Friday, March 23, 2007

خودگاهان / نهم

این تصویر کوچک قلب مرا زخم می زند
و پری کوچک خون –
همواره –
سینه به پرواز می گشاید

- پرویز اسلامپور -





خودگاهان
نهم
.


سرش را به دیوار، مثل لیوان، بترکد، ریز ریز، یکی از وسط، دیدی؟، گریه اش گرفته، همه چیز، شبیه هم، می شکند، سر نمی ایستد، بایستد و بترکد، قهوه ای، سبز، قاطی،لای دیوار، دو تا قله، نارس، چه می داند، یاکو فقط طوطی، چه منقاری، یاکو، می گوید یاکوجان، تیز، توی انگشت، انگشت انگشت، خون، می فهمی، زخمی ست، دست رعشه، بگوید از خودم، از دستهام، از این دست، دست، چه می داند، می ترسم، متنفرم، اگر گلویت را، نمی ترسی؟، خرد، لیوان، لیوان، بترسی؟، بترکد، بکوبد، دیوار طاقت، کوه طاقت، شانه ی طاقت، کو؟، بترسی، می ترسی، بیا، اینجا، جا هست، نیست، هنوز کمی هوا، هنوز می شود زیر بلور، هنوز تا سقف، چه می داند، یاکو فقط می گوید یاکو، نمی گوید سلام، در می زند، می گوید یاکو، می بوسد، می گوید یاکو، گاز می گیرد و یاکو، همه اش خودش، چرا نه خودش؟، چه می داند، یاکوجان، روی یک شاخه، روی یک شاخ، پر ندارد، نمی پرد، آن طرف کلاغ، روی هر شاخ، کلاغ، روی من پرواز، پرواز زندانی، نمی پرد، می گوید یاکو، بعد حسین رفت، رفت توی حیاط، جیغ، جیغ کشید، جیغ حسین، چه شده؟، عقاب، عقاب بالای حوض، عقاب کنار حوض، می گویم چه می گوید، می گویم دارم می آیم، می گویم یعنی چه، می گویم کجا، می ترسد، می رسم، توی حیاط، کنار دیوار، توی حیاط کنار حوض، اینکه شاهین، کوچک، محمد می گوید از کجا آمده، حسین می گوید از کجا آمده، سین می گوید از کجا آمده، هرکس از کجا آمده می گوید، هیچ کس نمی داند از کجا آمده، نپرید، گفتم بالش شکسته، گفتم بال ندارد، گفتم یاکوجان، در می زند، سوت می زند، می گوید یاکو، همه از یک ریشه، بال ندارد، چه می داند، زخم منقار، زخمی ی شاخ، زخمی، همیشه، آواز زخم، آن وقت، بپرد، سرش را به دیوار، طاقت کو؟، می گویی دیوانه، دو تا قله، نارس، عین طناب، دور گردن، کلاف و کلافه، بترکد، بکوبد، چه می داند، از آن جا آمده، افتاده، بال ندارد، می گویم چطور، محمد می گوید نگهش نداری، جرم دارد، مثل هرویین، نمی فهمد، می گوید چرا، می گوید خودش آمده، می گوید بال ندارد، می گوید نمی دانم، چه می خورد، دو تا قله، نارس، همه اش خودش، خودش را صدا می کند، نمی فهمد یاکوجان، خون می زند بیرون، تیز، از شاخ، نه یک شاخ، همه از یک ریشه، درختِ شاخ، چه می داند، سرش را، دندانهایش را، پهلوش را، مچش را، ستونش را، پنجه هاش، رعشه، از آوا، چه آوایی؟، نمی شنوی، او می شنود، دیوانه می شود، صدا می آید، صدای زندانی، صدای ناخن، روی سنگ، روی دیوار، نمی شنوی، دیوانه می شود، می لرزد، اگر گوشش را بگیرد، چه می داند، در می زند، یاکو، می زند به شیشه، به قاب شیشه، توی چشمت، منقار، نه، توی عینک، در نمی آید، اگر بیاید، برش دارم، برای خودم، نبینم ام، توی آن ها، توی عینک، درد دارد، منقار ندارم، به کلاغ، کلاغ را بگو، توی شقیقه، صدای یاکو، دیوانه می شود، نبض دارد، می زند، می گوید بترکد، کاش، زخم طوطی، نترس، زبانش را، منقارش را، آشنات می کند، بوت می کند، می شناسد، می نشیند روی انگشت، روی شانه، صدایت می کند، یاکو، خودش نه، تو، یاکو، چه می داند، مژه دارد، حلقه دارد، مردمکش گشاد، مردمکش تنگ، پلک دارد، مثل خودت، بال ندارد، کجا، برای دست بازی، برای چشم بازی، منقار بازی، گاز بازی، صدای زندان، همهمه، می آید، چه می داند، سرش را، جمجمه اش را، مثل لیوان، چه می داند، گوشت، محمد می گوید، می رود سین، جوجه می کشد، سرش را، بالهایش را، می خورد شاهین، سین می ایستد، سین تماشا می کند، سین گریه، سین سرد، تیز، عمق می دهد، عمق می گیرد، می شود عفونت، بشود، نمی شود، چه می داند، قوت منقار، قوت مکیدن، با دستکش، بی دست، بی کش، می رود پیش اش، بویش را می دهد، دستش را، انگشتش را، کنده، طاقت کو؟، می گوید نمی دانم، می گوید





