Tuesday, December 23, 2008

یادآوری: بخشی از یک کتاب - خاطرات جعبه / ادامه

Whom god wishes to destroy, he first makes mad

Euripides , 425 B.C



یادآوری : بخشی از یک کتاب – خاطرات جعبه
ادامه



کنار سنگ می نشینی. صدایش می کنی. صورتش را توی دست، چشمهایش را، پوستش. بوی شمع که خاموش می کنی، روی تنت می ماند. خندیدی. کنار درخت جایی پیدا کنی. قطره های درشت باران توی صورتت می خورد. فرقی نمی کند. فرقش را نمی فهمی. صورتت را به استخوان می چسبانی. آرامش می کنی.
صبر کردم. پشت چپ سرم درد می کند. پوستش ور می آید. دست که می برم، تکه ای از موهایم، با پوست با کمی رگ، می آید توی مشتم. نگاهش می کنم. انگشتم را توی سوراخ پشت سرم فرو می کنم. به استخوان سخت می خورد. کمی خونی.
می گویی هرگز دیگر، جایی بروی، نمی توانی. می خندی. خنده ات می خورد به نرده ها، بر می گردد.
می ترسم. صدا می کنم. نمی شنوم. دستم را به گوشم می چسبانم، با دست دیگرم سوراخ پس سرم را پر می کنم. صدا می کنم. آرام دستم را از گوشم بر می دارم. انگشتم را توی سوراخ فرو می کنم. یکی. دوتا. می چرخانم اش آن تو. احساس خوبی توی چشمهایم می دود. می خندم. چشمم را می بندم. لمس می شوم. فشار می دهم. چیزی به خاطرم می آید. صدایم را نمی شنوم.
روی تخت دراز کشیده. خواب و بیدار. یکی از پاهایش از زیر لحاف بیرون افتاده. نفست بند می آید. نزدیک می شوی. فراموش می کنی. می شناسی اش. می دانی نباید دستت را به جاییش برسانی. می خواهی خلاص شوی. داری صدای قلبت را می شنوی. صدای نفسهایت. بیدار نمی شود. فرار می کنی. کجا بروی ؟ پیدایت می کند. گریه می کنی. دستهایت یخ زده. به دستهایت فشار می آوری. می ترسی. تکان می خورد. از پهلویی به پهلوی دیگر. شاید صورتش می درخشد. خودت را تماشا می کنی با دستهای گشوده، که ایستاده ای و به چیزی خیره شده ای. هر چه فکر می کنی نمی دانی به چه. فکر می کنی او آنجاست، دراز کشیده ای، تماشایت می کند، می فهمی، بیداری، شاید، به روی خودت نمی آوری، می گذاری سیر نگاهت کند، جراتش بیشتر شود، پیش بیاید، نمی آید. فرار می کنی.
استخوان را فشار می دهم، اینطور به خاطر می آورم. بیشتر.
حاضر نبودی جایت را به او بدهی. فکر می کنی اگر می توانستی، خیلی پیشتر، آنجا می نشستی. دست به سنگ می کشیدی و برایش می خواندی. باد می آید. فکر می کنی می روی بیرون. از کنار نرده ها و از لای بوی خاک آب خورده. دستانت را به هم می فشری، نفس می کشی. برای هروقت که بخواهی برگردی، و او آنجاست. بی آنکه او تو باشی، بی آنکه وقتی برگردد، همیشه بوده باشی و به آواز دستهایش معتاد. اینها را می خوانی. این خواندن که با شنیدن فرق دارد. آرزویی. گاهی که کاش حیاط خانه ات بود. گاهی که کاش اتاق پشتی بود. گاهی که کاش توی دیوار بود. دیگر فرقی نمی کند. همینکه جایی باشد. لبهایت، همان حالت تلخی ی همیشه را دیگر، مزه ی دهانت همان حالت تلخی ی همیشه را دیگر، خطوط چهره ات همان حالت تلخی ی همیشه را دیگر. از پوست آزاد شده باشی. – ندارد. کفهای دستت را به دنبال خطوط تازه، ورق می زنی. به اینکه بفهمی چه روزی ست، چه سالی ست، و اینکه چقدر گذشته. به اینکه چقدر مانده. به اینکه او کجاست.
دلت می خواهد پلکهای بسته اش را ببوسی. و همینطور پیشانی اش را. و همینطور گونه هایش را. و همینطور لبهایش را. و همینطور گردنش را. صورتت را نزدیک صورتش می رسانی، به آرامی، بی آنکه بیدار شود، می ترسی که بیدار شود، که بترسد، که تا به خودش بیاید، کجا رفته ای؟ ها می کنی توی صورتش، هایت را نگه می داری که توی صورتش پخش نکنی، از بوی دهانت بدت می آید. پلکهای بسته اش را، ابروهایش را، شقیقه اش را، گونه هایش را، لبهایش را، از همان فاصله. اگر بیفتی، خم می شوی و می افتی و بیدار می شود و فرار نمی توانی بکنی. همانجا می مانی. توی همان خیرگی. تاریکی. ایستاده خوابت می برد. تا به خودت بیایی، برگشته ای.
فکر می کنم، تمام پوستم ورم کرده. دست که می کشم، همه اش توی دستم می آید. بلند می شوم که توی آینه تماشایش کنم. نمی توانم. آینه ی دیگر می آورم تا ببینم اش. موهایم را کنار می زنم. زخم کوچکی ست که زود خوب می شود. ترس ندارد. به خودم می گویم. یکهو شروع می کند به بزرگ شدن و توی آینه. همه ی آینه می شود. دستم را تویش فرو می کنم. تمام دستم را. احساسی دوباره توی چشمهایم. نفس نفس می زنم. جشمم را باز می کنم. دوباره فقط مو. همه اش مو. دستم را می آورم بیرون. نگاهش می کنم. خودم را می بینم که توی رگهای کف دستم راه گم کرده ام. فریاد می زنم. سعی می کنم با دست دیگرم بیاورم ام بیرون. نمی توانم. از لای انگشتهایم لیز می خورم. می روم دنبال موچین. همه ی کشوها را بیرون می ریزم. سروصدای زیاد، سرم دارد می ترکد. دستم را روی گوشهایم می گذارم. صدایم را نمی شنوم. دستم را مشت می کنم که از لبه های کف دستم پرت نشوم. فریادم را می شنوم. دلم می خواهد چیزی توی سوراخ فرو کنم، صداها را نشنوم. دستم را می گذارم روی دهانم. می دوم. هرچه می دوم به جایی نمی رسم. همه اش می ترسم توی رود بیفتم. غرق می شوم. چیزی فشارم می دهد. می گویم رهایم کند. داد می زنم. موچین را پیدا نمی کنم. چشمم به ناخنگیر می افتد. می ترسم سرم را با ناخنگیر ببرم. جرات نمی کنم. از طرفی دارم پرت می شوم. دستم را روی زمین می گذارم، به هوای اینکه از دستم پیاده شوم. می ترسم گمم کنم. دوباره دستم را مشت می کنم. دردی توی همه ی تنم پخش می شود. پرت می شوم. حالاست که بیافتم توی آب قرمز. فریاد می زنم.
یواشکی آمدی. آنطور که هیچکس نبیندت. نشناسد. هنوز می ترسی ببرندش. می گویی اگر ببینند. دورتر می ایستی. صدایشان را می شنوی. عصبانی می شوی. عقبتر می روی. جایی که صدایشان را نشنوی. صدای خیلی های دیگر را می شنوی. دلت می خواهد هیچکس آنجا نباشد. صبر می کنی تا همه شان بروند. بعد نزدیک می شوی. با ملاحظه. اول مطمین نیستی همه شان رفته اند. باید پاییز باشد. باد بیاید. ابر بشود. باران بگیرد. زود بساط شان را بردارند، بروند. باد می آید. باران می گیرد. زود بساط شان را جمع می کنند، می روند. همه می روند. دیگر صدایی آزارت نمی دهد. صداهای غریبه. نگاه های غریبه. همان ها که همیشه او را از تو گرفته اند. می نشینی. کنار درخت. کنار باد. کنار نرده. دستت را رویش می گذاری. دست دیگرت را روی پایت. بعد روی گونه ات. بعد روی سینه ات. بعد روی گردنت. بعد روی شکمت. بعد روی دست دیگرت. دستش را گرفته ای. به صورتت و به سینه ات و به لبهایت و به چشمهایت. دیگر گریه نمی کنی. بغض نمی کنی. صدایت نمی لرزد. آرامی.
از چاک لباس خوابش، گردی ی سینه ی تازه اش، می درخشد. سرت را کج می کنی. حسرت می خوری. نگاهش می کنی. نگاهش می کنی. سیر نمی شوی. نمی دانی اگر دستت را به انحنایش برسانی، لمسش کنی، بیدار می شود؟ دلت می خواهد دل به دریا بزنی و یکبار هم که شده، نوازشش کنی، آنطور که می خواهی. احساس گرما و گیجی می گیردت. تکانی به خودش می دهد، او هم از گرما، رواندازش را پس می اندازد. دستت را روی صورتت می گذاری. دلت نمی خواهد یکباره اش ببینی. آزارت می دهد. برمی گردی توی اتاق خودت. گریه می کنی. سرت را به دیوار می کوبی. دشنام می دهی. چراغ مطالعه را روشن می کنی. سایه ات را روی دیوار تماشا می کنی. سایه ات را روی کاغذ رسم می کنی. اشکت می پاشد روی کاغذ، خط ات را به هم می ریزد. عصبی، کاغذ را مچاله می کنی، به لامپ خیره می شوی. دستت را می بری نزدیک، داغی اش را حس می کنی. مشتش می کنی، داغی ش توی پوستت فرو می رود. از درد به خودت می پیچی و از اینکه کسی را بیدار نکنی، دست دیگرت را گاز می گیری که صدایت بیرون نزند. آنقدر فشارش می دهی که توی دستت می ترکد. صدای ترکیدنش توی دستت، و فرو رفتن خورده شیشه ها توی پوستت، صدای خفیفی ست. بوی گوشت سوخته دماغت را پر می کند.
از اینکه دارم توی دستم غرق می شوم، توی رگهایم، از اینکه گم می شوم توی کف دستم، خنده ام می گیرد. می نشینم و تماشایم می کنم. می گویم می خواهی چه کار کنی. فکر می کنم دارم فریاد می زنم. صدایم را نمی شنوم. فکر نمی کردم بتوانم توی خون شنا کنم. از رگی به رگی بالا و پایین بروم. با این صدای وحشتناک که از کجا می آید؟ آسمان را نگاه می کنم. احساس می کنم نگاهی دنبالم افتاده. شاید دارم از همان نگاه فرار می کنم. چطور هر طرف ساحلی نیست. فکر می کنم بهتر است دوباره دستم را توی سوراخ پس سرم فرو کنم. می ترسم آنجا گم شوم. فکر می کنم از همانجا آمده ام. چاره ای ندارم. باید تمامش کنم. آرام دستم را بالا می آورم. جوری که بیاندازم ام در رگهای توی انگشت اشاره ام، و از آن طرف هم به بیرون پرت نشوم.
دراز می کشی روی زمین. کنار سنگ. کنار درخت. کنار گِل. موهایت را باز می کنی. مشت می کنی و توی دهانت فرو می کنی. با کمی خاک. با کمی باران. با کمی درخت. با کمی سنگ. مزه مزه اش می کنی. چشمت را باز می کنی. از لای موهایت درخت را می بینی، شاخه شاخه، برگ برگ، آسمان را می بینی، خاکستری که کم می شود، باز می شود، آبی ش پیدا می شود، نور. باد روی صورتت می دود، روی گونه ات، روی پیشانی ات، روی لبت، روی دماغت. بویش را می شنوی. نزدیکی اش را. لمسش می کنی. صدایش می کنی و چشمهایت می بندی و چشمهایش را می بینی که می خندد، اگر به یادت بیاید، به یادش می آوری. اجزای صورتش را. خنده ی لبهای کج و تلخش.
آنوقت، با آن درد، همان جا، با دست خونی، با تکه های شیشه توی دستت، تصویر تازه ای از سایه ات رسم می کنی. بعد تکه های شیشه را از دستت بیرون می کشی، توی تصویر تازه فرو می کنی. کف دستت خونی ات را، روی تصویر تازه می چسبانی. فشار می دهی. آرام می شوی. سرت را روی دستت می گذاری. به خواب می روی.
پرت که می شوم، فکر می کنم توی جریان دیگری می افتم. در حال پرت شدن، فریاد می زنم، بالاخره صدایم را می شناسم. انگشتم را محکم توی سوراخ سرم فرو کردم. چشمهایم را به لذت، بستم. افتادم توی اتاق خواهرم، افتادم توی قبرستان. نفس کشیدم. نتوانستم چشمهایم را باز کنم. خودم را کنار تخت خواهرم دیدم که به تنش خیره شده ام. شانزده سالم بود. فکر کردم آنجا چه کار می کنم. خوابیده بود. همه را دیدم که کنار قبری جمع شده اند. فکر کردم آنجا چه کار می کنند. هرچه می گردم خودم را پیدا نمی کنم. می ترسم ببینندم، قایم می شوم. پشت درختی. کنار درخت روی سنگی. از دیدن اندام خواهرم، به هیجان می آیم. از خودم بدم می آید. می خواهم فرار کنم. کنار سنگ دراز می کشم. زیر درخت. کنار باران. کنار نرده. کنار باد. پشت چپ سرم درد می کند. دست می برم، تکه ای از موهایم، با کمی پوست، با کمی رگ، می آید توی مشتم. نگاهش می کنم. انگشتم را توی سوراخ پشت سرم فرو می کنم. به استخوان سخت می خورد. کمی خونی.



به بنیامین و به پسرم
از مجلد اعترافات

دسامبر 2008

No comments: