Wednesday, December 13, 2023

آگهی: «عجایب یاد» (مجموعه شعر) امیر حکیمی - انتشارات آسمانا/آذر1402

انتشارات آسمانا منتشر کرد:

«عجایب یاد» (1395تا1399)

امیر حکیمی ــ آذر 1402

 

دربارۀ

«عجایب یاد»

این کتاب، «عجایب یاد»، در چهار بهره، گردآمده از قطعه‌هایی است که بین سال‌های ۱۳۹۵ تا 1399 ساخته شده‌‌اند. نگارنده در این سال‌ها در بازخوانی تاریخ مشروطه تا ملی شدن نفت به شالودۀ طرح «عجایب یاد» رسید، دفتری برساخته از یادها، در شگفت‌نمایی وام‌دار «عجایب‌نامه‌»های کهن، از ایستگاه کمابیش یک‌ سده پس از رویدادها. 



در بهرۀ نخست، «عجایب یاد»، هر قطعه تاثر و برداشتی است برآیند بازخوانی سرنوشتی درتنیده با رویدادی تاریخی، از تماشاگاه «منِ» امروز. 

«طبیعت بی‌جان» مجموعه‌ای از تابلوهایی ایستا است که هر یک تصویری جنبنده را قاب گرفته، تا زمینه‌های نمادین‌تری را رنگ‌‌آمیزی کرده، به پس‌زمینه بیافزاید. 

بهرۀ «روزگار نفط» در ژرفای زمان تا 1357 و پس از آن پیش می‌آید. 

و سروده‌های «عشق در روزگار نفط» در پرسش از بودن و چگونگی عشق در چنان و چنین روزگاری نوشته شده است.

 

در پایان کتاب، یادداشت‌هایی افزوده شده که به شناسایی افراد تاریخی و وقایعی که در قطعات «عجایب یاد» به آنها ارجاع داده شده، یاری‌رسان باشد. این یادداشت‌ها جای گسترش داشتند با این همه نگارنده بر آن شد که سهمی در این جست‌وجوی بازشناسانه برای همراهی خواننده باقی بگذارد.

از دوستان فرزانه، آقای دکتر مهدی گنجوی، مدیر انتشارات «آسمانا» در تورنتو کانادا، برای نشر این کتاب بسیار سپاسگزارم؛ آقای دکتر م. طباطبایی را بی‌کران درود که نخستین خوانندۀ همۀ این قطعات او بود و با نکته‌دانی منتقدانه‌اش، همراه دلسوز و شکیبا در ساخته شدن این دفتر بوده است؛  و آقای دکتر آرش جودکی را هزاران سپاس که در همراهی و همسخنی همواره یاور و راهنمای بردبار نگارنده بوده است.

این کتاب را پیشکش می‌کنم به «یدالله رویایی» که دیگرگونه دیدن را از او آموختم.


7 خرداد 1402

امیر حکیمی 


لینک سفارش کتاب : «عجایب یاد» 



Friday, March 3, 2023

نوروزنامه (پنجم): «کهنه و نو» / 5اسفند1401

«قلم را دانایان مشاطۀ ملک خوانده‌اند و سفیر دل. و سخن تا بی‌قلم بود چون جانِ بی‌کالبد بود و چون به قلم بازبسته شود باکالبد گردد و همیشه بماند و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد و چراغ نشود که از او روشنایی یابند.» (نوروزنامه، خیام)


(5اسفند1401)

نوروزجان!


مبادا نامه‌های بلند مرا حوصلۀ خواندن نمی‌کنی.

اینجا پیش از این در مترو و اتوبوس دست همه کتاب بود، دیگر نیست؛ همه سرشان توی گوشی است، هر کس دارد با انگشتی جنبان صفحۀ گوشی را بالا پایین می‌کند. کمتر مانند گذشته می‌بینم کسی کتاب بخواند. پیش از کرونا چنین نبود، اگر بود برای جوان‌ها بود، حالا مگر پیرها، همه دارند در گوشی‌های‌شان هلاک می‌شوند. سرعت و شتاب زندگی، با فشار جنگ روسیه و برآیند تورمی آن، در زندگی روزانه، آشکارا بالا رفته. با این همه با هر که حرف می‌زنم، با گشاده‌رویی و تأسف سخن را به اوضاع ایران می‌کشاند، دلسوزی می‌کند و گاهی می‌گوید همۀ جهان در آشوبی هولناک در حال سوختن است. مردم با این انگشت جنباندن در گوشی‌هایشان،به یکدیگر نزدیک شده‌ و توامان از هم فاصله پیدا کرده‌اند. انقلاب اطلاعات در دهۀ نود میلادی که من و تو آخرش پا به دانشگاه گذاشتیم، به چشم پیداست که منفجر شده، پیکر همه را گرفته است. برای من پُر پیداست که جنگ امروز، جنگ کهنه‌پرستی و نو با پیمانۀ دیگری است. 



کهنه‌پرست امروز، اوست که هنوز می‌خواهد زمین را بخورد، نفت را بکشد بیرون، رگ‌هایش را بخشکاند. محیط زیست را به هیچ‌جایش نگیرد، دریا و صحرا را از زباله‌های اتمی و شیمیایی، به حساب توان طبیعت در بازسازی خود، پر کند و هیچ بر گردن نگیرد زمین خانۀ اوست. آنقدر چهارخانۀ ذهنش کوچک است نمی‌فهمد این سیاره زیستگاه او، مهمان‌خانه و هتل نیست. با پشتوانۀ سوخت فسیلی، هنوز می‌خواهد آدم را در بردگی کارخانه‌های مکانیکی نگه دارد، در صورتی‌که حق با توست، اینک دوران سروری هوش مصنوعی فرا رسیده است و سر و کار ما هنوز با کهنه‌پرست‌های از رده خارج آخوندی است.

هنگام دانشجویی، کارآموز بخش آی.تی در یکی از کارخانه‌های بزرگ خودروسازی شدم. تازه دپارتمان آی.تی را موظف کرده بودند پروژۀ یکپارچه‌سازی نرم‌افزاری مجموعه را مدیریت کند. رئیس من، مرا میان خود و مدیر آن پروژه میان‌دار گذاشته بود. آن‌وقت می‌دیدم بزرگ‌ترین مانع در پیش‌برد کار، مدیران ارشد مهندس و دکتر سازمان بودند، از نیاز و ضرورت انجام آن پروژه همگام و همزمان با کمپانی‌های بزرگ خودروسازی در جهان خبر نداشتند و وقتی برایشان گفته می‌شد، درست سردرنمی‌آوردند. سرانجام که فهمیده ‌نفهمیده پذیرفتند، نظر کارشناسی را نپذیرفتند که باید از کمپانی اروپایی‌ای نرم‌افزار مادر را خریداری کرد و از همانها سرویس و خدمات و آموزش گرفت تا نیروهای بومی کارآموخته شده و در دوره‌ای چندساله‌ کار خدمات را به دانش‌آموخته‌های خود واگذار کرد. وقتی دیدند لقمۀ چرب بزرگی است، رأی هیئت مدیره به مزایده در میان شرکت‌های وطنی که هیچ‌یک دانش‌ فنی‌اش را نداشتند قرار گرفت و خب معلوم است یعنی زدوبند و پورسانت  و شرکت رفیق و برادر و دوست و همسایه و پسرخاله. تازه این وقت که می‌گویم هنوز سروکلۀ قرارگاه فلان سپاه و فلان هولدینگ بسیج و دفتر فلان وابسته به رهبری، چنین پیدا نشده بود. تصورش را بکن، اینها در مقایسه با آن مدیران ارشد که ما آنوقت با ایشان سروکار داشتیم و از اینترنت و شبکۀ داخلی در یک سازمان سر در نمی‌آوردند، چه دانشمندانی ممکن است باشند! حالا تو هنوز فکر می‌کنی ایشان از جنگ بزرگ‌تری که در جهان پیش می‌رود سر در می‌آورند؟

