میمکد بوجهل من خون از تن هر جانور در هر گذرگاه
نیست از کار من آگاه
می پرد تا یابدم یک بار دیگر
من ولیکن می گریزم زو
تا مرا گم کرده بنشیند
بر سر دیوار دیگر
"بوجهل من"، از"شعر من" – نیما یوشیج
از اسم گریزانم. همین که دوستی گم شده دارم. همه چیز خاموش است. نورافکنها، ماشینها، خیابان. اینکه کسی شمع دست بگیرد و از این سوی خیابان به آن سو، حالم را به هم میزند. میگویم. شاید همانیست که قوطیی خالیی کنسروی را شوت میکند. پسر از خیابان خالی. خیابان بزرگ از خالی. راهرویی از درخت. و خاموش میشود.
میخندی. میبوسمت. و دوباره میخندی.
نگاهش را روی زمین سیاه و آسمان خاکستری میبندد. گریهات میگیرد و شب خواب میبینی که با صورتی خونی، پذیرای تو با کودکت خواهم بود. توی گورستان. توی آوار. کودک را میگیرم. نمیدهی. آرامش میکنم. با زخمهای صورتم بازی میکند. میخندد. خون زیر ناخنهای کوچکش جمع میشود. انگشتش را به دهان میگیرم. نگاه میکنی. برف میآید. شاید زیر برف پنهانش کنم. فکر میکنی. دیگر خواب ندیدهام که برایت بگویم. ماه توی برف میافتد. توی سنگ گور. انعکاسش صورت کودکیست. بلند میشود و توی خیابان میدود همچنانکه پاهایش به بازیست. صورت زیر پایش قل میخورد. از سمتی به سمت دیگر خیابان میرود. از سمتی به سمت دیگر خیابان به دنبالش. روی پل میایستد و صورت را توی آب قل میدهد. عینک از صورتش رها میشود و توی آب گم میشود. صورت روی آب غوطه میخورد. تکیده. سیاه. از موهای فر- اش تشخیص میدهم. دستم را دراز میکنم که از آب برش دارم. نگاهم میکند. پسرک میدود. صدای قل خوردن زیر پایش قطع نمیشود. تمام خیابان که تمام نمیشود. پیرمردی میگذرد که صورت دوست گم شدهام را توی کیسهاش گذاشته. کیسه را روی زمین میاندازد و با عصایش قل میدهد. دنبال پسرک میروم. شمع را میان راه خاموش میکند. راه را گم میکنم. کوچهای. تاریک. پنجرهای. سایه. زنی. در باز میشود. میرود تو. به دنبالش. آنجایی. میپرسی بچه را آوردی. نگاهت میکنم. سفیدیی پوستت برف میشود. نه! یاد پیرمرد میافتم. زودتر آمد. ندیدیاش؟ از قبرستان. توی آب افتادم. لباسهایم را در میآوری. روی پایم مینشینی. خیس میشوی. پاهایم. سرم را توی دستت میگیری/ به سینهات میچسبانی. نمیبینم. دارم خفه میشوم. بیرون برف میآید. میدانی. میخندی. میبوسمت. دوباره میخندی.
عایشه! اسمش را میپرسم و باز چشمهایم را میبندم. پوست لیز میخورد. هنگفت میشود. پیرمرد از آن طرف، آن طرف پنجره، آن طرف خیابان. عصا را میشنوم. کیسهای که روی زمین میرود میان لرزش تنش. عایشه، میان لرزش صدایش. عایشه، میان لرزش درونش. دنبالش میروم. شمع خاموش میشود. گوشم را به زمین میچسبانم. برمیگردم جایی که میان برف رهایش کردهام. توی نور سنگها و برف؛ نیست. یا مدفون شده. یا رفته. صدای به هم خوردن سنگ و صورت و پاییست. چهاردست و پا روی زمین میخزم. گوشم را از کف بر نمیدارم. دنبالش میکنم. میدود و دور میشود. دردی توی صورتم فرو میرود. انگشتش روی صورتم لیز میخورد و لای زخم میرود و میخندد. یکجایی همین جاها. با دست برف را کنار میزنم. پوست دست ترک میخورد. جایی که فرو نمیرود. دستم را بیرون میکشم. استخوان را تشخیص میدهم. صدایش توی گوشم چنگ میزند. موهای سینهام را میلیسد. چشمهایش خیره به جای دیگریست. به آینهای. پنجرهای. دری. دنبالش میروم. میخواهم صدایش کنم. نمیفهمد چه میگویم. اسمت را میپرسم. او را به دستم میدهی. میروی. ساکت میمانی. میروی. پیشانیاش را دوست دارم. یکباره گم میشوی. روی برف رهایش میکنم. دنبالت میدوم. توی آب میافتی. صدای آب را میشنوم. تا صورتت را از آب بگیرم. کمی برگ و شاخه، دامنت را بالا میزنم، توی دهانم میپیچد. سرم را بالا میآورم. نور را پیدا میکنم. میدوم.
اشاره
ملال، در حضور چیزهاست و در حضور اسمهاست، حذف که میشوند؛ رویاست.
کسی را می شناختم که هر صبح نامه ای در صندوق نامه اش می انداخت و هر عصر نامه را از صندوق در می آورد و می خواند و فردایش همان نامه را در پاکتی دیگر می گذاشت و عصرش دوباره همان کار را می کرد و من که چند روزی با او زندگی کردم، شاید یک ماه، به خاطر ندارم، تنها وقت خداحافظی، سحر بود و باید به قطار می رسیدم، پرسیدم که جریان نامه چیست و او بی آنکه چیزی بگوید، رفت و پاکت را آورد و به دستم داد. منظورش را نفهمیدم. گفت بازش کن و بخوان. بازش می کنم. کاغذ را بیرون می کشم. تایش را باز می کنم. به یاد نمی آورم که چه نوشته بود و فکر هم نمی کنم اهمیتی داشته باشد. کاغذ را تا کردم و توی پاکت گذاشتم و وقت بیرون رفتن، انداختم اش توی صندوق نامه. نمی دانم چرا از سالها پیش این در خاطرم مانده و نمی دانم برای چه دیگر نتوانستم او را ببینم. حالا توی خانه می نشینم و تا وقتی که اسمها و چیزها را سرجایشان نگذاشته ام از خانه بیرون نمی روم. این کار تمام وقتم را می گیرد. برای همین می خوابم.
این زنجیره ای ست که آغازش از یک چیز یا یک کس بوده. بیشتر فکر می کنم کسی بوده و تکرار شده. نمی دانم از کی. یادم می آید روی تخته سنگی نشسته بودم و از کنارم آب می گذشت. یادم می آید با صدای بلند چیزی می خواندم. آنجا، در صدایم آن کس یا آن چیز، قاطی شد. یا آن کس با آن چیز قاطی شد، یا با صدایم قاطی شد، یا قاطی شدند. این زنجیره تنها، به تعویقش می اندازد. آزارش می دهد و آرامش می کند. برای ادامه اش، هرکس چیزی می گوید و من به چیزی گوش نمی دهم. خودش ادامه اش را در دیگری می اندازد. آنها برایم می آورند و من بازسازی اش می کنم. برای همین تکه تکه ست، هرکس تکه ای ش را می آورد. روزی کامل می شود و او به آب، باز می گردد. امیدوارم.
مجموعه ی موقوفات درخت
بخش طلسمبندان
ژانویه 2009
نیست از کار من آگاه
می پرد تا یابدم یک بار دیگر
من ولیکن می گریزم زو
تا مرا گم کرده بنشیند
بر سر دیوار دیگر
"بوجهل من"، از"شعر من" – نیما یوشیج
از اسم گریزانم. همین که دوستی گم شده دارم. همه چیز خاموش است. نورافکنها، ماشینها، خیابان. اینکه کسی شمع دست بگیرد و از این سوی خیابان به آن سو، حالم را به هم میزند. میگویم. شاید همانیست که قوطیی خالیی کنسروی را شوت میکند. پسر از خیابان خالی. خیابان بزرگ از خالی. راهرویی از درخت. و خاموش میشود.
میخندی. میبوسمت. و دوباره میخندی.
نگاهش را روی زمین سیاه و آسمان خاکستری میبندد. گریهات میگیرد و شب خواب میبینی که با صورتی خونی، پذیرای تو با کودکت خواهم بود. توی گورستان. توی آوار. کودک را میگیرم. نمیدهی. آرامش میکنم. با زخمهای صورتم بازی میکند. میخندد. خون زیر ناخنهای کوچکش جمع میشود. انگشتش را به دهان میگیرم. نگاه میکنی. برف میآید. شاید زیر برف پنهانش کنم. فکر میکنی. دیگر خواب ندیدهام که برایت بگویم. ماه توی برف میافتد. توی سنگ گور. انعکاسش صورت کودکیست. بلند میشود و توی خیابان میدود همچنانکه پاهایش به بازیست. صورت زیر پایش قل میخورد. از سمتی به سمت دیگر خیابان میرود. از سمتی به سمت دیگر خیابان به دنبالش. روی پل میایستد و صورت را توی آب قل میدهد. عینک از صورتش رها میشود و توی آب گم میشود. صورت روی آب غوطه میخورد. تکیده. سیاه. از موهای فر- اش تشخیص میدهم. دستم را دراز میکنم که از آب برش دارم. نگاهم میکند. پسرک میدود. صدای قل خوردن زیر پایش قطع نمیشود. تمام خیابان که تمام نمیشود. پیرمردی میگذرد که صورت دوست گم شدهام را توی کیسهاش گذاشته. کیسه را روی زمین میاندازد و با عصایش قل میدهد. دنبال پسرک میروم. شمع را میان راه خاموش میکند. راه را گم میکنم. کوچهای. تاریک. پنجرهای. سایه. زنی. در باز میشود. میرود تو. به دنبالش. آنجایی. میپرسی بچه را آوردی. نگاهت میکنم. سفیدیی پوستت برف میشود. نه! یاد پیرمرد میافتم. زودتر آمد. ندیدیاش؟ از قبرستان. توی آب افتادم. لباسهایم را در میآوری. روی پایم مینشینی. خیس میشوی. پاهایم. سرم را توی دستت میگیری/ به سینهات میچسبانی. نمیبینم. دارم خفه میشوم. بیرون برف میآید. میدانی. میخندی. میبوسمت. دوباره میخندی.
عایشه! اسمش را میپرسم و باز چشمهایم را میبندم. پوست لیز میخورد. هنگفت میشود. پیرمرد از آن طرف، آن طرف پنجره، آن طرف خیابان. عصا را میشنوم. کیسهای که روی زمین میرود میان لرزش تنش. عایشه، میان لرزش صدایش. عایشه، میان لرزش درونش. دنبالش میروم. شمع خاموش میشود. گوشم را به زمین میچسبانم. برمیگردم جایی که میان برف رهایش کردهام. توی نور سنگها و برف؛ نیست. یا مدفون شده. یا رفته. صدای به هم خوردن سنگ و صورت و پاییست. چهاردست و پا روی زمین میخزم. گوشم را از کف بر نمیدارم. دنبالش میکنم. میدود و دور میشود. دردی توی صورتم فرو میرود. انگشتش روی صورتم لیز میخورد و لای زخم میرود و میخندد. یکجایی همین جاها. با دست برف را کنار میزنم. پوست دست ترک میخورد. جایی که فرو نمیرود. دستم را بیرون میکشم. استخوان را تشخیص میدهم. صدایش توی گوشم چنگ میزند. موهای سینهام را میلیسد. چشمهایش خیره به جای دیگریست. به آینهای. پنجرهای. دری. دنبالش میروم. میخواهم صدایش کنم. نمیفهمد چه میگویم. اسمت را میپرسم. او را به دستم میدهی. میروی. ساکت میمانی. میروی. پیشانیاش را دوست دارم. یکباره گم میشوی. روی برف رهایش میکنم. دنبالت میدوم. توی آب میافتی. صدای آب را میشنوم. تا صورتت را از آب بگیرم. کمی برگ و شاخه، دامنت را بالا میزنم، توی دهانم میپیچد. سرم را بالا میآورم. نور را پیدا میکنم. میدوم.
اشاره
ملال، در حضور چیزهاست و در حضور اسمهاست، حذف که میشوند؛ رویاست.
کسی را می شناختم که هر صبح نامه ای در صندوق نامه اش می انداخت و هر عصر نامه را از صندوق در می آورد و می خواند و فردایش همان نامه را در پاکتی دیگر می گذاشت و عصرش دوباره همان کار را می کرد و من که چند روزی با او زندگی کردم، شاید یک ماه، به خاطر ندارم، تنها وقت خداحافظی، سحر بود و باید به قطار می رسیدم، پرسیدم که جریان نامه چیست و او بی آنکه چیزی بگوید، رفت و پاکت را آورد و به دستم داد. منظورش را نفهمیدم. گفت بازش کن و بخوان. بازش می کنم. کاغذ را بیرون می کشم. تایش را باز می کنم. به یاد نمی آورم که چه نوشته بود و فکر هم نمی کنم اهمیتی داشته باشد. کاغذ را تا کردم و توی پاکت گذاشتم و وقت بیرون رفتن، انداختم اش توی صندوق نامه. نمی دانم چرا از سالها پیش این در خاطرم مانده و نمی دانم برای چه دیگر نتوانستم او را ببینم. حالا توی خانه می نشینم و تا وقتی که اسمها و چیزها را سرجایشان نگذاشته ام از خانه بیرون نمی روم. این کار تمام وقتم را می گیرد. برای همین می خوابم.
این زنجیره ای ست که آغازش از یک چیز یا یک کس بوده. بیشتر فکر می کنم کسی بوده و تکرار شده. نمی دانم از کی. یادم می آید روی تخته سنگی نشسته بودم و از کنارم آب می گذشت. یادم می آید با صدای بلند چیزی می خواندم. آنجا، در صدایم آن کس یا آن چیز، قاطی شد. یا آن کس با آن چیز قاطی شد، یا با صدایم قاطی شد، یا قاطی شدند. این زنجیره تنها، به تعویقش می اندازد. آزارش می دهد و آرامش می کند. برای ادامه اش، هرکس چیزی می گوید و من به چیزی گوش نمی دهم. خودش ادامه اش را در دیگری می اندازد. آنها برایم می آورند و من بازسازی اش می کنم. برای همین تکه تکه ست، هرکس تکه ای ش را می آورد. روزی کامل می شود و او به آب، باز می گردد. امیدوارم.
مجموعه ی موقوفات درخت
بخش طلسمبندان
ژانویه 2009
No comments:
Post a Comment