Friday, March 23, 2007

خودگاهان / نهم

این تصویر کوچک قلب مرا زخم می زند
و پری کوچک خون –
همواره –
سینه به پرواز می گشاید

- پرویز اسلامپور -





خودگاهان
نهم
.


سرش را به دیوار، مثل لیوان، بترکد، ریز ریز، یکی از وسط، دیدی؟، گریه اش گرفته، همه چیز، شبیه هم، می شکند، سر نمی ایستد، بایستد و بترکد، قهوه ای، سبز، قاطی،لای دیوار، دو تا قله، نارس، چه می داند، یاکو فقط طوطی، چه منقاری، یاکو، می گوید یاکوجان، تیز، توی انگشت، انگشت انگشت، خون، می فهمی، زخمی ست، دست رعشه، بگوید از خودم، از دستهام، از این دست، دست، چه می داند، می ترسم، متنفرم، اگر گلویت را، نمی ترسی؟، خرد، لیوان، لیوان، بترسی؟، بترکد، بکوبد، دیوار طاقت، کوه طاقت، شانه ی طاقت، کو؟، بترسی، می ترسی، بیا، اینجا، جا هست، نیست، هنوز کمی هوا، هنوز می شود زیر بلور، هنوز تا سقف، چه می داند، یاکو فقط می گوید یاکو، نمی گوید سلام، در می زند، می گوید یاکو، می بوسد، می گوید یاکو، گاز می گیرد و یاکو، همه اش خودش، چرا نه خودش؟، چه می داند، یاکوجان، روی یک شاخه، روی یک شاخ، پر ندارد، نمی پرد، آن طرف کلاغ، روی هر شاخ، کلاغ، روی من پرواز، پرواز زندانی، نمی پرد، می گوید یاکو، بعد حسین رفت، رفت توی حیاط، جیغ، جیغ کشید، جیغ حسین، چه شده؟، عقاب، عقاب بالای حوض، عقاب کنار حوض، می گویم چه می گوید، می گویم دارم می آیم، می گویم یعنی چه، می گویم کجا، می ترسد، می رسم، توی حیاط، کنار دیوار، توی حیاط کنار حوض، اینکه شاهین، کوچک، محمد می گوید از کجا آمده، حسین می گوید از کجا آمده، سین می گوید از کجا آمده، هرکس از کجا آمده می گوید، هیچ کس نمی داند از کجا آمده، نپرید، گفتم بالش شکسته، گفتم بال ندارد، گفتم یاکوجان، در می زند، سوت می زند، می گوید یاکو، همه از یک ریشه، بال ندارد، چه می داند، زخم منقار، زخمی ی شاخ، زخمی، همیشه، آواز زخم، آن وقت، بپرد، سرش را به دیوار، طاقت کو؟، می گویی دیوانه، دو تا قله، نارس، عین طناب، دور گردن، کلاف و کلافه، بترکد، بکوبد، چه می داند، از آن جا آمده، افتاده، بال ندارد، می گویم چطور، محمد می گوید نگهش نداری، جرم دارد، مثل هرویین، نمی فهمد، می گوید چرا، می گوید خودش آمده، می گوید بال ندارد، می گوید نمی دانم، چه می خورد، دو تا قله، نارس، همه اش خودش، خودش را صدا می کند، نمی فهمد یاکوجان، خون می زند بیرون، تیز، از شاخ، نه یک شاخ، همه از یک ریشه، درختِ شاخ، چه می داند، سرش را، دندانهایش را، پهلوش را، مچش را، ستونش را، پنجه هاش، رعشه، از آوا، چه آوایی؟، نمی شنوی، او می شنود، دیوانه می شود، صدا می آید، صدای زندانی، صدای ناخن، روی سنگ، روی دیوار، نمی شنوی، دیوانه می شود، می لرزد، اگر گوشش را بگیرد، چه می داند، در می زند، یاکو، می زند به شیشه، به قاب شیشه، توی چشمت، منقار، نه، توی عینک، در نمی آید، اگر بیاید، برش دارم، برای خودم، نبینم ام، توی آن ها، توی عینک، درد دارد، منقار ندارم، به کلاغ، کلاغ را بگو، توی شقیقه، صدای یاکو، دیوانه می شود، نبض دارد، می زند، می گوید بترکد، کاش، زخم طوطی، نترس، زبانش را، منقارش را، آشنات می کند، بوت می کند، می شناسد، می نشیند روی انگشت، روی شانه، صدایت می کند، یاکو، خودش نه، تو، یاکو، چه می داند، مژه دارد، حلقه دارد، مردمکش گشاد، مردمکش تنگ، پلک دارد، مثل خودت، بال ندارد، کجا، برای دست بازی، برای چشم بازی، منقار بازی، گاز بازی، صدای زندان، همهمه، می آید، چه می داند، سرش را، جمجمه اش را، مثل لیوان، چه می داند، گوشت، محمد می گوید، می رود سین، جوجه می کشد، سرش را، بالهایش را، می خورد شاهین، سین می ایستد، سین تماشا می کند، سین گریه، سین سرد، تیز، عمق می دهد، عمق می گیرد، می شود عفونت، بشود، نمی شود، چه می داند، قوت منقار، قوت مکیدن، با دستکش، بی دست، بی کش، می رود پیش اش، بویش را می دهد، دستش را، انگشتش را، کنده، طاقت کو؟، می گوید نمی دانم، می گوید





خودم را، چهل سال، شبیه چهل سال، بردم پیش، دوباره نفیسه را، دوباره آوردم، دیدم، گفتم چه بزرگ، بزرگ شده، می گوید، نمی گوید، گریه، نفیسه؟، می گوید پدرم، دوباره زندان، آن وقت ها هم زندان، همیشه زندانی، یکبار بود، یکبار نبود، چهل سال، چرا؟، نمی داند نفیسه، گریه، نمی گوید، می آید، خورد، قدش، پیشانیش، خورد، بگوید باز هم رفته خارج، بر می گردد؟، نمی داند، می ترکد نفیسه، شکسته، ناراحتی؟، می گوید دل ندارم، دلم پیش بچه هاست، بر می گردم، می گویم خوب است، می گویم می آید، می گویم همه چیز، چه چیز، واقعن چیزی، چهل سال، فرق نکرد، می روم چهل سال، آن وقت ها، می گوید پدرم، می فهمم، دوباره زندان، حالا چرا؟، چقدر بزرگ شدی، شدی نفیسه، رو می گیرد، زیر چادر، زیر پوست، دلم پیش بچه هاست، دل ندارم، حال خودم نیست، بچه گیهام را، آنجا، یکبار بود، یکبار نبود، یادم، از یادم، توی یادم، مادرم، پیش بچه هاست، چادر می ماند، نفیسه آب می شود، چقدر قد کشیدی، یادت هست؟، گفتم می روم، چهل سال برگشتم، دنبالش گشتم، خیلی گشتم، از میله، تا آن میله، از این سنگ تا سردخانه، خیلی، گفتم اینطور نیست، گفتم بر می گردد، رفته خارج، همیشه می رود خارج، بر که می گردد، خورد، شکسته، دلم پیش بچه هاست، دل ندارد، یکجایی چمباتمه، یکجایی توی خودش، توی تاریکی، پیش مردار، مردار درخت، مردار بچه گی هام، می گوید، خودش می گوید، به نفیسه، می نویسم، حالش خوب، به راه است، با هم، چند روز دیگر، یک جای پرتی، سخت پیدا، دیر، اما شد، نمی شناسی، پیر، سفید، خورد، می گوید این بار، می گوید جان پدر این بار، بگویم، نوک زبانم، توی دهانم، نمی روم، الکنم، قصد ندارم، تقصیر کار، این جا، آن جا، تو که نیستی فقط، بچه ها، پیش بچه ها، چهل سال، گاهی پنجاه سال، هفتاد سال، می روم، استخوانی، ساعتی، نامه ای، چیزی، تو که نیستی فقط، می نویسم، مرگ، خیلی وقت، خونریزی، نمی دانم درست، می گویند، صدایت کرده، آخرین صداش، آمده اند، توی خودش، پیله، کبود، خیلی وقت، نمی آید، اما نفیسه، حالا چرا؟، دیر آمدم، رو گرفتی، من بودم، چهل سال برگشتم، چقدر بزرگ، بلند شده، باد می پیچد، توی کلاف،





چه می داند، خواستی بدانی، دارد بگوید، زخم روی دیوار، آن جا، نشانش می دهد، ناخن ناخن، با ناخن، نشانش می دهد، کنده کنده، دارد بگوید، دیوانه، رعشه، چرا؟، کافی نمی خواهد، کاش نه بودی، اینطور، دیوار، همه اش تاول، نمی شد، تاول، همه جاش، پوست، تاول تاول، ورم، پوست می اندازد، صورتش را بگیرد، اتاق نچرخد، تن نچرخد، زبان توی زبان، زبان توی حلق، مروارید می خورد به دندان، صدای مروارید، صدای دهان، دندان، حلق توی حلق، چه می داند، می چرخد، دارد گر بگیرد، لیوان به اندازه ی چهار، سر به اندازه ی چهار، از چهار جهت، چه می داند، اگر نمی آمدی، می افتاد، می شکست، لیوان لیوان، خودش، از چهار، چهار طرف، به اندازه ی چهار بار، چه روزی، یکباره باد، باران، درخت درخت لخت، آن جا، توی آن باغ، می نشیند، درخت درخت لخت بلند، می شمارد، چرا برگ نیست، باران هست، باد هست، می گویم باد و باران، هوا، سردش می شود، کرختش می شود، می لرزد زانو، پا، دست، صدایی، از همان جاها، دور، رد می شود، می گوید تنها، چهار صدا، می خندند، می گوید کسی که تنها، با چوب ماهیگیری، می آید اینجا، می اندازد، خرمالو می گیرد، از درخت، با چوب، چهار صدا، رد می شود، مسخره ام می کنی، کاش بخندی، فصل خرمالو که نیست، چرا پس لخت، بلند، باد، برگ کو، سبز نیست، راه می افتد، می گوید دوری ستاره، اینجا، تنها، صدای پای خودم، روی سنگ، گل زیر پام، باران گرفت، می گوید کجایی ستاره، ستاره روی شاخه، چقدر تنه ی درخت، هر ساله، حلقه، حلقه، تقصیر خودش نیست، بچه بودم، کاش، مانده بودم، کاش، بغلم می کردی، کاش، نمی رفتی، کاش، خرمالو کجاست، انگار چهار صدا، با هم، مسخره ام می کنی، بلند می گویند، جوری که بشنود، "حالا بهاره، خرمالو نداره"، خنده، خنده، می شکند، می ریزد، بروم توی سنگ، بروم توی گل، بیایم بیرون، بشوم خرمالو، چه می داند، با خودش حرف، هر حرفی، هی حرف، می ریزد توش، حرف می ریزد، حرف توی رگ، می ریزد توی سینه، می زند از انگشت، بریزد بیرون، روی گلویت، چه می داند، فقط که این نیست، فقط که او نیست، خیلی ها، همه دیوانه، می ریزند، می کشند، می برند، می کنند، می درند، صدای دریدن، صدای پاره کردن، فقط این هم نیست، بو هم هست، خیلی بوهاست، چه می داند، یکهو باران، به ستاره می گوید، نیستی، دوری، کاش بودی، می مردم، چقدر بلند، لخت، مسخره ام می کنی، کسی که از کوچه می آید، می آید بالا، نفرت دور لبهاش، نفرت توی قدمهاش، نفرت را می برد، می آورد پیش تو، می گذرد از تو، سلام می کند، فکر می کنی سلام، می افتد، روی سنگفرش، می ترکد، آرام، خیلی آرام، یکطوری، طوری نشنیدنی، جواب، کوتاه، فقط حرف، سین، آنوقت، به ستاره، می گویی، اگر روی هر شاخه، روی هر شاخ، یک کلاغ، آسمان سیاه می شود، کلاغ می بارد، کاش بودی، تن می چرخد، درخت، پا، شاخه، می چرخد، سر می رود، سیاه، آسمان سر، دارد بیافتد، اگر، بشکند، از وسط، یکی سبز، یکی قهوه ای، چه چشمی،





نفیسه می گوید، یک ماه است، کابوس این صدا، کابوس صدا، توی پیشانی، توی شقیقه، توی ابرو، کابوس، یک ماه است، فکر کند، چرا یکباره، یکباره آمدی، برگشتی، برنگشتی، وقتی برگشت، خودش نبود، یکطوریش بود، آن بار هم، وقتی برگشت، خودش نبود، صداش، افتاده بود توی پیشانیش، چاله چاله، خط خطی، یکطوریش بود، فکر کند، برایش بس بود، آن برنگشتن، برای شکستن لیوان زار می زنی، برای استخوان، می خندی، چرا یکباره؟، قسم می خوری، نوشتی، نامه، هر روز، یادت هم هست، یکروز نشسته بودی، سیگار می کشیدی، زنی روبرویت، زنی پهلوت، میزهای دیگر، با پسرهایشان، نوشتی، چقدر اندوه این زن، می افتد روی پسر، قهوه می خورد، همه ی این ها را، و اینجا، همه چیز تاریک، چهار سال شد، شمع گرفتی را، فوت کردی را، نوشتی، قسم می خوری، فرستادی، هر روز، کجا بودم؟، چه می داند، دنبال پدرت، چهل سال برگشتم، چه می داند چهل سال یعنی، برگشتن یعنی چه، ببینی، نشناسی، با آن سبیل، با آن عینک، چهل سال، چه می داند، هر روز، می گویی هر روز، رویت را، چشمهایت را، فکر می کنی، اگر ببینی، چشم ندارد، افتاده، خالی، سوراخ، کی برداشته؟، نوشتم، این را، همه را، فرستادم، قسم می خوری، حتی هر کلمه، می شد نوشتن، هر حرف، برای همین لال، لال بودم، برای همین همه اش ننویسم، دنبال پدرت، گشتم، خیلی، یکجایی، یکباره، پیدا شد، ماندم، توی چهل سال برگشتن، جای من آنجا، نوشتم، می آیم، می آیی اینجا؟، کدام صدا؟، چه بگویی؟، دروغ می گویی، نفیسه بگوید، آب شدم، نفیس، ببین، نمی شناسد، رو می گیرد، تقصیر او نیست، چه می داند، حتی نوشتم، فالش را می خواند، بلند شدی، دنبالش را گرفتی، فالت را بخواند، نگاهت را بخواند، تلخ خواند، نتوانست، وسط هاش، رفت، یکجور، خیره خیره، ترسید، رفت، شبیه تو، خیلی پیرتر، نتوانست، با پسرک، دست پسرک توی دستش، رفت، نرفته بودم، دنبال فالش، تو بودی، چه زود، خیلی پیر، چه می داند، نفیسه می گوید خیلی دیر، حالا آمدی، کدام کابوس؟، می خندی نفیسه، دلم برای این می خندی، نوشتم بویت توی خواب، توی خواب می آید، خوابم نمی برد، می ترسد بویت توی خواب، بیاید، تا بگیری اش، می رود، پر بزند، می پری، خواب ندارد، فرستادم، چطور بشود؟، دروغ می گویی، تو هم چیزی، هرچه، نگفتی، همان ها را، قبلی ها، قدیمی، زرد، دوباره، هی دوباره، پیدا می کردم، این گوشه، آن گوشه، می خواندم، نوشتی خواندم آنجا، از چشمهای معصوم ات، پاره کردم، کدام چشم، به پدرت، گفتم، چه دیدی، گفتم داری چه می بینی، گفتم نفیسه تنها، گفتم توی چشمهای من، گفتم بلند شو، گفتم برگردیم، همه ی این سال، این همه، پیر، کابوس، چه بداند، لجم، عصبم، رگم، می گیرد، یک کلمه، یک حرف، چرا نمی افتی، آنوقت، نفیسه می گوید، یک ماه است، همه اش کابوس، می دانی چند سال یعنی خیلی، یک ماه یعنی چقدر؟، فکر کند دلم پیش بچه هاست، کجایی ستاره؟


دفتر سفال
سوم فروردین هشتاد و شش



چون این مقدمات معلوم کردی، اکنون بدان که بعضی گویند که به این طبیعت، که قلم عالم صغیر است، خطاب آمد که «برین علقه، که لوح عالم صغیر است، بنویس!» - قلم گفت که چه نویسم؟ - خطاب آمد که «بنویس هرچه درین عالم صغیر بود و هست و خواهد بود تا آن روز که این کس بمیرد». قلم، این جمله را بر پیشانی این فرزند بنوشت و قلم خشک گشت... این طایفه این چنین می گویند که گفته شد، اما این بیچاره می گوید که به این طبیعت، که قلم عالم صغیر است، خطاب آمد که « بر خود و بر این علقه، که لوح عالم صغیر است، بنویس!» - بنوشت تا تمامت اعضای انسانی اندرونی و بیرونی پیدا آمدند... یعنی طبیعت اینها نوشت که پیدا آمدند...


کتاب الانسان الکامل – عزیزالدین نسفی

Wednesday, March 21, 2007

خودگاهان / هشتم

" از 52 جسد که در چندین گودال یافت شد، آزمایش رسمی پزشکی به عمل آمد؛ 3 جسد از کامشیلف نشان داد که همه با زخم سرنیزه، شمشیر و گلوله به قتل رسیده اند. برای مثال : شماره ی 76 بیست زخم سطحی سرنیزه در پشت، شماره ی 78 پانزده زخم سرنیزه در پشت و سه زخم در سینه، شماره ی 80 زخمهایی در پشت، و نیز فک و جمجمه ی شکسته داشت. شماره ی 84 صورتش خورد و خمیر، مچش قطع، دهانش از هر دو طرف دریده و شانه اش از سرنیزه مجروح بود؛ شماره ی 98 انگشت کوچک دست چپ و چهار انگشت از دست راستش بریده و سرش له و نورده بود، شماره ی 99 دوازده زخم سرنیزه داشت؛ شماره ی 101 چهار زخم شمشیر و شش زخم سر نیزه داشت."
" این قربانیان غیر از 66 کودک گروگان کامیشلف اند که در اوایل ژوییه در حومه ی اکاترینبورگ با شلیک گلوله کشته شدند، اسامی اینها در دسترس نیست."


" بولدوزر جسدهای منجمد را از زمین تراشید، هزاران نعش هزاران جسد اسکلت مانند. هیچ کدام فاسد نشده بود : انگشتهای خمیده، شست پاهای چرکین که از سرمازدگی فقط بیخشان مانده بود، پوستهای خشک خون آلود از خارش و چشمهای سوزان با سوسوی گرسنگی...
و بعد من به یاد شعله های خروشان علفزارهای آتش گرفته افتادم، و شکوفایی خشم آلود بیشه های قطبی در تابستان و تلاش آنها تا اعمال بشر را – خوب و بد – در شاخ و برگ خود بپوشانند؛ و اگر من فراموش کنم، علف ها نیز فراموش می کنند. ولی سنگ ها و زمین های یخ بسته هرگز فراموش نمی کنند. "

استالین مخوف – مارتین ایمیس



خودگاهان
هشتم



دلش می خواهد، پوسته پوسته، ورم، بترکد، بگوید نیامدی، سال رفت، دلش بخواهد سوختن مو، سوختن گوشت تازه، نگاه می کند، چاقو، تند، آرام، دست می لرزد، فرو می رود، کشیده می شود، نمی دانی کجاست، نگاه می کنی، تشنج آب، دست تشنج، دلهره، بگوید دست تشنج ِ آب، تشنج دلهره، می گویی، توی همه، هرکس، دل می ریزد، یکهو، نگران، نگو رفتن، ماهی می میرد، خشکی خشکی لب، نمی فهمی، بگویی کجاست، نمی گویی، نمی پرسی، نگاه نمی کند، پشت آن شیشه، پشت آن پرده ی نازک، از دست می ریزد به چشم، از چاقو به چشم، بگویی ببینم ات، می گفت ببینم ات، سرم را بالا می آوردم، صداش دور، می لرزید، می گفت کجایی، دوری، می فهمم، دستم را بالا که می بردم، می افتاد، همین جا، درست همین جا، نشسته بود، حالا کجاست؟، انگار نه انگار، هیچ کس همیشه نمی ماند، هیچ کس همیشه نمی رود، بگویم کجا؟!، نمی توانم، این گوشت، چاقو و گوشت، تو که ندیدی، نمی دانی، آنجا که از آن نوار، آن جا که آن همه سبز، زمین خیس، به مرتضی بگویم آنجا، جان می دهد برای سلاخی، ببینی آب ریخته، ببینی خون ریخته، بگویم فکر می کنی چی می بیند؟، تراشه تراشه، بعد می شود یک چیز، می آید کنار هم، آن بدن ها را آویزان می کنند، یادت هست؟، گفتم از هر حیوانی، از حیوانی، می گوید این گیاه، این دانه، این آب، می گوید این سهم توست، می گوید سهم ندارم، سهم نخواستم، سهم من کجاست؟، چاقو و گوشت، نمی شود سیگار، فکر می کند بلند می شود، لیوان را، بشقاب را بر می دارد، پرت می کند توی صورت دیوار، می گوید گوشت و چاقو، می گوید چه چشمهایی، چرا؟، مرتضی می رود، دلم می گیرد، کسی نیست، می فهمم، نگاه می کنم، به هم می زند پلکهاش را، یعنی کو؟، یعنی چاقو و گوشت، یعنی از همین چیزها می خوریم، می فهمی؟، مرتضی می رود، کم نیست، کسی هم نیست، به حاج مهدی می گوید چیزی نمی خواهد، می خواهد بگوید کاش نمی رفتید، دلم می میرد، فکر می کند به سبیل های بلند و جوگندمی اش، به دستهای زمختش، می گوید تنهایی، دلش می خواهد بگوید ال، نیامدی، سال رفت، نمی گوید، می گوید چرا نیامدی، می گوید دلتنگ بودم، ستاره از دور چشمک، می پرسد چرا؟، می پرسد دیوانه ام می کنی، وقتی آرام، گر می گیرم، وحشی می شود، دوری، می دانم، نرم نیست، می گوید نرم نه، نرم تر، دور نه، دورتر، هرجا، آن جا، ببین، می افتد بیرون، خشکی خشکی لب، باز می شود، بسته نمی شود، باز می ماند، چشمی که باز می ماند، لب نمی خواهد، انگشت می خواهد، پلک می زنم، روبرویم نیستی، می گویم چه خداحافظی، بگویم دارم می روم، نمی روم، ببین، از این ها خلاص نمی شوم، آن شب هم نشدم، دست هاش، روبروی صورتم، زیر پهلوم، هی داغ، داغ، این سرد با خیلی داغ داغ، قاطی شده، شره کرده، ریخته، بعد فکرش آمده، فکر او که آمده، بند آمده، همه چیز بند می آید، نیامدی اما، سال رفت، بند آمدم، دستم را گرفتی، گفتی قرص نان، گفتی بازوت، گفتی این قرصهای نان، اسم دارد نان، هر نان، این جا فرق می کند، نمی فهمم، فکر می کنم، یعنی یکجای دیگر، جایی که قرص نان، اسم نان، نمی فهمم، بلند می شوم، مچاله بودم، خودش را نچسباند به تو، نچسباند بوی تنش را، می گویی همین، اسم نان، یعنی اسم، یعنی بو، هر بویی، هر اسمی، یعنی این بوی اوست، این بوی او نیست، اینطور نیست، این بوی اوست، این بوی دیگریست، فرق دارد، ترس دارد، اسم هر قرص نان، بو، می افتد توی تنور، می گوید فرق دارد، این اسم نیست که می افتد، بو نیست که می افتد، قرص نیست که می افتد، آدم می افتد، می افتد توی تنور، نمی فهمم، بلند می شوم، همه جاش تاریک، دلش می خواهد، کاش بترکد، چشمهاش باد، سینه اش ورم، بترکد، بپیچد به هرچه دیوار، فکر می کند، این لحن ندارد، صدا ندارد، نمی داند چه طور باید، یک چیزی عوض شود، یک چیزی که آن نباشد، همه چیز شبیه هم، می گوید انگار می دانی، انگار می دانی دراز، انگار می دانی زشت، محمود می گوید از کجا بدانی؟، می گوید تو می شناسی؟، ا می گوید تو بودی؟، می گوید می دانم، حس می کنم، نمی شناسم، شما نمی فهمید، خودم هم سر در نمی آورم، همین طوری ست، یک جای کار عیب، یک جات لنگ، دلش می خواهد، کاش تو هم بودی، نیامدی، سال رفت، بلند می شدی، می رفتی، توی آینه، از آن طرف، می آمد، او می آمد، چرا نشود، می گوید خیابان جای خوبی برای خداحافظی نیست، کجاست جای خوب ِ خداحافظی؟، می گوید توی خیال، می رود، می آید، می گوید نیامدی، می گوید چه می دانی، چه می فهمی، او نیست، هرجاست، این جا نیست، سال رفت، نیامدی





ی فکر می کند مسافر یعنی این، به سین می گوید، می گوید مسافری، می گوید مسافر کیست؟، می گوید یعنی توریست، یعنی سکون ندارد، یعنی بگذرد، یعنی دست بکشد و به چشم بردارد و بگذرد، سین فکر می کند، لیسیدن قافیه ندارد، فکر می کند از حال رفته، فکر می کند درستش همین است، فکر می کند از حال می روی، به ی می گوید همه مسافر، بگوید هم که هیچ کس یک جا نمی ماند، هر روز که می رود، روز می رود، مگر نمی رود؟، فکر می کند از حال رفته، زیباتر، زیباش یعنی چه، می گوید این جا، آن جا، همه اش شبیه هم، همه اش یکی نیست؟، می گوید همه شان مسافر، می گوید مگر نرفت، چشم باز کردی، رفته بود، جایش، روی بالش، توی بالش، می گوید خاکستر سیگار، بوی سیگار، مگر نبود صاد؟، صدا بود، می لرزید، همیشه خیس، می رفت، می آمد، فکر می کرد نمی فهمد، فهمید، دلت کجاست؟، پرسید، این جا نیست، جایی بند نمی شود، مسافر، دلش کوچک، قلبش کوچک، لبهاش، کثافت؛ سین می گوید، به من نگو سین، امیر می گوید، نمی تواند، ی فکر می کند، این را هم کنار آن، آن را کنار دیگری، چه قدر موزه، می گوید توریست می رود موزه، نگاه می کند، برمی دارد نگاه، سین می گوید بمان، می گوید یک شب دیگر، می گوید سین مسافر نبوده، می گوید خواب دیدم، دنیایی سر، دنیایی دست، سوخته، ریخته، آویزان، دنیایی پا، سینه، کنار سینه، فروی دیوار، دایره دایره، خواب دیدم، مسافر نبوده، می گوید خودش جمع می کند، می گوید این مرض دیگریست، راه می رفتیم، محمود با عجب، محمود با حیرت، کنار درخت، ساعت از شب، از نیمه، می گوید بعدش چه؟، می گوید نمی دانم، هرچه، چیزی نمی شود، نشد، یک سال شد، دیدی؟، یادت هست، گفتم فکر نمی کنم، گفتم همینش خوب است، گفتم نمی دانم چه، می گوید می دانی، می گوید کیست؟، می گوید می شناسی، می گویم نه، می گویم به مرتضی نگفتم، تا برگردد، بیاید، روبرویش بنشینی، بگویی، چه شد، چرا نشد، حالا چه می شود، تمام می شود، مگر نگفته بودی، همیشه مسافر، من این جا مانده ام اما، به ی، شبیه برکه، هرکس می آید، تن می شورد، می رود، می گوید نشد، چه شد؟، رفت، دست می کشد به جا، گرم نه، سرد نه، خیلی کم، یادش می آید، سین نگو، امیر می گوید نگو سین، صدایش نکن، می گفتی توی سینه ام غده، چه غده ای، رفتی بیاوریش بیرون، بکشی بیرون، می گوید توی سینه ی من، توی سینه ی همه، این همه، می گوید کاش یک جایی باشد، می گوید توی خواب من بود، یک جایی، هر چه غده، روی هر چه دیوار، لیسیدن قافیه ندارد، خشک می شود برکه، ته دارد برکه، می گوید دریا را بریزی توی ظرف، انگار، نمی داند، یا ظرف را توی دریا، نمی داند، همیشه جا کم، همیشه جا کوچک، کثافت، نه که فرق داشته باشد، که صورتش را، که نگاهش را، که همه ی پیشانی اش را، گم کند زیر این صفحه، زیر این صفحه ی بزرگ عینک، که نبیند، ابروی ریخته، مژه ی ریخته، شب می رود توی کوچه، امشب، هر شب، فکر می کند بیاید، بایستد پشت در، کنار در، برگردد، صبر روی صبر، نمی آید، همیشه مسافر، ی می گوید همیشه سین





داری منفجر می شوی، هوشنگ می آید، سینه، استخوان، استخوان، منفجر، جا کم، جا زیاد، می گوید کمی از این، می گوید بیا، صدایش، نگاهش، بی تفاوت، همیشه، چقدر همیشه، یادت می آید، می رود، نمی روی، حالت به هم، به او، از او، بیا، از این، کمی از آن، کمی از این، گم، کم تر، چرا؟، می خواهی بروی، نمی روی، فکر می کنی چرا حالا؟، نمی پرسی، نگاه، چه؟، چیزی توی دستش، چیزی که بوییدن، قهوه ای، سبز، سیاه، می گوید بیا، آن وقت ها هم، می رفتی، می شنیدی، می گفت، چقدر حرف، می گفت، چقدر می گفت، چقدر نفرت می گیری، نمی روی، اگر بروی، قهوه ای، بوییدن، آسمان عوض می شود، جیغ می کشی، می گویی فا، فا، می افتی، از بو، هوشنگ، دستهاش، می شود فا، فایی که می رود توی تابوت، می رود با سفید، می رود به سفید، دستهایی که ندارد، تابوت می برد، فا می برد، با چشمهاش، باز، می دانی، زیر نور سفید، همه جای نور سفید، چشمهای گم فا، اندازه ی فا توی تابوت، گریه، گریه، می گویی چیزی نیست، می گویی فا همیشه هست، نمی رود فا، نمی شود تو، نمی شود او، سفید می شود، می رود، توی تابوت، لعنت به هوشنگ، تو را از من گرفت، اگر بداند، نمی داند، فکر می کنی شاید همین را می خواسته، فا را بردن، بوییدن قهوه ای، دیوانه می شوی، استخوان استخوان، به که بگویی؟، می گوید بگو، می شنوی که می گوید، زبان نداری، همه چیز در این نگاه، در این شنیدن، می ماند، نمی ماند، می گویی قفل، می گویی جوری که، می گویی بمیری، از حال می روی، نمی افتی، می گویی ترقوه، می گویی قفسه، می گویی گردن، می گویی تا همیشه، زیر هوله، گنبد سینه، زیر سفید، توی سفید، نبرید، می گویی نفس کشیدن سخت، دویدن سخت، افتادن سخت، نرسیدن سخت، دیدنِ سخت، کنار صبح، کنار آفتاب از لای پرده، روی جاش، خالی، روی رد مانده، خاکستر مانده، نور از لای پرده، بیاید تو، بگوید بلند نمی شوی، بگوید نمی بینی، بگوید برای چه، بگوید همه چیز سخت، جان کندن سخت فا، تماشای تابوت بردن سخت فا، لعنت به هوشنگ، بیچاره هوشنگ، چرا هوشنگ، او را آوردی، خواستی فا برود، او را کشاندی، این را می دانی، هوشنگ بگوید مثل کرم می ماند، نگوید انگل، بگوید کرم، بگوید ساس، بگوید اتاق، اتاق، ساس، آن را بو که می کنی، ساس های حجم شده، روی دیوار، روی زمین، روی سقف، روی شیشه، روی در، با تشنه گی، نیش های خون، دندان های خون، تشنه گی ی خون، تمنای خون، نمی گوید ساس، می گوید کرم، مثل کرم، باور می کنی، خونت را می مکد، مکید، می گویی آن چیزی که مکیدی، آن چه فکر می کردی نبود، خون بود، همین است که این طور داری جان می کنی، نمی بینی ش، جانت می رود، می بینی ش، جانت می رود، سال ساس، تقصیر هوشنگ نبود، بو بود، بوی آن قهوه ای، بوی آن سیاه، یک هو شد فا، وجودم شد فا، صدایم لرزید فا، افتادم فا، می بینی فا، بگو نبرندت فا، آن جا که می روی، نمی رسم، نفس سخت، دویدن سخت، نمی رسم، لعنت به هوشنگ، تو را می گیرد، چرا؟، برای آن که دهانت را می برد، برای آن که رگش را می کشد، برای آن که لبت را می برد، نمی توانی نور را بریزی، توی گلویش بریزی، توی حنجره اش، می گویی نمی توانی، می گویی بس، نمی فهمد، بعدن می فهمد، همان که ریخت، می گویی نمی میری، می روی، او هم بگوید لعنت به امیر، بگوید لعنت به هوشنگ، نمی توانی بگویی به فا، می افتی از پا، یادت می آید، مرتضی می گوید کلاغ مرده، نگاه می کند، می بیند، کفش مرده، می گوید کفش مرده، شبیه تو، دنبال تابوت فا، کفش مرده، می مانی، می افتی، فا از روت، فا با لگد از روت، فا با له از روت، نمی گذرد، فای گذشته، می آید، با آن بو، بر می گردد، هوشنگ گریه، بر می دارد، حرف نمی زند، خفه باشد، بهتر، کاش، همیشه، لعنت به هوشنگ، می گوید ساس





بعد رفتم، رفتم خانه، رسیدم، رسیدم خانه، توی فکرم، توی جمجمه ام، توی ابر توی سرم، پر بود، نمی دانم به چه، نمی دانم به که، به کدام نگاه، به کدام چشم، پر بود، کاش بفهمم، همیشه اینطور، همیشه یکطور، یک طوری که نمی فهمم، یکطوری که نمی دانم، می رسم به تخت، می افتم آنجا، انگار، گوشت، افتاده، کرخت، بی جان، گوشت، توی خودم، ستاره روبروم، ستاره پشت سرم، ستاره زیر پام، ستاره توی گوشم، ستاره توی صدام، توی چشمم، نشسته، می گوید نرم، می گوید این همه نرم، ستاره حرف نمی زند، سکوت دارد، یک آسمان، هزار هزار سال نور، تا صداش، تا لبهاش، برسد به من، وقتی می رسد، می گوید چقدر نرم، می گوید چقدر آرام، می گوید وقتی آرامی، می سوزم، آتش می گیرم، از تو، آرام نیستم، از تو، آسمان همه اش ستاره، توی کویر، اینجا، زیر دود، آسمان همه اش ستاره، آرام ندارم، یکهو خالی، یکهو برهوت، یکهو می ریزم، چیزی بداند مگر، چقدر نگاه، این جا، چقدر چشم، آن جا، همیشه، فکر می کنی، هرچه چشم، روی تو، توی تو، نمی شود، می خواهی بشود، نمی شود، چشم خودت، توی خودت، روی خودت، کسی نیست، چیزی نمی داند، نگاهش نمی کردم، لکنت آمد، صدا نیامد، همیشه می آید، نمی فهمد، خوب شد، بهتر، می دانی، او هم مثل او، نمی فهمد، چرا بفهمد، ستاره یک طوریش بود، ستاره یکطوریش هست، همیشه تب دارد، ستاره یکطوریش، از تو، مثل من، سرد، پوستش، عرق دستش، همیشه سرد، پیشانی ش، سرد، چشمش اما، دور سینه اش اما، از دور، از خیلی دور، می سوزم، یکهو می شوم سکوت، می ریزم، فکر می کنم می رسد، او فکر می کند می رسد، من نمی رسانم، این نیست، می گویم این نیست، می گویم تو نیستی، می گویم خیلی دوری، می گویم من دریا، آتش دریا، دریا می سوزد، دور نیستم، هرجایم، همان جا، بو ترس دارد، ستاره که ترس، نه، من ترس دارد، ستاره که ترس، یکهو ز می گوید، باید بایستی پای هر درخت، شکوفه های تازه، شکوفه های صورتی، سفید، عق بزنی، عق بزنی، رد که می شوی، شکوفه بیاری بالا، درخت بیاری بالا، تا رد شدن، تا گذشتن، عق می زنم، خودم را بالا، روده ام را بالا، احشایم را بالا، نمی آید، کاش بیاید، با او نبودم، تنها بودم، همیشه تنها، چیزی می داند مگر، بروم بگویم چیزی نمی دانی، غلت می خورم، از این پاشنه، با آن پهلو، هزار تکه، تازه هر تکه، هزار تکه، نمی دانم کدام، پهلو به پهلو، تازه توی سرم، نمی دانم چند تکه، نمی دانم کدام، تازه توی پهلوم، یک تکه، نمی دانم کدام یک، عق می زنم، گیج، کاری نکردم، چرا من، بگوید می دانی، بگوید یکهو می اندازی، ول می کنی، انگار سقوط، چرا بترسد؟، ستاره ترس، نه



دفتر سفال
یکم فروردین هشتاد و شش



ناشتا – در بلور مکرر...
تیغ روح توست – مهستی
تیغ دهان توست – مهستی
تیغ خمیر توست – مهستی

که حلِّ این کاسه ی سنگین بنفشه یی ست...


