Tuesday, December 9, 2008

یادآوری : بخشی از یک کتاب – جاده

پراکنده


چشمی که ایستاده، نمی بیندت، نگاهت می کند، به جایی دیگر. برهنه می شوی. میانش دوباره می شوی. هربار می شوی. آرام تر. پیش می آید. پیشانی ات را پر می کند. که دیگر نیست. هنوز. همیشه. شقیقه زجرت می دهد. چاقویی برداری. صورتش را با موهایش را با چشمهایش را. بوده ای.
یکباره آسمان رویم می افتد. کش می آید. کش می آید. فکر می کنم. چه شد. بالاتر.
از بیابان به آواز می رسی. آوایی که سوار بیابانی ست، می شود.
جلوتر می آید. خنده ام می گیرد. سرم را تکان می دهد. سفید. نمی خواهم هر چه بوده را پاک کنم.
کنار هم می نشینند و دور خودشان می چرخند. بوته ای شاهد می شود. خون ریزه ریزه می آید. می رود بیرون. بر می گردد. صورتش را پاک می کند. دستم را جای صورتش می گذارم. فقط چشمهایش سبز بود. همین.
بیابان راه می رود. می چرخد. از بیابان که پیاده می شوی، او که دور می شود، صدایش که می کنی، بر که می گردد، آسمان سوختن. می شنوی. دستش را می کشی به سمت توی بیابان. برنمی خیزد. لبش را به دنبال جایی که پر از سیاهی ست می چرخاند. لبش را به سرخی می دوزد. لبش را جمع می کند. باز می کند. صدایی از بیابان پیاده، می ریزد به قطعات درخت و فنس ها. آرام تر. چشمی که بالا می رود. سوار بیابان می شود. دور می شود و به حرکت گیر می کند.
دستشان را همانجا به هم می رسانند. سه تا تن که دراز کشیده باشند و یکی پستانش بیرون افتاده. یکی به آن سه اضافه می شود. گریه می کند. گریه اش را می بینم. روی ریش زردش، قطره های درشت. ریش زردش خیس می شود. چترش را باز می کند. کاغذی مچاله از توی جیبش بیرون می آورد. رویش می خواند. صدای دیگری می خواند. همان زن. به پستان زن برمی گردم. همان قطره های درشت تر، که روی ریش زردی ست، می آید روی نوک سرخ پستانی که آن طرف تر درازی ی دستی می شود. انگار هر زبانی را بداند. بر می گردم.
من که همه چیز را می دانم، سرم درد می کند. به آقای پنج سال پیش، نه، به آقای هفت سال پیش می گویم. دوباره نزدیک آتش می نشینم. می بینی شان ؟ به سمت شماره می روم. نگاهش می کنم.
هر چه شد وقتی، در کوچه ای دنبال قاب عینک می گشتم. همیشه، که وقتی برگشتم. نقره ای بود. و بعد که مشکی ست. درشت می شوم پشت شیشه. پیدایش نمی کنم. همان سرما را به خاطر می آورم. و اینکه میدان خالی بود. گوشه اش خالی بود. همه اش خالی بود. می گوید برویم کافه پوشکین. فکر می کنم می رویم توی اتاقش. می خندیم. چیزی می نوشیم. هوا سنگین می شود. فکر می کنم حالا اتفاقی می افتد. می رود بیرون. بر می گردد. دیگر آنجا نیستی. بیرون هوا سرد است. لبه ی پالتویت را بالا می کشی. به لرزیدنی توی جیبت فکر نمی کنی. آنوقت توی پارکینگ، می دوی.
لباسهایشان را در می آورند. منتظر می مانم. از گوشه ای که ایستاده ام. پشت سنگی. لابد. و توی ابر. لابد. خطوط هراسانم می کند. که آنجا نیستند. یا نباشند. توی اتاق، روی تخت، روبروی آینه، یکی دارد خودش را می شوید. از بیابان پیاده می شوم. دستم را به بیابان تکیه می دهم. به روبرویم نگاه می کنم. لحظه ای که موهای زردم را، مشت می کنم. لباس چرک سبزش را در می آورد. توی اتاقش. نگاهش می کنم. کنار پنجره می روم. توی اتاقش.



یادآوری : بخشی از یک کتاب – جاده


نمی توانم به فهمیدن چیزی امیدوارت کنم. وقتی رویم را برمی گردانم، چشمم به ساعت می افتد. خنده ها و شعله هایی یادم می آید. می پرسم تو با چه رنگی به خاطر می آوری ؟ آن چیزهای اضافی را حذف می کنی. می دانم مدام که به من نزدیک می شوی، یادت می آید. یعنی تنها یک صورت می ماند. یا لباس می ماند. یا جا می ماند. یا همه اش می آید. یا می ماند. خودت را می بینی. خودت را با خودت تنها می گذارم.
یک وقتی فکر کردم توی آسمانخراش بلندی، که هر طبقه اش، هشت واحد دارد. وارد که می شوم. آن آقایی که آنجا توی لابی نشسته، جلویم را می گیرد، می پرسد کجا می روم. می گویم تو آن بالایی. می گوید نه. همین حالا بیرون رفته ای. من از خیلی دور آمده ام. قیافه ام در هم می شود. معمولا کی برمی گردی ؟ نمی داند. می توانم منتظر بمانم. آن طرفها کافه ای، باری، که بشود تویش نشست. شب که می شود. همان روبرو یک جایی بوده. نشسته ام. می بینم که برگشتی. نگهبان توی لابی را می بینم که به سمتت می آید. نوشته ام را به دستت می دهد. اینها را فکر می کنم. هنوز شب نشده. طول می کشد. همه چیز را نگاه می کنم. ماشین ها رد می شوند. آدمهایی می آیند تو. چیزی می نوشند. می خورند. آدمهایی که نمی شناسی شان، از ساختمان بیرون می آیند، تو می روند. خسته می شوم. کش می آیم. مشروب نمی خواهم. یک قهوه ی دیگر. آنجا دیگر چهارراه نیست. پل را دیده ای؟ آن طرف که می ایستادم، پیاده که می شدم، سیگار روشن می کردم، تکیه می دادم، پنجره ات را پیدا می کردم، اگر پیدا می کردم، از رنگ پرده پیدا می کردم، که لابد آنجا دیگر نیستی، مثل چهارراه که دیگر نیست، پل را می گویم، به پل می گویم. بعد می گفتی آن اتاق من بود، دیگر نیست. می دانم. برای همین می آیم بیرون، بالا را نگاه می کنم، از رنگ پرده پیدا کنم. نیستی. جای خالی ات را اتاق پر کرده. می خواهم بروم توی ساختمان، بروم بالا، بنشینم روی پله ها، پشت در خوابم ببرد. این دیگر نمی شود، این روزها. بعد بدوم. بعد بپرم.
همین پشت. یکجایی که پر از درخت. آن طرف خیابان. خانه را نشانش می دهد. می گوید ببین. ندیده بودی. تا چشم کار می کند نور چراغ می زند. صدای آنها که رد می شوند. آنجا نشسته ای. روی علف. اگر این شهر که یکزمانی همه اش درخت، همه اش درخت بود، همیشه که یکجایی می نشستی، روی علف. پاهایش را تکان می دهد. احساس خفگی می کند. نمی تواند به خاطر بیاورد. کاش همه چیز را نوشته بود که حالا می خواست به یاد بیاورد، برود، بردارد، اگر می توانست، بر می داشت، دوباره آنجا بود، همه چیز همان بود. روزهای نگذشته.
هرچه گفتم، به سین گفتم. مچاله شدم، کف دستهایم را به سنگ چسباندم، پیشانی ام را. دنبال صدایی. گفتم می خواهم حرف بزنم. به کسی گفتم. بعد که توی جعبه ام، بگذارم بروم.
کاغذهایم را می کشم بیرون. آنچه خفه ام می کند. ترس خفه ام می کند. اضطراب خفه ام می کند. او فکر می کند همیشه که آنجا نشسته ام، سیگار می کشم تا چیزی بیاید، نگاهش که می کنم که می آید، وقتی می آید، دستم تند می شود، سیگار می خواهم، فندک می خواهم، یا چیز دیگر و دیگری که حرف می زند، می خندد. خنده اش آزارم می دهد، که نمی توانم بخندم. با لبخند می خواهم، کج نگاهم می کند، بر می گردم، نگاهش را روی پشتم می فهمم. می نشینم. می نویسم می توانم آنجا بنشینم؟ پاسخ نمی دهد. می نشینم. نگاه نمی کند. می نویسم نگاهم نمی کند. نمی فهمد. خطم را نمی تواند بخواند. موهایش نقره ای ست. چشم هایش، سرم را بالا می آورم، می پرسم چشمهایت چه رنگی ست؟ می نویسم می گوید خودت نگاه کن. می ترسم. معذرت می خواهم. فنجان را می گذارد. قهوه ای ست. روبرویمان پنجره های قدی ی کافه رو به خیابان. روبرویمان ورودی ی ساختمانی بلند، می خواهد برود تو، یا انتظار می کشد؟ می نویسم. خیره شده به ورودی ی ساختمان. می پرسم منتظری؟ سرش را تکان می دهد. می نویسم منتظر است. یک پایش را مدام روی پای دیگرش جابجا می کند. اضطراب دارد. به ساعتش نگاه می کند. پایم را از کفش در می آورم. به پاهای لختش می مالم. تکان نمی خورد. وضع اش عوض نمی شود. حالتش عوض نمی شود. دلم می خواهد رویش را برگرداند، بگوید چه کار می کنی. ادامه می دهم. تا لبه ی دامنش. سرش را بر می گرداند. صورتش را ننوشتم. سفید و صورتی ست. حالت ندارد. زیبا نیست. جامد است. فنجان خالی اش را بر می دارد. سر می کشد. می نویسم فنجان خالی اش را بر می دارد، سر می کشد. دستهای کشیده اش را نگاه می کنم که دور گردنش می چرخاند، می خاراندش. با یک دست که می نویسم، با دست دیگرم جوراب از پایم در می آورم. شستم را، لای پاهایش که روی هم انداخته جا می دهم. شاید به درختی آن طرف خیره شده. می پرسم به چه نگاه می کند. به آرامی صورتش را برمی گرداند، می فهمم من را هم همانطور می بیند. نمی داند. می نویسم نمی داند به چه نگاه می کند. احساس سردی توی آن پای دیگرم لیز می خورد. اگر خوشش بیاید، پاهایش را از هم باز می کند. پاهایش را از هم که باز می کند، ناخنن بلندم را توی پوستش فرو می کنم. شاید مست باشد. مست باشم. می نویسم کجا زندگی می کند. می نویسم جواب نمی دهد. می فهمم دنبال حرف نیست. من که دنبال حرف بودم. دامن بهانه بود. این را نوشتم. بی حالت تر می شود. حالت من را دارد. خسته ام می کند. پایم را می گذارم توی کفش. سرم را می گذارم روی میز. چیزی روی سرم سنگین می شود. احساس می کنم دستی. نمی گذارد سرم را بلند کنم. می گوید این را بنویسم. کسی بیدارم می کند. عذر می خواهم. تنم درد گرفته. از لای در سوز می آید. ساعت را نگاه می کنم. تازه از ظهر گذشته. فکر می کنم گرسنه باشم. کاغذهایم را جمع می کنم. نگاهشان نمی کنم. غذا سفارش می دهم. هرچه باشد. چشمم به صندلی ی روبرو می افتد. یادم می آید. چشمهایم را می بندم. باز می کنم.
چاقو را توی گوشت فرو می کند. آرام آرام قطعه قطعه اش می کند. آب و خون و روغن چون شیره ای روی کف صیقلی بشقاب جاری می شود. چشمش به نوشته می افتد. برمی گردم. می بیند خودش که نوشته برمی گردم. بالاتر نوشته، از آنوقتی که اینجا را فکر کرده ام، هشت سال می گذرد. حبس اتاقی بودم. دیوارهایش سفید بود. همان دیوارها بلند شد. آنجا را نگاه کن، به ورودی ی ساختمان روبرو اشاره می کند، او را ببین که با آن مرد حرف می زند، کاغذی به دستش که می دهد، آن کاغذ را توی آن اتاق نوشته، هشت سال پیش. همان کاغذ که اینجا آورده اش. می داند که او اینجاست. نمی داند از کجا. نوشته نمی داند از کجا. نوشته می دانسته که اینجاست. کاغذ. توی دفترچه ی تلفن را گشته. دروغ می گوید. اسمش را پیدا کرده. شماره اش را. آدرسش را. یکراست آمده اینجا. تکه ی گوشت را به دهانش می رساند. وسطش را که سرخ است نگاه می کند. همیشه این رنگی ست. دروغ می گوید. کاغذ را باز می کند. تویش را نگاه می کند. سفید است. مطلقا سفید.

می آیم بیرون. بالای سرم را نگاه می کنم. توی پنجره ها. از روبرو نزدیک شدن ات را می بینم. برمی گردم توی کافه. همان جای قبلی. کسی نشسته. می ایستم. دستم را به پیشخوان تکیه می دهم. ویسکی می خواهم. می رود تو. آقای توی لابی نزدیکش می شود. چیزی می گوید. کاغذی به دستش می دهد. کاغذ را باز می کند. بر نمی گردد. بیرون را نگاه نمی کند. به مردک گفته بودی وقتی آمد، بگوید که تو آن روبرویی، و آن کاغذ را بدهد به او. فکر می کنی فقط کاغذ را داده. کاغذ را می خواند. شانه بالا می اندازد ؟ نمی توانی ببینی. کسی می آید جلوی دیدت را می گیرد. کنار که می رود. او رفته. یک ویسکی ی دیگر. سیگار در می آوری. به لب می گذاری. کسی می گوید اینجا سیگار کشیدن ممنوع است. تعجب می کنی. می آیی بیرون. فندکت را پیدا نمی کنی. توی جیبهایت را می گردی. برمی گردی تو. کسی آتش دارد ؟ کبریتی. چشمهایت را می بندی. راه می افتی توی پیاده رو. می روی. می روی. برمی گردی و بالا را نگاه می کنی. پنجره ای توی طبقه ی پنجم. سایه ای روی پرده. روی نیمکتی می نشینم و به همه ی اینها می خندم. سرم درد می کند.

حالش به هم خورده. کنار تخت افتاده. در باز می شود. نور می آید تو. با نور می آید تو. صدایش می کند. روی تخت می نشیند. فکر می کند کجاست.

بر می گردم. کاغذ را از آن مرد می گیرم. تشکر می کنم. هاج و واج نگاهم می کند. اشتباه کرده ام. می گوید خانه ات همانجاست. می دانم. بیرون می آیم. توی ورودی باد می پیچد. روی پوستم می دود. چشمهایم را می بندم، سرم را بالا می آورم.



دسامبر 2008
از مجلد اعترافات
به ژانباپتیست؛ اریک رومر
- پنجره ی اتاقی در پاریس که آخرین شاهدش بود سیزده سال پیش-





No comments: