Wednesday, December 2, 2009

جهان پوستی/ خاطرات جعبه



پیرمردی که وارد شد چهره‌ای نجیب و ریش سفید و بلندی داشت. او پیرهن رومی سفیدی به تن کرده بود که تا مچ پاهایش می‌رسید.


پیرمرد گفت: سلام رفیق، به خودم اجازه دادم که وارد رویاهایت بشوم.

از کتاب "سه روز آخر فرناندو پسوا – واپسین هذیان"
آنتونیو تابوکی




یادآوری: بخشی از یک کتاب – خاطرات جعبه
چون یک تفنگ همیشه یک تفنگ است


برادرم خودش را کشت. گلوله‌ای توی قلبش. نفهمیدم چطور توانست قلبش را نشانه بگیرد. ما هم آنجا بودیم. نگاهش می‌کردیم. خون زد بیرون و افتاد. مرد. هاج و واج من و خواهرم و برادر دیگرم تماشایش کردیم. نمی‌دانستیم چه باید بکنیم. روی لباسش دایره‌ی سرخی درست شد، پیراهن کتان سفید. فکر کردم با جسد چه باید کرد؟ کسی باورش نمی‌شود خودش زده باشد توی قلبش. چرا نزد توی سرش یا دهانه‌ی کلت را نکرد توی دهانش؟ فکر کردم خواهرم بزند زیر گریه. نزد. داشتیم بازی می‌کردیم و او افتاده بود کنار میزی که دورش نشسته بودیم. دوباره تاس انداخت خواهرم. انگار نه انگار، او اصلن نبود، برای همین مرد. بعد هم من داشتم در آسمان‌خراش بلندی می‌دویدم که طبقه طبقه نبود، همه‌اش یک طبقه بود که در شیبی ملایم به هم وصل بود یا یک جور دیگر. دالانی که به دالانی دیگر می‌رسید و به ناکجا می‌رفت، گم شده بودم. از چیزی فرار می‌کردم. نمی‌دانستم برادر بزرگی دارم. وقتی فهمیدم، مرد. همانطور که می‌دویدم فکر کردم آنکه خودش را کشت او نبود، برادرم بود و من برادر خودم بودم و او شاید خود من بود که داشتم می‌دویدم و آنجا که می‌دویدم، توی تاریکی از دالانی به دالانی که ته‌اش نوری آبی می‌زد، بعد از آنجا بود که افتادم کنار میز. خون زیادی نیامد. دست کشیدم به سینه‌ام و پرسیدم چه شده؟ فکر کردم حقش بود. آدم نمی‌تواند راجع به مرگ اینطور حرف بزند. یک نفر هم دنبالم می‌دوید. بازی را نمی‌دانستم. صداهای ناشناس، نور آبی‌ی عجیب و فرار. برای همین فکر کردم نمی‌تواند او باشد. یادم آمد مرده به دنیا آمده بود. مادر گفته بود. قبل از من. مادر گفته بود. پس کسی نبود، کنار میز، آنجا. خواهرم بازی‌اش را می‌کرد، برادر کوچکتر هم نگاهش روی صفحه‌ی بازی بود و نوبت من شد. چه باید بکنم. تاس قرمز شیشه‌ای را برمی‌دارم و  از تویش نگاه می‌کنم و همه‌جا قرمز و صورت خواهرم و آن صورت دیگر. می‌پرسم چه کارش کنیم. با خودم. یکی‌ سر تکان می‌دهد و خواهرم که همیشه سر تکان می‌دهد. جمعش کنیم؟ نمی‌دانم. تاس را می‌اندازم:
 برادر کوچکتر داستانی نوشته و از من می‌پرسد به تفنگ غیر از تفنگ و اسلحه چه می‌گویند. یادم نمی‌آید. می‌خندد. چی نوشتی؟ می‌خواند:
 پدرم که داشت می‌رفت، سفر می‌رفت، پنج سالم بود، گفتم برایم پلی‌استیشن بیاورد. تفنگ را گذاشتم روی سرش و گفتم اگر نیاوری این را می‌گذارم اینجا و با لگد از خانه می‌اندازمت بیرون.
بعد می‌خندد. می گویم بنویس تفنگ الکی، اسباب‌بازی لااقل. عصبانی می‌شوم و فکر می‌کنم چه دارد می‌گوید. یادش می‌آید: مسلسل. سیگار می‌گیرم. می‌گویم خوب نیست، او می‌خندد. وقتی می‌خندد فکر می‌کنم نمی‌فهمد. مثل او. آن یکی که افتاده روی زمین. اگر می‌فهمید حالا مجبور نبود بدود، بدود توی دالان سیاهی که بازی بود؛ و دو تا سه آمد که یعنی دوباره بیاندازم.


برادرم خودش را کشت. برادر بزرگم که دوست داشت با خواهر کوچکم عشقبازی کند. همین شد که خودش را کشت. من می‌دانستم. آزارش به هیچکس نمی‌رسید. این فکر دیوانه‌اش کرده بود. برای همین با هفت تیر کوچکی که نفهمیدم از کجا آورد، خودش را کشت. دیدم که لباس سفیدش سوراخ شد و خون آرام آرام از سینه‌اش بیرون زد. دایره‌ای سرخ گردِ سوراخ شکل گرفت. من و خواهر کوچکم تماشایش کردیم که افتاد. دهانمان باز مانده بود. صدایی هم نیامد. فکر کردم اسلحه‌اش صداخفه‌کن داشته. نداشت! منتظر بودم خواهرم بزند زیر گریه. او که نمی‌دانست برادرم دیوانه‌ست. نزد. بهت گرفته بود، چشمهاش گشاد شده بود. فکر کردم شاید می‌داند. از خودم پرسیدم من هم نباید؟
اسلحه را برداشتم و گذاشتم روی شقیقه‌ام. نتوانستم. تکان نمی‌خورد انگشتم. گذاشتم روی سینه‌ام. اینطور که اصلا نمی‌شود. به خواهرم گفتم چطور توی سینه‌اش زده؟ سر تکان داد. چه می‌دانست. حالا شاهد من بود. گفتم تو شاهد منی. بعد لوله‌ی تفنگ را توی دهانم کردم. قبلش سیروس گفته بود این بهترین شکلش است. چرا؟ احتمال خطا کم است. گفت به علاوه وقتی لوله‌ را در مجرای دهانت فرو می‌کنی، آرامشت بیشتر است. همین است که کشیدن ماشه ساده‌تر می‌شود، اعتماد به نفس آدم بازمی‌گردد وقتی لوله می گذرد از حریم خارجی و دهان سردی فلز را و مزه‌ی عجیبش را کشف می‌کند. گفتم عجب راست می‌گفت. ترش و گس بود فلز. بعد داشتم می‌دویدم در دالانی تاریک به دالانی روشن آبی. نفهمیدم چه شد. صدایی هم نیامد. دیگر خواهرم را ندیدم، برادر بزرگم که آنجا دراز افتاده بود را هم دیگر ندیدم. با خودم فکر کردم برادر بزرگ که منم. خودم را کشته بودم و بعد ایستاده بودم کنار خودم و خواهرم که هاج و واج نگاهم می‌کرد که افتاده‌ام روی زمین و داشتم به یاد می‌آوردم که خودم را کشتم. این هم عجیب بود، هرچه فکر کردم یادم نیامد کِی هفت‌تیر را از دهانم بیرون کشیدم به قلبم زدم. اگر می‌فهمیدم بهتر بود. دنبال دلیل گشتم. پیدا نکردم. بازی می‌کردیم. دور میز نشسته بودیم. یکهو زد به سرش. افتاد دنبال خواهرم و بعد خودش را کشت. کدام برادر بزرگتر؟ نداشته‌ام. مادر که می‌آید می‌گوید. متحیر نگاهمان می‌کند: چه مزخرفاتی!

***

دوباره معتاد قهوه می‌شوی. اسپرسو سیاه و سیگار پشت سیگار. می‌نشینی و سرت را می کنی توی کاغذهات. بیرون نمی‌روی و در خانه می‌مانی بی‌آنکه هوای الکل داشته باشی. گاهی پنجره را باز می‌کنی و سردت می شود، دوباره میبندی و از بوی سیگار خفه میشوی، دوباره بازش میکنی. فکر می‌کنی کاش پنجره‌ها هم کنترل داشته باشند، بشود همینطور نشسته باز و بسته‌شان کرد. یکهو ریموت خراب می‌شود، پنجره نیمه باز می‌ماند، همین‌اش خوب است. سرمای ملایمی می‌آید و در عوض بوی سیگار می‌رود. تحمل صدای هواکش را نداری. پشه هم می‌آید. شاید موش هم بیاید. مگس، سوسک و دیگران. دلت نمی آید هیچ کدام را بکشی، می گیری‌شان و می‌اندازی‌شان بیرون و آنها دوباره باز می‌گردند. فکر می‌کنی برایشان تله درست کنی و گیرشان بیاندازی و چند روز که توی تله ماندند تنبیه می شوند و دیگر برنمی‌گردند. با این فکر ور می‌روی و مدتی می گذرد. همانطور هم داری به مارمولکی که روی فرش می‌رفته نگاه می‌کنی. از مارمولک بدت می‌آید. اما او هم زندگی دارد، تقصیر خودش نیست، گیر افتاده. دلت می‌سوزد که از گرسنگی بمیرد. بعد خواب برادرت را می‌بینی که خودش را کشت و باقی‌ی ماجرا. قهوه صورتت را به هم می پیچاند. خوشت می‌آید وقتی خطوط صورتت در هم می‌روند. خودت را باخته‌ای. تلخی‌ای روی لبهایت هست که همه چیز را توضیح می‌دهد. این را برایت گفته‌اند. نمی‌فهمیده. 


به امیر اس. جی
از مجلد اعترافات
آبان هشتادوهشت

Tuesday, November 3, 2009

هفت آواز / هفتم

شوق و خیال خوردش یا جای داشته،
و امید طعمه بر زبر سنگ خاره ایش
برپای داشته،
دیری ست یک گرسنه به دل لاشخوار پیر
خاموش وار نشسته
روی جدارهای شکسته.

از شعر "روی جدارهای شکسته" – نیما




هفت آواز در سایه ی شمع
هفتم. بازگشت (آتشگاه)
به ناتالی



گوزنِ من از گامِ گلوله می خرامد
بوران میان چشمهاش
کمی تند و در میانِ صورت
و بینِ راه ماندن

در آن سوی جهان
درختی ست
آواز،
گلویش را برهنه می کند
و به جاهایی که هم - سایه ای
از روی تنش
برود بالا
انگار دستی،
دورتر افتاده
و پنجه ای در حنجره اش

تا به آسمان نگاه کنم

در گردنه
جایی که راه در آرزوی شاخ
گردِ باروت
فریادِ برف
و تازیانه بر گردنش
در تاریکترین شبی که زمین می زاید
طعمه، در آستانه ی درخت
کز می کند

گاهی ماه گم می شود...

بر روی تنم
برکه ای از نمک
آب و ستاره را مجذوب کرد
بیابانِ یکدست
در چاله ای سفید
آنجا که فواره ی شن
زانوان شتر را بر بادیه می نشاند
و کجاوه به سوی رهایی ست
و کجاوه و ارباب مندرسش
و کتاب و ارباب مندرسش
قوس و ترک
آوایِ یکریزِ آسمان
سکوتِ جاندار
با نگاهی به دورترین انحناش شن
در تشنج قطره ای زلال
استخوان را به پوست زنجیر کرد
گویی تاقی ی بلند
نقش بازویی به شانه دارد
که در شبانه ای اینچنین زرد
طالعی نحس را به نمک تبعید کند
و درخت و هر آرزوست
در طوفان می ایستد
تا گونه ی گوزن در گلوی شتر نحر شود
در آن زلال روشن
که هر قطره، دریاست
هزار چشمه از دانه های تنم بجوشد
نقشی بزند بالای آب
درختی از شن
فلس پوشیده و رخشان
چون تکه های ماه بر زمین می افتد
بر پوست

برفِ نزدیک – در سویِ دلم گم شد –
و صدای گلوله
از هر شاخه می پرد
همان جوار
که خطی سفید
میاندارِ زخم و دریاست
و واحه با تاقی ی بلندش
کلبه ی خیسِ انتظاری ست

آتش
روح درخت را می پراکند
پسِ سه شنبه ی حلول
و دست، هیمه ای ست
ریشه ای سوخته به کشتن درخت
و اوست
اوست
که در ستونِ تکیه بر فلس
چشمانِ خاکستری ش را
به ماه می دوزد
در میانِ زبانی که صورتش را بدزدد
آینده ی درخت
به شاخی می افتد
بر روی سینه ام
و در میان هلهله
که از آیینِ مرگ
جز رقص نمی شناسد
تا پیکری تازه به جانِ منزوی ش هدیه کند

در تنگِ ثانیه،
برف
نشانه می رود
نزدیکترین جای تنش

در تنگِ ثانیه،
شن
تا چشم کار می کند

صدای رهایی ش
هیاتی دوگانه دارد
نیمی درخت و نیمی کجاوه
آنجا که در پناه تاقی - خیس و بلند
به هم می رسد
آخِر عصایی خفته
مردی و هیزمی
و برای شکار
جلادی ست
دستی و درختی

در آن دیار مرسوم
که ریشه های گوشت در هم می پیچند
اوست که می آید
اوست
در شبی مسموم
با سینه ای ماهش زدوده
به شاخی آویخته
- گوزن من از گامِ گلوله می خرامد –
- در تاریک ترین شبی که زمین می زاید –
- بیابانی یکدست
- درختی از شن فلس پوشیده و رخشان –
در چاله ای سفید –
ورای پوستش
تنهایی یِ درختی آزاد می شود
تا دوباره بازگردد
تا دوباره بازگرددو
از هراسِ برف
و از اشتهای شن


کتاب را جشن گرفتم
با کوبیدنِ سم بر استخوانِ سیاهِ حرف
ورق مرا چرخاند
و وسواس نیست دل که در طوفان بماند
شعبه ای به پناه درخت
شعبه ای مدفون
رجز بخواند به سایه ای که رهزنِ اوست
که باد بریزد و نقطه ی نورانی یِ چشم را پنهان کند
که پا، لای رفتن بماند
و این تباه می شود، ران در سور
شکارگاهِ طبیعی ست دل
و طعمه، خونِ حلال
در شبی که ماه، خفته ای ست.



آبان هشتادوهشت

Thursday, September 24, 2009

عزیز من !

از همسایه ی خودتان دریغ نکنید. بگذارید به اسم خود تمام کند. در دنیا مردمانی بزرگتر از همه یافت می شوند. آنهایی که می آموزند و فدا می شوند و نامی از خود نمی گذارند و به اسم دیگران در می رود، اما دریغ ندارند از یاد دادن به مردم. زیرا در خوب یافتن و خوب دیدن مردم، لذتی ست.
اگر شما این را درمی یابید، بدانید از شما بزرگترها هم کسانی هستند که حتا این نکته ها را هم به زبان نمی آورند و عمدن این کار را نمی کنند که به زبان نیاورند.
هرگاه این را یافتید به من خبر دهید من به شما نشان خواهم داد چقدر جلو رفته و همسایه ی شما چقدر از شما راضی ست.

24 مهرماه 1324
نیما یوشیج – از "حرف های همسایه"


دست های ما
کوتاه بود
و خرماها بر نخیل
ما دست های خود را بریدیم
و به سوی خرماها
پرتاب کردیم
خرما
فراوان بر زمین ریخت
ولی ما دیگر
دست
نداشتیم.

شعر "دست های بی خرما" –
از مجموعه ی قرمزتر از سفید –
کیومرث منشی زاده


مغزم خراب شده. محمد را گرفته بودند، جمعه ی پیش، توی هفت تیر، راه که می رفته، بعد از شلوغی ها، همین فقط، به جرم راه رفتن در خیابان و رد شدن از کنار مسجد؛ و چه کسانی؟ ترسش هنوز مانده حتا با اینکه ندیده ام اش و میم که برایم تعریف کرد، اضطراب محمد بود توی صداش و بعد از یک ساعت ولش کرده بودند. برایت می گویم محمد استخوانی ست، همه اش فقط استخوان که اگر دست بزنی می ریزد، شاید برای همین بعد از یک ساعت. حالا می ترسد. میم که می گفت، نمی ترسید. حالا می گوید می فهمی بی پناهی یعنی چه، تا نباشی نمی فهمی. - مگر همیشه نیست؟ نه. فرق می کند. همیشه کسی هست. تو می خواهی نباشد. خودت کناره گرفته ای. خودت خواسته ای. فرق می کند. و گریه می کند برای آنها که توی کهریزک... اوین یا هرجای دیگر. می دانی هیچکس نمی داند. می دانی به دنبالت می گردند. می گویی چرا نمی آیند؟ فکرت نمی رسد که نمی توانند، که پیدایت نمی کنند، آموخته ای که هرکه هرچه خواست، می تواند، پس نمی خواهند؟ آنوقت به تو می گویند هیچکس به یادت نمی آورد، سراغت را نمی گیرد. کسی دوست ندارد این چیزها را این طور بشنود / بخواند، خبر که باشد می شنوی و متاثر می شوی و تا به عمق فاجعه نزدیک می شوی، خودت را کنار می کشی، حالت دفاعی ی روانت این کار را می کند، تا می خواهی خودت را آنجا ببینی، نمی بینی، عقب می روی، دور می شوی، از دور نگاه می کنی، عبور می کنی، می گویی بیچاره؛ به خودت فکر نمی کنی که تو همان اویی که آنجا بیچاره ست. محمد فهمید، یک ساعت کافی ست، تنها یک ساعت. استخوانی ست چون، ولش کردند، روزهای اول اگر بود،می زدند، نگاه نمی کردند به استخوانی ست، می زدند و یک مشت کافی ست تا استخوان بریزد، همه اش به همین فکر می کرده، با یک ضربه، کافی ست که دیگر نباشد و کجا خواهندش برد؟ همه ی آنها را که شنیده ای به خاطر می آوری. آنها که در بازداشت به ضربه ای کارشان گذشته. به آنها که توی خیابان به یک ضربه... همین یک ضربه را... توی کتابفروشی، با الف که حرف می زنم، کسی دارد کتابها را نگاه می کند، می شنود. نمی شناسم اش، الف می شناسد، می گوید علی تازه آمده. یک هفته ای بازداشت. کجا؟ اول انقلاب، کلانتری، سه روز؛ بعد اوین، سه روز. لکنت دارد علی. فکر می کنی همیشه لکنت نداشته، شاید پس از همین یک هفته لکنت اش گرفته. رو نمی کنی که بپرسی. دوست داری اینطور نباشد. کاش اینطور نباشد. کتابی که نگاه می کند را نگاه می کند و حرف می زند، صورتش را بالا نمی آورد، همه ی اینها را ناخودآگاه به آن یک هفته می چسبانم، تداعی می کند، کاریش نمی شود کرد، تقصیر من نیست، مغزم خراب شده. می پرسم زدند؟ عصبی می خندد، دوباره می پرسد زدند؟ اول کلاغ پر نشاندنمان، مجبورمان کردند، توی کلانتری، توی حیاط، صدای بیرون می آمد، شب بود، گرم بود، نمی توانستم روی پایم بمانم، - کی؟ چه فرقی می کند، همین روزها... یک روزی از همین روزها... بعد از یکی از همین شلوغی ها، توی یک مغازه پریدیم، آنها هم آمدند، مغازه نبود، شرکت بود، نمی دانم... همه را گرفتند. ما سه نفر بودیم. همانطور که نشسته ایم کلاغ پر، آرام آرام به مهدی می گویم چه کار کنیم. اگر بشنود سربازی ست که می آید و می زند و می افتی و دوباره باید بمانی سر کلاغ پر و اگر بخوابی هم می افتی و اگر خسته شوی می افتی و اگر بیافتی می آید و وقتی می آید هم می افتی پس باید بمانی سر کلاغ پر، مهدی می گوید راستش را می گوییم. راحت می گوید. از درد می گوید و راحت. از ترس می گوید که تصورش می لرزاندم، می گویم چه می پرسند؟ به که رای داده ای، می پرسند، و رای نداده ای وقتی می گویی، می زنند و وقتی می گویی به چه کسی، می زنند و وقتی می گویی به هرکس شما رای دادید، می زتند و اگر چیزی نگویی، می زنند. با لکنت می گوید. فرداش می فهمیم بی خود حرف زدیم که بدانیم چه می خواهیم بگوییم. فرقی نمی کند. جایش نمانده؟ چرا مانده بود. رفت. یک پمادی می زنند وقتی می خواهند بروی، که تا استخوانت می سوزد و بعد، همان شب کبودی ها می رود. می گوید پماد شکنجه. به الف نگاه می کنم. موهای تنم درد می کند. چه کسانی؟ فکر می کنم. خیلی بودیم. چهل نفر. پنجاه نفر.صد نفر. نمی دانم. توی کلانتری. آنوقت توی یک اتاق فرویمان کردند. چهل و دو نفر در بیست متر جا. لابد بیست متر. خیلی کوچک، همین را می فهمیدم. چه می دانم. بیرون می خواستند یک عده دیگر را بنشانند کلاغ پر، لابد. بقیه توی یک اتاق دیگر. فکر نمی کنی آنجا. آنقدر همه جایت درد می کند، نخوابیده ای، مجبوری بایستی، خونی، سرپا خوابت می برد، خون و عرق بغل دستی که سرش افتاده روی شانه ات، بوی خون و عرق. فکر نمی کنی آنجا، زمان فقط بگذرد، ترست ریخته، فرق نمی کند دیگر. به الف می گویم مهم همین است، فرق نمی کند، که همیشه همین است، همینطور خواهد ماند، همه اش برای همین و تحقیرت می کنند، لازم نیست کاری بکنند، همین بنشینی کافی ست، همین سرپا ماندن، همین نخوابیدن، همین بوی عرق و خون مانده.
مغزم خراب شده. همه ی اینها را قاطی می کنم. خط روایی شان را که بنویسم، یک چیزی که مال قبل تر است جایش با چیزی که بعدتر شنیده ام عوض شده، بی آنکه بفهمم به خودم که می آیم عوض شده یا اصلن همینطور بوده، توی زمان گیر کرده ام. مهم هم نباید باشد. وقتی می خواهم برایت بگویم، مهم می شود. طوری بگویم که بفهمی، مهم می شود. اما می فهمی هرطور که بگویم. من همینطور فهمیده ام. یک میم دیگری هم هست که سه هفته نبود، انفرادی بود، اوین بود، آمدند خانه شان بردندش، می شناسم اش، ندیده ام اش بعد از آن. پدرش را دیدم، او می گفت؛ هم او خودش یک پا ندارد، هم او خودش قبلن کسی بوده از همین ها، یا نبوده هیچوقت، هرگز نخواهم دانست. میم، بچه اش هم تازه بوده، یعنی چند ماهه بود وقتی سه هفته نبود. دو هفته چرخیدند تا بدانند کجاست، خودش چه می دانسته حتا پدرش، که مرا یاد ناخداهای توی کارتون ها می اندازد، نمی تواند پیدایش کند. ندیدم اش که بپرسم چه گذراندی. هرچه بگویم که او چه گذرانده از ناخدا شنیده ام. ناخدا هم برای من نمی گفت. برای کس دیگری می گفت. من هم بودم. آرام بود. هنوز پیدایش نکرده بود و آرامش اش را از دست نداده بود. به زمین و زمان هم فحش نمی داد. حقش این بود که می داد. چطور می توانست آرام باشد ناخدا؟ عروسش که اینطور آرام نیست. تازه آن وقت هنوز نمی دانست ممکن است دیگر میم نیاید، اگر می دانست همینطور آرام می ماند؟ یا هرگز آرام بود، آنطور که من احساس می کردم؟ یا وقتی کاری از دستت برنمی آید، زورت را می زنی و برنمی آید، اگر آرام نباشی چه باشی؟ شاید می دانست. این ها همین طور بوده اند، همین کارها را کرده اند، شلوغ کرده اند، زندان رفته اند، جنگ رفته اند. عادت های قدیمی در شرایطی مشابه تکرار می شوند؟ عادتی خفته. لابد. پسر ناخدا توی ستاد بود. لابد. نمی دانم. حتمن بوده. حتمن که آمده اند خانه، بردندش. همان اول. چه می دانی بیرون چه خبر است. هنوز هیچ خبری نبود که میم را بردند، مثل خیلی های دیگر. آنها را از این نزدیک نمی شناسم. چه می دانی مردم ریخته اند و راه رفته اند توی خیابان و ساکت بوده اند و خیلی بوده اند و یک روز از امام حسین تا آزادی جای سوزن انداختن نبوده حتا و همه فریاد می زنند که میم و دیگران را آزاد کنند؛ گریه ام گرفته بود که دیدم همه آمده اند و آن همه ایم، از این همه که بودیم گریه ام گرفته بود آن روز و از آن همه صدا که انگار جان بود که بیرون می ریخت و گریه می گیرد که بعد از آن چه شد و میم نمی دانست که اینها شده، فکر می کند چه خواهد شد، و شاید حق با اوست، آنجا که بی خبر از هرجاست، که هیچ چیز نمی شود و فکر می کند به دختر چند ماهه اش که وقتی ببینم اش خیلی فرق کرده و خیلی بزر گ شده و اگر دیگر نبینم اش... آنکه چشمهایم را می بندد و می بردم به اتاقی دیگر و صورتش را نمی بینم، می گوید دیگر نمی بینی ش. فریاد نمی زند میم. - این را از خودم می گویم. - گریه نمی کند میم. پسر ناخداست چون، پس شبیه ناخداست خیلی. آرام است لابد، خیلی. پس می گوید با خودش بزرگ که بشود دختر، می شود شبیه او که آن همه آرام است و به یاد که بیاورد او را، به یاد می آورد که چند ماهه بود که رفت و لابد تا چند سال می گویند رفت برایت شیر بخرد، پستونک بخرد، شیشه بخرد، پوشک بخرد و تصادف کرد و دیگر نیامد و او فکر می کند چقدر تقصیر اوست که میم رفت بیرون و دیگر نیامد، و درستش هم همین است که آن چیزها زندگی بود که اگر میم برایشان نمی رفت، چه کار می کرد؟ و وقتی این را می فهمد، مادرش خواهد گفت که میم کجا رفت و دیگر نیامد تا وقتی بزرگ شدی، سرش هوار نشوی که چرا آنوقت که باید می رفتی، نرفتی و گریه خواهد کرد مادر و گریه می کند دختر و گریه کرد میم؛ و فکر می کند دختر این همه سال دروغ شنیده و بعد یادش می آید که دروغ نبوده، که همان چیزها زندگی ست که میم برایش رفت. ناخدا آرام است و این همه آرامش می ترساندم. می گویم همین ترس که هست، پس توهم من آرامش ناخداست. شین هم می گفت اگر نرویم بعد از مایی ها یقه مان را می گیرند که چرا نرفتید، نگفتید، نکردید؛ مثل ما که به پدر و مادرمان مگر نگفتیم و گفتیم و هنوز می گوییم و هنوز شرمنده اند و سرشان را پایین می اندازند و این انصاف نیست که آنچه ما حالا می دانیم، مگر آنها آن موقع چه می دانستند و از کجا می دانستند و مگر حالا پشت ما نیستند و نمی آیند با ما؟
بونوئل جایی در خاطراتش، خاطره ای می نویسد که تصدیق می کند مغزش خراب شده، اگر این را بشود خرابی گفت، که بارها خاطره ای را از عروسی ی یکی از دوستانش با دختری که هر دو از کمونیستهای دو آتشه ی آن زمان بوده اند، برای دوستانش تعریف کرده و توضیح داده که به وضوح آن روز را به یاد می آورد که آن دو در کلیسای کاتدرال فلان جا به همراه گروهی از دوستانشان که از قضا اغلب کمونیست بوده اند، پیوند ازدواج می بندد؛ و بعد خود از خود می پرسد که مگر امکان دارد آنها با آن عقاید افراطی شان در کلیسایی ازدواج کرده اند؟ و می گوید که اشتباه کرده در یادآوری آن خاطره و از خود می پرسد آن دو تصویر – ازدواج آن دو و کلیسا – چطور در ذهنش درهم رفته اند و تصویر واحدی را برایش بازنمایی کرده اند؟ مغز من خراب شده حتمن، که حتا پیشتر رفته ام و آن جاهایی خودم را می بینم که وقتی از خودم می پرسم متوجه می شوم که نبوده ام و این تصاویری ست از شنیده ها و خاطراتی از دیگران که در من به هم رسیده، مرا در خود تولید کرده اند حکمن برای تثبیت همیشه شان در خاطرم که در یادآوری در دسترسم باشند و هرگز فراموش نکنم. برایت می گویم تا تو را هم در این یادآوری ضبط کرده باشم... برایت می گویم تا تو باشی و.

مهرماه هشتاد و هشت

Sunday, September 20, 2009

همسایه ی عزیز من !
می خواستم برای شما بگویم و نشد. از این دهکده، شما را در نظر گرفته و می گویم:
دیدی چه منظره ای گذشت؟ می گفت: آن شاعر، در هر بیت، یک تابلو مجسم کرده است.
مثل اینکه شعر باید نقاشی باشد و هرچه بیشتر، بهتر.
روزی را که از من پرسیدند : ایرانی ها چه چیز را در شعر می جویند؟ یادم آمد.
- ایرانی ها مضمون و تشبیه را می جویند، عزیز من. این فکر که بزرگ شد، تابلو می شود. ایرانی ها تا یک قرن دو قرن هم تابلو می جویند! قاه قاه بزنید از خنده و به فکر کار خودتان باشید.
آنچه می خواستم برای شما بگویم و نشد، این بود.

پشن. نوزده مرداد هزاروسیصدو بیست و سه
نیما یوشیج
از حرفهای همسایه – کتابِ درباره ی هنر و شعر و شاعری


این "گزارش از دل رویداد"، کرمی بود که علی ثباتی به جانمان انداخت. گزارش او اما تحلیلی ست، گزارش من بازگویی لحظه هایی ست که از سر می گذرانیم، بیشتر برای این که بعدها بخوانم و به یاد بیاورم جزییات حواسم را و کاش از چند ماه پیش حوصله و دل و دماغش بود که همه را بنویسم... اینها بیشتر خاطره نگاری ست، خاطره ی روزهایی که دود می شوند و به هوا می روند؟ یا سنگین می شوند و همیشه با آدم می مانند !

ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، ماده ی مهربان، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند

فروغ فرخزاد – شعر "بعد از تو"


حامد می گفت "در سطح شهرم"؛ اگر پرسیده بودم "کجایی؟"، هفت سال پیش؛ و این عبارت – در سطح شهر – مرا به یاد رادیو می انداخت، وقتی در گزارشی، گزارشگر از سطح شهر گزارش می گرفت و آن را موکد می کرد. دیروز در سطح شهر بودیم، حامد اما آن طرف دنیاست. من هم بودم و با خودم می گویم عجب سر نترسی دارند این مردم و فکر می کنم هرکس همین را می گوید، همه ی کسانی که در سطح شهر هستند و بوده اند و توی این چند ماه. بغل دستم خانمی با دوربین اش فیلم می گیرد. می خواهم از تیررس اش بروم کنار. نمی شود. می چرخد و فیلم می گیرد. همه فریاد دارند، بغض دارند و رهایش می کنند و صدای بلندگوها نمی رسد و خوشحالم. توی بلوار کشاورز. یکی باید جلوی شین را بگیرد. یکهو پشت سرمان دود می رود بالا. زرد رنگ. گاز خردل احتمالن. چشم شروع می کند به سوختن. سیگار روشن می شود از هر طرف. من هم سیگار دارم. ماسک را از صورت برنمی دارم و پک می زنم و دودش زیر ماسک می رود توی دماغم. باید حواسم به شین باشد. همه به هم چفت می شوند و هراس دارند که یکهو غافلگیر نشوند. می روم وسط بلوار، تمام مسیر کنار جوی آن وسط اشغال است. یکی داد می زند خانمها بروند توی پیاده رو. آن طرف، اتوبوس ها جوری متصل پارک کرده اند، که نمی شود از لابلایشان عبور کرد. برای فرار باید توی آبراه پرید... به همه ی اینها فکر می کنم. بعد همه دست می زنند. دوباره شعار می دهند. راه می افتند. بقیه را گم می کنم. چند لحظه. دوباره می بینم شان. می گویم قرار بگذاریم که اگر هم را گم کردیم... قرار می گذاریم. نمی دانم چه طور دوباره گمشان می کنم. روی جدول می ایستم و دنبالشان می گردم. می بینم شان. به زور از لای بقیه خودم را می رسانم. دست میم را می گیرم. بازوهای مان را به هم حلقه می کنیم. نمی ترسم. یکهو پاها به زمین کوبیده می شود. این پایکوبی آنها را می ترساند. ترس را در نگاهشان می بینم. اضطراب می دهد به فضا. بعضی ها به بدنه ی اتوبوس ها می کوبند. صدای مهیبی ست. آدم جا می خورد. واو می گوید خوب است. من می گویم مشوش می کند آدم را. می گوید همین اش خوب است. فکر می کنم. یکهو ساکت می شوند. ناخودآگاه فریاد می زنم و باز از نو همه. راست می گوید. فضا را عادی می کند. آنها را می ترساند. برای ما عادی می کند. ترسمان ریخته و شبیه آن دوشنبه ی کذایی، اعتماد به نفس مان زیاد شده. آنقدر که فراموش می کنیم همه ی بلاهای دوماهه را. فکر می کنم وقتی ترسمان بریزد، آنها می آیند. وقتی عادی می شود برایمان و احساس پیروزی می کنیم. جلوتر نمی گذارند برویم. شین می گوید باید بایستیم و زیادیم. راست می گوید. کسی رد می شود و می بینم که سرش را گرفته. با چوب خورده. ورم کرده و گرفته پیشانی اش را. واو پرسیده بود چرا این همه روی پیشانی تاکید کرده ای. می گویم چون دیده ام چند بار که چطور می شکافد پیشانی و هر بار دیده ام و ناخودآگاهم شده. دیروز اما روزی بود. فقط همان یکنفر نبود. یکی دیگر را هم دیدم. قبلن اما یکی دو نفر را می دیدی که سالم مانده باشند. گفتم اینجا که این همه ایم اگر توی مسیرهای دیگر هم همینطور باشد، خیلی زیادیم، مثل آن دوشنبه ی کذایی، زیادیم و تا چشم کار می کرد و تا گوش می شنید و تا حنجره جان داشت. زود آخرش را گفتم. اولش رفتیم توی میدان. زود بود هنوز و فکر کردم نباید خبری باشد. اما صداها بود و پارچه های سبز و بادکنکها. یادم از آن وقتهای چهار پنج سالگی ام می آید که می رفتیم راهپیمایی. روی کول پدر سوار می شدم و بادکنک توی دستم و او خسته می شد و راه می رفتم و من خسته می شدم و کولم می گرفت. بازی ی بچگی بود که اگر راهپیمایی ست زود بیدار شوم و آویزان پدر که من و خواهرم را ببرد، بادکنک بخریم. شلوغ بود و کف می زد جمعیت توی میدان و فریاد می زد و من با تعجب که آنها کجایند؟ بعد وقت نماز، پدر که می ایستاد، من بادکنک را بند می کردم به کفشی چیزی، تا علامت باشد و می دویدم توی صف نماز و بهترین وقتش، موقعی بود که همه رکوع می رفتند و می بایست از توی تونلی که درست شده بود رد شوم و تا قبل از اینکه بلند شوند، به انتهای صف برسم تا صف بعدی که همه به سجده رفته اند، از روی سرهایشان بپرم و گاهی پایم به سرهای توی سجده می خورد و گاهی سرم به سرهای توی رکوع و دردم می آمد. و گم می شدم. گفتیم اینجا امن نیست وسط میدان، آنها می آیند و معلوم نیست چه می شود و برویم بلوار و یکی می گفت همه دارند می روند هفت تیر و توی موبایل به یکی خبر دادند که اینجا شلوغ است و صدای کف زدن از توی گوشی می آمد و او داشت به بغل دستی اش می گفت که من شنیدم و گفتم برویم سمت بلوار. و باید برمی گشتم و علامت بادکنک را پیدا می کردم و پدر را پیدا می کردم و می گفتم چرا آنجا – در ورودی – آدم را می گردند و ما چرا نمی رویم تو و آن تو کجاست؟ آنوقت او می گفت دانشگاه و من تا خیلی بعد همیشه فکر می کنم دانشگاه همان مسجد است در روزهای تعطیل و همه می روند آنجا نماز می خوانند برای اینکه توی راه بادکنک بخرند و بستنی یخی بخورند و دور هم نماز بخوانند و کسی هم حرف می زند که فقط صدایش می آید و خودش را نمی شود هیچوقت دید مگر از آن در که آدم را می گردند بگذری. وقتی می بینم زنها با بچه هایشان و شوهرهای شان آمده اند، این چیزها به یادم می آید تا برسیم به بلوار و برویم به سمت آن میدان دیگر و می بینم تا چشم کار می کند بادکنهای سبز را و دستهای بالا آمده را و یکه می خورم و فکر می کنم این مردم عجب سر نترسی دارند و اینکه خودم هم از همین مردم ام و توی سرم می دانم که می ترسم و با این همه اینجایم و برای دیگران هم حتمن همینطوری ست که اینجایند. یاد آن روز می افتم که همین مسیر را در سکوت رفتیم و اصلن تصوری از امروز نداشتیم. یاد حامد می افتم و دلم می گیرد که اینجا نیست و خوشحالم که نیست و دلم می خواهد همه ی جزییات را برایش بگویم.

شهریور هشتاد و هشت

Wednesday, September 16, 2009

همسایه ی عزیز من !

می خواهید بدانید کدام وسیله طرز کار استاد شما را رایج و سریع الاثر می کند؟
- وسیله به دست من و شما نیست، دوست عزیز جوان من !
هروقت که کشور ایران، فرهنگ داشت و دیوارهای طویله خراب شد. تا وقتی فرهنگ نیست، هیچ چیز نیست. هروقت که همه چیز بود، این هم هست، ولی متاسفانه خیلی مانع در راه است . . .
جوان های ما که در دوره های عالی ادبیات کار می کنند، احمق و خفه تر می شوند، زیرا دیگران اینطور می خواهند. متصل استادی عالی مقام می تراشند و متخصص های درس نخوانده در پشت دیوار خانه.
ولی شما شاعر هستید چه کار دارید به این کارها؟ شما کارتان را بکنید. اگر شما کیف می برید و پیش افتاده اید، یقین بدانید روزی هم دیگران کیف می برند که مثل شما پیش افتاده اند.
باز به شما می گویم : بنویسید. نوشتن، زندگی ست. پیش از هرکس خودتان کیف می برید. حکایت اینکه دیگران چرا به این حد اعلا نرسیده اند، روزی خواهد رسید. فقط باید بدانید که هنوز نرسیده اند، باید بدانید در گندابی به سر می بریم. من فقط این را می گویم و چیزی اضافه نمی کنم، فقط باز تکرار می کنم به دست من و شما نیست.

خرداد بیست و سه
نیما یوشیج




پیش آمده برای خودم بنویسم... کم پیش آمده اما. این را روزی کسی گفت که همه چیز برای دیگری ست و حالا تصدیق می کنم که برای دیگری ست. وقتی برای خودم می نویسم برای دیگری ست، دیگری ست که من را به نوشتن می نشاند، دیگری ست که می خواند، دیگری ست که به یاد می آورد و دیگری ست که فراموش می کند. این را تصدیق می کنم که تکه های من از این دیگری ست که جا مانده هرکجا. دیگر اما حوصله ی نوشتن نیست. فاصله ای که افتاده بین نفس کشیدن و زنده ماندن در این شهر مسموم، خیال را نمی گذارد جایی برود آن طرف تر از کوچه ای که آنجا دختری در خون غلتید و خونش در چشمهای ما پاشید. یا آنکه یادت می آید که در کوچه ای فرعی می دوی به هوای فرار و یکباره روبرویت می بینی دو تا حیوان قلچماق به جان بچه ای افتاده اند و وقتی قصد پیش رفتن می کنی که جلویشان را بگیری، یکی شان که درشت تر است و صبع تر، هفت تیرش را در می آورد و پسرک را خلاص می کند و تو که از صدای گلوله جا خورده ای تنها می توانی پاهات را برداری و بدوی و آنقدر که تا از نفس بیفتی و ندانی با بغضت چه کار کنی و دست و پایت کرخت و سرد، اضافه باشد بر تنه ات. بعد کسی می پرسد چگونه ای؟ می گویی بله، داغم خیلی، از داغی وخیمم، از وخامت گذشته... یکروز اینها را می نویسم و خودم را خلاص می کنم. بالاخره فهمیده ام که چطور می شود آنقدر خشمگین بود که اگر مجالی باشد کسی را کشت... یعنی کشتن معنا دارد، جا دارد، امکانش برای من هم هست... آنقدر نفرت جمع می شود که آدم می تواند.
اینها را برای خودم می نویسم. برای اینکه فراموش نکنم. این که هرچه اذیتت می کند را فراموش کنی، راهش نیست، باید اینجا باشد تا بازگردم و به یاد آورم. دیگری همین است که به یاد بیاورم. دیگر نمی توانم خوابهایم را بنویسم. دیگر نمی توانم آن جزییات احمقانه را به یاد بیاورم که زندگی ای ست برای خودش، تلخ تر از این بوده همیشه، اما، حالا این تلخی به کام تر است که کابوسی ست دنباله دار. می روم بیرون، که بگردم توی خیابان، که نگاه کنم توی صورت مردم، که چطور می توانیم همه چیز را نادیده بگیریم و باز به همان کاری باشیم که تا پیش از این بوده ایم و گاهی بخندیم و بعد می بینم که اشتباه می کنم، که هیچکس شبیه خودش نیست آنطور که عادت داشت به شبیه به خود بودن و هیچکس نمی خندد و هیچکس صورت ندارد و هر صورتی چروکیده و رنگ پریده که رد می شود، در خطوطش دقیق که می شوی، در شکل راه رفتنش، و نگاه کردنش، اضطراب را می بینی و نفس تنگی را و رنج را، حتا اگر وقتی بپرسی، شانه بالا بیاندازد و برایت ادای لبخند در بیاورد و از کنارت بگذرد. آن روز هم گفتم، بعد از این دیگر چگونه می شود خندید؟ فهمیده ام که چطور کتابی مانند "سور بز" یا "گفتگو در کاتدرال" یوسا، زاده می شود. چطور "سرزمین گوجه های سبز"، خواب و خیال دخترکی وحشتزده نیست در سرمای کمونیستی بلوک شرق و چطور آدم می تواند این همه سنگین باشد، که همیشه پر باشد و خالی اش را ندیده باشی و چطور آدم از سایه ی خودش هم می ترسد.

وقتی خودم را پیدا می کنم، دارم فروغ می خوانم :

در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانی ست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی ی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته
پناه آورد؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی ی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.

یا :

چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند؟
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است
. . .
من از کجا می آیم؟

و این شعری ست کم کم مال چهل سال پیش. انگار برای امروز گفته بعد هم رفته خودش را انداخته جلوی ماشین، کشته. آدم که نمی تواند دیگری را بردارد، خودش را برمی دارد تا دیگری را بردارد، یعنی می رود آن وسط تا دیگری بماند.
این ها را به خودم می گویم.


شهریور هشتاد و هشت

Friday, March 27, 2009

از "بخش سایه‌ها"



نورای سه ساله یک کاری یاد گرفته. یادگرفته که زنان چطور با حرکت سر موها را از روی صورتشان پس می زنند.

حالا او هم این کار را انجام می دهد – همه ی عمر – و او هم یک زن شده.

پیتر بیکسل – از مجموعه داستان "آمریکا وجود ندارد"



زنی که پیشتر در آغوش داشتم، سعی می کند از روی جوی کنار خیابان بگذرد. تا کمر خم می شود توی جوی. احساس می کنی حالاست که بیفتد و با آب و موش و زباله زیر پلی کمی آن طرف تر، پاشنه اش گیر کند و موهایش دور میله های پل بیچید، همانوقتی که موشها شروع به خوردن اندامش می کنند، دستهایش را که چنگ می زند به بتن، به بطری های خالی و چشمهایش را که به پاهایت دوخته تا پیش بروی و بیرونش بکشی. دورخیز می کند تا بپرد. حواست نیست. سرت را برمی گردانی و گمش می کنی. روبرویت توی مغازه ای که لوازم شکار می فروشد، چشمت به دارت و سیبلی بزرگ می افتد. تو می روی. بوی چرم و نگاه چشم کله ی گوزنی دوخته به دیوار، منگت می کند. دخترک را می بینی که از مرد فروشنده می پرسد تفنگش را آورده است یا نه. کنجکاو می شوی و پیش می روی تا گوش دهی، همانطور که به خرت و پرتهایی نگاه می کنی که این گوشه و آن گوشه ی مغازه روی هم تلنبار شده اند، چوب ماهیگیری، لوازم سوارکاری، پوست خرگوش، شاخ کرگدن، غلاف اسلحه ی شکاری. مرد با مهربانی می گوید آورده ست. دخترک که به نظر هشت - ده ساله می رسد، می پرسد قیمتش چند است؟ مرد نگاهش می کند و می گوید همان که پیشتر گفتم، دویست هزار تا. دست بر سر گربه ای تاکسی درمی شده می کشی و نوازشش می کنی. از خودت می پرسی آنچه می شنوی معنی اش چیست. زیرچشمی دخترک را می پایی، از یکجایی ش که نمی فهمی، پول را بیرون می آورد و به مرد نشان می دهد. مرد هم هفت تیری کوچک را می گذارد روی میز. هفت تیری نقره ای ست که بر دسته اش پوسته ای قرمز چسبانده اند. فکر می کنی چقدر واقعی ست. می پرسد با فشنگها دیگر؟ مرد می گوید با یک خشاب پر. یکباره دخترک برمی گردد و توی چشمهایت خیره می شود. در اعماقت لرزشی فرایت می گیرد. نگاهت را می دزدی. اسلحه را برمی دارد و مسلحش می کند. صدای اش گوشت را پر می کند. دهانت را باز می کنی که بگویی آیا هفت تیری واقعی ست؟ می بینی دخترک دهانت را نشانه گرفته. مرد فروشنده می گوید نگران نباشید، خشاب ندارد. دخترک اما دستش را پایین نمی آورد، نشانه اش را تغییر نمی دهد. قطره ای عرق، از زیر بغلت لیز می خورد و روی پوستت پایین می رود. توی چشمهایت خیره می شود. چشمهایش آبی ست و هیچ حالتی ندارد. سرد است. پوستش سرد است. فکر می کنی لابد مرده. لباسهایش خیس و پاره ست. گونه اش پاره شده و خون صورتش را گرفته. فکر می کنی باید صورتش را به سینه ات بچسبانی. از اینکه پیراهنت خونی و چرک شود، حالت به هم می خورد. دستت را زیر گردنش دوانده ای و صورتش را بالا آورده ای و با خودت یکی به دو می کنی که در آغوشش بگیری. می گویی این همان صورت است و سعی می کنی آن را به خاطر آوری. به خودت که می آیی، خنده ای بی معنی روی لبهایت خشک شده. دور و برت را نگاه می کنی. سعی می کنی از روی جوی آب بپری. سرش را رها کرده ای کف زمین. لبهایش تکان می خورند. توی ویترین مغازه ی روبرو، تفنگی دولول آویزان است، کنارش چوب ماهیگیری ست، کنارش جلیقه ای چرمی، انواع کلاه های چرمی... می روی تو، چشمت به دخترکی می افتد، آنجا کنار پیشخوان، لباس قرمز پوشیده، دامن قرمز، کلاه قرمز، پیراهن سفید، جوراب شلواری ی سفید. فروشنده را می بینی که با هفت تیری کوچک ور می رود. می گویی می شود چوب ماهیگیری تان را برای چند لحظه غرض بگیرم، آخر کسی توی جوی آب کنار پیاده رو افتاده. مرد سرش را بالا می آورد. اسلحه را روی میز می گذارد. می رود در پستو گم می شود. منتظر می مانی، بی آنکه بدانی مرد اصلن حرفت را شنیده یا نه. فکر می کنی رفته ست چوب ماهیگیری ای را بیاورد که مخصوص همین کار است. در لحظه همه چیز برایت روشن می شود، اینها یک چوب ماهیگیری دارند برای این کار، نه، این اولین بار نیست که کسی افتاده آن تو. یکباره می فهمی که دخترک هفت تیر را برداشته به سمتت نشانه رفته. در لحظه ای کشدار خشک می شوی. نگاه همه ی سرهایی که به دیوار چسبانده اند، روی شقیقه ات سنگین می شود. عرق از روی گردنت لیز می خورد. فکر می کنی چشمهایش هم به رنگ سارافون تنش سرخ اند. زانوهایت می لرزند. مرد با دیلمی می آید. می گوید هر روز یکی این تو می افتد، و زیر پل گیر می کند، آنوقت آب پیاده رو و خیابان را می گیرد و عبور و مرور سخت می شود. اگر زحمتی نیست با این میله، زیر پل را... نترسید، فشنگ ندارد. ببینید، خشابش اینجاست. رو می کند به دخترک می گوید می روم کمک این آقا، زود می آیم. دخترک تکان نمی خورد. نشانه اش را تغییر نمی دهد. جرات نمی کنی از جایت جنب بخوری. فکر می کنی هرچقدر دنبالش بدوی، هرگز نخواهی رسید. جریان آب زودتر می بردش، و خودت را می بینی که در امتداد جوی، می دوی و می دوی... از این خیابان به خیابان بعدی، و از آنجایی که جوی به فاضلاب می ریزد زیر زمین، دیگر هرگز پیدایش نمی کنی. برای همین حرکت نمی کنی. روی جوی آب تا کمر خم می شوی تا سایه اش را در آب تعقیب کنی، با نگاهت. فکر می کنی باید خونسردی ات را بازیابی. دست توی جیبت می کنی و سیگاری در می آوری. سرت را بالا می آوری تا روشنش کنی، چشمت به ویترین مغازه ی روبرو می افتد. چشمهایت در نگاه آهویی تاکسیدرمی شده، قفل می شود. آن طرف تر، عقابی خشک شده با بالهای گشوده، تفنگی شکاری، فانوسقه و قمقمه ی شکار. سیگارت را روشن می کنی و بی خیال می روی تو. دخترکی هشت – نه ساله کنار دخل ایستاده و قیمت چیزی می پرسد. هفت تیر کوچکی توی دستهای مرد فروشنده ست، خشابش روی پیشخوان. همینطور که با اسلحه ور می رود، می گوید دویست هزارتا. دخترک پول را به مرد می دهد. هفت تیر را می گیرد و به سمتت نشانه می رود. پیش می روی. توی چشمهایش زل می زنی. دخترک بر می گردد، اسلحه را به مرد می دهد. مرد جعبه ای در می آورد، خشاب و هفت تیر را تویش می گذارد. دخترک بیرون می رود. وقتی از کنارم رد می شود، شانه هایش را نگاه می کنم و ماهیچه های ساقش را از زیر جوراب. به فروشنده می گویم من هم از همان می خواهم. می گوید باید چند روز دیگر بیایم. - بیعانه بگذارم؟ - فرقی نمی کند. مبلغی پیش اش می گذارم و بیرون می آیم.