- بیژن الهی -

Tuesday, March 13, 2007

خودگاهان / میان‌بند

پرنده ای
که از دهان من
می نوشد
و ساز سایه اش نسیم می شود
طعمی سیاه دارد
سیاه از ترانه ای که در دهان من می سوزد
سیاه از درختی که در چشم های من می سوزد

- شاپور بنیاد -




خودگاهان
ميان‌بند



كاوه مي‌گويد اين‌ها معما نيست، دنبال چيزي نمي‌گردي، مي‌روي، مي‌كشاند، دنبال خودش، دنبال تصوير، تصوير است، عمق دارد، بعد دارد، مي‌كشد توي بعد، سر تكان دادم، نه معما نيست؛ معما چيست؟، مي‌گويم تصويرهايي كه پشت هم، كنار هم، مي‌گويد مثل فيلم، سر تكان دادم، شايد، اما بي‌قاب، اين بي‌قاب، مهم است، براي چه مهم باشد؟، براي كه مهم باشد؟، قاب، كران، حد، مرز، يعني تو را مي‌كشد توي يك خط، كيا مي‌گويد اگر اين‌ها را همين‌طور، بي‌طور، بپيچي‌شان لاي كتاب، لاي كادوي جلد، بريزي‌شان بيرون، همين‌طور، بي‌طور، بي‌قاب، بي‌شماره، با نام فقط، پشت هم، بي‌تفكيك، چه مي‌شود؟، چيزي نمي‌شود، كسي مي‌خواند، كسي نمي‌خواند، هميشه كساني كه مي‌خوانند خيلي كم، كم‌تر از ده‌تاي انگشت، اين‌ها هم، فرقي نمي‌كند، چه بخوانند؟، همين شد كه به او هم گفتم، انتخاب بي‌معني‌ست، فرقي نمي‌كند، وقتي روبروت كسي مي‌نشيند، حالش از تو، مي‌داني از تو، نه براي تو، براي ياد خودش، براي آن‌كه خودش را تكرار مي‌كني، مي‌ريزد به هم، مي‌خورد به هم، وقتي مي‌خورد به تو، مي‌خورد به خودش، فرقي نمي‌كند، نه اين رنگ، نه رنگ ديگر، تو نمي‌خواني، بيش‌تر سرگيجه‌ست، به خاطر آينه، مردمك را مي‌گيري، هي خودت را مي‌گيري، توي خودت آينه، توي آن خودت را، مي‌گيري، گيج مي‌شود، منگ مي‌شود، مثل فشار، مثل پسرك، كيا مي‌گفت، همه‌ي خانواده‌اش مرده، فرقي نمي‌كند، زلزله‌ي بم،‌ تصادف، بمب، جنگ، مرض، زندگي، شهر، بهت مي‌شود، مي‌ايستد روي جسد، مي‌ايستد روي گوشت، مي‌ايستد و تماشا، مي‌ايستد و بغض ندارد، مي‌ايستد و اشك ندارد، آب ندارد،‌ حالا فكر كن، بروي توي خرابه‌هاي جنگ، توي خرابه‌هاي قحطي، به تجاوز، به پستان بريده افتاده، به لنگ‌هاي كنده افتاده، به خون، به بوي لاشه، تجاوز، انتخاب بي‌معني‌ست، وقتي حالش به هم مي‌خورد،‌ از خودش، از خودت، مي‌گويم خيلي شبيه خودمان، بيشتر شبيه زندگي، ببيني،‌ صبح مي‌شود، بلند مي‌شود، چاي و آفتاب، چاي و عجله، چاي و دير، چاي و رفتن، بعد آن‌جا، هر‌ جا، همان آدم‌ها، ديروزي، فردايي، تكراري، با حرف‌هاشان، با نگاه‌هاشان، با همان كارها، اين را امضا، او را صدا، آن را دعوا، فرستادن، مهر كردن، طرح دادن، شنيدن، نگاه كردن، اين‌ها، تو، وسط اين‌ها، چه مي‌كني؟، فكر مي‌كني، نمي‌كني، مي‌دزدي، نمي‌دزدي، خيلي شبيه‌ است،‌ مدام تكرار دارد، روح‌اش را تكرار مي‌كند، آدم‌ها، اسم‌ها، عناوين، عوض مي‌شوند، چيزي عوض نمي‌شود،‌ نمي‌تواني بگويي اين كيست،‌ آن يكي،‌ ديگري، همه‌شان ديگري، همه‌شان با ضعف، با غرور، با صدقه، با نگاه، ديگري، فعل اما، تصوير نيست، مي‌تواند باشد، حد مي‌گذارد، بر مي‌دارد، به اين حد فكر مي‌كني، به آن قد، به آن چشم، به دور آن سينه، به دور كمر ديگري، به چشم او، به چه بگويي، به چه بشنوي، تكراري، تكراري، كه با يك قطع، كه با يك وصل، كه با يك درنگ، كه با يك نخ، به هم، به تو، به ديگري، به چيز،‌ سنجاق مي‌شود.
فرق نمي‌كند، هرطور،‌ بچيني، نه بچيني، كسي كه بخواند، نمي‌خواند، دنبال چيست آن‌كه بخواند،‌ چرا بخواند، از مرتضي بپرسم، بگويد نمي‌دانم، مي‌گويد خيلي چيزها، آدم‌ها، توي همين خراب‌شده، واقعن خراب‌شده، زلزله كه بيايد، شهر بشود آشوب، نه، نمي‌خواهد، كم ندارد،‌ بميرند، بسوزند،‌ تركه‌ها، تخم‌ها، فرقي نمي‌كند، مي‌گويم اين روشن‌فكري، اين ادابازي، از كمر خودش مي‌زايد، فرقش اين است، بهتر، بدتر، نمي‌دانم، از چهار تا كتاب شروع مي‌شود، از چهار تا اسم،‌ از چهار تا عكس، از چهار تا نقاشي،‌ از چهار تا فيلم، بعد يكهو زبانش، يكهو چهره‌اش، يكهو همه چيز، مي‌شود ديگري، شبيه يك آقايي توي فلان كتاب، شبيه يك خانومي توي فلان فيلم، عمق ندارد، عمق كجاست؟،‌ عمق چيست؟، ببيني اين‌طور با بهتري زندگي مي‌كني، با آرامش، كدام آرامش؟، رسيدن به اسم، به خوابه، به پياله، به علف، نه، همه‌اش اين نيست، اين ابتدايي‌ش، يك‌روز، يك‌هو، هيچ‌چيز نيست، كسي نيست، همه توي همين راه، همه توي همين خط، يكي شوهر كرده، يكي رفته جايي، يكي دارد مي‌رود،‌ يكي بچه آورده، يكي كتاب آورده،‌ يكي فيلم آورده، يكي دارد فكر مي‌كند،‌ هيچ‌كس نيست، اين عمق دارد، يعني از پوست مي‌گذرد،‌ من مي‌گويم كه مي‌گذرد، تعريف‌اش نكنيم، كسي مي‌گويد، مرز ندارد، چرا تعريف‌اش نكنيم؟، چرا فكر نكنيم به تعريف؟، چرا نگذريم؟، تعريف كه نكني، اين است كه تعريف ندارد؟، نمي‌داند، از يكي مي‌پرسد، از هركه، چه فرقي مي‌كند، بايستي توي مترو، بايستي توي ايستگاه، توي ماشين خودت، پنجره پايين، از پهلويي، از هر پهلويي، بپرسي، بگويي شما چه چيز، شما چند تا چيز، شما زندگي، شما هر چيز، را، تعريف مي‌كنيد، مي‌چينيد؟، از كه بپرسد، فرق نمي‌كند، پيش استاد، پيش دكتر، پيش فلاني، فرق نمي‌كند، همين‌كه مي‌برد توي خودش، احمد مي‌گويد، محمد مي‌گويد، محمود، حميد، حامد، ببيني، انگار حشيش، انگار تخدير، انگار مرز، شكسته،‌ بسته،‌ افتاده به جاي ديگر،‌ به حد ديگر،‌ فرقي نمي‌كند، هر كه بگويد، همين را مي‌گويد، مي‌شود اعتياد،‌ مي‌لرزد،‌ صبح مي‌شود، چشم‌هاش درد، دست‌هاش، بازوش، از خواب، نه، از بيداري، سيگار بگيرد،‌ ناشتا، امير مي‌گويد مي‌رود تا، همين الفِ تا را بگير، مي‌رود بالا، مي‌شود ستون، آسمان را بالا، ابر را بالا، خورشيد را بالا، ماه را، سايه را، نگه مي‌دارد، همين الف، كدام الف؟، به كيا مي‌گويد، بارها مي‌گويد، كيا مي‌گويد، او مي‌گويد،‌ كاوه مي‌گويد، امير، مرتضي،‌ احمد، افشين، حميد،‌ حامد، همه‌ي اسم‌ها، اسم‌ها، به علي بگويم اين‌ها اسم‌اند، كنار من، دور من، نزديك من، مي‌چرخند، نه نزديك، نه دور، چرا نباشند؟، خود من، خود تو، چرا نباشند؟، فرق نمي‌كند، مي‌گويد عمق ندارد، مي‌گويد انگار عادت، ليز، سر بخورد آدم، غلت بزند آدم، كه بگويد، كه حرف بزند، كه هرجا بنشيند، شبيه باشد،‌ شبيه نباشد، بالاخره،‌ يكي، هركي، شبيه، يادت هست؟، مي‌گفت كه خودت را، كه چه چيز خودت را؟، به قول كيا، به حرف كيا، كپي بريزي، كپي بسازي، از خودت، توي ديگري، توي آن ديگري، كه بشود تو، توي ديگر، توي ديگري، كه حظ، كه چه!، كه همه، هركس، بماند، همان‌جا، هرجا، فرق نمي‌كند،‌ اسمش جا، هرجا، اسمش را برداري، بگذاري تو، حالم را به هم مي‌زند، مي‌روم پيش او، مي‌آيم پيش تو، مي‌روم آن‌جا، هر جا، هر كس، ببيني،‌ انگار خودت، چطور مي‌تواني، حالت را به هم مي‌زند، مي‌فهمم، ستاره هم همين شد، ماهي هم همين، بازو همين، دست، انگشت، خشونت مي‌شود، خشونت از كجا مي‌آيد، كجا مي‌ريزد، تا به خودت، تا به تيغ، تا به خون، برق هم آدم را مي‌گيرد، خيلي ساده، سه فاز، يك فاز، هزار فاز، از تو مي‌سوزي، مثل برق، برق مي‌سوزي، خاكستر رگ، خاكستر خون، خاكستر استخوان، ترس دارد خودت را ببندي، ترس دارد ديگري ببندد، بسته‌اي اما، ببيني، بسته، شكسته،‌ مي‌گويد خسته، مي‌گويد دسته‌دسته، مي‌گويد نه به خاطر وزن، نه به خاطر دنباله انداختن، مجموعه‌ي اين دنبالك‌ها، به خاطر بالك‌ها، سوخته، دوخته، ببيني، به او بگويد، امير بگويد، فرقي نمي‌كند، خاله‌بازي‌ست، مي‌گويند، زندگي، نه صدابازي، نه تفنگ‌بازي، نه توپ‌بازي، نه زن‌بازي، نه آدم بازي، قوادي‌ست، بيشتر، جاكشي‌ست، بيشتر، تفاله‌بازي، ته‌پاله بازي، تن‌بازي،‌ تن‌نازي، بيش‌تر، فرق نمي‌كند، توي اين فرم،‌ توي اين شكل، توي هر شكل، توي هر رسم، توي هر نقش، توي هر چه بريزي، آب كه باشد،‌ مي‌گويي آب، سرخ مي‌شود، خون، زرد مي‌شود،‌ شاش، سفيد مي‌شود، مني، فرق نمي‌كند، همه‌اش رنگ، هر رنگ،‌ همه‌اش فرم، هر فرم، توي اين بسته كود، توي آن بسته شكلات، اين‌جا درخت، آن‌جا تبر، فرق نمي‌كند، خل‌بازي‌ست،‌ مي‌فهمم، پاكش مي‌كني، دوباره بنويسي، همان را ننويسي، يك‌چيز ديگر، يك جاي ديگر، همان‌جا، اسم‌ها فرق كند، جاها فرق كند، مي‌دانم، دستت به دست من، به رسم من، كه مي‌خورد، به هم مي‌ريزي، به هم مي‌خوري، چرا من؟، فرق نمي‌كند، نمي‌ماند، مثل من، نمي‌تواند، هميشه، برق هست، تيغ هست، علامت هست، امير مي‌گويد دنباله‌بازي، دنبالك‌بازي، وزن‌بازي، كلمه‌بازي، واژه‌ - بازي، واژن – بازي، به تو،‌ به نعل، به سم، به ميخ، به ديوار، به گچ، چرا گچ؟، كيا مي‌گويد دارد چه مي‌شود؟، مرتضي مي‌گويد چه‌مان شده؟، مرتضي مي‌گويد اين دو ماه هم به اين، اين ماه هم به اين، به اين‌ بازي، به اين رسم، بگذرد، اسفند، اسفند ليلا، اسفند هزار تو، اسفند من، اسفند مرتضي،‌ نمي‌گذرد، مي‌گذرد،‌ اين‌ مي‌ماند، سرش مي‌شود اسفند دانه، روي سوختن من، روي سوختن تو، روي سوختن مرتضي، روي سوختن ستاره، روي سوختن ليلا، سوختن نفيسه، چه رسمي‌ست، سوختن بو





ببيني ال، دلم گرفته، افسرده بودم، نفيسه بردم آن‌جا، توي آن آبي، توي آب، از خوابش پريدم، پريدم بيرون، از نفيسه، بي نفس، قناري توي پاسيو، توي خانه‌ي قديمي، توي پدربزرگ، مي‌خواند، قناري نبودم، قمري صدا ندارد، مي‌نشيند روي رف، پشت پنجره، تو نمي‌آيد،‌ طوق دارد، چه خاكستري‌ست، دلم گرفته بود، قناري توي قفس، مي‌خواند قناري، مي‌برد كجا، آن‌جا، آن بالا، آفتاب، دارد مي‌سوزد، مي‌سوزد قمري، صدا ندارد، از خوابش پريدم، پريدم بيرون، سر را زير بالش، گوش را توي بالش، مي‌گيرد، كه نشنود، قمري صدا...، پشت پنجره، تكانت مي‌دهد، دست كوچك دست، محمدرضا، بالاي سرش، بالاي بالش، صداي كوچك صدا، دارد مي‌ميرد؟، بگيريش، بياوري‌ش تو، غذا ندارد، دانه ندارد، مي‌گويد چه؟، مي‌گويد از خوابش پريدم، پريدم بيرون، چه را مي‌گويي؟،‌ مي‌گويد برو، تشر مي‌زند به بچه، مي‌گويد تا صورتش را نبيند، تا چشمهاش را نبيند، مي‌گويد ماندرين، مي‌گويد مان در اين، افسرده بودم، نفيسه آمد، كجا مي‌بريم؟، پريدم بيرون، ماند، تنها، آن‌جا، وقتي آمد، ديگر نبود، رفته بود، پريده بود، مي‌گويد دارد مي‌ميرد، مي‌گويد كه؟، مي‌گويد بيا، مي‌گويد بلند شو، مي‌گويد كي بلند مي‌شود؟، مي‌گويد جان ندارد، نمي‌پرد، گفتم پريدم، پريدم بيرون، مي‌داند، سرش توي بالش، گوشش سنگين، تشر مي‌زند، تا صورتش را، تا نگاهش را، مي‌گويد دهانم تلخ، مي‌گويد بوي تمام معده‌ام، مي‌گويد بوي تمام صفرا، مي‌گويد بوي لاشه، مي‌گويد دارد مي‌ميرد، بلند مي‌شوم، پشت پنجره، راست مي‌گويد، من كه پريدم، صداي قناري، قمري بودم، دست كوچك دست، توي دستت، فشار كوچك، بازي كوچك، بياورش تو!، اين‌طور كه مي‌گويد، هر طور كه بگويد، صدا ندارد، اين‌كه قناري نيست، اين قمري‌ست، كبوتر نيست، مي‌داند، كبوتر چيست؟، مي‌گويد آن‌كه كفتر چاهي‌ست، اين‌كه قمري‌ست، كبوتر چيست؟، فكر مي‌كند، نمي‌داند، نديده‌ام، پريدم بيرون، دلم گرفته، چيزيش نيست، كرچ است، كرچ يعني چه؟، مي‌خواهد بميرد؟ محمدرضا مي‌پرسد، فكر مي‌كند، مي‌گويد شايد، مي‌گويد كمي، مي‌گويد نمي‌داند، مي‌گويد تو نديده‌اي، مي‌گويد بيست سال، مي‌گويد چقدر زياد، چقدر فاصله، بچه‌ست توي شكم‌اش، مي‌خندد، مي‌گويد توي شكمش؟، مي‌گويد پرنده‌ست، يك‌طوري مي‌گويد، هرطور مي‌گويد، مي‌ترسم صورتم را، مي‌ترسم نگاهم را، نبيني، مي‌گويد خوب؟، مي‌گويد تخم مي‌گذارد، بچه توي شكمش نيست،‌ مي‌گويم همان، مي‌گويم توي شكمش تخم، مي‌گويم بيست سال، مي‌گويم بعدن مي‌فهمي، مي‌گويم چه بگويم؟، مي‌گويم كرچ است، همين را مي‌گويند كرچ، دلم گرفته،
يعني دارد نمي‌ميرد؟
قناري و پاسيو، صدا و گل‌خانه، قمري و پنجره، قناري و كوچ، قناري و قمري، كرچ، كرچ، نمي‌ميرد، نمي‌دانم، شايد، كسي نمي‌داند، من هم نمي‌دانم، يك‌باره مي‌ميرد، خبر نمي‌كند، مي‌افتد، شايد هم دارد نمي‌ميرد، تو كه نديدي، بيست سال، كم نيست، انگشت كوچك انگشت، مي‌فشارد وقتي، نبيني صورتش را، نبيني توي‌اش را، توي‌اش چه خبر؟، توي ما چيست؟، دلش مي‌خواهد، بگويد، نمي‌گويد، بپرسد، نمي‌پرسد، تو هم دلت گرفته؟، از محمدرضا، از قلب كوچك قلب، دلت گرفته؟، توي ما هم هست، توي همه هست، چرا بگيرد، گرفتن يعني چه، يعني پر از فقر، پر از كوير، پر از كهير، پر از راه، پر از خون و رگ و آب، نمي‌دانم، تو مي‌داني؟،‌ چقدر خنده، خنده‌ي كوچك لبخند، قناري، قناري خنده، مي‌بيند صورتش را، مي‌بيند توي‌اش را، سكوت مي‌كند، قهر مي‌كند، مي‌رود، بر مي‌گردد، دوباره، دوباره نگاه، نگاه كوچك نگاه، خيره‌ي كوچك خيره، چقدر حيا، چقدر خجالت، مي‌رود، حرف نمي‌زند، صدايش مي‌كند، مي‌گويد محمدرضا، مي‌گويد نرو، مي‌گويد حرف بزن، مي‌گويد دلم گرفته يعني اين، مي‌گويد يعني تو مي‌روي، يعني حرف نمي‌زني، يعني دلت گرفته، خودش را مي‌اندازد، توي دستت، مي‌گويد ببيني ال، ستاره كه بسوزد مي‌شود خورشيد، ستاره نقره، ستاره كه مي‌رود مي‌شود سوختن، ستاره قرار، ستاره كه مي‌رود شب، مي‌شود شب، هميشه يك‌جايي شب مي‌شود، هميشه يك‌جايي مي‌شود ستاره، مي‌داند كه مي‌شود ستاره، مي‌رود از نگاه من، مي‌رود آن‌جا، مي‌نشيند آن‌جا، مي‌شود شب آن‌جا، مي‌داند و مي‌رود، يك‌طور كه انگار، هيچ‌طور، طوري نشده، بروم، صبح شده،‌ صبح مي‌آيد، من مي‌روم، از خوابش پريدم، پريدم بيرون،‌ رفته بود ستاره، تنها، نفيسه، نفيسه تنها، بيرون مي‌پرد، بيرونِ تو، نمي‌فهمد، بيرونِ تو پريدن، نه تنهايي، بيرونِ تو رفتن، نه غريبه‌گي، كاش بفهمد، نمي‌فهمد، مي‌گذاردش آنجا، سر نمي‌رود، ديگر، تمام مي‌شود، ديگر، سر ريز، لب‌ريز، ريز ريز، نمي‌شود، ديگر، كاش بفهمد، دلم گرفته، از خوابش مي‌پرم، پريدن بيرون، پدربزرگ، صداي قناري، كلافه‌ام، چقدر كلافه، چرا ناله، چرا اين‌طور، مي‌گويد به خاطر گل، مي‌گويد به خاطر آفتاب، مي‌گويد به خاطر ابر، مي‌گويد آن بالا، مي‌گويد آن خيلي بالا، پدربزرگ، بيدارش مي‌كند، پايش را مي‌كشد، دستش روي كف پاي او، مي‌مالد، مي‌گويد درد مي‌كند، مي‌گويد مي‌داند، مي‌داني، خواب اين قناري، نازك، صداي اين قناري بي‌قراري، چرا اين‌طوري‌ست؟، چرا امروز اين‌طوري‌ست؟، مي‌خندد، مي‌داند، شب نمي‌شود، مي‌گويد ستاره نمي‌شود، نمي‌دانم اين چه حالت، دلم گرفته؟، فقط، فقطِ ال، چرا قناري؟، كجا رفت؟، يكهو ديگر، صدايش نيست، مي‌گويد يكهو نيست، كجا رفت



دفتر سفال
بیست و دوم اسفند هشتاد و پنج

Monday, March 12, 2007

خودگاهان / هفتم

فاصله، ختم را گفتم و منتظرم ماند، و نه، دروغ می گویم، منتظر ماندم. برگشتم که بگویم لجن روی زخم ریختن خون را بند می آورد، تمام می شود که آنها لجن را روی زخم نهادند. برگشتم بگویم دیر کردی. نه ! نبود. فاصله، میان آشنایی کوچه که او رفته بود تا برگردد، منتظر ماندم، و نه، دروغ می گویم، منتظرم ماند. انتظار مثل محفظه ی پلکها سبز شد گوگرد آن دورها، آن نزدیکیها ولرم می شد، و حس می شد،
گفتم دیر کردی
گفت کردم
گفتم نه
و نه گفتم و هوا ابر بود، ابر خوب گوگرد خوب بود، خوب بود، خوب بود و مهر خواب می گرفت تا دستم را گرفت، قوت مهر می شدم و فکر می کردم، باید آن را که آن گوشه ی آسمان کز کرده است، از همه ی آسمان گرفت و ضیافت داد.

- داستان رفته ها که نمی آیند، مجموعه داستان برجهای قدیمی؛ علی مراد فدایی نیا -



خودگاهان
هفتم.



مي‌نشيند وقتي،‌ همه‌اش بازي‌ست، بازي‌ در مي‌آورد، نقاب، گفت اين‌ها همه‌اش، گفت بد بود، خيلي بد، هميشه همين مي‌شود، يكي مي‌آيد، فكر مي‌كني يكي‌ست، يكي‌ نيست،‌ بيش‌تر خودش نيست، بيش‌تر ديگري‌ست، تو مي‌خواهي بپذيري، مي‌خواهي هماني كه هست، مي‌خواهي بفهمي‌ش، مي‌خواهي بگويي نمي‌تواند اين‌طور، نبايد اين‌طور، طور ديگري‌ اما، يك‌جاي ديگر، يك چهره‌، تك چهره، خودش نيست، راه مي‌روي، راه مي‌بري، مي‌برد، مي‌روي كجا، راست مي‌گفت، اهلش نبودي، اهل بودي، نبود، برود بگويد چرا اين‌طور شد، چرا بازي در آوردي، هميشه نقشه، هميشه طرح، يك سينه بود، يك دشت سينه بود، بي پست،‌ بي‌بلند، بي‌ستون، چرا اين‌طور؟، بگويد باور كردم، بگويد مي‌داني، مي‌دانستم اشتباه، مي‌دانستم فريب، مي‌دانستم يك رنگ، يك دست، بگويد اما گفتم شايد، بگويد گفتم جور ديگري، پشت اين عروسك، پشت اين پرده، پشت اين‌ها، كسي باشد، مردي، دستي، سينه‌اي، نبود، بگويد نبودي، بگويد كاش نبودي، نيامده بودي، حالا بشكند، دلم، نفسم، قفس سينه‌م،
نمي‌تواند تند باشد، كند مي‌شود، نمي‌تواند آرام باشد، توفان مي‌شود، مي‌رود بگويد، دخترت، بگويد دخترهايت، دلم براي‌شان، براي آن روز، براي آن شب، براي آن بوي غذا، براي همه‌چيز، مي‌روم، برنمي‌گردم، تو هم، مثل من، بگويد گفتم مثل من نباشي، مثل من نمي‌شوي، شدي، مي‌روم، بچه‌ها، توي اين مه، لاي اين‌ مه، خودت را مي‌گويي پدر؟، مي‌گويي دوستشان داري؟، مي‌گويي همه‌ چيزت براي اين‌ها، كدام‌ها؟، با فريب؟، با رنگ؟، خودش را جمع مي‌كند، نزديك مي‌شود، دست مي‌دهد، مي‌گويد سلام، مي‌گويد خداحافظ، مي‌گويد مي‌روم، مي‌گويد تلخ بود، مي‌گويد آن‌طور كه مي‌گفتي نبود، نشد، توي سرت چه بود؟، توي دلت نبود، بگويد مگر من كسي بودم؟، من و اين همه؟، نمي‌تواند، مي‌گويد خداحافظ، دست تكان مي‌دهد، توي چشمهاش، توی خاکستری، توي نفسهاش، توي ضربان، توي نبض، بگويد مي‌روم، بگويد دلم براي دخترها، براي بوي خانه، زن خانه، مادر خانه، كاش پدر بودي، معني‌اش اين نيست، هميشه پدر، بزرگ‌تر است، هميشه پدر سايه دارد، هميشه پدر دارد مي‌ميرد، هميشه پدر ترس،‌ هميشه دل‌دل، هميشه كندن، آرام و توفان، به امير جديد، به امير تازه، رو مي‌كنم، بگويم چرا امير؟، مي‌گويد نمي‌داني؟، مي‌گويد پيدا نيست؟، مي‌گويد خودت بهتر، خودت بيشتر، خودت همه‌ را، هرچه را، كلاغ مي‌آيد، توي حوض، ماهي از دهانش، توي آب، آب مانده، آب تازه، مي‌شويد، ماهي، مي‌برد، سرش، چشمش، چه چشم‌هايش، مي‌گويد اين هم هست، نگاه كن، مي‌بيند، مي‌بيند و مي‌گويد از حالا، حالا چطور، حالا با كدام صدا،‌ با صداي من، صداي‌ات كنم، همان كار را كردي، نبايد، كسي نيستم، تو چرا؟، امير بازي، امير فريب، امير رنگ، امير گول، مي‌گويد كاش، مي‌گويد جاي تو، مي‌خندد امير، مي‌خندد كه من كاش جاي آن يكي، آن يكي هم جاي ديگري، آن ديگري هم تا ديگري، و همين‌طور، بچرخد،‌ باز شود، برگردد، برسد، به تو، دوباره، هريك، ديگري، همه ديگري، ديگري تو، ديگري من، مرتضي مي‌گويد ديگري، پذيرفتن،‌ فهميدن، من هم گفتم، ز گفت اين نبودي، ز گفت همان كار را كردي، فكر مي‌كنم، راست مي‌گويد، مي‌روم، مي‌گويم تو هم نبودي، مي‌گويم مي‌روم، مي‌گويم اشتباه كردم، هميشه مي‌دانستم، نمي‌خواستم باور، نمي‌خواستم قبول، كلاغ خيس، خيس چندش، ابر و اين خورشيد مرده، ابر و باد، مرتضي مي‌گويد كاش باران ببارد، كي مي‌گويد كاش باران بگيرد، چه بلايي، چه مي‌شود، چرا اين‌طور مي‌شود؟، كي مي‌گويد، مي‌گويد ستاره، مي‌گويد دختر، مي‌گويد ماهي، ماهي ستاره، ماهي لخت، ماهي مرگ، بهت مي‌گيرد امير، شاخ مي‌آيد، سبز مي‌شود، جاي‌اش خارش، جاي‌اش ماهي، مي‌گويد چه‌مان شده؟، نمي‌داند امير، نمي‌داند كي، نمي‌داند مرتضي، به كي، به مرتضي، به راه، مي‌گويد همين‌طور بايد باشد، به مرتضي مي‌گويد گول بود، فريب بود، مي‌گويد نمي‌داند، مي‌گويد بايد به او بگويد، مي‌گويد يك روز، مي‌گويد مي‌ايستد روبروش، مي‌گويد آن‌طور كه مي‌گفتي، آن‌طور آن حرفها،‌ تعهد بيزارمان كرده، گول تعهد، گول انسانيت، مي‌گويد مرتضي، مي‌گويد و به چشم‌هاش، به رنگش، به ناخودآگاهش، نگاه مي‌كنم، به مرتضي بگويم نگو، بگويم فايده، نتيجه، برآمد، بس‌آمد، هيچ، هيچ، حالا اين‌ حرفها، حالا تازه‌تازه، اين حرف‌ها، كهنه‌كهنه، هميشه اين‌ آدم‌ها، هميشه بازي، نقاب، مي‌گويم امير نه، گفته بودم امير نه، تو را به امير، نه، مي‌گويم مي‌فهمم، مي‌گويم هزاربار، مي‌گويم هربار، مي‌گويم آن‌همه‌بار، مي‌گويم گفتم، نگفتم؟، بغ مي‌كند، مي‌بينم، مي‌بينم و كلاغ، مي‌بينم و منقار، مي‌بينم و ماهي، ماهي‌ي توي كلاغ، ماهي‌ي توي چندش، امير توي ماهي، امير توي تو،





بعد از آهک، بویت را دزدیده، گفتم به خاک واقعن سرخ، سرخ رفت، یکطوری، هرطوری، نگاهت را دزدیده، آویزان بود، که نبیند، او نبیند، تو نبینی، از میخ، از پشت سرخ میخ، از سینه به گچ، بعد از آهک، بویش، انگار آن همه بویش، می گویی شلاق، می گویی یکی من، می گویی بلند می شوی، می گویی تو می زنی، می گویی بلند می شود، می گویی او بر می دارد، می گویی نوبت، این بار، یک بار، یک بار، یکی یکی، نشستن، برخاستن، افتادن، می گویی او می زند، گفتم خاک سرخ، واقعن سرخ، برج سرخ، و آن طور، هرطور، که نبینی و نمی دانم، از آن راه، آن پایین، می گوید چرا نمی رسم، می گوید ساز، فکر می کند، این همه درخت، این همه لخت، نور شب، نور چراغ، سرخ، می زند توی مردمک، می زند توی بو، بویت را دزدیده، چرا نمی رسم؟، گفتم توی این گچ، نشانش دادم، گفتم خار میخ، وقتی می آیی، سینه، وقتی می آیی سرخ، به پایین رفتن ات، کجایی ال؟، می گوید و نمی رسد، آن جا واقعن سرخ، سرخ رفت، روی گچ، دیدی ندیدی!، اگر دیدی، کجاست؟، گچ روی میخ، روی بو، انگار، چشمهاش، انگار، صفحه ای که از میخ، از سرخ میخ، انگار، باز می شود، جوری که، هر جور، می تواند از چه باشد؟، می گوید سرخ، بعد از آهک، بو، واقعن سرخ، می نشینی، نوبت من، دست من، شره شره، سرخ، می گوید از چه باشد؟، آنوقت، دارد چشمهاش از فسفر، آنوقت فکر ال، آنوقت ساز، بر می خیزد، از آن همه سبز، فکر می کند درخت، فکر می کند عبوس، فکر می کند لخت، ساز لخت، می چسبانم، نبینی، بینی ام، نفسم، قفسم، به گچ، ساز توی گچ، زندان میخ گچ، آویزان، گفتم نمی بینی، گچ آویز، گیج ِ آویز، از بو، ببین، کنارش، من، ناز، تن، ناز، سینه، باز، تراز، انگار، برج، انگار، گنبد، واقعن سرخ، بعد از آهک، کم شدی، محو شدی، لاغر، لاشه، این همه می خواهم به او بگویم، کجایی ال، به تو می گویم، پشت حصار، نرده، نرده حصار، چرای چشمهام پشت حصار، پشت سبز، چرای چشمهام علف، توی گچ، بو، گفتی حق دارد، گفتی می ترسد، گفتی ترس هم دارد، گفتی چشمهات، واقعن سرخ، جوری که، هر طور، نبینی، ببینی، اما، نمی آیی، صدای پا، صدای سبز، صدای شلاق، نوبت من به من برسد؟، چرا نمی رسد؟، بنشینم، شره شره، روی دامن، روی پشت، رد انگشت شلاق، رد شلاله ی سبز، واقعن سرخ، اگر ببیند، می چسبم به گچ، آغوش دو تا، چرا دو تا، حصار دو تا، بلند، باز، از میخ، مرتضی نیست، به که بگوید، مرتضی نباشد، به که بگوید، می رود، نمی رسد، فکر می کند، دیوانه، می گوید دیوانه، می گوید نمی شنوی، می گوید نه، می گوید تن نمی دهی، می گوید نه، می گوید به صدا، می گوید به گچ، می گوید به چرا، می گوید به میخ، واقعن سرخ، نوبت تو که می رسد، نوبت که می رسد، می گوید بلند شو، بلند می شوی، نمی توانی، جان نه، دل نه، ال دل، ال گل، ال پشت حصار، حصار، نمی تواند، انگار به زانوش، انگار به قدرت زانوش، انگار به کف پاش، انگار هرجا، می سوزد، گوشه ی چپ، میخ، آویزان، لباس آویزان، دل آویزان، ساز آویزان، صدای آویزان، به گچ، به آهک، واقعن سرخ، بویش را دزدیده، نگاهش را دزدیده، می رسد، می گذارد روی رف، می گذارد روی طاق، روی چه، واقعن سرخ، رسیدن




ببینمت
نه ببینی، نه بنشینی، نه بشنوی،
می دانی، جایی مخفیش کردی، جایی گمش کردی؟، جایی بازش کردی، پنهانش کردی، می ریزد بیرون، یکهو می ریزد بیرون، به خودت می آیی، دستت روی تیغ، تیغ گوشه ی چشمت، تیغ گوشه ی ابروت، آن وقت، هر وقت، وقتی که می ریزد، می فهمی، کج می شوی، دلت می خواهد، برگردد، بر نمی گردد، می آیی پایین، دستت را، عجزت را، آخرش می افتی، می دانی، افتاده ای، نگاه نه، قرار نه، صدا نه،
برویم
نه، کجا؟
هرجا، برویم
بروی اتاق، بروی پشت کتابهات، پشت قفسه هات، قفس نفس،
نمی دانی، نمی بینی، نه دیدی، برویم، دیدی؟، نگفتم، حواست بود؟، نه بود، به خواندن بود، به صدات بود، به صدای من، فکر می کردی، اگر من بخوانم، می شنوی؟، خواندم، نشنیدی؟، بلند شدم، رفتم، آویزان بودی، نمی دانستم، مال تو، بوی تو، اندوه تو،
برویم
نه، کجا؟
هرجا، این جا، نمی دانی، ندیدی، رفتم و افتادم، از بالا، نگاه، نگاه، گفتم بدهید به من، گفتم تشنه ام، گفتم آب، گفتم هرچه باشد، نمی دانی، این جا، توی این بازو، صدایی هست، می روم نزدیک، بوت می کشاند، بوت توی دیوار می کشاند، توی سفید می کشاند، انگار بو توی برف، انگار بوی رها، بوی تو نه، بوی این عطر، عطر تو نه، عطر بازو، عطر سینه، عطر قفس
برویم
نه، کجا؟
هرجا، نمی دانی، نگفتم، نه دیدی، اگر بشنود، نه می شنود، نه می آید، نه می خواند، آن صدا از صدای من، آن ساز از ساز من، آن آواز از آواز من، می روم، روی چهار پایه، روی چهار گوشه، دستم را، زیر پام آب، زیر پام خالی، زیر پام قعر، عمق، تالاب، روی موج، سوار موج، روی کوچ، سوار کوچ،
برویم
نه، کجا؟
نمی دانم، هرجا، بشود، نبیند، اگر ببیند، چشم هاش علف، چشم هام شبنم، نگاهش ته دارد، نگاه او ندارد، ته اش که من ام، ته اش که تویی، ته اش که کارش این است، ته اش که به خاطر این نیست، ته اش که خودش هم نمی داند، ته اش که می کشد، به دیوار، انگار برف دزدیده بوش، کرده توی گچ، چرا گچ؟، همیشه گچ، ساز نمی شود، روی آن زن هم راه رفتم، حواست نبود، نبودی، داشتم روی سرش، توی سرش، می دانی، مچاله، بیچاره، یکهو پرید، دیدی؟، نمی دانستم، صورتم توی آبی ش، آبی ی تند لبهاش، آبی ی تند تنش، ندیدی، بوی آبی ی رگهاش، آبی ی بویرگش، توی خطوط شکسته، کج، توی گچ، بوش، دزدیده، گفتم دزدیده، حالا بروم خانه، بگذارم اش توی کمد، روی رف، توی قفس، بوش
برویم
نه، کجا؟
برای اینکه ال نفیسه، ال ستاره، به که بگویم؟، من به که بگویم؟، تو می گویی، او می گوید، می گویم بنویس، می گویم چرا همه اش من، می گویم دارم آتش، رگ آبی، آبی می سوزد، می گویم ال دریا، می گویم می دانم، من به خودم، به دستهام، به بازوهام، به ته کفشم، نگاه، نزدیک، دقت، باریک، به که بگویم؟، می گوید بنویس، گریه ندارد، حرف ندارد، صدا ندارد، چرا گریه؟ تو که نمی فهمی، کسی نمی فهمد، نمی توانند ببینند، می توانی؟، چرا بتواند، بگذرد، بگوید باشد، بگوید می آیم، کجا می آید؟، می داند کجا؟، می داند توی شیشه، حبس، توی کتان حبس، توی سرخ حبس؟، نه می داند، نه التماس، نه باور، بگذرد، جمجمه اش را روی، جمجمه اش را با، جمجمه اش را پتک، جمجمه اش زیر جنون خط، تو که نه می فهمی، به که بگوید؟، تکرار نشود، دوباره نشود، ال ز، می فهمی؟، ال ساز، به که بگوید؟، ال من، جواب ندارد، چشمهاش گچ، سینه هاش گچ، بازوش گچ، به که بگویم؟،
برویم
نه، کجا؟
بلند می شوی و می روی، می روی و نگاه نمی کنی، نگاه نمی کنی و برمی گردی، برمی گردی و نمی بینی، بهار را می بینی، بهار امسال عینک، بهار امسال کلافه، بهار امسال، می گوید خوبی، می گوید خوبی!، می گوید برویم هوا، می گوید برویم راه، می گوید برویم پیاده، می گوید برویم می روم، می گوید نمی خواهم برود، می گوید برگردم، می گوید ببخش، می خندد، می فهمد، نمی فهمد، چه را بفهمد؟، نه تقصیر صدای تو، نه تقصیر خواندن تو، نه تقصیر آوای ساز، انگار، تقصیر سال، بهار نگاه می کند، بهار رفتنش را، بهار پشت کردنش را، بهار امسال عینک، می بیند





"محمد از بالاي كوه بي بي شهربانو سر مي خورد پايين"،
مرتضی می گوید، همه چیز می چرخد، خیلی چیزها که آن ته ها، خیلی چیزها که توی مه، همین طور است، آن چیزهای قدیمی، آن آدم ها، این محمد، محمد گرگ نیست، می گوید بی بی شهربانو هم پ، شاید هم باشد، نفیسه که کوه نیست، نبود،
" سر مي خورد مي گويم تا صداي خورد شدن استخوان هاش به گوش نرسد. وگرنه خورد شده بودند استخوان هاش. چه استخوان هايي"،
مرتضی می گوید، هر شب خواب، محمد می رود دنبال برادرش، برادری نداشته محمد، هر شب خواب، من که نمی دانستم، همه چیز لرزید، لیز خورد، افتاد، بغلش کردم، این محمد را، آن محمد نه، آن یکی نه، آن یکی هم نه، می دانی، می گوید توی این همه اسم، توی این همه آدم، کجایش را بگیرم، هرکس می آید، یک جایش را می گیرد، من بغلش را گرفتم، کاش بزرگ نشود، محمد، نشود برادرم، حالا، فکر که می کنم، آن محمد، این محمد بود، که رفت دنبال برادرش، که من بودم، خیلی بعد، گریه می کرد محمد، گفته بود برادرم می آید، می فهمم، برادر، خیلی مهم است، به مرتضی می گویم،
"اين محمدِ ديگري است كه خورد شده بود استخوان هاش وقتي سر مي خورد پايين از بالاي بي بي شهربانو. مي گفت دوستش دارم و مي خواست خالي كند خشاب را توي سينه اش"،
تو بگیر آن یکی، تو بگیر آن دیگری، کدام شان؟، هر کدام، دنبال برادرش، دنبال من، بعد سایه، سایه ی پا، سایه ی اره، سایه ی سیاه، چقدر خواب، همه چیز می آید، من با تصویر، من با صدا، من با همه ی محمد، چقدر خواب، عنکبوت، صداش بمب افکن، صداش موشک، آن که توی بغلم محمد بود، خودم بودم، بچه بود محمد، تازه فهمیدم، خودم بودم، برادرم، خودم بودم، ترسیده بودم، بغلش کردم، گفتم می رود، گفتم این صدا، این پاها، این سایه، محمد آمدم، گریه آمدم، گفتم برادرم، بغلم کردم، یادم نمی رود،
"چه استخوان هايي. بلور بود انگار. مي دويد هر شب تا خانه‌ي خيابان هشتم. نامه را مي انداخت تو از درز در. هر شب يك نامه. آن قدر نامه بود كه تلي بود هم قد بالاي بي بي شهربانو"،
مرتضی می گوید، مو از دهانم می کشیدم، چقدر مو، چقدر خواب، چقدر سایه، یک گلوله مو، یک کلاف کرک مو، سیاه سیاه، می کشیدم بیرون، از لای دندان هام، از لای دندان تازه ام، گفتم تمام می شود، گفتم می آید، گفتم سایه می رود، گریه می کنم، توی بغلم، برادرم، محمد، دیدم محمد می رود، دنبال او، دنبال من، من می آیم، صدای موشک، صدای بمب افکن، می گوید چه حرفی ست!، این همان محمد، همان گرگ، چه حرفی ست، می گوید فراموشش کرده بودم، سه سال، کم نیست، خودش را انداخت، قل خورد، می گوید گرگ می افتد، قل می خورد و می افتد، پایین بی بی شهربانو، پایین بی بی، پایین شهر، پای بانو، می گوید اما این همان محمد نیست که گرگ شد، می داند، می گوید می داند، این همان محمد نیست، مرتضی اما، همان مرتضاست، برادر همیشه برادر، این جاش سخت، این جاش توی بغل، این جاش می رود، این جاش سایه، موشک، بمب، مو، مرتضی می گوید
"تمام می شود محمد، پیش چشمم، پیش نگاهم"،
می گوید انگار آن پایین ایستاده بودی، می گوید انگار، می گوید شاید، می گوید نمی دانم، می گوید دنبالش دویدم، می دوید بالا، نمی رسیدم، نفس نبود، پا نبود، پر می زد محمد، می گوید می فهمم، من هم پر زدم، چقدر خواب، چه قدر خواب، می گوید اما همان بود، من نمی دانم، اما همان بود، مرتضی می فهمد، مرتضی نمی داند، مرتضی محمد خودش را می گوید، مرتضی دوستش را، من خودم را، برادرم، دایی ام، می گوید آنجا صدایت می کنند؟، می گوید یادم نمی آید، عجیب، تنها، آنجا، محمد را تکان می دهم، چقدر نیستی محمد، مرتضی می گوید، صدای پاشنه توی سنگ، صدای کلاغ توی پاشنه، کلاغ توی پاشنه، می گویم می رود، محمد سر تکان می دهد، محمد می افتد پایین، می شود شهر، می شود بانو، مرتضی می گوید پیش چشمم، تمام می شود، می شود بی بی



دفتر سفال
بیست و یک اسفند هشتاد و پنج

Saturday, March 10, 2007

خودگاهان / ششم

من از همه ی غروب دیوانه ترم
اکنون
سکوت هلهله ی گم را
به آبهای دیگر بیامیز
به اقیانوسهای دیگر
که من از همه ی غروبها دیوانه ترم

- محمدرضا اصلانی -




خودگاهان
ششم.

توی آب، کنار درخت، توی آب، کنار سنگ، توی آب، کنار ماهی، ماهی از کشاله، ماهی از زانو، ماهی از زیر بغل، ماهی، ماهی، ز گریه می کند، نمی داند او دیگر نمی تواند، چیزهای تو دستی، حرفها، نباید صدایت، نباید گریه، می نویسد، ز می رود، به صدایش گوش می دهد، دوباره گریه، بر می گردد، تو چه کار کردی؟، نمی داند، چه بگوید، حق داری، همه دارند، م هم حق دارد، همه ی آن ها، حق داشتند، سین حق دارد، صدا نداشتند، نمی رفتند، بشکن، نمی گوید، چه بگوید؟!، صدا را بشکند؟، می شود؟، کاری نکردم، رفتن، تازه که نیست، همیشه می رود، یک جایی نیست، همه جایی ست، کسی هم گفته بود، او و آن ها، ز به خودش، به دستهاش، به صداش، به چشمهاش، می تابد، سر می خورد، توی آب، کنار سایه، توی آب، نور سبز، توی آب، ماهی، ماهی، خودش را از بو، خودش را از صدا، خودش را از لمس، خودش را از آب، بشوید، چه کار کردی؟، نمی دانم، می روم، بدانم، می آیم، بگویم، نیستی، کسی نیست، کاری نکرده، اشتباه بوده، راست بوده، این را نمی داند، بعدن، معلوم می شود، بشکن، می شود؟، مرتضی می گوید، خبر نداری؟، می گوید نه، می گوید خوب است، می گوید نمی دانم، شب که می شود، خبر می شود، چراغ ها، همان چراغ ها، راه، همان راه، می گویی کجایی؟، یک جایی توی قبر، نمی گوید اما، یک جایی همین جاها، می فهمم، قبر، دور، دارد می پوسد، نمی رسد به پوسیدن، تمام نمی شود، یک جایی می ماند، یک جایی بر می گردد، یک جایی تکرار می شود، می رود لندن، بر می گردد، می رود پاریس، بر می گردد، می رود مونترال، بر می گردد، می رود آن کوچه، آن بالا، می نشیند، سکو، توی آب، آب، از هر طرف، ماهی، ماهی، از هر طرف، نگاهت می کند، نگاهت می کند، و سکوت، و دست، و زاویه، می گویم نمی دانم، می گویم نمی فهمم، می گویم با خودم، می گویم شاید، از دور، از آن راه، از آن همه خشونت، از آن همه چنگ، از آن همه پنجه، می مانم، تماشا، وقتی برگشت، توی راه، نشانش می دهم، به مرتضی، می گوید اوست؟ می گوید او هم هست، می گوید کیست؟، می گوید فراموش کرده ام، می گوید و می خندد، گلویم، آتش، گلویم، آواز، صدا را بشکند؟، می گویم نمی تواند همه را، نمی تواند آن جا، نمی تواند صدایش را، نمی تواند فرو کند، تنها باشد، بالای آن ها، بالای چشم ها، سرها، می تواند اما، دستهاش، بزرگ، سینه اش، فراخ، شانه ش، پهن، من هم اگر دستهام، انگشتهام، این قدر، نشانش می دهد، ببین، کوچک، نبودی، بزرگ بودی، بزرگتر، خودم را خالی، دریا را خالی، ماهی، ماهی، توی ات، توی آب، راهی، نه هر راهی، پیدا کردم، خشک می شوم، او هم خشک، دستهاش، چشمهاش، این طور می تواند، می گوید بایست دور، می گوید باید دور، می سوزی اگر نه، آن ها، ماهی، ماهی، خشک که نباشی، می سوزی، می گوید مهر نیست، می گوید جور دیگریست، می گویم این هم هست، می گوید می تواند باشد، می گوید جور دیگری ندارد، می گوید دور باش، نگاه می کند، توی سرم کهیر تازه ای باز می شود، توی رگهام، دستم، خراش، خار، او را که می بینم، می گوید می آید، ببینم اش، بگویم، آرام بگیرم، دستهاش، بزرگ، می گویم من تکیده، من شانه هام، من بازوهام، من سینه، من دست، ندارم، تکیده، پژمرده، افتاده، می گوید برای چیز دیگریست، راست می گوید، برای چه؟، سکوت می کنیم، برای هم، بیشتر برای من، به آمدنش فکر نکرده، به بودنش، به همیشه، به بلند شدن، نشستن، دیدن، شنیدن، همیشه ش، مهر هم هست، مهر در رفتن، برو، بمانی، می سوزی، از دور، از بالا، آن ها، تو، خود تو، می گوید، از بالای عینکش، از پایین سبیلش، می گویم بعید است پشت این دستهای بزرگ، پشت این رانهای بزرگ، پشت این کلاف گنده، انسانی، حیوانی نباشد، به مرتضی، نمی داند مرتضی، می گوید شاید، من هم سرم را می آورم بالا، می گویم من هم، کدام من؟، تو چه کار کردی؟، صدا می شکند، سکوت می شکند، ستون می شود، می رود بالا، پشت مه، پشت دود، دیدنی نمی شود، توی یکی از همین خیابان ها، خراب شود این خیابانها، توی همان خیابان، بر می گردم، پشتم، روبرویم، پهلویم، نمی بینم، صدای ز، همه جا، همیشه صدای ز، همیشه نگاه ز، همین را می خواستی؟، مرتضی می گوید نه، مرتضی می گوید نمی خواستم، می گوید چه می خواهی؟، می دانی؟، نمی خواهم، دروغ می گویی، می خوانی، همه اش را، سطر به سطر، نقطه به نقطه، دروغ می گویی، گریه می کنی، کز می کنی توی خودت، ناسزاش می گویی، دروغ می گویی، توی چشمهایت، دیده، توی رگهایت، دیده، توی دروغ هایت دیده، نمی خواهم، هیچ چیز، همه چیز، هرچه او بگوید، همان می شوی، همان را می گیری، ته خط، نمی رسی، دیشب درد، دیشب می میرم، دیشب تمام می شوم، دیشب تنهاست، دیشب خودش را می اندازد، دیشب می شود ماه، دیشب می شود ستاره، دیشب برسد، دیشب نمی رسد، دیشب می گوید ماهی، توی آب، از دستهاش، از رانهاش، بالاتر،





دستهایش توی سرش، دستهایش توی کهیرهای تازه، دستهایش روی خار، خارهای ماهی، خارهای خارماهی، می نشیند روبرو، کاغذ می شود، می شود مداد، می شود کشیدن، سیاه، سفید، سفید روی سیاه، نه، خاکستری، مربع های تازه، مکعب های تازه، دو تا چشم، دو تا آغوش، دو تا دست، نگاه می شود، آن یکی، آن چه را نمی بیند، می کشد، تماشا می شود، آن چه را نمی کشد، می بیند، لرز، صدای روی کاغذ، صدای مداد، صدای خودنویس نیست، خواندن ندارد، عکس، پرتره نیست، خالیست، کنارها، نقطه، نقطه، پر و خالی، دور، دورتر، می ایستد، یکی، پشت شیشه، پشت شیشه نگاه می کنم، آن دو تا، آن کاغذ، آن مداد، یادت می اندازم، من هم آن جا، می زنم به شیشه، نمی آید بیرون، سعی می کند، می خواهد، سر تاپا، چشم، خیره، نمی فهمد، تا بفهمد، خیلی دیر، می گویم دیر می فهمی، می زنم به شیشه، رو بر نگردانی، اگر برگردانی، او را ببین، نمی بینی، حواس ندارد، آن جاست، دست می زند، پا می زند، طفره می رود، نمی داند، می زند به دانستن، می زند به فهمیدن، می زند به راه، می گوید تو، می گوید هرچه، می گوید نمی دانم، می گوید و از تو، می گوید از روبرو، می گوید و از حال، وقتی برگردم، نیستی آن جا، وقتی برگردد، نیست آن جا، نبوده انگار، هیچوقت، همیشه، هرگز، یکهو همه جا، شیشه، صندلی، میز، بوی قهوه، بوی کاغذ، صدای پاشنه هاش، صدای سنگ، راه می افتی، می روی؟، پشتت را نگاه نمی کنی؟، نمی بینی؟، می گویم غسل، می گویم سفید، می گویم ردای سفید، بازوی سفید، دمپایی سفید، می گویم چقدر پیر شده، همین دیروز، همین تازگی، همین ده سال، یک چشم، یک پلک، افتادن، من با قامت تکیده، با رنگ تکیده، با گچ، کاغذ را نگه نمی دارد، پاره می کند، چیزی نگه نداشته، پاره کرده، شکسته، گفته بود بشکن، شکستم، راست نمی گوید، تکراری، غسل، بازو، پهلو، همه چیز دوباره، همان جا، همان آدم ها، توی این ده سال، هر شب، گریه، گریه، ریش هایشان، موهایشان، صداهایشان، سفید، پیر، شکسته، همان جا، من هم، نمی شناسند، به یاد نمی آورند، می گویند شما، می گویم حیرت، می گویم دیوانه ام، می گویم شده ام، می پرسد فرهنگ، می گوید چه کار می کنی؟، می گوید چقدر گذشته، می گوید ده سال ندیده ام ت، می گوید این همه نیست، پیر شدیم، سفید شدیم، عوض شده س، اسمش، نگاهش، صورتش، حالتش، یکی دارد به او می گوید، او در نگاه من بازی می کند، او در نگاه من فرو می رود، دنبال گناه می گردد، دنبال نگاه می گردد، پیدا می کند، سر می اندازد، می گوید دوستت دارم، می گوید من هم، می گوید چرا نمی آیی، می گوید می آیم، نمی داند آمده ام، نمی دانم سالها از آن وقت آمدنم، از آن وقت گم شدنم، از آن وقت عوض شدن، از آن وقت تنهایی، می گوید دیدن اینطور نیست، دیدن توی چشمهای شما، دیدن، توی دستهای شما، دیدن توی لرزش دستهایتان، اینطور نیست، خسته ام، خیلی خسته، نمی توانم ببینم و بمانم، کور می شوم، پیر شده اید، نمی گویم، نگاهش می کنم، نگاهم، توی نگاهش گره، توی نگاهش ابر، توی نگاهش گم، پشت چشمهاش، می گوید بیا، قایم می شوم، کاش بیایم، فکر می کنم، کاش بتوانم، فکر می کنم، کاش برگردم، فکر می کند، چه شد؟، فکر می کند کجا رفت؟، فکر می کنم وقتی برگردم، آن جا، هر جا، جای توست، نیستی، آن دور، توی آن نور، صورتی می آید، صورتی می رود، توی آن صورتی ی مرده، زیر آینه، کنار قاب، و سایه ات، نفرت می آید، سنگین است، هوا نیست، پنجره، در، پرده، هوا نیست، نفس، آدم، آدم، تو ماهی، نمی توانی توی عرق، توی آب باید، نمی توانی توی ماسه، توی آب باید، نمی توانی توی تنگ، تنگ، توی آغوش، توی زوایای گم حنجره، توی تارهای خاموش رگ، نفرت می آید، بالا، گوشت می آید، بالا، نفس می آید، بالا، خاک و کتاب، خاک و خانه، خاک و صورتی، سبز، ماهی، نمی شناسند، می گوید تارک می شوم، می گوید می شوم تن، می شوم خودم، می روم، می روم توی باغ، توی کوه، توی دشت، دشت دریا، دشت ماهی، نفرت می آید، انگار مجبور، انگار بی چاره، انگار عبث، انگار زایده، زایده های کنار، زایده های دست، زایده های کف دست، خط، خط، می گویی تباهت می کنم، می گویی تباهشان کرده ام، می گویی همه شان را، می گویی وقتی برگردی، نیستی، وقتی برگردی، راه نیست، خواب نیست، خاک نیست، امید نیست، عبث نیست، هیچ نیست، می گویی بر می گردی، نگاهش می کنی، می داند، دروغ می گویی، می داند، به دریا، به موج، به دشت، به باد، به خیمه، به ستون، به کوه، به غار، به شهر، به قفس، می داند، دنیا گرد است، همه چیز بر می گردد، دنیا می چرخد، همه چیز می چرخد، تو می چرخی، می چرخد، می چرخم، و پشت شیشه، می کوبم به شیشه، سرت بالا، بالا، نمی آورد، نمی آوردی، خیره بودم، به کاغذ، به رنگ، نبود، رنگ نیست، رنگ نداری، صداهاشان، همان، صدای من، بر می گردد، نگاه، گناه، حیف، می شناسد، همان نگاه، همان ده ساله نگاه، همان پنج ساله نگاه، همان چند ساله نگاه، نفرت، می چرخد، همان حرفها، همان صدا، همان کمر، همان پشت، همان قوز، همان کوژ، می گوید و می کوبد، به سینه، به دست، کف روی پشت، پشت روی کف، نمی شناسند، نمی بینند، مدارا می کنند، صدا می کنم، بر می گردد، به جا، به یاد، به خاطر، حیف




موهای قرمز، سین قرمز، روی موتور، ترک باد، موهای مشکی، باد، موهای قرمز، فرفره، باد، تو نیامدی، دیگری آمد، همیشه دیگری می آید، سهم تو را می برد، فاصله را برد، همیشه دیگری می آید، فاصله را بر می دارد، فاصله ی برداشتن، فاصله ی همیشه، نامه اش را، انگشت هایش را، جای لبهایش را، باز، پاره، می خوانم، " خداوند دستان مرا"، تکرار می کنم، بلند بلند، صدای خودم، صدایش را، یادم، خاطرم، همراهم، ندارم، مالکوم ایکس، محمد علی کلی، می آیم پایین، تاریخ ندارد، عکس این دو تا، عکس من و سین، چه می خواهد بگوید؟، از کی؟، مال کی؟، تاریخ ریخته، " و همان یک پاسخ"، بر می گردانم، نامه ست، کجا بوده؟، ندیده بودم، یاد موهای قرمز، یاد موهای مشکی، یاد باد، فکر می کند، " در دستانش فشرد"، خط، خط، کج، بد، آبی، سفید، عکس، موهای قرمز، نیامدی، من چیزی نگفتم، نتوانستم بنویسم، چه می نوشتم، می گفتم خواهرم مال تو؟، می گفتم سین عزیز، خواهرم توی سینی، برای ت می فرستم، می گفتم قابل ندارد؟، چه بگویم؟، می نوشتم؟، ندیدیم هم را، پشت موتور بود، ترک، نمی دید، توی آینه، می دید، باد، سر بودم، دستهام، پهلوت، شانه هات، چانه، " هرگز نخواهد آمد"، نام من، نام خاکستر من، نام گذشته، نام مچاله، پای کاغذ، خط او، موهای فرفره ی سرخ، باد سرخ، پشت باد، روی باد، می گفتم چه بگویم؟، خشم نبود، پای تو بود، آمده بود، من کاری نکردم، حرفی نزدم، مال تو، سهم تو، سهم اوست، خودش، من نمی دانم، حرفی ندارم، چه بگویم؟، یکی دیگر می آید، تو نمی آیی، می روی، تباه می شدی، نمی خواستم، چه کارش کنم؟، روی صخره، صدای من، آن طرف، می خورد، بر می گردد، می شنوی، صدای من نیست، من نیستم، او من نبود، سین، به سین، به قرمز، به ابروهاش، به کک مک های پشتش، " و ما برای مدتی"، و من برای همیشه، و من برای تو، برای خودت، فکرهایم آتش، فکر دستهایم آتش، می سوختی، سوختی، نه، رفتی، می خواستم بروی، می خواستی چه بگویم؟، چیزی نداشتم، حرفهام، فکرهام، پوچ، خالی، خام، خام، خوردم، همه اش را، همه چیز را، حالا ببین، نمی شناسی، حتی اسمم، حتی چهره ام، حتی خطم، نمی شناسی، از کنارم، از روبرویم، همان صخره، موهات، فرفره، قرمز، می چرخد، نمی شناسی، و آن جا، آن صدا، زندانی، حبس، نفس، گریه، همان آب، سنگ ها، مثل من، سنگ ها، مثل تو، سنگ ها مثل دیگران، نمی شناسی، همان جا، نه همان آب، همان آب نه همان سنگ، همان صخره، نه همان صدا، همان من، نه همان، بوی کاغذ، بوی نامه، بوی دستهات، قرمز، موهات، موهام، باد، " سکوت کردیم"، حالا کجایی؟، تباهت کردم، چه بگویم؟، سین می گوید، رسم نیست، حق نیست، نمی توانستی، نباید، نمی دانم، می گوید، نفهمیدی، می گوید به خاطر تو، می گوید شبیه تو، می گوید نزدیک تو، می گوید بس کن، می گوید تمامش کن، می گوید همان جا، باد، موهاش، قرمز، فرفره، چرا نام من، چرا دست من، چرا شعر من؟، می گویم و نمی شنود، نیست، کاش بودی، و هرگز، با هم، با تو، با من، با او، قیاس ندارد، قضاوت نداشت، چه بگویم؟، کاش بودی، به مرتضی می گوید، لای کتابها، لای این ورق ها، خیلی ها، خیلی چیزها، خیلی صداها، مرده اند، دفن اند، زندانی، همیشه لای کتابها، همیشه لای ورقها، خیلی چیزها، می میرند، مرتضی می گوید، بوی کاغذ، بوی سوختن، بوی اسفند،




وقتی می آید، چه بگوید؟، وقتی می آید، بگوید می خواستم دستهایت، می خواستم نگاه عینکت، می خواستم قدرت شانه هات، می خواستم بازوت، می خواستم باشی؟، نمی گوید، نمی آید تو، دستش را می گیرد، به زور، به خواهش، به چشم، به خشم، می گوید می خواستم ببینم، می گوید دلم برایت، می گوید من هم، می گوید حرفی ندارم، می گوید بد شد، بد موقع، بد وقت، ته سال، وقتش نبود، خیلی دیر شده، سخت شده، می دانم، چه بگویم؟، دست بازی ام را، لکنتم را، چه بگویم؟، وقتی می آید، گفتم صدایش را، گفتم تانی اش را، گفتم حیایش را، بشنوم، ببینم، آرام بگیرم، فکر کردم، کاش بشوم تو، فکر کردم چطور می شود بشوم تو؟، می گوید این که نیست، می دانم این نیست، همه اش نیست، بیا تو، می آید، چایی، چراغ، دنج، کلبه نیست، کاش بود، تنها نیست، کاش بود، همیشه نیست، کاش بود، می گوید بروند حرف بزنند، نمی گویم، موضوع این نیست، موضوع این ها نیست، کاری نداشتم، می خواستم، تنه ات، فکر می کنم، به مرتضی نخواهم، به مرتضی نمی گویم، به مرتضی می گویم سلام، به مرتضی می گویم، عجیب است، اوست، انگار من شبیه او، تو شبیه این، به مرتضی بگویم، نمی دانستم چرا، نفهمیدم چرا، همه اش این نبود، خودش آمد، فهمید، از صدا، از تماس، از حافظه، از حدس، فهمید، آمد، نمی خواست بیاید تو، می گوید حالم خوش نبود، می گوید چشممان به در، می گوید می دانم، می گوید ببوسمت، می گوید این بچه، می گوید این بچه ها، می گوید تو هم، می گوید نمی توانستم، می گوید می دانم، می گویم می بوسم اش، می گویم برویم دور بزنیم، می گویم ببین، می گویم دلم پر بود، می گوید می گوید می گوید، کاش رفته بود، آب ریخته، آب پاشیده، آب سر رفته، جمع نمی شود، ماهی می آید، توی سرم، توی رگهام، می آید بالا، خونم، می گویم کاری نداشتم، خجالت می کشد، می فهمی؟، حالش خوش نبود، می فهمی؟، دستهاش توی کهیر تازه، توی کویر تازه، توی خشکی، توی آب، توی ماهی، می رود، می نشیند، می ماسد، دیوانه، می فهمی؟، چه طور، هر طور، بتواند، بیاید، به بچه، به نگاهش، به دردش، نگاه کند، آرام باشد، نمی توانست، نیامد، با لکنت، بی چاره، دیوانه، می فهمی؟


دفتر سفال
نوزده اسفند هشتاد و پنج



بچه ها از تاریکی می ترسند، از آن گریزانند، و اگر یک وقتی گرفتار آن شوند، چشم ها را می بندند و گوش ها را می گیرند. اما روزی می رسد که آنها هم تاریکی را دوست بدارند. آن روز داستان مرا از تاریکی خواهند شنید و بعد تاریکی را بهتر درک خواهند کرد.

داستانی برای تاریکی – راینر ماریا ریلکه

خودگاهان / پنجم


دو فریاد پس از مه

یکی انتحار کرد، و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلی ی چرخدار
صدای خروس بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند

- بیژن الهی -


خودگاهان
پنجم.


ستاره می رود، روی دریا، روی شن، روی عصب، چقدر دوری، میم، چقدر نزدیک، صدایت همین بغل هاست، لای مناره، توی مناره، چراغ، روشن می شود، ستاره توی منار، ستاره توی اذان، صدای میم، اذان میم، کنار هم توی دریا، بر می گردم همین جا، از چند سال دیگر، تو را نمی بینم، وقتی می بینم، سیگار می کشم، می روی از من، از ترس، از طاقت دیوار هم، دورم، از سفیدی ی این دیوار، برداشته ام، سایه مانده، ساحل می رسد به پات، آب، می افتم، وقتی به میم، وقتی کنار میم، می ایستم، می گوید می توانیم هنوز تحمل کنیم، می گویم یکدیگر را، می گویم انسان مدرن، می گویم از تجربه ی ذهن مدرن می گذرد، می گویم می شود جویس کلاسیک، می شود ولف کلاسیک، گرگ چطور کلاسیک می شود!، نمی گویم، نمی گویم می خواهم از این بگذرم، از این سراشیبی که بگذرم، می رسم پایین، می رسی پایین، آن پایین، گاهی بالاست، گاهی پایین، می گویم ستاره رفت روی عصب دریا، رفت با موج، برایش می نویسم کجایی؟، برایش می نویسم تنها تو نیستی!، برایش می نویسم آن های دیگر هم بودند، همین شد، رفتیم پایین، مادر می گوید شب تولد، مادر می گوید فردا، خواب دیدم مادر راست می گوید، افتادم، دستم توی نردبان جا می ماند، دستم توی کتابخانه جا می ماند، جلدی توی ستون فقراتم، جلدی توی کتفم، جلدی توی سرم، جلدی توی پشتم، جلد می شوم، افتادم، وقتی افتادم، بالای سرم، مادر می گوید، آن روز هم، من هم می ترسم، ستاره می رود، روی عصب، روی مه، روی ماسه، از پشتم، بالای پشتم، دیدم، نمی دیدم، چه جور دیدن؟، نمی دانستم، فکر نکردم، آمدی، ایستاده، دستهایت، گفتی بلند شو!، امر کردی، کسی به من امر نمی کند، من نمی گویم بلند می شوم، نمی گویم به خاطر تو، نمی گویم سفید، خودم هم خسته بودم، تو هم خسته ای، از من نه، از میم، نمی دانی، میم منم، من هم نیستم، او هم هست، او که می رود، می رود روی مناره، می سوزد ستاره توی صدای اذان، می سوزد پشت چشم من، نمی دانی به کجا، به تو آن جا، نمی دانی، نگاه، گناه دارد میم، می گوید، می گوید ندارد، می گوید ایستاده ای روی میم، می گوید خودش می خواهد، می گوید شکمش، می گوید ساکن می شود، می گوید می میرد، می گوید می خواهد بمیرد، به من می گوید این را بر دار، به من می گوید دورش کن، به من می گوید دیوانه ام می کند، به من می گوید مال خودت، وقتی بر می گردم، راست می گوید مادر، دیدم راست می گوید، گفتم می روم، یادم به میم رسید، میم ده سال پیش، با هم رفتیم، چه شد؟، نمی دانم، می خواهی اعتراف کنم؟، نمی دانم، می خواهم بفهمم، چه می فهمد میم؟!، نمی گویم، حق داری بدانی، می گویم، درست نمی دانم، برای این نبود، می خواستم چیزهای دیگری ببینم، رفتم، تو نمی خواستی، من گفتم سفر همه اش رفتن نیست، گاهی ماندن است، گاهی نرفتن است، فکر آن هایی که رفته اند، فکر آنهایی که نمانده اند، چه شد؟، طفره می روم، شاید، انگار، گاهی، بیشتر، همیشه، یادم نمی آید، از کجا شروع، از کجا آمد؟، درست نمی دانم، می خواهم اعتراف کنم؟، طاقت ندارد میم، طاقت ندارد ستاره، می رود، روی ماه، کنار ماه، توی ماه، می گویم شب می شود، سرد می شود، برگردیم، بر نمی گردیم تا نگویی، نمی دانم، می خواهم بگویم، نمی گویم، چه بگویم که بفهمی؟، کسی نمی فهمد، اتفاق است دیگر، تو از راهی رفتی، من از آن راه نرفتم، چیزهای دیگری دیدی، نمی گویم من هم دیدم، نمی گویم ندیدم، یک چیز را دیدیم، رنگش فرق داشت، فرق ندارد، یکی ست، ستاره ست، ماه هم ستاره، خورشید هم ستاره، دریا هم ستاره، توی حوض، توی کاسه، نمی توانم خودم را بردارم، دور کنم، برش دار!، به من کسی امر نمی کند، نگاهم از بالاست، نمی افتد، تو هم ندیدی، یک چیز را دیدیم، همین است، حالا، کنار هم، می ایستیم، فرق نداشت، حرف زدیم، حرف زدیم، شب شد، میم رفت، میم سرد بود، به چیزهایی که من گفتم، او نگفت، او نمی گوید، هیچ کس نمی گوید، حرف می زنم، حرف می زند، چیزی نمی گوید، گفته نمی شود، مناره می رود بالا، صدای اذان، صدای میم، صدای من که صدایت می کنم، می گویم ستاره، برگرد، باد می آید، می افتد





گفت اگر پدر بیدار شود، گفت اگر بفهمد، گفت اگر، فریاد نزنی، جیغ نه، نمی خواهد، دوست ندارد، می ترسد، می دانی چه می کنی؟، می دانی کیست؟، نمی داند، نمی فهمد، عرق می کند، دستش را می رساند، به میانه، به میان، به شکم، به کج، به باتلاق، به آرزو، به سکوت، به سیاه، به عمق، می کشد بیرون، خودش را، صدایش را، مادر می گوید تولد، جایی برو، دلش می خواهد نباشی، نمی خواهد تو باشی، نمی خواهد شبیه خودت باشی، می خواهد شبیه او باشی، معنی اش را حالا می فهمی، گریه می کند، صدایش گریه می کند، تویش گریه دارد، صدا ندارد، به راه، به نرم، به گوشه ها، به زوایا، می کشد، لیز می خورد، از سر، از ته، از پا، از بند، از بینی، از چشم، می آید بیرون، می ریزد بیرون، می افتد، وقتی می افتد، می دانی کیست؟، می دانی چه می کنی؟، نمی دانی، نمی پرسی، می دانی و نمی دانی، می خواهی ندانی، باور نباشی، می خواهی او نباشد، او باشد، اویی که تو می خواهی، اویی که او می خواهد نمی شود، اگر او هم تو را ببیند، اگر آن جا، دستی، پایی، رگی، او هم تو را ببیند، همان طور که می بینی اش، همان طور که دستت، بازوت، پاهات، همانطور که لبهات، اگر او هم، پدر بیدار شود؟، پدر بیاید، پدر قاطی می شود، پدر می شود، روی تو، توی تو، صدای تو، دستت، دستش را نگاه، دستش را التماس، پیشانی ش، ناخن هاش، نمی فهمد، می خواهی پرتاب شوی، می خواهی آب شوی، می خواهی او، می خواهی مادر، نگوید، نگوید برو، نگوید برگرد، نگوید تولد، نگوید یک جایی، هر جایی، دیگر، نگوید و آرام نگیرد، نگوید و گریه نگیرد، نگوید تنهایی ش، نگوید و نمیرد، دستت انگار به کوزه، دستت انگار به سنگ، دستت به راه می رسد، به صلب، به آتش، می سوزد، عرق می کند، پرتاب نمی شود، صدا نمی شود، چیزی بگوید، مگر، تمام شود، هرکس بفهمد کجاست، جایش را پیدا نمی کند، اگر صدا کند، پیدا می شود، اگر صدا کند، بیدار می شود، مگر بیدار شود، تمامش را، مگر بیدار شود عرق ش را، تشنگی ش را، غایت ش من بودم، تمام ش من بودم، نمی گویی، می خواهی بگویی، تک زبانت، زیر حنجره ات، توی لثه ات، گیر، باز نمی شود، رد نمی شود، رد که شود، می شود تو، می شود تولد، من امشب آمدم، کجا بروم؟، می پرسم، نمی پرسم اما، می خواهد بگویم باشد، بگویم می روم، بگویم هرجا، بگویم از پیش تو؟، نمی رود، وقتی می رود التماس می کند، وقتی التماس، می رود، التماس که می کنم، می روی، قبول که می کنم، می روی، سفید که می شوم، تنها می شوم، راحت نمی شوم، از این جا، از این خانه، از این فکر، از این تخت، از این خیال، از این دست، نمی ریزد، نمی گریزد، نمی پاشد، می تراشد، می خراشد، روده ام، معده ام، پهلویم، هراس دارم، بالا نمی آید، نمی ریزی، التماس، برو، می روم، به مادر نمی گویم، مادر می گوید، سر می اندازم، پایین، تاریک، رنگ پوست مرده، روی دیوار، زیر آینه، پشت قاب، روی شانه اش، روی کتف اش، روی سینه اش، خودت را، نفست را، صدایت را، زبانت را، حبس، قفس، پایین، تاریک، با نور ورم،




می ترسد، نمی شناسد، می خواهد و نمی خواهد، امیر می گوید، نزدیک می شود، دور، کنارت، کنار دستت، کنار نفست، امیر می گوید، توی عکس، روی میز، کنار پنجره، توی پرده، روی خاک، پای مانده ی کنده ی سوسک، کنده ی زهر، کنده ی کتاب، امیر می گوید، تو امیر را نمی شناسی، او را می شناختی، فکر می کردی می شناسی، سیگار که می کشد، دیگریست، این دیگری بوده، می گویم، دستش را به کلید، به چراغ، نمی رساند، نمی فشارد، شل می شود، می ترسد، نور، امیر می گوید، از دور وحشت، از دور وحشی، از دور سلول هاش، از دور کلمه هاش، امیر می گوید، همیشه بوده، می گویم، آن جا بوده، می گویم، کشف نه، چیزی بینابین، شهود، شاید، کم، انگار، نه، نمی دانم، به راه، نگاه، به ابر نگاه، به سایه نگاه، سفید که باشد، بیشتر، خیلی، خاکستری ست، او نیست، گم است، پشت مه، روی دریا، توی عصب، جای یک آلاچیق ، کنار حوض، که می نشینی، چوب را می اندازی، طعمه را می اندازی، ماهی، ماهی، کجا بروی؟، با منقل، با زغال، با سیخ، خالیست، به سیخ، چشمش را باز می کند، می بندد به چوب، انگشتش را می کند، می بندد به چوب، سینه اش را می برد، می بندد به چوب، جای آلاچیق که می نشیند، جای طعمه، امیر می گوید، آن قدرها، بیش تر، کم تر، خیلی، شاید، نه، اما، بهتر، بزرگ تر، دورتر، مه تر، ترس که نه، گم، شناختن که نه، فهمیدن، پیدا نه، برای من نه، یکی نه، برای خودش، برای تنهاییش، برای صداش، برای لرزش، برای سرماش، بیشتر، خیلی، زیاد، خیلی، می گوید امیر، نمی پرسد، کز می کند، توی رنگهاش، فرو می رود، توی قلموهاش، بیشتر، خیلی، دیگری، آن ها را، آن چیزها را، تاریخ ها، کتاب ها، کپی ها، عکس ها، نوشته ها، من همان هایم، امیر می گوید، ترجیح می دهد، رد می کند، دست می زند به پس، به سینه، به سینه بند نمی شود، به راه نمی آید، گناه دارد، نگاه می کند، طفلکی، امیر می گوید، مرتضی گوش، مرتضی تماشا، مرتضی سوال، مرتضی فکر، کنار امیر، روی سنگ، اگر این سیگارها را، این ته سیگارها را، هر روز که می آییم، سیگار می کشیم، امیر می گوید، تمام که می شود، دو سال گذشته، نزدیک، تقریبا، شاید، یادش نمی آید، دست می برد به سیگار، روی زمین، روی سنگ، خم می شود، جمع نکند، آن مرد، نشانش می دهد، مرتضی نگاه، مرتضی آرام، توی فکرش جمع می کند؟، پر از ته سیگار، پر از خاکستر، توی سرش، نشانش می دهد، آن جا، نمی بیند مرتضی، سکوت می کند، مرتضی، فکر می کند مرتضی، به فکر هم می روند، توی سر هم، جای هم، مگر توی سر ما چیست؟، نمی پرسند، به دور، به خیلی دور، به افق، افق ندارد این جا، آن جا دارد، ستاره رفته، روی افق، حرف نمی زنند این بار، دود می رود بالا، از چاله، امیر می گوید، مرتضی خاموش، دوباره، یکباره، چقدر ته سیگار، چند سال ته سیگار، چقدر امیر، چقدر مرتضی، چند سال، چند هکتار، چند درخت، می گوید درخت های اینجا خشک می شوند، می گوید راه های این جا زیر پاهای اوست، می برد می سوزاند، می گوید اجازه دارد، تنها او می داند، می گوید تنها او می تواند بسوزاند، می گوید خیلی ها را باید دیده باشد، می گوید امیر، می گوید مرتضی، انگار، این جا، اسم ها، امیر، مرتضی، نمی شناسد، اسم های دیگری دارد، او، توی سرش، خاکستر اسم ها، خاکستر راه، خاکستر درخت، می ترسد، طفلکی، تمام که می شود، ما هم، توی سرش، توی خاکستر، توی ته سیگار، نشانش می دهد، نمی بیند، او را می گوید، نمی بیند، چند سالش باشد خوب است؟، نمی بیندش، امیر می گوید، مرتضی نمی بیند، مرتضی می بیند، امیر نمی بیند، او می گوید، او می رود، او راه، او خاکستر، او درخت




ستاره فکر می کند، چقدر ستاره، ماهی فکر می کند، چقدر ماهی، چقدر دریا، دریا، آسمان، آسمان، دریا، لیز می خورد توی ماه ستاره، توی دریا ماهی، از دست، از چشم، خیس، از نگاه، یادش می آید، رقص، یادش می آید، شراب، یادش می آید، تاریک، همه جا، دست ها، همه جا، نگاه ها، هرجا، لیز می خورد، و زیر پای او، و او لیز می خورد، و او استخوان ندارد، و او پاهاش، و دستهاش، روی ستاره، ماهی زیر دست، ماهی زیر ابرو، ماهی جای چشم، پلکهاش، پولکهاش، ستاره، می افتد، می کند، کنده می شود، می ریزد، لیز می خورد، می افتد، رقص می شود، نور، روی کجا، روی هر جا، روی ساق، روی ناف، روی بازو، آینه از دور می آید، آن دو می افتند، دریا، و تنها صدایی که نمی آید، و تنها دستهایی که نمی رود، و تنها چشم هایی که نمی بیند، "اجازه می دهید؟"، برای یک تن، برای یک ماهی، هیچ، سخت تر، دردناک تر، وحشت آورتر، از این صدا، از این چشم تابی، از این خواهش، می گوید خواهش می کنم، می خندد، نمی خندد، فکر نمی کند، ستاره که می رود، می رود ماه، می رود شب، فقط خواهش می کند، خواهش، رها، تنهایم، این جا، سردم، این جا، خواهش، شاید بفهمد، فکر می کند ستاره، به دست هاش، نه، به چشم هاش، خیره می شود ستاره، می آید، آن وسط، بین آن همه، نگاه، بین آن همه، دود، بین آن همه، خواهش، می خراشد ماهی، می رقصد او، لیز می خورد او، می افتد او، گیج می رود او، صدای صدا، صدای صدای پاها، صدای حرکت دست، صدای حرکت لب، حس ندارد، خواهش می کنم، رهایش کن، می گوید و نمی گوید، نمی گویی، انگار نرده، انگار قفس، انگار بازوهاش، محکم، کنار هم، چیده، چقدر بازو، چقدر باز، چقدر او، و یک پا، و یک او، از بالا، پل، از بالا نور زیر پل، از بالا، ماه زیر نرده های پل، زیر سایه ی نرده های پل، تکیه داده، ستاره و او، بازوی ستاره، بازوی او، سایه ی بازو، یک بازو، همیشه او، یکباره باد، یکباره می افتد، ستاره، توی نرده، خواهش می کنم، او می گوید خواهش رهاست، می گوید رهاست به رفتن، رهاست به نرفتن، می داند نمی خواهد ستاره، او هم نمی خواهد، ستاره که نخواهد، ستاره اما نمی داند، می خواهد و نمی خواهد، بازوش، نرده های بازوش، فکر می کند و لیز می خورد، لیز می خورد و گیج می رود، گیج می رود و می افتد، به بازوش، به دستهاش، اشاره می کند، جایی که نیستند، چشمهایی نیستند، صداهایی نیستند، می گوید می بینید، نیستند، می گوید می فهمم، می گوید نمی فهمید، می گوید اگر شما بخواهید، می گوید خواهش می کنم، یکجوری می گوید، می فهمد او، می گوید نه، فشار می دهد، رانهاش، مهره هاش، استخوان ندارد ماهی، از دست می رود، گرفته نمی شود، طعمه چه باشد؟، طعمه دریاست، ستاره می رود، روی عصب، روی بازو، روی ماسه، روی افق، شیب می شود


دفتر سفال
هجده اسفند هشتاد و پنج


به تصویر درختی

که در حوض
زیر یخ زندانی ست،
چه بگویم؟

- بیژن الهی -


و قال انی مهاجر الی ربی. – سوره ی عنکبوت



Thursday, March 8, 2007

بعلبک، دیوار نویسی / دفتر سفال

گرگي اگر بماند
- با چشمهاي برفي -
شب هيمه‌اي به چشمش خواهد كرد
،
آن آهويي كه جوشان مي‌رفت
مرد شكارچي مي‌جست !


- هوشنگ چالنگي -



بعلبك، ديوار نويسي



يك قدم، آن ‌برتر، به چهره‌ام، - گياه هار آب، با ساق‌هاي سفيد، با چشم‌هاي گردوي سبز،
مي‌نشيند، مي‌گويد،
نزديك
باروت گونه‌هاش گل، مرمي قطار مردمكش،
مي‌تركد، پوست مي‌اندازد،
خشاب ابروهاش از پوكه‌ي انگشت‌هام، چخماق پلك‌هام
مي‌افتد
بالا
هان اي شكوفه، ا‌ي تلخ، در امتداد فيروزه‌اي، لوزي، در غرق، ذره‌هاي شتاب
باز مي‌شود
پرخاش كوره، در عمق آتش، گلوله‌ي سرد سرب، از لخته‌هاي شقيقه، به شيار آوند، سكته در شيب
مي‌ريزد، ليز مي‌خورد،
و مي‌گذرد
آن برترين، آن چهره‌ي معطر،
آواز ني‌لبك را با هر تپش، آن پوشال، در هر گره، آن پيمانه‌ي عبوس، در خون من
كاكوتي در جوشش بزاق
مي‌ماند، مي‌سرايد،
تاخته
منظومه‌ي زرد، با راه‌هاي پخته‌اش، - دالان بي‌كاره‌ي سبب،‌ جريان اضطراب گوشت را، - گوشت مانده، به قنديل
مي‌رساند، مي‌آويزد
و ته‌نشين
بي‌آستين، آن شانه به سر، منقار ناخن‌اش را، در تاول‌هاي پيله،‌ با انحصار دو محراب، اين راه شيري‌ي سرگردان
مي‌كوبد، باز مي‌شود، مي‌جوشد
آغشته
يعني زبان چتر، يعني زبان اژدهاي چتر، با اشتهاي گدازه‌هاي ملتهب، در رقص يك زاويه‌ كنده، آن باغ را، -بادام‌ها
مي‌سوزاند
و مرتعش
اي لال، اي كودك نارس، اي دست،‌ در هواي گوگرد،
تاريخ انفجار، از آستر جمجه‌ات، ازدحام‌ ماشه‌ي عصب، - به آرزو، در كنار مهتابي، فاصله‌ي ماه و اضطرار
نمي‌گذرد، نمي‌بندد،
تبخير


بعلبك، ديوار نويسي
دفتر سفال
شانزدهم اسفند هشتاد و پنج



تحت تهديد، فشار، وحشت،‌ انسان تهديد شده، چه‌كار مي‌تواند بكند؟ گريز براي ميشو اولين راه‌حل است. اما گريز مستلزم وجود يك فضاي خارجي‌ست، و اين‌جا فضا درست آن دشمني‌ست كه بايد از او گريخت. پس خروج‌گاه را كجا بايد جست؟ ميشو راجع به خودش مي‌گويد : اگر يك در خروجي يافته بود، ديگر اين‌جا نبود، اين را مي‌توان مطمئن بود.

- مقاله‌اي از ژرژ پوله؛ ساحت جواني، هانري ميشو، برگردان بيژن الهي -

Wednesday, March 7, 2007

خودگاهان / چهارم


دو زنگوله

به پلكهايم مي‌آويزم
تا شب در پلك‌هاي من
خواب ليلي نبيند
و خون در شكاف استخوان‌هام
رها از ريختن گردد

- بتول عزيزپور - 




خودگاهان چهارم.




صدايش خسته‌ست، صدايش مرگ ندارد، نديده‌ام هاتف را، مي‌آيد، ساعتي ديگر، قهوه‌اي‌ست، هاتف، يكباره بايد بچرخيم، بيشتر بمانيم، نمي‌مانيم، مي‌ماند چيزهايي،‌ اين روزهاي آخر اسفند، اسفند ليلا، مرتضي مي‌گويد، هاتف را نديده‌ام، مي‌بينم‌اش، قبلن ديده باشم‌اش، شبيه كسي باشد،‌ شايد، شبيه من، نيست، صدايم، خسته‌ست، صدايش، مي‌گويد من دلم براي نفيسه تنگ مي‌شود، مي‌نويسد امير دل‌تنگ ليلاي من، آ مي‌رود توي كلاس، پ را نگاه مي‌كند، جاي محمد، از روي هم، مي‌گذريم، گربه‌هاي تكراري رد مي‌شوند، دوباره رد مي‌شوند، ما كه حرف مي‌زنيم، گربه‌ها از لاي پاهايمان، از لاي نگاه‌هايمان،‌ تكراري، سياه، خاكستري، بعد يكي را مي‌بينيم، انگار دو تا باشد، من باشم، تو باشي، شبيه دوراس، آ و مرتضي، من و گرگ، محمد و من، هاتف را كه ببينم، نديده‌ام هاتف را، نمي‌بينم‌اش، مي‌روم بالا، پله‌ها، چقدر پله‌ها، هزارتويي‌ست، مي‌گويم، مي‌روم بالا، من، تو مي‌ماني، پايين مي‌ماني، هميشه،‌ مرداب ِ مرداب، مرداب نخل‌هاي مرداب، گوشه‌هاي خانه، گوشه‌هاي خاك خانه، مرتضي مي‌گويد، مادر شمع‌داني دوست دارد، مادربزرگ نخل مرداب دوست داشت، پر بود آب، آب مانده، توي آب، صداي ريختن آب، هميشه آب، نمي‌گندد توي آب؟، نمي‌پرسم از مرتضي، نمي‌پرسم از مادر، از درخت‌هاي بلند، رسيده‌ايم به نقطه، مي‌چرخيم، مي‌رويم بالا، من و مرتضي، مي‌سوزيم آن‌جا، اين‌ها متعلق به هم نيستند، مرتضي مي‌گويد، من با ليلاي مرتضي، مرتضي با نفيسه‌ي من، نفس، نفس، ليلاي درد، ليلاي دل‌آرنج، و توي گودال، همين‌جا،‌ دوباره، به هم مي‌رسيم، شكست صدا، آن صداي شكسته، مرگ ندارد، مي‌بينم مادربزرگ را، مي‌رود از اين مرداب،‌ به آن مرداب، از اين نخل، از اين آب،‌ به آن،‌ به تو، نمي‌رسم به مرداب، مي‌رسم به نخل، مي‌روم بالا،‌ گربه‌هاي تكراري، آن پايين،‌ دو تا دو،‌ چقدر سياه، چقدر خاكستري، يكي‌شان كه دارد ته‌اش را مي‌ليسد، شبيه‌ كلاغ نيستند اين‌ها، مرتضي مي‌گويد، تناسب ندارند، گربه‌هاي تكرار، كله‌شان اندازه‌ي سر موش، خيلي چيزها ديده‌اند، فكر مي‌كنم، نمي‌گويم،‌ مي‌گويم به فضله‌ي موش، به چلغوز كلاغ، وقتي از كاج رد مي‌شويم، صبر مي‌كند مرتضي، به ته كلاغ نگاه مي‌كنم، سرم را مي‌گيرم،‌ توي سرم، سرم را مي‌گيرم، نيافتد كلاغ، نمي‌ميرد كلاغ، مي‌افتد روي لباسم،‌ روي پيشاني‌ام، مي‌ريزد، بو بر مي‌دارد تنم را، بوي تو، بوي چلغوز، بوي فضله‌ي موش مي‌دهي، مي‌گويد نفيسه را از كجا آوردي؟، مي‌گويم ليلا، اتفاقي‌ست، كسي نمي‌فهمد، آن‌ها نمي‌فهمند، من‌ نيستم، تويي، تو نيستي، اوست،‌ او نيست، او مي‌رود، او بالا، او سوختن، نفيسه،‌ ليلا، گرگ، گرگ... آن‌وقت مرتضي از يك زن، از يك دست، از يك دست زن مي‌پرسم، مي‌گويد گرگي آمد، خودش را ماليد به دست‌هاي من، به پوزه‌اش دستهام، و دست‌هاش را اين‌طور نشانم داد، نشانش داد، اين‌طور، ببين، انگشت‌هايش، ندارد، مچ، ندارد، ليلا، ناخن‌هاي بلندت مثل ماهي، مثل ليز، هاتف را كه ببينم، بر مي‌گردم، مي‌نشينم، مي‌گويم هاتف را ديدم، قهوه بود، تلخ بود، صدام، افتاد، شكست ماهي، كتان و شيشه، تو مي‌تواني اين‌ را بياندازي، بكوبي به ديوار، ماهي را، من را،‌ هروقت اين‌ حالت شد، هر وقت حالت شد،‌ صداي شكستن كه بيايد، ماهي آزاد مي‌شود، آخرهاي اسفند، درخت‌هاي انتظار، بيچاره، سبز، سبزي، تا ماهي را برداري، بياندازي‌ام توي آب، توي دشت آب، توي دشت آب نخل، توي دشت مرداب نخل، و مادربزرگ، با كاسه‌اي توي دستت، با كاسه‌اي كه ماهي، مي‌چرخد،‌ از اين نخل، از اين نخل كلاغ، از اين نخل گربه، مي‌رود بالا، چشمهاي سبزش، مادربزرگ، پوست خراش، پوست چروك،






از نفيسه كه مي‌گذرم، مي‌گذرم از آب، مي‌گذرم از درخت، مي‌رويم بالا، صداي پله‌ها، محمد پ را دوست دارد، آ پ را دوست دارد، مرتضي، من، امير، پ را دوست داريم، مي‌رويم و به هم مي‌گوييم، پ آن‌جاست، پ اما آن‌جا نيست، من مي‌روم، محمد مي‌رود، آ مي‌رود، مرتضي مي‌رود، پ سر جايش ميخ كوبيده‌ست، پ توي نگاه ماست، به هم كه نگاه، به هم كه نشستن، به هم كه گرد، به هم كه مي‌رسيم، اول مي‌پرسد محمد، بعد مي‌پرسد مرتضي، بعد آ، ديدم‌اش، آن‌جا بود، روي گچ، من مي‌گويم، سرهايمان را مي‌اندازيم پايين، وقتي برگردم، از هاتف بر مي‌گردم، مي‌گويم پ را ديدم، پي را ديدم، نرفتيم دنبال‌اش، قرعه انداختيم، به نام هاتف مي‌آيد، به نام اوست كه مي‌آيد، دست و پا، گم، لكنت،‌ لكنت آب، لكنت چشم‌ها، لكنت دست، مي‌گويد چرا دير رسيديم، مي‌گويد دير هم نشده، مي‌گويد تو كجا بودي؟!، مي‌گويد همان‌جايي كه شما، مي‌گويد آن‌جا نبودم من، نمي‌گويد، سكوت مي‌شود، پ مي‌شود، پ مي‌آيد، پ مي‌رود، ما جمع، ما نشسته، ما ايستاده، نگاه‌هايمان، قامت پ، چهره‌ي پ، كسي نمي‌فهمد،‌ مي‌گويم، اين روزها تمام مي‌شود، اسفند كه برود، ليلا مي‌رود، و مرتضي نمي‌داند، نمي‌فهمد، كو ليلا؟،‌ كجا رفت ليلا؟، خبر هم نمي‌شود، پ نيست ليلا، من ديدم پ را،‌ آن‌جا بود، توي خطوط گچ بود، توي دامنش بود، توي صدايش بود،‌ توي آب، توي پرش، ليلاي رفته كسي نمي‌گويد، من به روي خودم، محمد به روي من، آ به روي محمد،‌ روي محمد به مرتضي،‌ روي گرگ، روي محمد گرگ، روي هاتف، روي قهوه‌اي‌ي هاتف، روي من، به روي امير، نمي‌آورد، نمي‌آيد، نمي‌برد، و انگار،‌ پله‌ها، چقدر پله، نرده‌ها، چقدر نرده، گربه‌ها، چقدر گربه، كلاغ‌ها، چقدر كله‌ي موش، چقدر اسفند، باد و علف و فضله، بوي كلاغ مي‌دهي، هاتف مي‌گويد، هاتف را نديده‌ام،‌ قرار گذاشتيم، چند دقيقه‌ي ديگر آن‌جايم، بهتر است هم را ببينيم، بهتر است هم را بشنويم، چقدر دنبال‌تان گشته باشم؟،‌ چقدر هر جا نبوده‌ايد!،‌ چقدر گمي‌د، چقدر دلتنگ، چقدر رنگ، من هم سياه، من هم خاكستري،‌ من هم قهوه‌اي، نقره‌ي قهوه‌اي، بوي كلاغ، مي‌گويد، از آن بالا، مي‌گويد افتاد، مي‌گويد دست‌هايم توي سرم، روي سرم، مي‌گويد صداي‌تان، مي‌گويد نگاه‌تان، مي‌گويد كاش خون بود، مي‌گويد نيست، مي‌گويد بوست، مي‌گويد بوي كلاغ است، بوي انزجار، بوي مانده‌گي، مي‌گويد، مي‌گويد و نمي‌گويد، او مي‌گويد،‌ او سكوت مي‌كند، پ سكوت مي‌كند، پ تماشاست، پ به روي من، پ به روي محمد، پ به روي آ، پ به روي مرتضي، روي داغ، آن‌جا، مي‌افتد، روي پيشاني، و گرگ مي‌شويم، مي‌شويم محمد، انگشت ندارد پ، لب ندارد پ، مچ ندارد پ، مي‌گويد ببين، مي‌گويد دست‌هام، مي‌گويد روي دست‌هام، مي‌گويد چي؟، مي‌گويد نمي‌بينم؟،‌ مي‌گويد كو؟،‌ مي‌گويد وقتي آوردم، وقتي پايين، وقتي نگاه، ديدم، خون نبود، مي‌گويد خون نيست، مي‌گويد خون كلاغ، مي‌گويد بوي كلاغ، مي‌گويد پر، راه مي‌افتند مرتضي و آ، مي‌افتند توي محمد، مي‌افتند توي گرگ، نمي‌رسند به گرگ، پشت پ، پنهان پ، پهلوي پ، من و امير، امير مي‌ماند، مرتضاي توي راه، مرتضاي دنبال محمد، به نفيسه، به من، به ليلا فكر مي‌كند، از پله مي‌رود بالا، دراز مي‌كشد آ توي آب، دراز مي‌كشد آ توي كوه، دراز مي‌كشد آ توي سرد، و مرتضي، دلش براي نفيسه،‌ دل براي ليلا، دل براي امير، مي‌رود اسفند، مي‌رود از درخت بالا، مي‌رود از زمين بالا،




اتفاق چشم‌هاش، آرام، اتفاق موهاش، باد، اتفاق ابروهاش، قهوه‌اي، قهوه‌اي، از هاتف مي‌آيم، پيدايش كردم، او را، زير آن همه چشم، زير آن همه لرز، دست‌هام، صداي دست‌هام، مرتضي مي‌گويد پ را آزادش كنيم، به محمد، به من، به آ، مي‌خندد، صداي خنده‌اش، مي‌گويد اتفاق آدم‌ها، هنوز هست، مي‌افتد، هنوز، اگر شبيه اين‌ها باشد، اگر اين‌ها باشد، آن مرد مي‌شود هاتف، آن مرد كه موهايش، آن مرد ريخته، هاتف اما قهوه‌اي، انگشت‌هاش، صدايم، توي صدايم، تنها توي صدا مي‌افتد، مي‌خندد، مي‌گويد مي‌روم، مي‌رود محمد، مي‌رود پ، مي‌رود گرگ مي‌شود، مي‌رود دندان مي‌شود، ليلا، با پوست، ليلا بي‌پوست، ليلا با گوشت، ليلا با شب، برق مي‌زند شب، توي برق مي‌زند ليلا، ليلاي مرتضي، چشم‌هاش، آبي، سبز، يكي يكي، تنم را هضم مي‌كني نفيسه، تنم را هضم مي‌كند پ، تنم را، ليلا...، ريخته‌، ابروها، ريخته چهره‌ها، چيزها مي‌شوند مكث، مي‌شوند كند، مي‌شوند خيره‌گي، از پ كه بگذريم، از پدر كه بگذريم، تشويش مي‌رود، پ كه مي‌رود، آن كه، وقتي بالا مي‌روم، مي‌رود پايين، مي‌روم هنوز كه بالا، مي‌بينم‌اش، همان‌جا از من مي‌گذرد، هنوز پياده، هنوز پي‌گير، پي‌دا، بالا، چشم اما، خيره‌ست به صدا، به اين همه، او را كه مي‌بيند، او را ديده بوده، آن چشم‌هاي پشت عينك، توي پدر گير كرده، پدر درمان ندارد، پدر مرگ ندارد، مي‌گويد "چه ميلي هست در من"، نمي‌گويد از كي، نمي‌گويد پ، نمي‌گويد ليلا، نمي‌گويد نفيسه،‌ " نسبت به تو"،‌ همين‌اش خوب است، تو، وقتي مي‌بينم‌اش، مي‌شناسم، اگر نديده بودمش، نمي‌شناختم، از تو لرز است اما، مي‌لرزد مثل كاج، مثل سپيدار، و سبز كه مي‌شود، همين‌اش خوب است، كه نمي‌گويد، هيچ‌جا نمي‌گويد، معلوم است، من كه معلوم مي‌شوم، ليلا مي‌گريزد، من كه پيدا مي‌شود، ليلا گرگ، ليلا گم، "طلب، طلب"، من كه پيدا مي‌شود، ليلا، نفيسه،‌ پ، نگاهش قهوه‌اي، هاتف،‌ نمي‌داند چقدر، چقدر رسم، چقدر فكر، چقدر شمردن فكر، شمردن چهره‌ها، براي پيدا كردن توست، توي توي خط، توي توي خطوط زير چشم، بالاي لب، خال‌ها، تب‌خال‌، مي‌روي توي شيشه، مي‌شوي كتان ماهي، مي‌شوي خميده، هاتف را مي‌بينم، آمد هاتف، با صدايش، با مرگش، با قهوه‌اي، از هاتف مي‌آيم، گلويم پر، همه‌جا پله، مي‌گويم، همه‌جا مي‌شود رفت، بالا، افتاد، مي‌افتيم، پايين، امير، مرتضي، محمد، آ، پ، مي‌سوزيم، بالا مي‌رويم، پرت مي‌شويم،‌ كشيده مي‌شويم، اوج كه مي‌شويم، سقوط است، بالاي سوختن‌، ليلا، نفيسه، پ، اوج خود، اوج افتادن، اوج سقوط، كش مي‌آيم، روي پله، روي سنگ، مي‌شوم لوح، مي‌شود كنده، مي‌شود خم، پيچ، راه، پا، پ، اشتراك نگاه، اشتراك دست، اشتراك قلب، اشتراك گذشتن، اشتراك گرگ، نمي‌گويم، به هاتف، نمي‌گويد،‌ شايد او هم باشد، او هم پ، او هم گرگ، اين پوست،‌ انگار، ادامه‌ي زمين، ادامه‌ي دشت،‌ ادامه‌ي مرداب، ادامه‌ي دست،‌ ادامه‌ي آسمان، ادامه‌ي من، آن‌ها، مرتضي، از هر طرف، زاويه ندارد، به هم نمي‌رسد، چروك كش آمدن، چروك كشيدن من، كشيده شدن با گرگ، كشيدن به گرگ، گرگ‌ماهي، ليلا 




دفتر سفال 
پانزده اسفند هشتاد و پنج




عجیب است. آن قبر. من واقعن در آن محل به دنبال آن قبر گشتم. اما فقط با ترس و لرز. در عوض با اطمینان زیاد در اطراف آن دوایری بزرگ و بزرگ تر و سرانجام پهناور رسم کردم و بالاخره به جای نمازخانه ی مورد نظر به نمازخانه ای رسیدم که کاملن فرق می کرد.
نامه‌هايي به ملينا – كافكا

Tuesday, March 6, 2007

Monday, March 5, 2007

خودگاهان / سوم

من رود بودم اما
باران خط شدم



خودگاهان
سوم


صدف را بر می دارد، می گوید بیایید، کسی بیایید، آن ها بیایید، ببریدش، حالم خوب است، صدایت به وضوح شنیده می شود، - عرق دارد، - لرز دارد، نمی داند چه کار کند؛ صدای سوختن باد می آید، می گویم نفیسه، از دیشب، نفیسه، ستاره اضلاع سردش را به گوشه های کبودم می چسباند، می پرسد نفیسه ؟، نمی دانم، از گوجه سبز بالا رفته، باد به هم می زند پرده را، لای آن سفیدی، ابری ست، ابر سیاه، نفس، نفس، - با تسمه مرا می بندد، می رود توی کمد قایم می شود، می نشیند تماشا می کند، جوری می بندد که تکان نخورم اولش، چشمهاش، چشمهاش می گوید می افتی، نمی افتم، استخوان ندارم، بیافتم، درد دارم، استخوان ندارم، چند بار افتادم، داد می زنم، بیا پایین، نفیسه، پایین نمی آید، شاخه را می تکاند، پایش، باد می آید، ورق می زند، - چشمهاش براق، نمی توانم، کاری نمی کنم، شاید آرام گیرد، نمی گیرد، چند روز است، از لای در باز نگاهم می کند؛ تحمل نداری، صبر نمی کنی، خوب می شود، حالم خوب است، صدایت را به وضوح درک می کنم، بویت را، گوجه سبزی می افتد، توی سرم را سوراخ می کند، هنوز توی صدف داد می زنی، می گویم نسیم ستاره می سوزاند، نمی گویم، وقتی می روی می گویم، وقتی دست می کشم، وقتی دست می کوبم، پرده را که باد تکان می دهد، می گویم از این اسم ها، دنبال اسم دخترم می گردم، - بیایید، دوایی، دکتری، خوب نمی شود، یک ماه است، هر روز، می رود توی کمد، از لای در، نگاهت می کنم، نگاهم گنگ است، می خندم، می دانم چندان نبسته ام که تکان نخوری، نمی توانی اما، چشمهام کرختت می کند، چشمهام به رگهات، رگهای زیر تسمه، رگهای آبی، ابر سبز می شود، پرده سبز می شود، نفیسه صدایم می کند، می گوید بیا پایین، می روم بالاتر، تا آن شاخه، آن شاخه را نشانم می دهد، تکان می خورند شاخه ها، می سوزد باد، برایت ماهی ی کتان شیشه گرفته ام، لای جلد چوب؛ وقتی به زن گفتم ماهی را می خواهم، خندید، چشم هاش خندید، حالا یکجور دیگر نگاهم می کند، انگار هم را می شناسیم، سکوت که می کنیم، به هم می رسیم، از هم که می گذریم، می خندد، لای چوب، لای نی، به کسی می گوید کارهایمان را عوض کرده ایم، بیشترش شده چوب، رنگ ندارد چوب، رنگ دارد، بلوطی، گردویی، این را من می گویم، نمی گویم اما، وقتی می روی می گویم، اسم هایی هم پیدا کردم، اسم باد، اسم گل، اسم دریا، اسم باران، اسم عسل، اسم ستاره، این را عرق می گوید، عرق کف دست، من هم می دانم، چشمهایت حالت رفتن برداشته اند، حالت غرق شدن، ماهی ی کتان غرق شیشه، قرمز، آبی، آبی، آبی... و وقتی دقتم را می بیند، شفاف می شود، زن چوبی، شفاف که می شود، می شود چوبی، می شود چوب های خالی ی سبک شرق، که باد تویش می پیچد، نفیسه هم پایین نمی آید، فهمیده، نمی تواند بیاید، چشم هام از گوجه سبز به دامن، از دامن به گوجه سبز، باد می آید، پرده تکان می خورد، ابر می بارد، قطره ای روی گونه ام، می گویم نفیسه، شاخه ای به پاش کشیده می شود، - ببریم اش بیمارستان، تیمارستان، می ترسم، از آن قرص ها بدهند، امیر من دیوانه نیست، صدف را پرت می کنی، می شنوم این ها را، می بینم این ها را، نمی توانم از جایم تکان بخورم، نفیسه بندم کرده، از بالای گوجه سبز پایین نمی آید، از کمد بیرون بیایم، تکان می خوری، دیگر صورتم پرز نمی دهد، اذیت نمی کند گونه هایت را، می افتد جای زخمی که گوجه سبز کنده، روی سرم، روی گونه ام، روی شقیقه ام، لای شاخه، لای باد، نفیسه می گوید بیا پایین، می گوید نمی آیم، می گوید می گویم بیا پایین، می گوید بوی ماهی می دهی، می گوید می روم خودم را توی عطر، توی باران، توی آتش، می گوید می ترسانی ام، بیا، آغوش اش را باز می کند، باد می آید، پرده را کنار می زند، بوی ماهی، بوی عرق، بوی می آید، روی گونه ام، روی سوراخ گوجه سبز، آن وقت، خوابم که می برد، نفیسه که می آید، از دست چشمهاش خلاص می شوی، از تسمه ها، می آیی، در را باز می کنی، نور می زند تو، نور از پرده ی کتان آبی می گذرد، نور از لای برگهای سبز می گذرد، نور توی چشمم می افتد، نور سبز، تو که می آیی، آبی، ستاره بنفش است، و پلک هام دوباره که باز می شود، می افتد به نفیسه، می افتد به تو، می افتد به ستاره، صدف را از گوشهایت بر می داری، داد نمی زنی، گریه می کنی، آرام، آرام، - امیر من !




بستری اش می کنی، تنها، خودت آمده ای، خودت آورده ای، آنها نیامدند، تقصیر خودت بود، به خودت می گویی، ترساندی شان، زیر لب، زیر زبان، زیر صدا، ناسزا پرت می کنی، او را پرت می کنی، او ناسزاست، او زبان ناسزاست، چیزیش نیست، ناسزاست، به آنها می گویی، به آنها فکر می کنی، او را از یاد می بری، پله های سنگهای سفید، دیوارهای کاغذهای سفید با رگه های آبی، پرده های آبی، به پرستار، لبخند، به هرچه می گوید، نمی شنوی، ناسزا می گویی، می خندی، به آنها ناسزا می گویی، به رگه های آبی ی دیوار، به پرستارهای آبی، به او، آزمایش، خیرگی ش، پله ها، خاموشی ش، هرزه ها، هرزگی ش، بی گناهی ت، بی گناهی ت، کاغذهای سفید دیوار، خط خطی های آبی ی روی شان، ناسزا، صدای پاشنه ات توی آن همه خالی، کسی هم نمی گوید کجا، اتاق بعدی، در بعدی، به آبی پوشی می گویی آزمایش را ببری کجا؟، نمی گوید، حرف نمی زند، نمی شنوی، ناسزا، به او فکر می کنی، رهایش کرده ای بین اینها، این ها حرف ندارند، صدا ندارند، اینجای سکوتش را نخوانده بودی، سکوت طولانی ی صدا، امتداد صدای سکوت، رهایش کنی این جا، لای این همه آبی، دیوارها، پرده ها، آدم ها، دیوانه، وقتی برمی گردی، توی اتاق گرم است، پرده را کنار می زنی، پنجره، نرده، باز می کنی، باد، شب، تاریک، می خواهی بروی، دست هایت را روی تنت، روی رگهای آبی ت رها می کنی، رگهای آبی، رگهای سفت زیر تسمه، ملافه های آبی، روبالشی ی آبی، نور آبی، صدای آبی، پرستار آبی، دیوار آبی، آبی، آبی، صدایش می کنی، - امیر، امیر، نمی شنود، بیدار است، هنوز بیدار است، آن قرصها، یادت می آید که قرص نمی خورد، که گولت می زند، تزریق اما، آرامبخش، دیدی که پرستار، که بیشتر شبیه آشپزها بود، که بیشتر چاق بود، که بیشتر خودش آرام نبود، آرام بود، آبی بود، آبی که باشد، آرام می شود، آب همه چیز را رام، آرام آرام، آرام می کند، نمی تواند این ها را گول بزند، خواب است، سر شده است، بی هوش است، - دارم می روم، می گویی، لبهایش تکان می خورد، آرام، گوشت را می چسبانی، می گوید نفیسه، - بازهم ؟، ناسزا، باز هم ناسزا، خشک هم که باشد، تر هم که باشد، درد باشد، نباشد، ناسزاست، می گوید نفیسه، می آیی از اتاق، می آیی از آبی، می روی به آبی، می آیی زیر آسمان، می آیی زیر باد، توی باد، کاغذهای آبی، خواب کاغذهای آبی، نفس... نفس...، از خواب می پری، پاهایت را بر می داری، بر می داری هیجانت را، به سمت کمد، به سمت چشم هاش، دستت روی رگهای آبی، رگهای طبله ی آبی، رگهای بیرون زده، دارد می ترکد، داری می ترکی، نمی ترکد، در را، عرق کرده ای، صدایش، نفیسه، باز می کنی،





روی ساحل که می رود، صدف را بر می دارد، از شن، خالی، گوش، توی گوشت اش، گوشت اش، دریا، یک طرف، دریا، طرف دیگر، دریا از روبرو، دریا از پشت، از بالا، از زیر پا، از کف، داغ، خیلی داغ، صدف روی گوشت، روی گوشت را به سمت صدف نگه می داری، روی صورتت می افتد به آب، صدای دریا می سوزد، صدای سوختن آب را باد بر می دارد، می آورد توی گوش، انگار سلاخی کنند، زنده زنده، گوشت دست، گوشت پا، ساق، مچ، خون، داغ، خیلی داغ، صدف را از تنه اش، به پهلوت، به چهار زاویه ی پهلوت، صدای جیغ اش، صدای رگهاش، صدای دریا، سوختن دریا، مثل سوختن چوب، مثل آن زن چوبی، که می سوخت، می سوزد، رنگ ندارد، چوب رنگ ندارد؟، اما برگ، اما مو، اما گیسو، راه که می افتی، زیر پات، داغ، خیلی داغ، خطوط کف پایش را می گیرد، صدای زنده ی سوختن از گوشهاش بالا می رود، می رود از بالاهاش، و تلوتلو می خورد، می گویم اینجا ماندن، داد که می زنم، کسی نمی آید، داد که می زدم می آمدی، لباس که نداشتی، نور آبی ی رگهات، خطوط آبی ی رگهات می آمدند، می گویم دیگر نمی گویم نفیسه، دیگر درخت نفیسه، گوجه های سبز کال نفیسه، نمی گویم، می گویم نفیسه، دارم داد می زنم، می دانم که داد می زنم، کسی نمی آید، نمی آیی، کجا رفتی؟، من توی آن سیاهی که بودم، آن همه نور از رگهات، کجا رفتی؟، حالم توی پیشانی ام خوب است، صدایت را به وضوح می شنیدم، پنجره های کاج از نرده تو می آیند، دور می شود از خودش، می رود به سمت کاج، به سمت نرده، از خودش کناره می شود، یک ساحل را می گذارد کنار کاج، یک ساحل را می گذارد توی پنجره های کاج، بعد که تو می آیی، به تو نخواهم گفت که از کاج داشتم بالا می رفتم، آن پایین بودی، پایین نرده، توی ساحل، توی آب بودی، دراز کشیده بودی، می گفتی بیا پایین، پاهایت را، رگهای پاهایت روی هم، نمی گویم نمی آیم، استخوان ندارم، بیافتم، چه می شود؟، چه شد؟، آن بار هم که افتاد نفیسه، افتاد گوجه سبز روی سر من، سوراخ شدم، سبز شد یکهو، همه جا شد نور، چه شد؟، پرواز دوست ندارم، ماهی دوست داشتم، توی تنگ، توی دریا، توی حوض، توی شیشه، توی کتان، چه شد؟، ماهی ی توی آب بوی ماهی نمی دهد، آوردی اش بیرون، می گویی بو می دهد، بو می گیرد خوب، مرده، چه شد؟، نرم تنم، وقتی می افتم، تنم، و باد پرده را تکان می دهد، ماهی از پرده می گذرد، نورش روی پیشانی ام، پیشانی ام آبی، تنم، نرم، نرم تر می شود آبی، می پاشد روی دیوار، می شوم خط، می شود خط، خط می شوی، رگ هایت روی دیوار، دیوار تسمه، دیوار دریا، که از کاج که می رفتم، از نرده می رفتی، می افتادی روی خط، که از کاج که می روم، صدف را می چسبانم به چانه ام،





ستاره فشار ندارد، ستاره رگ ندارد، ستاره خون ندارد، ستاره عصب، ستاره درد، ستاره سوختن، می گویم نمی دانم، می گویم یک اسم، می گویم یادم نمی آید، دروغ می گویم، دیشب به نفیسه فکر کردم، صبح بود، ساعت نزدیک پنج، نفیسه هر صبح ساعت پنج، توی آسمان، به آسمان ببین، به ستاره نگفتم، گفتم نمی دانم، فهمید، حالش بد می شود ستاره، بلند می شود ستاره، بر می دارد خودش را می رود، من هم می روم بیرون، می روم روبروی آدمک ها، می روم روبروی عروسک ها، می روم توی خانه های کوچک، این خانه ها هم تویشان پیداست، ستاره می گفت خانه هایی که تویشان پیداست، آدم هایشان بزرگتر از دیوارها، بزرگتر از درها، من هم آدم هایم، بزرگتر از دستهام، بزرگتر از انگشت هام، توی خانه ای که معلوم باشد، دیگر خانه نیست، تویی که معلوم باشد دیگر تو نیست، می گویم می دانم، پرسپکتیو ندارد، می خندد، - دقیقا؛ فلسفه هم ندارد، نمی تواند داشته باشد، ضعف تکنیک است، - شرقی است اما، می گوید شرقی است، توی نقاشی های چینی، توی طبیعتی که رسم می کنند هم هست، می گویم توی مصر هم هست، توی قرون وسطی هم هست، - مثل مینیاتورهایی که توی شاهنامه ها می کشیده اند، مثل نقاشی های دیواری ی قهوه خانه ای، می دانم، سردت است، من هم سردم، همیشه، هیچ کس همیشه سرد نیست، همیشه سر نیست، من هستم، تو هستی، - فلسفه ندارد، می دانم که دارد، می توانم ساعت ها حرف بزنم، حرف بزنم، مثل حالا، اما چقدر؟، با خودم می گویم، می خوانم، به خاطر هوای اینجاست، به خاطر سکوت اینجاست، به خاطر صندلی هاست که منتظر کسی نشسته اند، منتظر من، منتظر تو، مثل همین صندلی ها، مثل همین میزها، امروز همه چیز رنگ چوب است، گلدان چوب، گلهاش چوب، سیگار از دستم لیز می خورد، نیامده ستاره، بر می گردم، سیگار را زیر پایم له می کنم، می نشینم، می ترسم دیگر نیایی، می ترسم مسافر باشی، مسافر هستی، انگشتهای مسافرت، چشمهای مسافرت، فکر می کنم، به تو که حالا به این که چه کار می کنم، فکر می کنی؟، به این که وقتی بالا می آوری، به من فکر می کنی؟، به من که نگاه می کنی بالا می آوری، از اسم بدم می آید، من هم دو تا اسم داشتم، من هم اسمی داشتم، عوضش کن، بگذارش ستاره، کج نگاهم می کنی، وقتی ورق می زنی، وقتی دستهایت به کاغذ گیر می کند، وقتی خطهای روی کاغذ از زیر نگاهت می گذرد، توی دلم می گویم ستاره، می فهمی، می خندی، می فهمم، حالت بدست، دلیلی ندارد، تقصیر من است، من خودم را ریخته ام، ریخته ام زیادی هایم را، همیشه تلخ، همیشه دیوانه، یاقوت یاغی، بازوی باز پرواز،




بر می گردی، می خواهی زودتر برش گردانی، فکر می کنی خودت پرستار، خودت بیمار، خودت آبی، دیوارهایت، رگهایت، خانه را آبی می کنی، پرده ها را آبی، لیوان ها را آبی، رنگ ها را آبی، ملافه ها، دیوارها، پنجره ها، صداها، درها، شیارها، آبی، آبی، آبی...، ناسزا می گویی، به خودت، به آنها که توی صدف گم شده اند، به آنها کاری نداری، خودت گم شده ای، امیر گم شده، زیر لب می گویی، زیر صدا می گویی، زیر زبان می گویی، خودش ناسزاست، ناسزاست امیر، زودتر که برگردد، بهتر می شود، بیشتر که تحمل کنی، خوبتر می شود، این همه، هنوز خیلی نیست، او ناسزاست، ناسزا را با ناسزا نمی گویند، هی با خودت، هی با او، حرف، حرف، وقتی به آرامشگاه می روی، آرامشگاه، آسایشگاه، مگر مرده باشد، اگر مرده باشد، نمی میرد، باران می گیرد، باد می گیرد، صدای آب می گیرد، روی سقف ماشین، روی سقف خیابان، چاله های آب، چاله های ترکیدن، زمین خودش را می ریزد بیرون، باران خود زمین را می ریزد بیرون، گیاه را می ریزد بیرون، علف می شود، آب می شود، آدم می شود، او را که بیاوری، او را که بنشانی، جای سوراخ های سوزن تزریق را آبی می کنی، قرص نمی دهی، می رود توی کمد، نگاهت می کند، نگاهش می شوی، عرقش را پاک می کنی، لرزش را پاک می کنی، می گویی نفیسه، به خودت می گویی، خودت را صدا می کنی، سالهاست صدایت را نشنیده ای، صدای خودت را نشنیده ای، کسی که صدایت کند نبوده ای، کسی که خودش را صدا می کند، می تواند خودش را بخواند، می تواند خودش را بنویسد، می تواند خودش را برساند، صدایت می کنی، صدایت را می شنوی، خودت را، نفیسه، به ساختمان آبی، به ساختمان آبی ی آدم ها، آبی ی دیوارها نزدیک می شوی، صدای باد صدای تو را بر می دارد، ساختمان آبی ی تاریک، تاریک، داخل می شوی، سرسرای تاریک، سنگهای کف تاریک، دیوارهای تاریک، ترست بر می دارد، ناسزا می گویی که رهایش کرده ای، این جا، تنها، رفته ای، تند قدم، تندتر، پاشنه ات روی سنگ، روی پله ها، هیچ کس نیست، هیچ کس نمی آید، کسی چیزی نمی پرسد، پیگیرت نمی شود، خالی، اتاق های خالی، بی تخت، تاریک، پنجره های تاریک، بی پرده، بی نرده، داد می زنی، صدایش می کنی، کسی نیست، جوابی نیست، صدای خودت می خورد توی خالی، بر می گردد، خودت را داد می زند، خودت را صدا می زند، گریه می کنی، نفیسه، - نفیسه، او خود ناسزاست، بیا پایین



دفتر سفال
چهارده اسفند هشتاد و پنج



شعر من می داند،
مجنون هنوز به دنیا نیامده است

- منوچهر غفوریان -