Wednesday, December 15, 2004

و خداوند ابراهيم را امتحان کرد و به او گفت اسحاق، يگانه فرزندت را که دوستش مي داری برگير و به وادی موريه برو؛ و در آنجا او را بر فراز کوهي که به تو نشان خواهم داد به قرباني بسوزان.

سفر تکوين


وقتي برايم روشن شد که نمي توانم به آدمها اعتماد کنم، هشت ساله بودم. آنروز مادرم را در حال بوسيدن پدرم ديدم. حدواسط جماعي بودم در افق. و اين بزرگترين خيانت، خيانت مادرانه، آنچنان تحقيرم کرد که ديگر هرگز نتوانستم به روياهاي کودکي ام بازگردم.


بيست و ششم آذرماه هشتاد و سه


- از پايين افتادن!

No comments: