Thursday, September 16, 2004

Am not I
?A fly like thee
Or are not thou
?A man like me

For I dance
And drink and sing
Till some blind hand
Shall brush my wing

If thought is life
And strength and breath
And the want
Of thought is death
Then am I
A happy fly
If I live
.Or if I die



The Fly – William Blake

Monday, September 13, 2004

هيچوقت جايگاهي را از پشت تماشا کرده ايد؟ مي خواهم پيشنهاد کنم که ازين به بعد قبل از آنکه مردم را جلو يک تريبون بايستانند، منظره ی پشت جايگاهي را که تريبون در آن است نشانشان بدهند. هرکس يکبار جايگاهي را از عقب، اما با دقت تماشا کرده باشد، ازهمان نگاه اثر مي پذيرد و خود به خود در مقابل هر جادو و جنبلي که به هر شکلي از روی تريبون صورت گيرد، مصونيت پيدا ميکند. عين همين حرف را مي شود درباره ی منظره ی پشت ميز محراب کليساها زد. ولي خوب در اين خصوص بعد در جای خودش حرف خواهم زد.


طبل حلبي - گونتر گراس


کلا ان الانسان ليطغي.
هفت / علق

Monday, September 6, 2004

چرا هميشه بازيکن گلزن را تشويق مي کنند؟
چرا توپ را تشويق نمي کنند؟
عملا توپ است که داخل تور مي افتد.
آدم که داخل تور نمي افتد!
هرگز نديده ام که آدم داخل تور بيافتد.



داستان مجلس رقص پليس ها - دونالد بارتلمي


Sunday, September 5, 2004

1- دليلي براي نوشتن ندارم.

چرا دنبال دليل بگردم؟ من يک انگل اجتماعي ام. نويسنده نيستم اما يک انگل اجتماعي ام. فيلسوف نيستم اما زالو چرا.
در محيطي که در اثر برهم کنش واکنش دهنده ها موجوداتي مانند من به وجود مي آيند، پيدا کردن دليل منطقي بسيار خسته کننده است. اما آنها موجوداتي متفکرند: انگلهاي روشنفکر، زالوهاي کافه نشين که به تنگي کون مخاطب فکر مي کنند.
اينکه به طور اتفاقي هستي واکنش دهنده ها به شکل اعجاب انگيزي بستگي به حيات اين انگلهاي اجتماعي دارد، توجه هيچ يک از طرفين را جلب نمي کند. هيچ کس نمي خواهد به اين موضوع فکر کند. اما من براي اينکه بتوانم در جايگاه کاتاليزور قرار بگيرم ناگزير از توجه به اين واکنش دوطرفه بودم: آنجا که مقادير معتنابهي از عناصر اجتماعي وجود دارند، تعداد کثيري از موجودات وابسته زاييده مي شوند که نقشهاي متعدد متعفن سطوح پايين، مياني و نمادين را به عهده مي گيرند. علاقه اي به اقشار اجتماعي به غير از آن قشري که خود را پس انداخته ي آن مي بينم، ندارم: قشر نمادين، رويه ي مناسب طلايي رنگ پوشاننده ي سطوح گه رنگ زيرين با جلا و برق خيره کننده. معذرت مي خواهم که افلاطون اينقدر ذهن مرا به خودش مشغول کرده. نمي دانم چرا در آن واحدي که به سقراط فکر مي کنم، تصويرش با سبيلهاي نيچه اي در ذهنم ساخته مي شود: دو نمونه ي کراهتا زيبا.
عناصر اجتماعي در قعر شادمانگي نيازمند نوعي احساس ترحم اند، نه جلب ترحم، نوعي دلسوزي ماورايي براي همجنساني که نه تنها دچار فقر مالي اند بلکه با فقر روحي ناسزاواري دست و پنجه نرم مي کنند. فقري منتج از لوليدن در تفکر – حيضاني لاينقطع و سوزناک – مدام. دستگاه پيچيده اي که تمامي مواد تشکيل دهنده اش بستگي اجتناب ناپذيري به هم دارند: هرکدام نقش خود را پذيرفته و حقوق اجتماعي اي که نسبت به هم دارند را درک کرده اند. آنها – انديشمندان، فيلسوفان، نويسندگان، شاعران... روشنفکران و حتي دانشمندان – گروه خواص کاذب را به وجود آورده اند که از تعهداتشان کشيدن سيگار، شبنشيني هاي محفلي و اعتياد به الکل است و به عنوان تفريح به عوام – کارگرها، فعله هاي تکنولوژي، علم، سياست – از بالاي جايگاه اجتماعي شان نگاه مي کنند، مي خندند و اصلا نيازي به يادآوري بستگي حياتي شان به آنها نمي بينند. راستي که ما بايد به عنوان انگلهاي فرهيخته، نان از حق جاکشي فرهنگي تناول کنيم.

2- راهي به غير از نوشتن پيدا نمي کنم.

...

فکر مي کنم همينقدر کافي باشد. توقع بيش ازين نداشته باشيد، هرچه باشد من هنوز هم به کافه مي روم و براي تنگي کون مخاطبانم اهميت بسزايي قائلم، اگرچه تنها به حظ ذهني از آن افاقه کنم. من در مقام خواستاري سوراخ کون عوام نيستم، باور کنيد عنين هم نيستم تنها انانيتم است که به من اجازه نمي دهد. پيش خودمان بماند، اصلن نشنيده بگيريد، سعي مي کنم باز هم به همان نقل قولها بسنده کنم:


" بر تصوير دوم باز هم نقش خواهم زد، ولي مي دانم که هرگز آن را تمام نخواهم کرد."

رمان مباني نقاشي و خطاطي – ژوزه ساراماگو



پانزده شهريور هشتاد و سه

Thursday, September 2, 2004

از لای نرده های بالکن نگاه کرد: بچه های نيمه لخت در حياط کوچک خاکي بازی مي کردند. يکي از آنها که روی شانه های ديگری رفته بود، مسلما نقش موذن را بازی مي کرد. چشمانش را کاملا بسته بود و به آهنگ مي خواند: لااله الا الله. کسي که او را بر دوش مي کشيد بي حرکت ايستاده بود و نقش مناره را بازی مي کرد. ديگری که در خاک سجده کرده بود و زانو زده بود نقش مومنان را. بازی خيلي زود متوقف شد: همه مي خواستند موذن باشند و هيچکس نمي خواست برج يا مومنان باشد.


داستان جستجوی ابن رشد – بورخس



الذين يومنون بالغيب و يقيمون الصلاة