Monday, December 20, 2004

تصور نکنيد من از زنها بيزارم، فردينان! ابدا! خودتان خوب مي دانيد! ولي از احساساتشان خوشم نمي آيد! من جانور مذکری هستم، فردينان و وقتي به حقيقتي مي رسم، دلم نمي آيد ولش کنم... همين ديروز اتفاقي برايم افتاد که به اين مساله مربوط مي شود... از من خواستند که نويسنده ای را در تيمارستان بپذيرم... اين بابا پاک خل شده... مي دانيد از يک ماه پيش فريادزنان چه مي گويد؟
: - شاش مي کنيم... شاش مي کنيم...
تمام خانه را روی سرش مي گذارد! بدجوری مريض است... حرفي درين نيست... رفته آن طرف مرز هوشياری!... ولي مساله اين است که درواقع شاش کردن برايش از هر دردی بدتر است... مسدود شدن مجاری ادرارش مسمومش کرده، مثانه اش خالي است... مدام برايش سوند گذاشتم و قطره قطره از شرش خلاصش کردم... خانواده اش با اصرار مي گويد که اين ناراحتي در اثر نبوغ است... هرچه سعي کردم برايشان توضيح بدهم که مرض آقای نويسنده از مثانه اش ناشي مي شود، به خرجشان نرفت که نرفت... از نظر آنها اين جناب تسليم يکي از آن لحظات نبوغ آسايش شده است و بس... بالاخره من هم مجبور شدم که حرفشان را تکرار کنم. شما خودتان مي دانيد که خانواده يعني چه. غير ممکن است بشود به خانواده ای حالي کرد که يک آدم چه قوم و خويش باشد و چه نباشد، وقتي خوب فکرش را بکني، چيری نيست جز گند معلق... هيچ خانواده ای حاضر نيست برای گند معلق پول خرج کند...


لويي فردينان سلين – سفر به انتهای شب



اولين بار که همديگر را ديديم، توی باغ گردويي بود که درختهای بلندش جلوی نور را مي گرفتند. من يک نويسنده بودم؛ نمي دانم هنوز هم هستم يا... شايد همه ی اين چيزها تخيل محض باشد، نه باغ گردويي بوده باشد، نه مايي که هر کداممان توی سايه ی سرد يکي از آنها مي لرزيديم و فکر مي کرديم.
وقتي صدای خش خش پايي شنيدم جا خوردم. توی همه ی سالهايي که آنجا مي رفتم، هيچوقت هيچکس را توی باغ زير سايه ی سرد گردوها نديده بودم. بهتزده به يکديگر نگاه مي کرديم و انگار سعي مي کرديم به ياد بياوريم...

No comments: