Saturday, December 25, 2004

مهرانه
- خاطرات ديوار -


مادر قحبه
زنگوله را
وقت عبور شهواني کلاغ ها از پای پنجره
بر گردنم ببند
تا اينبار دارم که مي آيم
با آن قلم به موهايت نپيچيده باشي
که آي آي... در را ببند، سوز مي آيد

آن روزها بر لبه ی تاريک منتظر بود که از پشت مي آيي نه اين بار دلت برای خودت بسوزد که چه باز آنطور لخت توی آن سرمای کنار آن همه پچپجه ی خاموش و چشمهای وغ زده تو را مي کشاند به سياهي انتظارهای هميشه تا دست حلقه کني کلاف موهايش را مي کشي برگردد برای چشمهايت که آن همه خالي است به همان تاريکي و... چرا ازين همه دل سوختن برای خودت دست نمي کشي که با...
يکبار فکر کرديم که سايه ها از توی ديوارها مي آيند برای هفت پشتمان بس بود تا وحشت کنم از آن همه واژه که مثل باران از خشت های بالای سرمان پيک مي شدند به دلهای زير خشتهای کف پاهايمان که داد مي زدی بس است اين همه دروغ که مي بندی به ناف شبح ها نيستند مي آيي سرت را بکوبي به اين سنگلبه، برقصي؟
بايد برگرديم. بخندي و لبها و لبه ها و بخندی و پنجره را نفرت ببندی و بـ... نفرين حرامت نمي کنم لکاته، کلبه برای انتظار جا ندارد مي آيي خودت را به من – به درک؟

بگذار سرش را سقف ببارد... پنجره ببارد... شبها بي سقف و پنجره تاريک اند


پنج دی هشتاد و سه

No comments: