Thursday, December 30, 2004

ايکور زخمهايم را نفرين مي کنم
که اکسير خدايان نيست و نجاتم نمي دهد.


منظومه ی ايکور – گاوين بنتاک



سنگ خواني
(خاطرات ديوار)


لاله
سنگ - حاشيه ات را قبر نوشتم که
قبر... قدر... قبل...
انگار دست را به کفن باز مي گذارم تا از باز توي گودال مي اندازمت بگردم قطعه قطعه – هايت را دنبال گور دور قبر – حاشيه نوشته اي که نوشتم/ چرا از پرتاب من به گذشته هي مي آيي؟
مي آيي صدا مي آوري تا دوباره برگردم؟!
من که کفنت را از ترس خيس کرده ام چرا از گذشته برگردم به کدام شب، هي؟


" قبل "

سنگي که در ياد مي شود اي سربازهاي من
اي دشنام
جنگي که مي نويسم فاتحه ي غيب نيست
گوري بياوريد که دورش بنويسيم لاله... لال... لا...
انجيل من روايت متي ايست که روي عينک ته استکاني اش نوشته کي
و در صدايش هميشه گريه مي ترکد.


" قدر "

لاله
تو را به نفرت باران
تو را به باد
- سپردم -
نگو که مي شناسي ام
نگو که چانه ام از عطر چاله هاي کرم و آب
از شيريني لجن، پر بود.
آخر کدام لحن مستوجب چنين عقوبتي است!
عفريت
سنگيني سنگي که روي من هوار کرده اي، سرد است
با محصور کردنت به قي به قداست به قاعده
لبهاي من به خون
- لبه هايت -
را عادت داده اند که از سياهي ات مي شکفد هربار پژمرده مي شوي!


" قبر "

زردابه هاي صرع
رخوت بعد از سراب را
با رعشه اي اريب – از سمت شانه ها -
برايت مي آورم.


لال ِ دوباره نوشتن... لال ِ دوباره خواب...



دهم ديماه هشتاد و سه

Saturday, December 25, 2004

مهرانه
- خاطرات ديوار -


مادر قحبه
زنگوله را
وقت عبور شهواني کلاغ ها از پای پنجره
بر گردنم ببند
تا اينبار دارم که مي آيم
با آن قلم به موهايت نپيچيده باشي
که آي آي... در را ببند، سوز مي آيد

آن روزها بر لبه ی تاريک منتظر بود که از پشت مي آيي نه اين بار دلت برای خودت بسوزد که چه باز آنطور لخت توی آن سرمای کنار آن همه پچپجه ی خاموش و چشمهای وغ زده تو را مي کشاند به سياهي انتظارهای هميشه تا دست حلقه کني کلاف موهايش را مي کشي برگردد برای چشمهايت که آن همه خالي است به همان تاريکي و... چرا ازين همه دل سوختن برای خودت دست نمي کشي که با...
يکبار فکر کرديم که سايه ها از توی ديوارها مي آيند برای هفت پشتمان بس بود تا وحشت کنم از آن همه واژه که مثل باران از خشت های بالای سرمان پيک مي شدند به دلهای زير خشتهای کف پاهايمان که داد مي زدی بس است اين همه دروغ که مي بندی به ناف شبح ها نيستند مي آيي سرت را بکوبي به اين سنگلبه، برقصي؟
بايد برگرديم. بخندي و لبها و لبه ها و بخندی و پنجره را نفرت ببندی و بـ... نفرين حرامت نمي کنم لکاته، کلبه برای انتظار جا ندارد مي آيي خودت را به من – به درک؟

بگذار سرش را سقف ببارد... پنجره ببارد... شبها بي سقف و پنجره تاريک اند


پنج دی هشتاد و سه

Wednesday, December 22, 2004

ب.ا

با این لبان سرخ
که مژه هايت را مي سوزاند
وقتي پرنده ای بي سر
پرواز مي کند
خون را از پاشنه هات
با مي ليسم سرخم، پاک مي کنم
که انگار نه انگار از توی جوی خون سر پرنده ی بي سر
بازگشته ای!