زمانی‌که ژول ورن آینده را آفرینش کرده یوتوپیای علمی‌تخیلی می‌ساخت، تازه طالبوف تبریزی داشت «کتاب احمد» را می‌نوشت و در آن الفبای فیزیک و شیمی و مقدمات دانش مدرن را به زبان کودکان و نوجوانان، به ما معرفی می‌کرد؛ میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا ملکم‌خان خودشان را هلاک می‌کردند که به عامی و خاص بفهمانند «دانش» و «روش علمی» جدید، هستی و توانایی انسان نو را می‌سازد؛ و بیچاره‌ها تا توانستند تلاش کردند به حکمرانان ایران و عثمانی حالی کنند سواد باید همگانی، و روش‌های سوادآموزی، همچون روش‌های حکمرانی، باید بر پایۀ دانش و روش‌های نوین باشد. به چشم من، امروز هم میان ایران و جهان همین اندازه دوری در فهم ساختاری و روش‌ها هست، هرچند با اینکه به‌اندازه آشکارا می‌نماید تنها هوشیاران آن را دریابند. بین سرهای ما در گوشی‌های‌مان و سرهای آنها در گوشی‌، همان فرقی است که میان موشک کوروز دوهزار کیلومترپیمای سردار چاخان دروغ‌گو و رباتی که فخری‌زاده‌ها و رفقای او را می‌کشد، هست.

هیچ‌چیز تلخ‌تر از این نیست که آدمی پیوسته نقاط ضعف خود را ببیند و به دیگران نیشِ طعن و کنایه داشته باشد. ببینی چطور ما خود را فریب داده‌، به اسم اسلام، مبارزه با امپریالیسم، غرب‌ستیزی و هزار گول دیگر از دانش و تکنولوژی عقب مانده‌ایم.



شادروان فروغی در رسالۀ «اندیشۀ دور و دراز» آینده‌ای را ترسیم می‌کند که برای خود، و به چشم من، برای مردم و کشورش در آن زمان در رسیدن به آن آتیۀ علمی‌ـ‌تخیلی نقشی نه می‌بیند، نه می‌تواند متصور شود. جاویدیاد محمدرضاشاه به پشتوانۀ درآمدهای نفتی، دچار این اشتباهِ دید شد که ایران را به‌زودی در جایگاه پیشرفته‌ترین کشورهای جهان بخواهد؛ اما پیشرفته بودن آن کشورها نخست در گرو پیشروی مردمان آنها در سنجش‌گری، دانش‌دوستی، دانش‌پژوهی، اندیشیدن و داوری کردن و در سروری خرد است؛ پشتوانه‌های دیگر پس از آن به کار رقابت آنها با یکدیگر می‌آید.

تنها این نبوده که بیگانه با دخالت‌های سیاسی خود مانع از پیشرفت ما شده است؛ ندانم‌کاری‌های آنها، با آن ما هم‌ارز نیست. بسیاری از ایرانیان پشت تابوت خالی سردار کتلت اشک ریخته‌اند و پیش از آن به کشته شدن و آوارگی سوری‌ها و یمنی‌ها به فرمان سلیمانی بی‌تفاوت بوده‌اند. در این رفتارها ما با خود و به خود بوده‌ایم، نه زیر بار استعمار. خدای دهۀ شصت، بدون پرستش‌گران بی‌شمار برنامده بود؛ تشییع‌ جنازه خمینی گواه است. اینکه تاریخ سیاسی جهان سیاهۀ هولناکیست موضوع دیگر است.

ببخش اگر نامه‌ کوتاه و تلگرافی شده؛ می‌دانم خودت خط و ربط‌ها را پیدا می‌کنی.

دیروز به دوستی ندیده نوشتم: گشت زدن در توییتر و اینستاگرام، به ولگردی در کانال‌ها و خیابان‌های «رِد دیستریکت» امستردام می‌ماند، در کوچه ‌پس‌ کوچه‌ها تن‌فروشانی پشت ویترین ایستاده‌ و نشسته‌اند و  مردمان دیگر در سفرهای گونه‌گونِ خیال از پیش روی آنها می‌گذرند، بی‌آنکه به یک‌دیگر  یا به ویترین‌ها نگاه کنند. در این میان یکی هم هست روی سفر دیگری، ایستاده روی پل، روی کانال، همهمه را می‌شنود و خود را در میان آن «آن» تماشا می‌کند؛ هرچند ممکن است با سرگیجه و افت فشار شدید او را از آنجا به اورژانس ببرند. باری، دوست من، مبادا من و تو در میان چنین همهمه، زمزمۀ خود را فراموش کنیم.

 

پاینده ایران آزاد.

قربانت.

