نوروز جان !
پدربزرگ من، در 1388 هنوز زنده بود. هرچند پس از انقلاب، در
52 سالگی بیکارش کرده بودند، هرگز از او نشنیده بودم در مخالفت با مردم و به
انقلاب ناسزا بگوید، با اینکه خودش انقلابی نبود. در دهۀ بیست از دانشسرا فارغالتحصیل
شد. دهۀ سی به تهران آمد، مدیر دبستان شد. اگر از گذشتهها خاطره میگفت، از آمدن
رضاشاه به مدرسه در نوجوانیاش و بداخلاقی و جدیت او میگفت و از ساختن راهآهن در
آن زمان. شاهپرستیاش را از همسر و فرزندانش پنهان میکرد، اما با من که نوۀ
بزرگش بودم، اگر پند و اندرز در ضمن خاطره گفتن میکرد، اینها بود: یک. هرگز
کمونیست نشو! و دوم اینکه رضاشاه، ایران را ایران کرد؛ باباجون!
او هر روز شش بامداد بیدار میشد ولی همۀ 22بهمنها
را تا نیمۀ روز میخوابید، وقتی بیدار میشد، بیحوصلگی، تمام آن روز در رفتارش
بود. من در کودکی از چراییاش سر در نمیآوردم
که چطور آدمی به آن سحرخیزی پر از شور و سر زندگی و سرخوشی، آن روز، آن همه نحس و
گرفته میشد.
شب 25 خرداد 1388 پس از آن راهپیمایی شگفتانگیز،
وقتی پر از شور و هیجانی تپنده به خانهاش رسیدم، بعد از اینکه برایم چای آورد، با
شوخمسلکی همیشگی، حالیام کرد: این ماجرای جنبش سبز به جایی نمیرسد؛ بیخود
خودت را درگیر نکن!
من آن وقت مانند همۀ دوستانم در دانشگاه و
نزدیکانم متقاعد شده بودم که این بار و هنوز ممکن است «جمهوری» را از چنگ «استبداد
اسلامی» نجات داد و با پدربزرگم، همراه نبودم. چیزی هم نگفتم. پیش خودم خیال کردم
کاش پیش از آنکه از پیش ما برای همیشه برود، ایران آزاد شده را ببیند. اما او با
مصدق هم میانهاش خوب نبود، چه برسد با خمینی یا اکبرشاه؛ باور داشت میرحسین مانند
همانهاست. من میگذاشتم به حساب ضدانقلاب درونش. با این همه در بازنگری همۀ خاطرههایم
از او، از زمان درگذشتش در این چند سال، به یاد نیاوردم از او شنیده باشم به مردم
بد گفته باشد، گفته باشد چرا انقلاب کردند.
به چشم من تا نوجوانی، که وقت کار پدر و مادرم، بیشتر
روزها در کارها و زندگی روزمرۀ بازنشستگی همراهش بودم، ضدانقلاب بود، سینما و
موسیقی دوست داشت، معاشرت با مردم از هر طبقه و هر کار که داشتند را دوست داشت،
میزبانی مهربان بود. دخترانش را به بهترین مدرسه و دانشگاه در توان خودش فرستاده
بود و آنها را به خانۀ بخت دامادهای درسخوانده سپرده بود. با این همه نمازخوان و
روزهبگیر و تا اندازهای مقید بود. با ریش میانه نداشت، همه را میتراشید، عطر و
ادکلن دوست داشت، و در این شکل بودنش، به
چشم من، ریاکار و دورو نبود. مشروب نمیخورد اما از شادابی و سرزندگی پر بود.
فرانسه میدانست و از روسی سر درمیآورد. در جوانی رمان میخواند و در کتابخانهاش
بازماندهای از آنها هنوز بود، شعر دوست داشت اما از شعر نو سر در نمیآورد؛ و همۀ
اینها در او به آرامی به یکدیگر رسیده بودند. صمیمیترین دوستان او از نوجوانی، هر
دو پزشک بودند و پس از انقلاب به فرانسه و امریکا مهاجرت کردند و او با خودش مانده
بود، با این حال از میان مردم در و همسایه همنشینانی پیدا کرده بود، گاهی در
مغازۀ فرشفروشی سر کوچه مینشست با او که پیرمرد ترک دندانگردی بود گرم میگرفت،
گاهی با همسایهای که صاحب دفتر املاک بود و بیشتر با مشدحسین باغدار که پدر دو
شهید جنگ عراق و میرآب بود. اما رفیق نداشت. خانهاش حیاط داشت.
و بیرون شهر، باغ داشت؛ به اینها میرسید، سرگرمیاش بود. خواهرها و برادری داشت
که سال به سال یک بار اگر به بازدیدنشان در شهر پدری فرصت میکرد. همۀ عشقش، زن و
فرزندان، و باغش بود. این همه تنهاییاش را، تازه پس از مرگش دیدم و دریافتم و
بسیار یکه خوردم.
او به جمهوری باور نداشت ـ این را من پس از
درگذشتش فهمیدم ـ و نه فقط به «جمهوری اسلامی»، به «جمهوری ایرانی» هم باور نداشت.
دشمن مشترک نباید بازدار آدم شود ازینکه برداشتهای
خودش را با همراهانش در میان نگذارد. باید آشناییهای دیرینه و فراموش شده را بازِ
یاد آورد و ریشههای درخت دوستی را در دلهای یکدیگر پیدا کرد.
ایرانیان، با یکدیگر مهربان و به همسایگان خود،
همواره گشودهآغوش بودهاند.
از هنگامی که در 1301 تا 1303 که جدال بر سر
جمهوریت یا پادشاهی پیش از پهلوی رونق گرفت؛ و سردار سپه هنوز رضاشاه نشده بود، میخواست
مانند آتاتورک رئیسجمهور بشود و جمهوری ایرانی را بنیان نهد، همانها که انقلاب
مشروطه کرده بودند، نپذیرفتند و ذرهای کوتاه نیامدند که «پادشاهی مشروطه» جا به «جمهوری»
بدهد؛ دوپارگی بزرگی میان مردم ایران خود را آشکار کرد. پارهای جمهوریخواه و
پارۀ دیگر مشروطهخواه؛ ولی هر دو ترقیخواه و تجددخواه و ملی.
مصدق، روی پای جمهوریخواهان و چپها نشست و به
کمک یکدیگر «ملی» را از «پهلوی» جدا کردند، برای خودشان برداشته، اقلیتش کردند، و
این تنها بازماندهای بود که خمینی با آن کنار آمد تا 29 اسفند، همچنان در تقویم
ایران جمهوری اسلامی، همچون دستاوردی ملی، گرامی داشته شود.
پایهگذاران جمهوری اسلامی با رهبران طالبان،
رویکردی همسان به علم جدید و تکنولوژی نداشتند که این دو را بتوان یکسان برآورد
کرد. اینها میتوانستند ساعتها خطبه در ضرورت علم و دفاع از آن بگویند و بنویسند،
چنانکه مطهری میکرد، و مخاطب نمیفهمید او از چه علمی حرف میزند، و آن علم با
آنچه در جهان «علمی» است، چه پیوندی دارد. جادۀ انقلاب اسلامی را خیلی پیشتر از
انفجار آن، همفکران اتحاد اسلامی از سید جمالالدین اسدآبادی تا جلال آلاحمد و
علی شریعتی صاف کرده بودند. اینها میخواستند و سرانجام توانستند مدرسه و آموزشگاههای
نوین را تبدیل به مکتبخانۀ اسلامی با
پذیرفتن روش و علم جدید کنند.
ملیها، مصدقی شدند. ملی از شاهنشاهی جدا شد و
به جمهوریخواهی تودهای پیوند خورد. و بعدتر مذهبی از ملی، فرزندی مانند بازرگان
بیرون آورد.
به گمان من، موسوی از دل چنین جمهوریخواهی درآمده
است. فریبخوردگی جرم نیست. اما همکاری آگاهانه با فریبکار، هست.
میرزاده عشقی نمونۀ جمهوریخواهان پیشرو در
ایران، آشکارا تجددخواه و آزادهای ملیگرا بود و به گواه آثارش، داو برتری نداشت.
هرکس با خواندن سرمقالههای عشقی در روزنامۀ «قرن بیستم»، آزادگی و ایراندوستی او
را به خود درمییابد.
جنبش ملی مصدق با دستیاری تودهای به بیراهه رفت،
وگرنه چپ و جمهوریخواه مذهبی، هرگز چنین برنمیآماسید.
پدربزرگ من به جمهوری باور نداشت. اما پدربزرگ
دیگرم که نخست ملی و بعدتر ملیمذهبی بود، داشت و به اسلامیاش هم پا داده بود. او
و برادرانش پس از کودتای 1332 همگی به زندان افتادند. در زندان با ملیمذهبیها
همبند شد. در زندان از جبهه ملی جدا شد و به ملیمذهبی پیوست. در هنگامۀ انقلاب 57،
او که خود از خاندانی تاجر و بازرگان بیرون آمده بود، از بازرگان و طالقانی حمایت
کرد. در پیری مینشست پای تلویزیون همۀ سخنرانیهای خمینی را به دقت گوش و تماشا
میکرد. رادیو بیبیسی گوش میکرد و به هیچکدام ناسزا نمیگفت. به دیوار پذیرایی
خانهاش قالیچۀ بزرگی با نقش ایستادۀ امیرکبیر در قابی طلایی کوبیده بود و
تابلوهای نقاشی که عمویم از روی دست ایتالیاییها کشیده بود، آرایش دیگر دیوارهای
خانهاش بود. همۀ فرزندانش را فرستاده بود فرنگ دانشگاه. انقلابیای میهنپرست
بود، امیرکبیر که بر دیوار مهمانپذیر خانهاش مرا در کودکی همیشه غافلگیر میکرد،
نماد ملیگراییاش بود، مذهبیای روادار و
جمهوریـ خواه بود.
آنچه با ایدئولوژی، با چپ و جمهوری اسلامی پیش
آمد، تاریخ جمهوریخواهی در ایران را واژگون کرد.
جمهوریخواهی ایرانی، یک نسل جوانتر از مشروطهخواهی
است.
بسیاری از چپهای انقلاب 57 و دانشجویان مسلمان
و غیرمسلمان انقلابی آن زمان که بازوی انقلاب بودند، و در بیست سال گذشته چشم به
اصلاحات دوخته، امروز برانداز هستند اما همچنان جمهوریخواه هم هستند. آدم با
بسیاری از چنین آدمهایی در روزمرهاش و در فضای مجازی آشناست.
به چشم من، مردمی که در عاشورای 88 تهران را
فتح کردند، در 1401 هنوز از خانه بیرون نیامده، اینها هستند.
باید اینها هم همانقدر منقلب به خیابان بیایند،
تا انقلاب «زن، زندگی، آزادی» به پیروزی برسد.
به چشم من، میرحسین موسوی، در بیانیۀ تازهاش،
چنین جمهوریخواهیای را نمایندگی میکند که نمیتواند سکولار نباشد. «جمهوری
ایرانی»، که در 1388 زمزمۀ لبهایی شده بود، خواست بخش بزرگی از ایرانیان است که
هیچکس شمارشان را نمیداند. همانقدر که کسی نمیتواند از پیش خود یا بررسی
آمارهای در دسترس، مشروطهخواهان را شمارش کند.
گذشتن موسوی از مذهب و سخن از «اسلامی» به میان
نیاوردن در این بیانیه و در کانون گذاشتن «زن، زندگی، آزادی» همچون رمز و مرز
شناسایی انقلابی امروز از ضد انقلاب، او را به یک قدمی جمهوریخواهیِ کسی مانند
میرزاده عشقی میرساند. اگر از خمینی گذشتن خود را هم با مردم در میان بگذارد،
جایگاه کسی را پیدا خواهد کرد که تا پیش از این پیش نیامده. سیدضیاء خیلی پیش از
رسیدن به تعیین تکلیف سامانۀ حکمرانی از میدان به در شده بود. مصدق همچنین.
هرچند سخن از مقایسه در میان نیست. ولی شایسته
است تاریخ را به روایت امروز بازخوانی کنیم.
هر دوره تاریخی، گوشهای از حقیقت را در ژرفنای
دید زیستۀ خود میبیند؛ بخشهای دیگر را از روی پیوند و برسنجی آن با دورههای
دیگر و یافتههای همگانی و با رفتن سروقت خرد همگانی بزرگان جامعهاش، و در آینۀ
دیگری میبیند؛ و ساختمان روایی ویژۀ خود را از تاریخ میسازد.
رضاشاه، میرزاده عشقی را کشت و جمهوریخواهی را
که خودش نخست پشتوانه و پشتیبان آن بود، در کودکی خفه کرد. سرکوبِ پس از مصدق، ملیها
و دیگران را ناچار به دام تبانی با آخوندها انداخت.
این بار نمیبایست و نمیشود جمهوریخواهی را
به پای هیچ چیز، سر برید. جمهوریخواهی امروز، برخاسته از تجربه و آگاهی مردم
امروز است. دیگر سخن از جمهوریهایی مانند آزادیستان و گیلان و... آنچنان که در
آغاز سدۀ پیش بود، در میان نیست. شوروی در کار نیست. همسایۀ بدخواه شمالی در آتش
جنگی که خود راه انداخته، میسوزد و هرچقدر وانمود کند کار از دستش در نرفته، سر
رشته را از دست داده است.
بدون همراهی مردم 88، انقلاب 1401 به پیروزی
نهایی نمیرسد.
شاهزاده مخاطبان خود را از میان نسلهای آینده
برگزیده است؛ گویی با همنسلان خود، هنوز نمیخواهد یا نمیتواند سخن بگوید.
راست مشروطهخواه و چپ جمهوریخواه، بنیان
دوگانههای حزبها در آیندۀ ایران در هرگونه سامانۀ حکمرانیای برای آدم قابل تصور
است.
موسوی، با همۀ سابقهاش، برداری است که بخشی از
ایرانیان جمهوریخواه را نمایندگی میکند.
آشتیِ ملی باید به چشم همه آشکار باشد، یواشکی
نمیشود. همانطور که آدم میپذیرد مشروطهخواه در پی انتقام نیست، جمهوریخواهان
رها شده از زندان «استبداد اسلامی» را میپذیرد و در آغوش میگیرد. نیروی ایران
آزاد زمانی آشکار میشود که همۀ مردم آگاهانه با گذشته و امروز خود و یکدیگر در آغوش
آشتی ملی، به جشن آزادی در دشتها و کنار رودخانههای خروشان یگانه مادر خود ایران
برسند.
رژیم آخوندی، خانوادههای ایرانی را از هم
پاشاند؛ برادر را در برابر برادر گذاشت، یکی را اعدام کرد، آن یکی شد سپاهی ساختمانخر
و خرابکن و برجفروش. مادر را در برابر فرزند گذاشت، و آن مادر تا همیشه از داشتن
فرزند رشیدش، محروم ماند و در آتش وجدان خود خاکستر شد.
رژیم آخوندی به همان شکل خویشاوندیهای تاریخی
دموکراتیک مردم را نیز از آنها گرفته است، تا ریشۀ دموکراسیخواهی را، مانند ریشههای
درختان و سرچشمۀ رودخانهها بسوزاند. منش و کردار دموکرات داشتن و دموکراسیخواهی،
با باور به سامانۀ جمهوری یا سامانۀ مشروطه یکی نیست. انسان دموکراتیک ممکن است،
به هر دلیلی، از میان این دو سامانۀ حکمرانی، یکی را بیشتر بپسندد.
پاینده ایران آزاد.
قربانت.
امیر حکیمی