خودم را، چهل سال، شبیه چهل سال، بردم پیش، دوباره نفیسه را، دوباره آوردم، دیدم، گفتم چه بزرگ، بزرگ شده، می گوید، نمی گوید، گریه، نفیسه؟، می گوید پدرم، دوباره زندان، آن وقت ها هم زندان، همیشه زندانی، یکبار بود، یکبار نبود، چهل سال، چرا؟، نمی داند نفیسه، گریه، نمی گوید، می آید، خورد، قدش، پیشانیش، خورد، بگوید باز هم رفته خارج، بر می گردد؟، نمی داند، می ترکد نفیسه، شکسته، ناراحتی؟، می گوید دل ندارم، دلم پیش بچه هاست، بر می گردم، می گویم خوب است، می گویم می آید، می گویم همه چیز، چه چیز، واقعن چیزی، چهل سال، فرق نکرد، می روم چهل سال، آن وقت ها، می گوید پدرم، می فهمم، دوباره زندان، حالا چرا؟، چقدر بزرگ شدی، شدی نفیسه، رو می گیرد، زیر چادر، زیر پوست، دلم پیش بچه هاست، دل ندارم، حال خودم نیست، بچه گیهام را، آنجا، یکبار بود، یکبار نبود، یادم، از یادم، توی یادم، مادرم، پیش بچه هاست، چادر می ماند، نفیسه آب می شود، چقدر قد کشیدی، یادت هست؟، گفتم می روم، چهل سال برگشتم، دنبالش گشتم، خیلی گشتم، از میله، تا آن میله، از این سنگ تا سردخانه، خیلی، گفتم اینطور نیست، گفتم بر می گردد، رفته خارج، همیشه می رود خارج، بر که می گردد، خورد، شکسته، دلم پیش بچه هاست، دل ندارد، یکجایی چمباتمه، یکجایی توی خودش، توی تاریکی، پیش مردار، مردار درخت، مردار بچه گی هام، می گوید، خودش می گوید، به نفیسه، می نویسم، حالش خوب، به راه است، با هم، چند روز دیگر، یک جای پرتی، سخت پیدا، دیر، اما شد، نمی شناسی، پیر، سفید، خورد، می گوید این بار، می گوید جان پدر این بار، بگویم، نوک زبانم، توی دهانم، نمی روم، الکنم، قصد ندارم، تقصیر کار، این جا، آن جا، تو که نیستی فقط، بچه ها، پیش بچه ها، چهل سال، گاهی پنجاه سال، هفتاد سال، می روم، استخوانی، ساعتی، نامه ای، چیزی، تو که نیستی فقط، می نویسم، مرگ، خیلی وقت، خونریزی، نمی دانم درست، می گویند، صدایت کرده، آخرین صداش، آمده اند، توی خودش، پیله، کبود، خیلی وقت، نمی آید، اما نفیسه، حالا چرا؟، دیر آمدم، رو گرفتی، من بودم، چهل سال برگشتم، چقدر بزرگ، بلند شده، باد می پیچد، توی کلاف،





چه می داند، خواستی بدانی، دارد بگوید، زخم روی دیوار، آن جا، نشانش می دهد، ناخن ناخن، با ناخن، نشانش می دهد، کنده کنده، دارد بگوید، دیوانه، رعشه، چرا؟، کافی نمی خواهد، کاش نه بودی، اینطور، دیوار، همه اش تاول، نمی شد، تاول، همه جاش، پوست، تاول تاول، ورم، پوست می اندازد، صورتش را بگیرد، اتاق نچرخد، تن نچرخد، زبان توی زبان، زبان توی حلق، مروارید می خورد به دندان، صدای مروارید، صدای دهان، دندان، حلق توی حلق، چه می داند، می چرخد، دارد گر بگیرد، لیوان به اندازه ی چهار، سر به اندازه ی چهار، از چهار جهت، چه می داند، اگر نمی آمدی، می افتاد، می شکست، لیوان لیوان، خودش، از چهار، چهار طرف، به اندازه ی چهار بار، چه روزی، یکباره باد، باران، درخت درخت لخت، آن جا، توی آن باغ، می نشیند، درخت درخت لخت بلند، می شمارد، چرا برگ نیست، باران هست، باد هست، می گویم باد و باران، هوا، سردش می شود، کرختش می شود، می لرزد زانو، پا، دست، صدایی، از همان جاها، دور، رد می شود، می گوید تنها، چهار صدا، می خندند، می گوید کسی که تنها، با چوب ماهیگیری، می آید اینجا، می اندازد، خرمالو می گیرد، از درخت، با چوب، چهار صدا، رد می شود، مسخره ام می کنی، کاش بخندی، فصل خرمالو که نیست، چرا پس لخت، بلند، باد، برگ کو، سبز نیست، راه می افتد، می گوید دوری ستاره، اینجا، تنها، صدای پای خودم، روی سنگ، گل زیر پام، باران گرفت، می گوید کجایی ستاره، ستاره روی شاخه، چقدر تنه ی درخت، هر ساله، حلقه، حلقه، تقصیر خودش نیست، بچه بودم، کاش، مانده بودم، کاش، بغلم می کردی، کاش، نمی رفتی، کاش، خرمالو کجاست، انگار چهار صدا، با هم، مسخره ام می کنی، بلند می گویند، جوری که بشنود، "حالا بهاره، خرمالو نداره"، خنده، خنده، می شکند، می ریزد، بروم توی سنگ، بروم توی گل، بیایم بیرون، بشوم خرمالو، چه می داند، با خودش حرف، هر حرفی، هی حرف، می ریزد توش، حرف می ریزد، حرف توی رگ، می ریزد توی سینه، می زند از انگشت، بریزد بیرون، روی گلویت، چه می داند، فقط که این نیست، فقط که او نیست، خیلی ها، همه دیوانه، می ریزند، می کشند، می برند، می کنند، می درند، صدای دریدن، صدای پاره کردن، فقط این هم نیست، بو هم هست، خیلی بوهاست، چه می داند، یکهو باران، به ستاره می گوید، نیستی، دوری، کاش بودی، می مردم، چقدر بلند، لخت، مسخره ام می کنی، کسی که از کوچه می آید، می آید بالا، نفرت دور لبهاش، نفرت توی قدمهاش، نفرت را می برد، می آورد پیش تو، می گذرد از تو، سلام می کند، فکر می کنی سلام، می افتد، روی سنگفرش، می ترکد، آرام، خیلی آرام، یکطوری، طوری نشنیدنی، جواب، کوتاه، فقط حرف، سین، آنوقت، به ستاره، می گویی، اگر روی هر شاخه، روی هر شاخ، یک کلاغ، آسمان سیاه می شود، کلاغ می بارد، کاش بودی، تن می چرخد، درخت، پا، شاخه، می چرخد، سر می رود، سیاه، آسمان سر، دارد بیافتد، اگر، بشکند، از وسط، یکی سبز، یکی قهوه ای، چه چشمی،





نفیسه می گوید، یک ماه است، کابوس این صدا، کابوس صدا، توی پیشانی، توی شقیقه، توی ابرو، کابوس، یک ماه است، فکر کند، چرا یکباره، یکباره آمدی، برگشتی، برنگشتی، وقتی برگشت، خودش نبود، یکطوریش بود، آن بار هم، وقتی برگشت، خودش نبود، صداش، افتاده بود توی پیشانیش، چاله چاله، خط خطی، یکطوریش بود، فکر کند، برایش بس بود، آن برنگشتن، برای شکستن لیوان زار می زنی، برای استخوان، می خندی، چرا یکباره؟، قسم می خوری، نوشتی، نامه، هر روز، یادت هم هست، یکروز نشسته بودی، سیگار می کشیدی، زنی روبرویت، زنی پهلوت، میزهای دیگر، با پسرهایشان، نوشتی، چقدر اندوه این زن، می افتد روی پسر، قهوه می خورد، همه ی این ها را، و اینجا، همه چیز تاریک، چهار سال شد، شمع گرفتی را، فوت کردی را، نوشتی، قسم می خوری، فرستادی، هر روز، کجا بودم؟، چه می داند، دنبال پدرت، چهل سال برگشتم، چه می داند چهل سال یعنی، برگشتن یعنی چه، ببینی، نشناسی، با آن سبیل، با آن عینک، چهل سال، چه می داند، هر روز، می گویی هر روز، رویت را، چشمهایت را، فکر می کنی، اگر ببینی، چشم ندارد، افتاده، خالی، سوراخ، کی برداشته؟، نوشتم، این را، همه را، فرستادم، قسم می خوری، حتی هر کلمه، می شد نوشتن، هر حرف، برای همین لال، لال بودم، برای همین همه اش ننویسم، دنبال پدرت، گشتم، خیلی، یکجایی، یکباره، پیدا شد، ماندم، توی چهل سال برگشتن، جای من آنجا، نوشتم، می آیم، می آیی اینجا؟، کدام صدا؟، چه بگویی؟، دروغ می گویی، نفیسه بگوید، آب شدم، نفیس، ببین، نمی شناسد، رو می گیرد، تقصیر او نیست، چه می داند، حتی نوشتم، فالش را می خواند، بلند شدی، دنبالش را گرفتی، فالت را بخواند، نگاهت را بخواند، تلخ خواند، نتوانست، وسط هاش، رفت، یکجور، خیره خیره، ترسید، رفت، شبیه تو، خیلی پیرتر، نتوانست، با پسرک، دست پسرک توی دستش، رفت، نرفته بودم، دنبال فالش، تو بودی، چه زود، خیلی پیر، چه می داند، نفیسه می گوید خیلی دیر، حالا آمدی، کدام کابوس؟، می خندی نفیسه، دلم برای این می خندی، نوشتم بویت توی خواب، توی خواب می آید، خوابم نمی برد، می ترسد بویت توی خواب، بیاید، تا بگیری اش، می رود، پر بزند، می پری، خواب ندارد، فرستادم، چطور بشود؟، دروغ می گویی، تو هم چیزی، هرچه، نگفتی، همان ها را، قبلی ها، قدیمی، زرد، دوباره، هی دوباره، پیدا می کردم، این گوشه، آن گوشه، می خواندم، نوشتی خواندم آنجا، از چشمهای معصوم ات، پاره کردم، کدام چشم، به پدرت، گفتم، چه دیدی، گفتم داری چه می بینی، گفتم نفیسه تنها، گفتم توی چشمهای من، گفتم بلند شو، گفتم برگردیم، همه ی این سال، این همه، پیر، کابوس، چه بداند، لجم، عصبم، رگم، می گیرد، یک کلمه، یک حرف، چرا نمی افتی، آنوقت، نفیسه می گوید، یک ماه است، همه اش کابوس، می دانی چند سال یعنی خیلی، یک ماه یعنی چقدر؟، فکر کند دلم پیش بچه هاست، کجایی ستاره؟


دفتر سفال
سوم فروردین هشتاد و شش



چون این مقدمات معلوم کردی، اکنون بدان که بعضی گویند که به این طبیعت، که قلم عالم صغیر است، خطاب آمد که «برین علقه، که لوح عالم صغیر است، بنویس!» - قلم گفت که چه نویسم؟ - خطاب آمد که «بنویس هرچه درین عالم صغیر بود و هست و خواهد بود تا آن روز که این کس بمیرد». قلم، این جمله را بر پیشانی این فرزند بنوشت و قلم خشک گشت... این طایفه این چنین می گویند که گفته شد، اما این بیچاره می گوید که به این طبیعت، که قلم عالم صغیر است، خطاب آمد که « بر خود و بر این علقه، که لوح عالم صغیر است، بنویس!» - بنوشت تا تمامت اعضای انسانی اندرونی و بیرونی پیدا آمدند... یعنی طبیعت اینها نوشت که پیدا آمدند...


کتاب الانسان الکامل – عزیزالدین نسفی

No comments: