Saturday, September 29, 2012

چرا دیگر حامد میم نیستم و ماجرای رستاخیز میرزا III




چرا، دیگر، حامد.میم نیستم
و ماجرای رستاخیز میرزا ابوالقاسم 



یادآوری- تمام افراد و وقایع این داستان ساختگی، پرداخته خیال است
و هرگونه مشابهت با واقعیت، از سر اتفاق!


"ابومسلم را نکشته‌اند.
و چون قصد کرد منصور به کشتن او،
او نام مهین خدا عزوجل بخواند،
کبوتری گشت سپید
و از میان هر دو دست او بپرید
و اکنون در حصاری‌ست از مس کرده
و با مهدی و مزدک نشسته
و اینک هر سه بیرون می‌آیند."

سیرالملوک خواجه نظام‌الملک



سیم از احوال میرزا رضی‌الله عنه.


مرحوم قراجه‌داغی در اعلام متشرعین تبریز می‌نویسد حضرت مجتهد در رساله‌ای به نام ردیه، رساله کوتاهی که در آن مجتهد به حجج قاطعه و براهین واضحه معتقدات شیخی و بابی را مردود می‌شمارد و اهمیتش از آن روست که در بحبوحه همان وقایع به کتابت آمده، مراودت میرزا با شهید ثالث را به دلیل ارادت خاصه ملامحمدتقی به ایشان می‌داند به سبب آنکه میرزا ابوالقاسم اعظم شاگردان سید بحرالعلوم بود که در درس او همیشه حاضر بودی و چون نگینی در حلقه آن همه انوار معرفت درخشیدی و مایه ابتهاج وی، همیشه کنار او نشستی.
از صاحب جواهر منقول است که باری چون ما را از آن همه عنایت و توجه سید به میرزا عجب می‌آمد، چون کسی ایشان را از آن دلیل پرسید با او آن گونه نظر انداختی، که سائل را شرم آمدی، گفتی اگر سید انبیا حضرت امیر را باب خواندی که انا مدینة العلم و علی بابها، چون در میرزا می‌نگرم آن معنی بر من آشکار گردد. پس می‌نویسد به شهادت سید کوه‌کمره‌ای و ملا احمد [نراقی] و دیگر از بزرگان کربلا و نجف آن روز، آنکه سید بحرالعلوم با او مکاشفات گفتی، شریک اسرار کردی در پیش خود نشاندی و بزرگ داشتی، میرزا ابوالقاسم بود و اگر در تاریخ ماند از آنکه چون شبانه سید به مسجد سهله رفت، درهای مسجد بر او گشوده گشت، و چون به نماز ایستادی هودج نوری بالای سر مبارکش، مسجد را تمام منور کرد، همه را میرزا دانسته و دیده و شنیده بود و نزدیک اصدقا و علما پس از وفات سید برگفتی. و به شهادت تاریخ، این زمان قدیم از آن بود که ملامحمدتقی برغانی در قزوین مسجد و مدرسه، مجلس درس و بحث داشت، که این وقت، میرزا خود پیری به اعلی درجه و رتبت که کس تواند بود رسیدی، خود "نفس زکیه" بودی.
پس آن گمان‌های باطله و آن هواهای شریره که طایفه‌ی فاسده وقیحه به میرزا آویزند، جز جعل و دروغ و تهمت و افترا، به تمتع هواهای خویش، که فی‌الحال قصد و نیت آن بر هیچ بنده پوینده پوشیده نیست، نبوده و چندان به صب و لعن ختم کند.
به زعم ما، آنچه حضرت مجتهد را برآشفته که زبان به صب و لعن گشوده نقلی‌ست که پیشتر از "والجبال اوتادا"ی مرحوم سید نوشته آمد. مجتهد که خود از "متشرعین" و  بزرگ علمای تبریز بود، همدرس و هم‌حجره ملا محمد تقی در نجف بود - و پس از رسیدن به اعلا درجه اجتهاد همچون شهید ثالث به دیار خود مراجعت کرد و مدرسه و مسجد به تولیت آورد، نور دیده مردمان آن دیار گردید از هر طرف با او طلبه‌ها و مشتاقان جمع آمدی، مجلس ساختی و همّ ایشان همه این بودی که شبهات و انحرافات فِرق تازه را عیان ساخته، مردم همه هوشیار نموده از آن خطر که دین سید انبیا و ائمه اطهار را هجوم آوردی، ایمن سازد؛ از متقدمین بودی که به تکفیر علی محمد شیرازی حکم داد و شاه شهید، در آن وقتِ ولیعهدی در تبریز، آن محکمه گزاردی و جمع ماحصل مکتوب کردی به پیش محمدشاه در تهران روان ساخت و باقی وقایع که در کتب تاریخی مکرر آمده و تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، از مکرر آوردن پرهیز می‌کنیم – از اینکه مرحوم سید سبب نزدیکی میرزا به ملا محمدتقی را علقه و دلبستگی به آن زن دلیل آورده، خشم گرفته، برنمی‌تابد، آن را مکر و فریب فرقه ضاله می‌شمرد که به تنزیه و تکبیر خود و به تایید مدعای  "دیوانه‌ای جن‌زده" (علی محمد باب را گوید) از چیزی فرو نگذاشته‌اند و به ادامه در وصف فاطمه زرین‌تاج (طاهره قرة‌العین)، چندان زیاده پرخاش و ناسزا نویسد: اما این فاطمه، نه فاطمه بودی که عایشه بودی، دست شیطان بودی که چندین از مردمان گمراه کردی. و من خود در کربلا، شنیدم از پس پرده آواز برآوردی با نامحرم سخن گفتی، احتجاج به شیخ احمد و سید کاظم کردی و ظهور حضرت قایم نوید دادی! چون خبر به علما و مراجع رسید، حضرت شیخ محمدحسن [نجفی، صاحب جواهر] رقعه به حاکم نوشتی تا آن عفریته از شهر به در کردند. پسِ آن نیز زبان به کام نگرفت، همچنان از آن اباطیل گفتی؛ چون جمیع علما وقع نکردند چندان گستاخی کرد ایشان را به مباهله برخواست.
پس جمعی همی گرد او آمدی سخنش راست گرفتی، و این از مکر زنان بود که او به مثل، عورت نوح و لوط را مانستی و هند را، که ما یعنی بذلک الا الفاحشة؟ و هرگز نشنیدی که خداوند عزوجل فرمود الرجال قوامون علی النساء و نشنیدی مولانا فرمود

بر زن و بر فعل او دل می‌نهید
عقل ناقص وانگهانی اعتماد! [1]

و باز جای دیگر گفتی

نفس خود را زن شناس از زن بتر
زانکه زن جزیی‌ست نفست کل شر [2]


در آن ازمنه، میرزا تقی خان، که مردی فاضل بودی به تقوا آراسته و به تمیز حقیقت نیکو عالم بودی در تبریز به امیر نظامی، در رکاب ولیعهد حاضر بود، بر امور واقعه همه ناظر. هرچه از این احوال و از دعاوی و مجادلات گروندگان به اباطیل می‌گذشت می‌دانست و از بحث و گفتگو علما و بزرگان متشرعین مطلع بود. پس چون فرمان از میرزا آقاسی رسید در اجتماع علما به مناظره و انداختن ایشان با سید علی محمد، همچنین آن مکتوب را که به ولیعهد منتسب است ایشان نوشت و روانه کرد و پس چون محمد شاه درگذشت، ولیعهد به تهران راجع شد بر سرای آمد و بر تخت نشست، میرزا تقی خان در رکاب او رفتی، اوضاع دست گرفت می‌دانست اگر آن فتنه فرو ننشاند، همه قوت دین و مملکت از دست شود. پس شاه را متقاعد ساخته، مهدی قلی میرزا را بر آن فرمان داد که به جانب قلعه شیخ طبرسی سپاهی بردارد و از افراد شیخ حسین بشرویه کسی باقی نگذارد و از سمت دیگر به قتل سید علی محمد که در چهریق به حبس بود دستوری نوشت.
آنچه محل اعتنای ماست اینکه میرزا تقی خان، از پیش خود به این کار قصد نکرد که معلوم بود بسیار از گروندگان باب، از علمای روزگار، بزرگان و مشایخ اقوام خویش بودند و این گره می‌انداخت که چطور آن کار را به سرانجام رساند و چون مرد متقی بود، و صلاح دین و مملکت بر خود واجب دانست، به از آن گره گشودن دست و دل می‌لرزاند که مگر چطور است که این همه از علما و مجتهدان بر آن فتنه حجت آورده، یا چون سکوت اختیار کردند؟
چاره از ملا عبدالله زنوزی که زعامت مدرسه مروی بر عهده داشت و از شاگردان ملا علی نوری منتصب ایشان در طهران بود، خواست. و ملا جواب ندادی، امیر را گفتی به توسل به زاویه متبرکه حضرت عبدالعظیم نشیند تا مگر گشایش فرا آید. پس میرزا تقی خان به قصد، راهی زیارت حضرت عبدالعظیم شد، در حرم به نماز ایستاد دست به دعا تا حقیقت امر برای او پیدا شود. شاه شهید روایت می‌کند که آن داستان را امیر برایش اینطور نقل کرده که همین که به نیایش و راز و نیاز به درگاه حضرت حق بودم، طلبه جوانی نزدیک من آمد، پهلوی من نشست. تا از دعا و نماز فارغ شدم روی در من آورد گفت پیغام آورده‌ که در آنچه به اضطرار افتاده‌اید، رضای خدا و سیدالانبیا و ولی حق، میرزا ابوالقاسم می‌گوید، در این آیه شریفه است که فاقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم [3]؛ و دیگر این آیه است که وقاتلوهم حتی لاتکون فتنة [4]. و چون کلام به پایان رسانید به حیرت در او نگریستم، گفت او فرستاده میرزاست و نامش آقامحمدرضاست و از اصفهان برای رساندن آن پیام به طهران آمده، میرزا ابوالقاسم به او نشانی‌های امیر همه گفته بود و فرموده بود که در حرم حضرت عبدالعظیم امیر را خواهد جست و چون جست آن پیغام رساند.

مرحوم آشتیانی به نقل از آقامحمدرضا قمشه‌ای ‌گوید که آقامحمدرضا شبی در جوانی پس از نماز عشا به جانب تخته پولاد، به عادت هر شبه روان شد تا ذکر و دعا و نماز شبانه، که نزدیک مقبره بابا رکن‌الدین جای می‌گرفت؛ گزارد. پس آن شب به میانه ذکر و دعا، که هر شب جامعه کبیره می‌خواند، خواب بر او چیره آمد. گوید به عالم رویا سفره‌ای انداخته دیدم از انواع ماکولات و مشروبات و بالای سفره، سید انبیا نشسته، در کنار ایشان حضرت امیرالمومنین بود و ائمه اطهار همه و در اطراف اعاظم علمای قدیم و جدید حاضر. من ایشان همه را به شهادت قلبی می‌شناختم لکن همه با یک صورت ظاهر، هیچ وجه تفاوت در سیماشان نبود جز اینکه همه محاسن بلند داشتند، نقره‌گون و چهره‌های گشوده، به کمال ادب در پیش سیدالانبیا جلوس کرده و من خود در آن میان نشسته ندانستم چه می‌کردم، که من کجا اجازت یابم بر سر این سفره نشینم. و آیینه کجا بودی تا خود در آن ببینم که آیا نه من هم به همان جمال ایشانم؟ و اگر باشم خود چه حکمت دارد؟ پس حضرت سیدالمرسلین را شنیدم که فرمود آقامحمد و چون نگریستم، خطاب ایشان با من بود و فرمود میرزا ابوالقاسم را با تو کاری‌ست. چون روی به آن جناب گرداندم میرزا را کنار خضر نبی و الیاس نبی نشسته دیدم، در من نگریست. از آن نگاه از خواب جهیدم، بر خود لرزان که آن چه حالت بود و چون اندیشیدم رویای صادقه نباشد، شک و تردید همراهم بود، به توسل به خواندن زیارت جامعه بازگشتم و باز در میانه خواب بر من چیره آمده، همان سفره بود و همه علما و مراجع از سابق تا حال با صورت واحده چون شمع به گرد حضرت ختمی مرتبت نشسته و باز حضرتش ندا درداد که آقامحمد، و فرمود به سبب آن زیارت که خواندی‌ست اگر بر سر این سفره‌ نشستی که میرزا ابوالقاسم را با تو کاری هست. و چون در میرزا نگریستم، که به گواه قلبی می‌شناختم، همچنین بود نشسته در کنار حضرت خضر نبی و الیاس نبی و این هر سه بزرگوار را چهره یکی چون همه دیگر از حاضران و چون در من دید باز از خواب جهیده، لرزان. و بار دیگر زیارت جامعه خواندن گرفتم، در میانه، از مقبره بابا رکن‌الدین ندایی برخاست. نیکو نگریستم همان پیر را دیدم می‌آید و از حافظه می‌خواند "و قلبی لکم مسلم و رایی لکم تبع و نصرتی لکم معدة حتی یحی الله تعالی دینه بکم" [5]، به ادامه زیارت که می‌خواندم. به پابوس برخاستم. فرمود آقا محمد، و همان صورت بود که همه اولیا در رویا به آن جلوه به مجلس بودند. و مرا به طهران به بقعه مبارک حضرت عبدالعظیم مامور کرد که آنجا مردی چنین و چنان خواهی جست، میرزا تقی خان نامی و با او می‌گویی چنانچه حضرت امام هادی در زیارت جامعه کبیره فرمود "بیزارم از دشمن شما و از جبت و طاغوت و شیاطین و آنان که با شما ستم کرده، انکار کردند و سرکشیدند از ولایت‌تان" [6]؛ پیامبر خدا و نایب او بر تو واجب کرد، من که میرزا ابوالقاسم‌ام می‌گویم، که اکنون آن قوم طاغوت و حزب شیطان را از روی زمین برداری و به تضمین آن دو آیه از کتاب مبین برخواندی، که این بنده، آقامحمدرضا برِ میرزا تقی خان خواندم. آنگاه بر پیشانی‌ام تطهیر نموده، بوسید و از همان راه، که ندانستم، از نظرم پنهان شد. چون به خویش آمدم، از آن همه عجب داشتم. باری، پس به طهران راجع شدم.
شیخ محمد باقر همین داستان را نقل می‌کند ولی آن را منتسب به آقاعلی مدرس طهرانی می‌داند.
و اصل آن بر راقم این سطور، مکشوف نشد. جز اینکه میرزا تقی خان امیرکبیر، به حکم میرزا ابوالقاسم، در کشتن سید شیرازی و خواباندن قائله قلعه شیخ طبرسی و تاراندن حواریون باب، قوت قطعیه آورد و راسخ شد.


(ادامه دارد)


[1] و [2] مثنوی، دفتر دوم
[3] توبه/5 – فارسی آن چنین باشد : بکشید، مشرکان را، به هرکجا یافتیدشان.
[4] انفال/39 – فارسی آن چنین باشد: بکشیدشان تا فتنه نماند.
[5] از زیارت جامعه کبیره که به روایت شیخ صدوق در من لایحضره الفقیه و عیون از تعلیمات امام نهم شیعیان، علی‌النقی‌ست و از مهمترین ادعیه و زیارات اهل تشیع در مفاتیح‌الجنان آمده. شروح زیادی بر آن نوشته شده. فارسی آن چنین: و قلبم تسلیم شماست، و اراده‌ام به پیروی شماست، و سرفرازی‌ام در گرو شماست تا آن هنگام که خداوند دین خود به [ولایت] شما زنده دارد.
[6] از زیارت جامعه کبیره، عربی آن چنین است: برئت الی الله عزوجل من اعدائکم و من الجبت و الطاغوت و الشیاطین و حزبهم الظالمین لکم الجاحدین لحقکم و المارقین من ولایتکم.

برای مطالعه تاریخی، مراجعه به کتابهای "بهایی‌گری" کسروی، "نقطةالکاف" میرزا جانی کاشانی به اهتمام ادوارد براون، "قصص‌العلما" میرزا محمد تنکابنی، "امیرکبیر و ایران" بخش 24 نوشته فریدون آدمیت، پیشنهاد می‌شود. 
 

Monday, September 17, 2012

جفت پاره / رسم، زمین بر پشت ماهی و ماهی در آب است



« nous sommes comme dans un poste,
d’où l’on n’a pas le droit de s’échapper
ni de s’enfuir »*

Phédon (62b) ; Platon 


"جفت پاره"
رسم،


بازی.

دنبال سرباز افتادم. پیدا شد. پرِ سیاه بازوش. کسی نگاه نکرد. مردم بودند، می‌آمدند، می‌رفتند، همان‌طور آمدند و رفتند. یا ندیدند. من دیدم آن لحظه نفهمیدم چون افتادم و بلند شدم و دنبالش با فاصله، نبیندم، دستم را گرفتم به میله‌ی قطار صورتم را پنهان کردم شال گردن.
رفت توی تونل. رفتم. دستم مشعل که ببینم، می‌سوخت و چشم پرنده می‌کشید، می‌دیدم، نقره‌ای بود. با آوازی، نقره‌ای. هراس کردم.
به هوش آمدم پنج ستون و منبر بود هشت پله، چوبی. جای نشستن آن بالا خالی و بر دسته‌هاش سر، گرد، آن صورت پرنده. فرش همه‌جا توی نوری از پنجره‌های چرخیده اطراف گنبد، چشمم را می‌خورد، نمی‌دیدم. یا هیچکس نبود. نه صدایی بود، یک نور موذی. یادم نیامد. خواستم تکان، نمی‌خورد پاهام و دستم، پشتم می‌سوخت، از پشتم، زیرم فرش نبود. به هوش آمدم، گونه‌ام سنگ بود چسبیده، تشنه بودم، لیسیدم و زبان دور لبهام، خنک بود سنگ. ولی نمی‌دیدم. وقتی دیدم گونه‌ام روی سنگ، نور چشمم را خورد سرم را چرخاندم بستم سوخت دوباره باز کردم اینطور که بستم سایه‌هایی آمد توی وحشتی که پشت پلکم گیر افتاده بود یادم بیاید سایه‌ی مردی و پرنده‌ای، رفتن و قطار و شال. توی شالم بویم بود وقتی نفس می‌کشیدم، بو را دوست داشتم می‌خواستم خودم را بخورم، نفسم می‌رفت تو، یادم آمد می‌ترسم نمی‌خواهم ببیندم دنبالش می‌روم نگاهش می‌کنم، هیچ مو نداشت توی صورتش و نه توی سرش و کلاه نداشت پیدا بود اول فکر کردم ازین آدمهاست چاقو دارند و اسلحه دارند و مو ندارند و چشم دارند، ترسیده بودم بارها دیده‌ام او را، همه‌شان او، و روی پوست خنجری یا نشانه‌ای زخم شده. خودم را می‌کشیدم تو با نفس بو می‌کردم می‌خوردم، سرم گیج می‌رفت قطار. دیگر ندیدم، سایه سیاه شد، سیاهی که نورِ بیرونِ پلک بود، توی صورت بود، باز کردم، به زحمت. گونه‌ام را برگرداندم، خواستم تکان بخورم نه پایم نه دستم خورد، چپ را دیدم ستونِ نزدیک، شاید دو متر و آن طرف راست ستون، پایین پایم یکی و یکی بالاتر از سرم آنقدر که می‌توانست بچرخد دیدن و بعدن یکی دیگر را و منبر. چون آنجا را می‌شناختم فکر کردم از قبل می‌شناختم آنجا بوده‌ام بوی آشنایی و مزه‌ی سنگ خنک بود، زبانم می‌سوخت. 


تلسما.
«زمین بر پشت ماهی
و ماهی در آب است»


حوصله.







صورت جادو.

زخم. زیر ناخنم پوستِ کنده. بیدار که شدم از انگشت مکیدن، مزه پوست و آن چیزها. سیاهی.
سودابه دستم را - از کی بود. وقتی خواب بودم نبود. - می‌خارید. نباید بخاری. گفت - بست. لخت بودم و از جای پوست‌های کنده، زردی و نارنجی. می‌خواستم، چشمم را، بستن، ندیدن. و لکه‌های سیاهی. زانو زد. رنگ از روی زخم برمی‌داشت، بر بوم می‌پاشید. پالت رنگهایش، تنم، سینه‌ام، رنگهای زخم. و بوم.
دور اتاق چیده بود صورت وُ در پای بومی وسط اتاق افتاده، من. توی بوم تنها یک صورت، مجموع همهِ صورتهای دیوار، صورت‌های ماهی، مار، اسب، نور و آن مرد، آن پرنده.

قلمو را توی زخم فرو می‌کرد، بلند می‌کرد، روی بوم می‌کاشت؛ لذیذ مویی که دور سوراخ را می‌خاراند، دوست داشتم اگر انگشتش را فرو می‌کرد. نمی‌دیدم دستش را هرگز. و زخم را مشت کند. دوباره از حال رفتم.
و او حریص خواب من بود.

نقاشی.

بعد از توی من بود می‌کشید گفت. و نمی‌دانست وقت ‍‌کشیدن چه. اول پرنده شد و از توی پرنده بیرون آمدند، هر یک صورتی و صورت‌های حیوان و مرد، قاب می‌شد.   
و او مهربان بود. نگهبان من بود. با اینکه زندانی بودم. دستم را می‌بست و در اتاق می‌گذاشت می‌‍رفت، گرسنه. می‌گفت.
و گفت ببین. زخمی پس سر، بالای گردن، سوراخی. که رنگش نمی‌آمد به قلمو. انگشت فرو کرد سنگ را بیرون کشید.
گفت ببین. سنگ بالشم بود. یخ بود وقتی چشم باز کرده بودم توی آنجا و دور و برم را باز می‌شناختم، مسجدی. شمع آورد سودابه و توی سنگ پیش شمع صورت مرد بی‌مو که از در کوچکی زیرین منبر، به اتاقکی می‌رفت، پرنده دنبالش.  حافظه‌ام بود، حافظه. گفت آینده.

از در کوچک رفتم حیاط کوچک شد، آن وسط حوض. دورتادور گلهای صورتی و سفید بالا رفته، از دیوار، دیوار خیلی بلند و نور حیران توی حوض فرو می‌رفت و اطراف، دور حوض، چند کودک جمع به خنده توی سر آن یکی می‌زدند، دورش را گرفته و او، نشسته بود، کاغذ زیر دستش، بر لبه‌ِ حوض که بلند و چهارگوش بود، قلم، دستش، می‌کشید و صورتش پیدا نبود، پرنده را.

آن ترس دوباره آمد، عرق سرد کرده بودم، آنها که می‌گفتند نمی‌توانم کشیدن نقش. نمی‌توانستم، صورت خودم توی آب حوض، صورت کودک. می‌دانستم نمی‌توانم. می‌خواستم. صورتم توی آب، می‌شکست، کج و موج.

خیس از جا پریدم، قلمو توی زخمی‌م می‌نواخت. بیرون کشید انگشت به پیشانی‌م و آرام کف دستش. گذاشت. نرم شدم. یادم نمی‌آمد.
گفتم.
سودابه. چشم‌اش اگر می‌خندید، خندید.
و دیگر جان نداشتم. احساسی که داشتم همان بود. صورت روی بوم، کودک. توی آب.

حوصله.

انگار روزها همان‌طور می‌گذشت من با زخم‌هایم، خارش‌های...، روی هم. گاهی چشم گشودن و او بود، می‌دیدم، گاهی؛ و باز از حال می‌رفتم. هرچه دیده بودم، روی بوم، آویزان، دور تا دور، کشیده بود. یادم نمی‌آمد، نگاه می‌کردم، تا..، شاید.

نقاشی.

کودک پرنده را گفت بپر. بالی بیرون جهید. اول منقاری. بال دیگر.
پرواز شد. به نور رفت.
کاغذ توی دست کودک، خالی بود.
و وقتی بالا می‌رفتم، به آن پسری که می‌خندید، به آن که می‌گفت نخواهم توانست، به آنکه توی سرم زد، به حیوان‌های‌شان، گفتم. یکی اسب شد، آنکه هیچ نگفته بود و آرام نگاهم کرده بود، سوار، از دنبال من. و یکی ماهی، او را خورد که توی سرم می‌زد و آن که می‌گفت نخواهم توانست، مارش... و آنکه می‌خندید...
چشم باز کردم، صورت من بود، مو نداشت، می‌خندید با چه پرنده، روی شانه‌اش، سیاه.


و سودابه، با زخمهای من، آواز می‌خواند.


امیر حکیمی
چهارده سپتامبر 2012


* “…we men are in a kind of prison and must not set ourselves free or run away…”; Phaedo (62b) translated by Harold North Fowler