از بخش سایه ها - به احترام نصرت رحمانی
مجموعه‌ی موقوفات درخت 
مارس 2009

Wednesday, February 25, 2009

یادآوری: بخشی از یک کتاب - خاطرات جعبه

زیر کله ی سرد شب در راه
لکه ی خونی به کس دادم نشانی؟
سخت می ترسم که این خاموش فرتوت
سقف بشکافد
بر سر من !

از شعر "بازگرداندن تن سرگشته" – نیما



یادآوری : بخشی از یک کتاب – خاطرات جعبه


باز هم گفتم، چشمهایم را باز می کنم، نوری می زند، می دوزم به سقف، می خواهم وقتی، برنمی خیزم.
تو بازگشته ای و بوی قهوه و بوی شیر بز می دهی، از صدایت می فهمم که با خواب من برخاسته ای. می خندم. خمیازه می کشم. تعریف نمی کنی که روبرویت بنشینم، روبروبت که می نشینم نشانم نمی دهی تا دهان باز کنم، دهان که باز می کنم، سیگاری روشن می کنی و از گرمایی حرف می زنی که صورتت را وجب به وجب تکانده و می گویم چقدر پیر شدی و گریه می کنی. که وقتی نیستی کسی حرفهای مرا نمی فهمد که به زن می گویم روبرویم بایستد و لباسهایش را خاموش کند و زیرش که روشن می شود، چشمهایم را که می بندم، یعنی چه. چشمهایم را می بندم و فکر می کنم به تمام روشنی ای که در آن آبی بود که هر روز از رویش می گذشتی و تشنه می ماندی. تا دوباره روبرویم بنشینی و گارد بگیری و نگذاری دستم را به موهای زخمتت برسانم، نه که روبرویم نور در تاریکی ی صورتت گم می شود. همه اش فکر کردم مرده ای و دلم نیامد برای مردنت بنویسم، وقتی خاک آنجا گرسنه و وحشی ست و سیر نمی شود با پوست آدم، وقتی شعله ی هر شب روی سرت فوران می کند و گر می گرفتی و به خطوطی دلت مشغول می شد تا زبانه ای را خاموش کند که در مغزت می گرفت. دلم نیامد. عهد سکوت بستم که بیایی. باور کن. به هیچکس چیزی نمی گویم. تو هم نگو.
دراز می کشم، توی تاریکی به صورت کره ای سفید زل می زنم، صورتی که لبهایش را به لبهایم می چسباند و رعشه ی سرمایی تا استخوان هام فرو می رود، و یک لحظه ی آبی توی چشمهام، نمی توانم از یادش ببرم، وقتی آن سفیدی توی چشمهایم آبی می شود، و از هوش می روم تا دوباره باز می گردم، لحظه ای و اندکی و صدایی که لحظه را چند برابر می کشد، بازویم را به دور کره ای سفید که صورت ندارد حلقه می کنم، چطور می توانم روبرویی دراز بیافتم و بازو در بازویی بیاندازم که رحم ندارد و رگهایم را در برهنگی م مچاله می کند، زانوهام از طاقت می روند، صدای شکستن استخوان می شوند، و چشمان سبز و سرخ صورتی سفید که دهانش را از پوستم می رهاند، تکرار نور آبی را در جمجمه ام تبدیل به هراسی می کند از لحظه ی سردی که این صورت، صورت من بود. در بی حالتی ام می افتم و غرق می شوم، انگار افتادنی از پنجره ای آنجا در میان هیاهوی خیابان و رد شدن صورتکهای کره ای ی سفید، که جمجمه ات را گوشه ی دهان می اندازند و چون سقز می جوند و گوشتت را به لگد تعارف می کنند. اگر به این چیزها فکر کنی، سرت را روی پارچه ی سیاه می گذاری و در خواب می روی، و همه چیز شکل همان سیاهی می شود و با خودت تن می شوی، با خودت فاصله ای از تن می شوی که دیگر برایت مفهوم نیست و تعلق ندارد و اندازه ندارد و شاید توی قاب، در پوستین کره ای افتاده باشی که از لبانت بالا می رود و در حنجره ات لانه می کند، راه نفس بسته ست و رویا دمی نمی پاید. باید برخیزی و به دستی تکیه دهی.
کسی که اینها را به هم بچسباند. به پرده ی چرک اتاقت خیره می شوی. تویی. دستت را توی سرت فرو می کنی که اینجا چه کردی. زن را و حوله را به خاطر می آوری. زن که سیاه بود. حوله که سیاه بود. افتادی و بیدار شدی و وقت بیداری بوی چربی ی تنش که از سینه ات بالا می زند. و وقت خواب که بو و تنش را برمی دارد و می رود. توی حمام، آب زرد روی سرامیک گند گرفته می پاشد، روی تن گند گرفته، مدام کف می زنی و پا روی پا می کشی و کیسه به پوست تا با اولین فرصت دستت را به کاغذ آلوده کنی. تا با اولین کلمه توی رفتن باشی و تا به رفتن فکر می کنی می شود بازگشت و تا به بازگشت فکر کردی، رفتن بود و هرگز اینکه جایی نبوده، جز توی کانکس، آن اتاقک دود گرفته ی داغ که حالت را از چای و سیگار به هم می زد، از شمس و از قرآن. کسی در می زند و صدایت می کند. فکر می کنی چه کسی تماشایت می کرد که معذب می شدی؟ باید بروی و نقشه را دوباره نگاه کنی و جاهایی را دوباره خط بکشی و دنبال آن اتاقک توی آن خطوط بگردی تا ببینی چه کسی دارد از کجا تماشایت می کند، که اینطور عذابت می شود و خورشید که از پنجره ات پایین می رود، سوار شوی و برگردی به آن اتاق با پرده های چرک و چروک. در میان راه با پیرمرد گپ می زنی. آیه ای، کلمه ای، نگاهی بلای جانت شده، که نمی شنوی و صدایش از توی لوله می آید. از او که دندان ندارد و از او که ریشهای گری دارد و از او که صورت کجی دارد. وانمود می کنی توی کیفت دنبال چیزی می گردی، پیدایش نمی کنی، پنجره را پایین می کشی تا دود سیگارت را نفرین آن زمین کنی، باد گند توی صورتت می زند. چطور از آن همه زمین بیزاری. از آن همه مردم. سرت را تکان می دهی و زیر لب می گویی. به اینکه تمام می شود فکر می کنی و صورتت را در هم می کشی و به زن که همان ساعت دارد همان کار را با حوله ی سیاه دیگری و بوی چربش از سینه ات بالا می زند. حالت مدام به هم می خورد و عق می زنی. روی کف سرامیک گند گرفته ی حمام بالا می آوری تا از تنت برود بیرون، اگر برود. بر می گردی و تکه های لباست را جمع می کنی و از پنجره پرت می کنی بیرون. کسی چه می داند، شاید این بو زایل شود. پول می دهی و فکر فرار می کنی. و فکر پناه می کنی و پنهان می شوی.
تا صورت ماه در آغوشم آرام می شود، و رنگ سیاه چشمانم را به آبی می کشاند... به هرطرف نگاه می کنم و آینه برم نمی گرداند. بترسم که در صورتم کره ای سفید لانه کرده باشد که با نوری آبی از دهان و دندانم فرو رفت. بترسم که تویش هوا نباشد و زنده بمانم. بترسم که آن زنده ماندن شبیه همین زنده ماندن باشد. بترسم که صداهایی آنجاست که همین جا هست. بترسم که چشمی به چشم دوخته شود و آن چشمی باشد که در آن صورت ندیدم، آن صورت سفید آسمانی ی ماه که نفرینش می کنم. بترسم که توی آن صورت پنهان شده باشم. بترسم که می دانم که لحظه ای ست که آن صورتک می ترکد و تکه های آبی ش در پوستم تهنشین می شود. قرار نبود که خودت را از من و دستهایت را. بترسم که زیر تنم موهای مرده ای به هم گره خورده اند که از هزار پیکر بریده اند. از هزار سر بریده تا در آن سیاه به هم رسیده باشند و رگهای تازه ی پوستم را بشکافند و در گوشتی دوباره هلهله کنند.
و آنجا همه چیز در گذشته بود، بی خیمه ای از چادر و چرک و چروکی بر پرده. از آغاز نبود. آینه همان بود که زنگار نداشت و وسوسه ات نمی کرد. او در قاب ایستاده بود و منتظر بود تا التهابت را زیر داغی ی آتشی ببیند که در سرت می افتاد و در این انتظار بسوزد. صدایش را نشناختی. به خودت آمدی. دوباره لکه ای که توی سقف بود، توی پوست سینه ات رنگین شد.
سلام
و خنده های همیشه.



به صالح / پیرمرد و دریا / مارسل دوشان
زنی سیاه – الجزیره – 1948
از مجلد اعترافات
فوریه 2009

Tuesday, January 20, 2009

بخش گشایش / بخش سایه‌ها

من به زیر این درخت خشک انجیر
که به شاخی عنکبوت منزوی را تار بسته
می نشینم آنقدر روزان شکسته
تا بخشکد بر تن من پوست

نیما – از شعر "تابناک من"



هوا از سینه ات بالا می آید، می خورد توی صورتم، همانطور بمانی، پشتت، پوستت، فکر می کنم، می افتی، توی آن همه خاکستری ی دور، از دست می روی و یکباره خلاص می شوی، که وقتش گذشته. می ترسم، به او فکر می کنم، برگردم، صورتم را برگردانم، می رود توی سیاه ابریشم موهایت که توی صورتم می پاشد، اگر برگردم، آرواره ات را، و گردنت را، که وقتی دست دراز می کنم، محو می شود، از پوستت می گذرد، گفتم دوباره نمی شود و همه چیز سوخته و آب سوخته روبرویت و سفیدی ای سوخته روبرویم. روی چارچوبی که نشسته ای، نشسته ام و زیر پایمان، تا هست، خاکستری ست. از مغزم بالا می رود، فقط که بلرزم، بروم توی خاکستری. پاهایم را تکان می دهم، که همیشه تکان می دهم، که دستهایت را نمی توانی برگردی بگذاری روی زانویی که نگهش داری که اعماقت را به هم نریزد. دستم را به لبه ها می گیرم که خم شوم تا تو. که صورتت را ببینم که نداری و استخوانهایت را و چشمهایت را و آن همه سینه ات. جیغ می کشی که تکان نخوری. تعادل از دست می رود که بیافتی. دوباره که میافتی روی لبه ای دوباره، روبروت چه می شود، من روبرویم خودم را که پشت توست، تو چه داری. می خواهم بدانم به چه نگاه می کردی. نمی دانی. به من فکر کردی. انگار بالا افتاده باشیم. آنجا که بود دورتر شد. من این را می بینم. تو نمی بینی. تازه می فهمم. ندیده بودی. آنوقت هم. چشم داشتی؟ گردنت را بو می کشم. بویت می شکند. در من گذشته می شود. بوی گذشته ی گردن، لبهایم را می جنباند، خیسم می کند که لبهایت برگردند و اظهارم کنند. روی پوستت جایی ست. از روی شانه ات که نگاه کنم، موجی سیاه که می رود پایین. می رود پایین. توی خاکستری. پایین تر گردنم. پایین تر دهانم. استخوان فکت زیر دندنهام جان می گیرند. گوش هم. و انحناها. ته اش ضخامت گیلاسی ست که نه می شکند نه آدم. آب نبود اگر بود که دیده باشی مگر که تا ته اش که می رود، از لای دندانهایم بکشم بیرون. دستانم را تا مچ فرو که برده ام ، از مو فقط که همه اش لای زخم دهانم پر شده، عق می زنم و یا صدایم را و یا زبانم و یا هرچه توی دستم نفرت موست از میان لثه ام. و عبث. نه. چون هرگز نمی شناسی ام و هرگز ندیده ای ام و چون اینبار نمی گذارم لیز بخوری و یکباره برکه، رهایت می کنم که هربار نیست. *


* از بخش گشایش



از سفر آمده ام. نه بچه نمی خواهم. که رویم راه می روم. تو منتظر می مانی تا دوباره پریود شوی. من منتظر می مانم. بی آنکه بدانم کجایی/ بی آنکه ببینم ات. سه ماه می گذرد. اگر بروم بیرون. با آنها روبرو می شوم. چیزهای مشوشی دارم. مال غذاست. همه چیز به غذایی ربط دارد که خورده ای. تقصیر من نیست. نمی شناسی ام. با آنچه هستم روبرویم می کنی، نمی شناسم ات. انگار از سفر آمده ام. می بری ام توی اتاق. چمدانم را باز می کنی. از تویش بچه ای بیرون می آوری. برایت آوردم. می خندی. وقتی کتاب می خوانم گوش نمی کند. دلم نمی خواهد اینطور باشد. اسمش را تو بگذار. این را می شناسی؟ مال توست. نشانم می دهی. شیشه ای آنجاست. یکی از توی اش می خندد. ادایم را در می آورد. می خواهد صدایم مال او باشد. می شود. باید صبر کنی. سرفه می کند. آب دهانش را فرو می دهد. سه ماه می گذرد و تو می ترسی به سراغ من نمی آیی. دکتر می گوید علایمش نیست. من هم چمدانم را باز می کنم. پارچه ی سفید را تویش پیدا می کنم. می گذارم اش روی رختخواب، جای تو، آنجا که می خوابی، پارچه ی سفید که خون را نشانت می دهد، صبح می خندی. خوشحالی؟ نمی فهمد. صدایم را گوش می دهد و به جایی نگاه می کند و آنچه خوانده ام را نمی شنود و از آنچه شنیده چیزی نمی فهمد. شروع می کند به خواندن، آنچه می خواند را نمی فهمد، می خواهد همانطور بخواند، اسمها را نمی خواند، غلط می خواند، می پرسد، نگاهش می کنم. شبیه من که نیست. مو ندارد. می خندی. شیشه توی دستم یا خورد می شود، یا می شکند، یا بلند می شود می آید بیرون که گلویم را بفشارد. فکر می کنم از دماغم خون می آید، می روم توی آینه، دست می کشم، دستمال را برمی دارم، خون را نمی بینم، پاک می کنم، دستمال سرخ می شود. گاهی توی خیابان دیده ام که راه می روی و با خودت حرف می زنی و صدایت در نمی آید و فریاد می زنی و آنجا نیستم. از من می ترسی؟ از اتاق بیرون می آیم. دستانم را با پارچه ای پاک می کنم که بوی الکل می دهد، بعدن بوی الکل می دهد، دستم بوی الکل می دهد، می دانم. تو از من می ترسی. و مشت می زند توی صورتم و توی سینه ام و توی شکمم. بعد بالا می آورم. حالم بد شده. به خاطر غذایی که خورده ام و می روم توی توالت و عق می زنم. تو هم عق می زنی. یا ادای عق زدن در می آوری. سه ماه شده. گاهی اینطور می شود. چون با خودت حرف می زنی. و از خودت می ترسی و توی خیابان راه می روی. من هم نگاهش می کنم. او هم نگاهم می کند. صورتش را می بوسم. از سفر آمده ام. می روم توی اتاق. کلید را پیدا نمی کنم. پشت در می مانم. در را قفل کرده ام. فکر می کنم آن کلید دیگر را کجا گذاشته ام. همه جا را می گردم. پیدایش نمی کنم. فحش می دهم. اینبار توی سینک آشپزخانه عق می زنم و کف بالا می آورم. احساس سوزشی از خردل توی حلقومم می پیچد، خفه ام می کند. تو بیشتر نباخته ای. باید حالی ات شود. اگر این ترس بگذارد، می روم بیرون و هرچه روبرویم باشد، آنها باشند، هستند. برمی گردم و توی چشمهایت نگاه می کنم، بچه نمی خواهم. در را به هم می زنم. وقتی برمی گردم کلید را پیدا نمی کنم و به دنبال کلید در گوشه ای تکه های شیشه را پیدا می کنم، که بوی الکل می دهد، بعدن بوی الکل می دهد، و دستم را پاک می کنم، با پارچه ای که کناری افتاده. صدای زنگ در که می آید، بلند می شود، می دود، می گوید باید برود، و کتاب را پرت می کند آنجا. کتاب را برمی دارم و دوباره می خوانم، صدایم را بلند می کنم که توی خیابان بشنود، می شنوم که می خندد و دلم برایش تنگ می شود و دلم می خواهد برگردد، کنارم بنشیند و صدایم را از بر کند و هربار که می خندد، دندانهایش. خشم توی انگشتهایم می دود، توی دستم، توی ساعدم، توی مچم، توی آرنجم و جمع کردن این دست کار سختی ست و مشت کردنش و قایم کردنش و از خیر صورت گذشتن، از خیر سیلی، از خیر چیزهای بعدش. معلوم است که نمی توانم توی خودم را ببینم. تو هم نمی توانی. تکه ای را برداری و جایش چیز دیگری بگذاری. انگار که نمی بینی ام از کنارم می گذری و انگار لخت باشی و انگار پوستت لخت باشد، نه اینکه تنت معلوم باشد، نه اینکه به تنی فکر کرده باشم، بی آنکه نگاهم کنی و یا دیده باشی ام و خیلی های دیگر. سفر درازی ست. فکر نمی کنم تمام شود. منتظر می مانم که تمام شود. نگاه می کنم که تمام شود. می خواهم که تمام شود. می توانم تمام اش کنم. همانطور هم تمام می شود. خاموش می شود. موسیقی می شود. گذشته می شود. برای همین کلید را پیدا نمی کنم. نمی خواهم پیدا کنم. دوباره بر گردم. وقتی پیدا کنم مجبور نیستم. به هرجایی سرک می کشم و هرجایی عق می زنم و هرجایی سوزش خردل می شود و هرجایی درد می گیرد و هرجایی بو می پیچد، پشت کمد، پشت صندلی، پشت میز، پشت دیوار الکی ی اتاق، روی گاز و توی یخچال و زیر فرش و هرجای دیگری. بعد می روم سراغ ظرفها، می اندازم شان روی زمین، خورد که می شوند، صدای قشنگشان را می شنوم، یکباره همه را بیرون می ریزم، می ریزند روی زمین، تکه تکه می شوند، تک تک صدای خورد شدن می شوند، لابد دلت می خواهد بیایی ببینی، نمی توانی. می خندم. پاهایش را می گیرم و برعکس بلندش می کنم. بالا می آورد. یا ادای بالا آوردن در می آورد. *


* از بخش سایه ها



مجموعه ی موقوفات درخت
ژانویه 2009


Wednesday, January 14, 2009

موقوفات درخت / طلسم‌بندان

می‌مکد بوجهل من خون از تن هر جانور در هر گذرگاه
نیست از کار من آگاه
می پرد تا یابدم یک بار دیگر
من ولیکن می گریزم زو
تا مرا گم کرده بنشیند
بر سر دیوار دیگر

"بوجهل من"، از"شعر من" – نیما یوشیج



از اسم گریزانم. همین که دوستی گم شده دارم. همه چیز خاموش است. نورافکن‌ها، ماشین‌ها، خیابان. اینکه کسی شمع دست بگیرد و از این سوی خیابان به آن سو، حالم را به هم می‌زند. می‌گویم. شاید همانی‌ست که قوطی‌ی خالی‌ی کنسروی را شوت می‌کند. پسر از خیابان خالی. خیابان بزرگ از خالی. راهرویی از درخت. و خاموش می‌شود.
می‌خندی. می‌بوسمت. و دوباره می‌خندی.
نگاهش را روی زمین سیاه و آسمان خاکستری می‌بندد. گریه‌ات می‌گیرد و شب خواب می‌بینی که با صورتی خونی، پذیرای تو با کودکت خواهم بود. توی گورستان. توی آوار. کودک را می‌گیرم. نمی‌دهی. آرامش می‌کنم. با زخمهای صورتم بازی می‌کند. می‌خندد. خون زیر ناخنهای کوچکش جمع می‌شود. انگشتش را به دهان می‌گیرم. نگاه می‌کنی. برف می‌آید. شاید زیر برف پنهانش کنم. فکر می‌کنی. دیگر خواب ندیده‌ام که برایت بگویم. ماه توی برف می‌افتد. توی سنگ گور. انعکاسش صورت کودکی‌ست. بلند می‌شود و توی خیابان می‌دود همچنان‌که پاهایش به بازی‌ست. صورت زیر پایش قل می‌خورد. از سمتی به سمت دیگر خیابان می‌رود. از سمتی به سمت دیگر خیابان به دنبالش. روی پل می‌ایستد و صورت را توی آب قل می‌دهد. عینک از صورتش رها می‌شود و توی آب گم می‌شود. صورت روی آب غوطه می‌خورد. تکیده. سیاه. از موهای فر- اش تشخیص می‌دهم. دستم را دراز می‌کنم که از آب برش دارم. نگاهم می‌کند. پسرک می‌دود. صدای قل خوردن زیر پایش قطع نمی‌شود. تمام خیابان که تمام نمی‌شود. پیرمردی می‌گذرد که صورت دوست گم شده‌ام را توی کیسه‌اش گذاشته. کیسه را روی زمین می‌اندازد و با عصایش قل می‌دهد. دنبال پسرک می‌روم. شمع را میان راه خاموش می‌کند. راه را گم می‌کنم. کوچه‌ای. تاریک. پنجره‌ای. سایه. زنی. در باز می‌شود. می‌رود تو. به دنبالش. آنجایی. می‌پرسی بچه را آوردی. نگاهت می‌کنم. سفیدی‌ی پوستت برف می‌شود. نه! یاد پیرمرد می‌افتم. زودتر آمد. ندیدی‌اش؟ از قبرستان. توی آب افتادم. لباسهایم را در می‌آوری. روی پایم می‌نشینی. خیس می‌شوی. پاهایم. سرم را توی دستت می‌گیری/ به سینه‌ات می‌چسبانی. نمی‌بینم. دارم خفه می‌شوم. بیرون برف می‌آید. می‌دانی. می‌خندی. می‌بوسمت. دوباره می‌خندی.
عایشه! اسمش را می‌پرسم و باز چشمهایم را می‌بندم. پوست لیز می‌خورد. هنگفت می‌شود. پیرمرد از آن طرف، آن طرف پنجره، آن طرف خیابان. عصا را می‌شنوم. کیسه‌ای که روی زمین می‌رود میان لرزش تنش. عایشه، میان لرزش صدایش. عایشه، میان لرزش درونش. دنبالش می‌روم. شمع خاموش می‌شود. گوشم را به زمین می‌چسبانم. برمی‌گردم جایی که میان برف رهایش کرده‌ام. توی نور سنگها و برف؛ نیست. یا مدفون شده. یا رفته. صدای به هم خوردن سنگ و صورت و پایی‌ست. چهاردست و پا روی زمین می‌خزم. گوشم را از کف بر نمی‌دارم. دنبالش می‌کنم. می‌دود و دور می‌شود. دردی توی صورتم فرو می‌رود. انگشتش روی صورتم لیز می‌خورد و لای زخم می‌رود و می‌خندد. یکجایی همین جاها. با دست برف را کنار می‌زنم. پوست دست ترک می‌خورد. جایی که فرو نمی‌رود. دستم را بیرون می‌کشم. استخوان را تشخیص می‌دهم. صدایش توی گوشم چنگ می‌زند. موهای سینه‌ام را می‌لیسد. چشمهایش خیره به جای دیگری‌ست. به آینه‌ای. پنجره‌ای. دری. دنبالش می‌روم. می‌خواهم صدایش کنم. نمی‌فهمد چه می‌گویم. اسمت را می‌پرسم. او را به دستم می‌دهی. می‌روی. ساکت می‌مانی. می‌روی. پیشانی‌اش را دوست دارم. یکباره گم می‌شوی. روی برف رهایش می‌کنم. دنبالت می‌دوم. توی آب می‌افتی. صدای آب را می‌شنوم. تا صورتت را از آب بگیرم. کمی برگ و شاخه، دامنت را بالا می‌زنم، توی دهانم می‌پیچد. سرم را بالا می‌آورم. نور را پیدا می‌کنم. می‌دوم.


اشاره
ملال، در حضور چیزهاست و در حضور اسم‌هاست، حذف که می‌شوند؛ رویاست.
کسی را می شناختم که هر صبح نامه ای در صندوق نامه اش می انداخت و هر عصر نامه را از صندوق در می آورد و می خواند و فردایش همان نامه را در پاکتی دیگر می گذاشت و عصرش دوباره همان کار را می کرد و من که چند روزی با او زندگی کردم، شاید یک ماه، به خاطر ندارم، تنها وقت خداحافظی، سحر بود و باید به قطار می رسیدم، پرسیدم که جریان نامه چیست و او بی آنکه چیزی بگوید، رفت و پاکت را آورد و به دستم داد. منظورش را نفهمیدم. گفت بازش کن و بخوان. بازش می کنم. کاغذ را بیرون می کشم. تایش را باز می کنم. به یاد نمی آورم که چه نوشته بود و فکر هم نمی کنم اهمیتی داشته باشد. کاغذ را تا کردم و توی پاکت گذاشتم و وقت بیرون رفتن، انداختم اش توی صندوق نامه. نمی دانم چرا از سالها پیش این در خاطرم مانده و نمی دانم برای چه دیگر نتوانستم او را ببینم. حالا توی خانه می نشینم و تا وقتی که اسمها و چیزها را سرجایشان نگذاشته ام از خانه بیرون نمی روم. این کار تمام وقتم را می گیرد. برای همین می خوابم.
این زنجیره ای ست که آغازش از یک چیز یا یک کس بوده. بیشتر فکر می کنم کسی بوده و تکرار شده. نمی دانم از کی. یادم می آید روی تخته سنگی نشسته بودم و از کنارم آب می گذشت. یادم می آید با صدای بلند چیزی می خواندم. آنجا، در صدایم آن کس یا آن چیز، قاطی شد. یا آن کس با آن چیز قاطی شد، یا با صدایم قاطی شد، یا قاطی شدند. این زنجیره تنها، به تعویقش می اندازد. آزارش می دهد و آرامش می کند. برای ادامه اش، هرکس چیزی می گوید و من به چیزی گوش نمی دهم. خودش ادامه اش را در دیگری می اندازد. آنها برایم می آورند و من بازسازی اش می کنم. برای همین تکه تکه ست، هرکس تکه ای ش را می آورد. روزی کامل می شود و او به آب، باز می گردد. امیدوارم.




مجموعه ی موقوفات درخت
بخش طلسمبندان
ژانویه 2009