 امیر حکیمی


Friday, February 17, 2023

نوروزنامه (چهارم): «جمهوری‌خواهی... آشتی ملی»/ 25بهمن1401/ امیر حکیمی


نوروز جان !

پدربزرگ من، در 1388 هنوز زنده بود. هرچند پس از انقلاب، در 52 سالگی بی‌کارش کرده بودند، هرگز از او نشنیده بودم در مخالفت با مردم و به انقلاب ناسزا بگوید، با اینکه خودش انقلابی نبود. در دهۀ بیست از دانشسرا فارغ‌التحصیل شد. دهۀ سی به تهران آمد، مدیر دبستان شد. اگر از گذشته‌ها خاطره می‌گفت، از آمدن رضاشاه به مدرسه در نوجوانی‌اش و بداخلاقی و جدیت او می‌گفت و از ساختن راه‌آهن در آن زمان. شاه‌پرستی‌اش را از همسر و فرزندانش پنهان می‌کرد، اما با من که نوۀ بزرگش بودم، اگر پند و اندرز در ضمن خاطره گفتن می‌کرد، اینها بود: یک. هرگز کمونیست نشو! و دوم اینکه رضاشاه، ایران را ایران کرد؛ باباجون!

او هر روز شش بامداد بیدار می‌شد ولی همۀ 22بهمن‌ها را تا نیمۀ روز می‌خوابید، وقتی بیدار می‌شد، بی‌حوصلگی، تمام آن روز در رفتارش بود.  من در کودکی از چرایی‌اش سر در نمی‌آوردم که چطور آدمی به آن سحرخیزی پر از شور و سر زندگی و سرخوشی، آن روز، آن همه نحس و گرفته می‌شد.

شب 25 خرداد 1388 پس از آن راه‌پیمایی‌ شگفت‌انگیز، وقتی پر از شور و هیجانی تپنده‌ به خانه‌اش رسیدم، بعد از اینکه برایم چای آورد، با شوخ‌مسلکی همیشگی‌، حالی‌ام کرد: این ماجرای جنبش سبز به جایی نمی‌رسد؛ بی‌خود خودت را درگیر نکن!

من آن‌ وقت مانند همۀ دوستانم در دانشگاه و نزدیکانم متقاعد شده بودم که این بار و هنوز ممکن است «جمهوری» را از چنگ «استبداد اسلامی» نجات داد و با پدربزرگم، همراه نبودم. چیزی هم نگفتم. پیش خودم خیال کردم کاش پیش از آنکه از پیش ما برای همیشه برود، ایران آزاد شده را ببیند. اما او با مصدق هم میانه‌اش خوب نبود، چه برسد با خمینی یا اکبرشاه؛ باور داشت میرحسین مانند همان‌هاست. من می‌گذاشتم به حساب ضدانقلاب درونش. با این همه در بازنگری همۀ خاطره‌هایم از او، از زمان درگذشتش در این چند سال، به یاد نیاوردم از او شنیده باشم به مردم بد گفته باشد، گفته باشد چرا انقلاب کردند.

به چشم من تا نوجوانی، که وقت کار پدر و مادرم، بیشتر روزها در کارها و زندگی روزمرۀ بازنشستگی‌ همراهش بودم، ضدانقلاب بود، سینما و موسیقی دوست داشت، معاشرت با مردم از هر طبقه و هر کار که داشتند را دوست داشت، میزبانی مهربان بود. دخترانش را به بهترین مدرسه و دانشگاه در توان خودش فرستاده بود و آنها را به خانۀ بخت دامادهای درس‌خوانده سپرده بود. با این همه نمازخوان و روزه‌بگیر و تا اندازه‌ای مقید بود. با ریش میانه نداشت، همه را می‌تراشید، عطر و ادکلن دوست داشت،  و در این شکل بودنش، به چشم من، ریاکار و دورو نبود. مشروب نمی‌خورد اما از شادابی و سرزندگی پر بود. فرانسه می‌دانست و از روسی سر درمی‌آورد. در جوانی رمان می‌خواند و در کتابخانه‌اش بازمانده‌ای از آنها هنوز بود، شعر دوست داشت اما از شعر نو سر در نمی‌آورد؛ و همۀ اینها در او به آرامی به یکدیگر رسیده بودند. صمیمی‌ترین دوستان او از نوجوانی، هر دو پزشک بودند و پس از انقلاب به فرانسه و امریکا مهاجرت کردند و او با خودش مانده بود، با این حال از میان مردم در و همسایه هم‌نشینانی پیدا کرده بود، گاهی در مغازۀ فرش‌فروشی سر کوچه می‌نشست با او که پیرمرد ترک دندان‌گردی بود گرم می‌گرفت، گاهی با همسایه‌ای که صاحب دفتر املاک بود و بیشتر با مشدحسین باغدار که پدر دو شهید جنگ عراق و میرآب بود. اما رفیق نداشت. خانه‌اش حیاط داشت. و بیرون شهر، باغ داشت؛ به اینها می‌رسید، سرگرمی‌اش بود. خواهرها و برادری داشت که سال به سال یک بار اگر به بازدیدن‌شان در شهر پدری فرصت می‌کرد. همۀ عشقش، زن و فرزندان، و باغش بود. این همه تنهایی‌اش را، تازه پس از مرگش دیدم و دریافتم و بسیار یکه خوردم.

او به جمهوری باور نداشت ـ این را من پس از درگذشتش فهمیدم ـ و نه فقط به «جمهوری اسلامی»، به «جمهوری ایرانی» هم باور نداشت.

دشمن مشترک نباید بازدار آدم شود ازینکه برداشت‌های خودش را با همراهانش در میان نگذارد. باید آشنایی‌های دیرینه و فراموش شده را بازِ یاد آورد و ریشه‌های درخت دوستی را در دل‌های یکدیگر پیدا کرد.

ایرانیان، با یکدیگر مهربان و به همسایگان خود، همواره گشوده‌آغوش بوده‌اند.

از هنگامی که در 1301 تا 1303 که جدال بر سر جمهوریت یا پادشاهی پیش از پهلوی رونق گرفت؛ و سردار سپه هنوز رضاشاه نشده بود، می‌خواست مانند آتاتورک رئیس‌جمهور بشود و جمهوری ایرانی را بنیان نهد، همان‌ها که انقلاب مشروطه کرده بودند، نپذیرفتند و ذره‌ای کوتاه نیامدند که «پادشاهی مشروطه» جا به «جمهوری» بدهد؛ دوپارگی بزرگی میان مردم ایران خود را آشکار کرد. پاره‌ای جمهوری‌خواه و پارۀ دیگر مشروطه‌خواه؛ ولی هر دو ترقی‌خواه و تجددخواه و ملی.

مصدق، روی پای جمهوری‌خواهان و چپ‌ها نشست و به کمک یک‌دیگر «ملی» را از «پهلوی» جدا کردند، برای خودشان برداشته، اقلیتش کردند، و این تنها بازمانده‌ای بود که خمینی با آن کنار آمد تا 29 اسفند، همچنان در تقویم ایران جمهوری اسلامی، همچون دستاوردی ملی، گرامی داشته شود.

پایه‌گذاران جمهوری اسلامی با رهبران طالبان، رویکردی همسان به علم جدید و تکنولوژی نداشتند که این دو را بتوان یکسان برآورد کرد. اینها می‌توانستند ساعت‌ها خطبه در ضرورت علم و دفاع از آن بگویند و بنویسند، چنانکه مطهری می‌کرد، و مخاطب نمی‌فهمید او از چه علمی حرف می‌زند، و آن علم با آنچه در جهان «علمی» است، چه پیوندی دارد. جادۀ انقلاب اسلامی را خیلی پیش‌تر از انفجار آن، همفکران اتحاد اسلامی از سید جمال‌الدین اسدآبادی تا جلال آل‌احمد و علی شریعتی صاف کرده بودند. اینها می‌خواستند و سرانجام توانستند مدرسه و آموزشگاه‌های نوین را تبدیل به مکتب‌خانۀ  اسلامی با پذیرفتن روش و علم جدید کنند.

ملی‌ها، مصدقی شدند. ملی از شاهنشاهی جدا شد و به جمهوری‌خواهی توده‌ای پیوند خورد. و بعدتر مذهبی از ملی، فرزندی مانند بازرگان بیرون آورد.

به گمان من، موسوی از دل چنین جمهوری‌خواهی ‌درآمده است. فریب‌خوردگی جرم نیست. اما همکاری آگاهانه با فریب‌کار، هست.

میرزاده عشقی نمونۀ جمهوری‌خواهان پیشرو در ایران، آشکارا تجددخواه و آزاده‌ای ملی‌گرا بود و به گواه آثارش، داو برتری نداشت. هرکس با خواندن سرمقاله‌های عشقی در روزنامۀ «قرن بیستم»، آزادگی و ایران‌دوستی او را به خود درمی‌یابد.  

جنبش ملی مصدق با دستیاری توده‌ای‌ به بیراهه رفت، وگرنه چپ و جمهوری‌خواه مذهبی، هرگز چنین برنمی‌آماسید.

پدربزرگ من به جمهوری‌ باور نداشت. اما پدربزرگ دیگرم که نخست ملی و بعدتر ملی‌مذهبی بود، داشت و به اسلامی‌اش هم پا داده بود. او و برادرانش پس از کودتای 1332 همگی به زندان افتادند. در زندان با ملی‌مذهبی‌ها همبند شد. در زندان از جبهه ملی جدا شد و به ملی‌مذهبی پیوست. در هنگامۀ انقلاب 57، او که خود از خاندانی تاجر و بازرگان بیرون آمده بود، از بازرگان و طالقانی حمایت‌ کرد. در پیری می‌نشست پای تلویزیون همۀ سخنرانی‌های خمینی را به دقت گوش و تماشا می‌کرد. رادیو بی‌بی‌سی گوش می‌کرد و به هیچ‌کدام ناسزا نمی‌گفت. به دیوار پذیرایی خانه‌اش قالیچۀ بزرگی با نقش ایستادۀ امیرکبیر در قابی طلایی کوبیده بود و تابلوهای نقاشی که عمویم از روی دست ایتالیایی‌ها کشیده بود، آرایش دیگر دیوارهای خانه‌اش بود. همۀ فرزندانش را فرستاده بود فرنگ دانشگاه. انقلابی‌ای میهن‌پرست بود، امیرکبیر که بر دیوار مهمان‌پذیر خانه‌اش مرا در کودکی همیشه غافلگیر می‌کرد، نماد ملی‌گرایی‌اش بود، مذهبی‌ای روادار  و جمهوری‌‌ـ خواه بود.

آنچه با ایدئولوژی، با چپ‌ و جمهوری اسلامی پیش آمد، تاریخ جمهوری‌خواهی در ایران را واژگون کرد.

جمهوری‌خواهی ایرانی، یک نسل جوان‌تر از مشروطه‌خواهی است.

بسیاری از چپ‌های انقلاب 57 و دانشجویان مسلمان و غیرمسلمان انقلابی‌ آن زمان که بازوی انقلاب بودند، و در بیست سال گذشته چشم به اصلاحات دوخته، امروز برانداز هستند اما همچنان جمهوری‌خواه هم هستند. آدم با بسیاری از چنین آدم‌هایی در روزمره‌اش و در فضای مجازی آشناست.

به چشم من، مردمی که در عاشورای 88 تهران را فتح کردند، در 1401 هنوز از خانه بیرون نیامده‌، اینها هستند.

باید اینها هم همانقدر منقلب به خیابان بیایند، تا انقلاب «زن، زندگی، آزادی» به پیروزی برسد.

به چشم من، میرحسین موسوی، در بیانیۀ تازه‌اش، چنین جمهوری‌خواهی‌ای را نمایندگی می‌کند که نمی‌تواند سکولار نباشد. «جمهوری‌ ایرانی»، که در 1388 زمزمۀ لب‌هایی شده بود، خواست بخش بزرگی از ایرانیان است که هیچ‌کس شمارشان را نمی‌داند. همان‌قدر که کسی نمی‌تواند از پیش خود یا بررسی آمارهای در دسترس، مشروطه‌خواهان را شمارش کند.

گذشتن موسوی از مذهب و سخن از «اسلامی» به میان نیاوردن در این بیانیه و در کانون گذاشتن «زن، زندگی، آزادی» همچون رمز و مرز شناسایی انقلابی امروز از ضد انقلاب، او را به یک قدمی جمهوری‌خواهیِ کسی مانند میرزاده عشقی می‌رساند. اگر از خمینی گذشتن خود را هم با مردم در میان بگذارد، جایگاه کسی را پیدا خواهد کرد که تا پیش از این پیش نیامده. سیدضیاء خیلی پیش از رسیدن به تعیین تکلیف سامانۀ حکمرانی از میدان به در شده بود. مصدق همچنین.

هرچند سخن از مقایسه در میان نیست. ولی شایسته است تاریخ را به روایت امروز بازخوانی کنیم.

هر دوره تاریخی، گوشه‌ای از حقیقت را در ژرفنای دید زیستۀ خود می‌بیند؛ بخش‌های دیگر را از روی پیوند و برسنجی آن با دوره‌های دیگر و یافته‌های همگانی و با رفتن سروقت خرد همگانی بزرگان جامعه‌اش، و در آینۀ دیگری می‌بیند؛ و ساختمان روایی ویژۀ خود را از تاریخ می‌سازد. 

رضاشاه، میرزاده عشقی را کشت و جمهوری‌خواهی را که خودش نخست پشتوانه و پشتیبان آن بود، در کودکی خفه کرد. سرکوبِ پس از مصدق، ملی‌ها و دیگران را ناچار به دام تبانی با آخوندها انداخت.

این بار نمی‌بایست و نمی‌شود جمهوری‌خواهی را به پای هیچ چیز، سر برید. جمهوری‌خواهی امروز، برخاسته از تجربه و آگاهی مردم امروز است. دیگر سخن از جمهوری‌هایی مانند آزادیستان و گیلان و... آنچنان که در آغاز سدۀ پیش بود، در میان نیست. شوروی در کار نیست. همسایۀ بدخواه شمالی در آتش جنگی که خود راه انداخته، می‌سوزد و هرچقدر وانمود کند کار از دستش در نرفته، سر رشته را از دست داده است.

بدون همراهی مردم 88، انقلاب 1401 به پیروزی نهایی نمی‌رسد.

شاهزاده مخاطبان خود را از میان نسل‌های آینده برگزیده است؛ گویی با همنسلان خود، هنوز نمی‌خواهد یا نمی‌تواند سخن بگوید.

راست مشروطه‌خواه و چپ جمهوری‌خواه، بنیان دوگانه‌های حزب‌ها در آیندۀ ایران در هرگونه سامانۀ حکمرانی‌ای برای آدم قابل تصور است.

موسوی، با همۀ سابقه‌اش، برداری است که بخشی از ایرانیان جمهوری‌خواه را نمایندگی می‌کند.

آشتیِ ملی باید به چشم همه آشکار باشد، یواشکی نمی‌شود. همان‌طور که آدم می‌پذیرد مشروطه‌خواه در پی انتقام نیست، جمهوری‌خواهان رها شده از زندان «استبداد اسلامی» را می‌پذیرد و در آغوش می‌گیرد. نیروی ایران آزاد زمانی آشکار می‌شود که همۀ مردم آگاهانه با گذشته و امروز خود و یک‌دیگر در آغوش آشتی ملی، به جشن آزادی در دشت‌ها و کنار رودخانه‌های خروشان یگانه مادر خود ایران برسند.

رژیم آخوندی، خانواده‌های ایرانی را از هم پاشاند؛ برادر را در برابر برادر گذاشت، یکی را اعدام کرد، آن یکی شد سپاهی ساختمان‌خر و خراب‌کن و برج‌فروش. مادر را در برابر فرزند گذاشت، و آن مادر تا همیشه از داشتن فرزند رشیدش، محروم ماند و در آتش وجدان خود خاکستر شد.

رژیم آخوندی به همان شکل خویشاوندی‌های تاریخی دموکراتیک مردم را نیز از آنها گرفته است، تا ریشۀ دموکراسی‌خواهی را، مانند ریشه‌های درختان و سرچشمۀ رودخانه‌ها بسوزاند. منش و کردار دموکرات داشتن و دموکراسی‌‌خواهی، با باور به سامانۀ جمهوری یا سامانۀ مشروطه یکی نیست. انسان دموکراتیک ممکن است، به هر دلیلی، از میان این دو سامانۀ حکمرانی، یکی را بیشتر بپسندد.

  

پاینده ایران آزاد.

قربانت.

امیر حکیمی