يکم دي هشتاد و سه

Monday, December 20, 2004

تصور نکنيد من از زنها بيزارم، فردينان! ابدا! خودتان خوب مي دانيد! ولي از احساساتشان خوشم نمي آيد! من جانور مذکری هستم، فردينان و وقتي به حقيقتي مي رسم، دلم نمي آيد ولش کنم... همين ديروز اتفاقي برايم افتاد که به اين مساله مربوط مي شود... از من خواستند که نويسنده ای را در تيمارستان بپذيرم... اين بابا پاک خل شده... مي دانيد از يک ماه پيش فريادزنان چه مي گويد؟
: - شاش مي کنيم... شاش مي کنيم...
تمام خانه را روی سرش مي گذارد! بدجوری مريض است... حرفي درين نيست... رفته آن طرف مرز هوشياری!... ولي مساله اين است که درواقع شاش کردن برايش از هر دردی بدتر است... مسدود شدن مجاری ادرارش مسمومش کرده، مثانه اش خالي است... مدام برايش سوند گذاشتم و قطره قطره از شرش خلاصش کردم... خانواده اش با اصرار مي گويد که اين ناراحتي در اثر نبوغ است... هرچه سعي کردم برايشان توضيح بدهم که مرض آقای نويسنده از مثانه اش ناشي مي شود، به خرجشان نرفت که نرفت... از نظر آنها اين جناب تسليم يکي از آن لحظات نبوغ آسايش شده است و بس... بالاخره من هم مجبور شدم که حرفشان را تکرار کنم. شما خودتان مي دانيد که خانواده يعني چه. غير ممکن است بشود به خانواده ای حالي کرد که يک آدم چه قوم و خويش باشد و چه نباشد، وقتي خوب فکرش را بکني، چيری نيست جز گند معلق... هيچ خانواده ای حاضر نيست برای گند معلق پول خرج کند...


لويي فردينان سلين – سفر به انتهای شب



اولين بار که همديگر را ديديم، توی باغ گردويي بود که درختهای بلندش جلوی نور را مي گرفتند. من يک نويسنده بودم؛ نمي دانم هنوز هم هستم يا... شايد همه ی اين چيزها تخيل محض باشد، نه باغ گردويي بوده باشد، نه مايي که هر کداممان توی سايه ی سرد يکي از آنها مي لرزيديم و فکر مي کرديم.
وقتي صدای خش خش پايي شنيدم جا خوردم. توی همه ی سالهايي که آنجا مي رفتم، هيچوقت هيچکس را توی باغ زير سايه ی سرد گردوها نديده بودم. بهتزده به يکديگر نگاه مي کرديم و انگار سعي مي کرديم به ياد بياوريم...

Wednesday, December 15, 2004

و خداوند ابراهيم را امتحان کرد و به او گفت اسحاق، يگانه فرزندت را که دوستش مي داری برگير و به وادی موريه برو؛ و در آنجا او را بر فراز کوهي که به تو نشان خواهم داد به قرباني بسوزان.

سفر تکوين


وقتي برايم روشن شد که نمي توانم به آدمها اعتماد کنم، هشت ساله بودم. آنروز مادرم را در حال بوسيدن پدرم ديدم. حدواسط جماعي بودم در افق. و اين بزرگترين خيانت، خيانت مادرانه، آنچنان تحقيرم کرد که ديگر هرگز نتوانستم به روياهاي کودکي ام بازگردم.


بيست و ششم آذرماه هشتاد و سه


- از پايين افتادن!

Friday, December 10, 2004

Middle Class Blues

ما نمي توانيم گله کنيم
ما سرمان گرم است
ما سيريم
ما مي خوريم

علف مي رويد
توليد سرانه مي رويد
ناخن مي رويد
گذشته مي رويد

ما علف مي خوريم
ما توليد سرانه مي خوريم
ما ناخن مي خوريم
ما گذشته مي خوريم

....


هانس ماگنوس انتسنزبرگر