک می‌دهی. ولی توی رمان که می‌خواندم برادرت بودم، مراقبت بودم، قرار بود بمیری، چون برادرت بودم رفتم زندان، یک نفر دیگر را هم آوردند به خاطر تو زندان، خودت رفتی توی غار، من که می‌خواندم می‌دیدم که می‌روی توی غار و می‌دیدم که می‌روم زندان و می‌دیدم که یک نفر دیگر هم توی زندان همراهم می‌آید و صدای تو عوض شده. اما نگفتم که می‌بینم، تو نفهمیدی چیزی ننوشته‌ام و دارم از رو می‌خوانم، ولی از روی چیزی نمی‌خوانم، همان که می‌دیدم را می‌خوانم، و از یک طرفِ خواندنم می‌خواهم کمد شوم به اندازه‌ی کسی تویم جا شود ولی خودم توی کمد نباشم. می‌گویی چرا مثل قدیم آبت را با صدایم نمی‌آورم که بعد از دو ساعت خواندن من خیس باشی، می‌گویی تا حالا باید منفجر شده باشی و تکه‌تکه شده باشی و من تکه‌تکه شدن‌ات را که می‌دیدم می‌خواندم توی غار که می‌رفتی، روی هوا می‌رفتی، از سقف غار می‌رفتی، طناب ایمنی داشتی و آدمهای دیگر برایت کف می‌زدند و هورا می‌کشیدند ولی من می‌دیدم که تکه‌تکه می‌شوی ولی آبت که نمی‌آید به خاطر این است که صدایت عوض شده، صدای من بی‌خیال است. بعد کمد بودم، توی کمد نبودم. توی کمد دستم چوبی‌ست. توی کمد سرم چوبی‌ست. به جای ققل و کلید هفت‌تیر از آن‌جایم بیرون زده. و صدایم چوبی‌ست. دو ساعت تمام هرچه می‌دیدم را می‌خوانم و می‌گویی مادرت آمده خانه‌ات با خاله‌ات و دارد برایت کفن می‌دوزد تا بروی مکه. چرا تنها شدی، چون به من دو سوم لایک می‌دهی، و صدایت عوض شده یا مادرت آمده. تا زندان‌بان نبیند، دستم چوبی‌ست، پایم چوبی‌ست، سرم چوبی‌ست، صدایم چوبی‌ست، از همان‌ راهی می‌آیم بیرون که آمدم تو و او نمی‌تواند بیاید بیرون که بعد از من آورده بودندش که داد می‌زد من کمد شده‌ام تا آنها مرا بگیرند اما چشمش به هفت‌تیر می‌افتد، برمی‌گردم توی صورتش نگاه می‌کنم، چه می‌دانستم آن‌جایم هفت‌تیر شده، شلیک می‌کنم، نمی‌خواهم به او شلیک کنم، می‌خواهم به موسی‌لینی شلیک کنم، می‌خواهم تو را بکشم، تو حیوانی، حیوان را با گلوله نمی‌کشم، تو اسبی، و من برایت کف نمی‌زنم، برایت هورا نمی‌کشم، تو دروغ می‌گویی، صدایت می‌شکند وقتی می‌گویم صدایت عوض شده، وقتی می‌گویم نمی‌خواهی و آنها به حرفش گوش نمی‌کنند، زندان‌بان‌ها. میکروفون را می‌گیری نزدیک دست مادرت که دارد کفن می‌دوزد، صدای دست مادرت سفید می‌شود، من از صدای سفید دستش و از این صدای تازه‌ات بدم می‌آید و صدایم سفید می‌شود. می‌خندم و خنده‌ام چوبی‌ست. چرا می‌خواهی بروی مکه، چرا می‌خواهی بمیری، چرا بیزاری، چون توی غار آن طناب را سفت گرفته بودی و ترسیده بودی و آدمها صدایت می‌کردند و سوت می‌کشیدند و کف می‌زدند و فکر می‌کردی باید تند بروی و فکر می‌کردی هرچه تندتر بروی زودتر می‌رسی و زودتر که می‌رسی تکه‌تکه می‌شوی، به کجا می‌رسی. کمد می‌دود، موسی‌لینی می‌دود، او می‌دود، تو می‌دوی.
کمد نشانه می‌رود، موسی‌لینی نشانه می‌رود، او نشانه می‌رود، تو نشانه می‌شوی.
کمد شلیک می‌کند، موسی‌لینی شلیک می‌کند، او شلیک می‌کند، تو شلیک می‌شوی.
نفرت باغبان است، به تو آب نمی‌دهد، به درخت آب می‌دهد، درختِ بزرگ می‌شود، درخت را می‌برد، از چوب بریده کمد می‌سازد، در جای قفلش لب می‌گذارد بر سوراخ و می‌دمد، از جای لبش هفت‌تیری‌ست، کمد می‌شوم، صدایم چوبی‌ست، آبت نمی‌دهد.
موسی‌لینی می‌افتد، او می‌افتد، تو می‌افتی، از توی دست مادرت بیرون می‌آیم، از توی شکم مادرت بیرون می‌آیم از توی کفنی که مادرت دوخته، زندان‌بان می‌بیند، برم می‌گرداند، صدایم چوبی‌ست، کمد می‌شوم.  


امیر حکیمی
21 اوت 2011



"همه‌چیز در توهمی تکراری و بیهوده باطل می‌ماند، مگر، شاید، هوس؛ تکرار توهم."
داستان "جزیره در پرتو نیمروز"، خولیو کورتاسار

No comments: