Monday, February 22, 2010

بخش سایه ها

اینجا درختی ست بزرگ، سایه ی او عالمی فروگرفته، در میانِ صحرایی و گرمیِ آفتاب. در زیرِ آن درخت، صد چشمه. هیچکس نپرسد که این درخت از نهال کدام درخت است؟ و آن شاخ از کدام درخت بریده اند که این نتیجه ی آن است؟
در حلب که بودم، به دعای مولانا مشغول بودم. صد دعا می کردم و چیزهای مهرانگیز پیشِ خاطر می آوردم و هیچ چیز که مهر را سرد کند بر خاطر نمی آوردم. الا آمدن، هیچ عزم نداشتم.

از "مقالات شمس"


وقعه ای نیست ولیک
که بر آن هیچ کسی دارد گوش.

از شعر "او به رویایش" – نیما



اشاره

فکر سرما را می کنم. طاقت سرما را ندارم. اینجا که سرد نبود. برف نیامد. از آنجا می ترسم. تو هم حرفی نمی زنی. گرفتار سرمای آنجایی. سرمای جایی که دارم می روم با سرمای آنجا فرق می کند. اینطور فکر می کنم. اینطور شنیده ام. می ترسم. می ترسم یک شب به سرم بزند و توی سرما بزنم بیرون و خشک بشوم و هیچی نباشد که گرمم کند و سرما از نوک انگشتهای پایم بالا بیاید و تا توی چشمهایم برود و با زبانی که بلد نیستم به آنها که مست و دیوانه اند بگویم کمک ام کنند و آنها که می بینند بر جا خشکم، هرچه توی جیب دارم را بردارند و بعد که کاری از دستم بر نمی آید، لباسهایم را بردارند و همانطور خشک و بیجان آنجا افتاده بمانم و کسی هرگز دیگر پیدایم نکند، اصلن به خاطر همین از اولش به سرم زده بود که بزنم بیرون و زدم و آنطور شد. همیشه همانطوری می شود که بیشتر ترسانده ات.


از بخش سایه ها

تنهایی ام بر روی شانه ام. امیدی داشتم، سراب شد، دروغ شد، باد شد. یکباره چشم باز کردم و هرچه بود مرده بود. دور و برم مرده بود. دیوار مرده بود، خاطره مرده بود، عکسها مرده بود، کتابها مرده بود، اتاق مرده بود، خواب مرده بود. انگار شهر پمپه بود و همانطور که هرکس کاری می کرد، پزشکی بر سر بیمار که داشت تیمار، زنی در آغوش مردی که داشت عشق بازی، کودکی در حیاطی که داشت بازی، همه، همانطور گدازه آمد و خورد، خشک شدند، سوخته خشک شدند و در جا و هزاران سال ماندند و آتشفشان دیگر خاموش بود، قربانی که گرفت، قربانی می خواست فقط، مُرد آتشفشان و هزاران سال بعد شد که چشمهایم را باز کردم و یکباره و هرچه مرده و دیدم. اول بار بود، چشم باز کردم و دیدم که قبلن ندیده بودم و گفتم این دیگر خواب نبود، خواب دیدن دارد، این شنیدن بود؛ شنیدن داشت و صورت نداشت. آدم نداشت، تصویر نداشت، سیاه بود و صدادار بود، صدای تصویر تویش بود و صدای آدم تویش بود و صدای آدمِ تویش، صدای او بود، و صدای تصویرِ تویش، صدای آب بود و صدای سوختنِ تن کنارِ آب بود و صدای آدمِ تویش – این را از کجا دانستم؟ - که داشت می سوخت، صدای او نبود، صدای که بود پس؟ نه. این دیگر خواب نبود. توی خواب دیدنِ خودِ آدم هست، دوتا چشم هست مال خودِ آدم که هی خودِ آدم را می بیند که دارد کاری می کند، جایی می رود، چیزی می گوید، نبود، خودِ آدم کجاست؟ این دیگر که خواب نیست، شنیدن بود و من نشنیده ام که بگویند خواب شنیدن. ولی صدای آب بود که می شنیدم. صدای سوختن بود که می شنیدم. صدای خودِ آدم بود که می شنیدم و یادم نمانده. یادم صدای اوست که مانده. یادم حس سوختن را مانده، یادم صدای سوختن را مانده، یادم دردِ سوختن را مانده، یادم صدای اوست را که هنوز می آید مانده؛ اما خودِ آدم نبود که ببینم که دارد می سوزد و از آن دیدن یکباره بپرد آدم از خواب، از ترس و عرق کرده باشد و هی دست به تنش کشیده باشد که کجاست سوختن و هنوز تن داشته باشد و بوی کبابِ آدم نداشته باشد. برای همین سوختنِ آدم که می سوخت، از خواب بیرون نمی آمدم. دردِ سوختنِ آدم که می سوخت، از درد بیرون نمی آمدم از خواب. و سوختن، دردش خوب بود، درد نبود، صدای او بود و صدای او مهربان است و صدای او همیشه خوب است و صدای اوست که بی صدا می سوزاند. صدای سوختن، توی سیاهی بود و صدای سوختن، تصویر نداشت. ندیدم آتش گرفته باشم، ندیدم زبانه های آتش را از پوستم بالا بزند، ندیدم سرخی آتشی که صورتم را آب کند. اول بار بود. چشم باز کردم و ستون تابوت کتابهایم کنار چشمم بود. کتابهایم را که کفن کرده بودم، گذاشته بودم توی تابوت، تابوتِ مقوایی؛ داشتم می رفتم. حالا باورش سخت است، توی این سرما سخت است، یاد نداشتن توی این سرما سخت است، کرخت است آدم و یاد آدم را گرم می کند ولی نمی آید که گرم کند، صدای آن سوختن می آید که مگر گرم کند و آن صدا سخت است. اول بار بود. می شنیدم و شنیدن سخت است. آدم چطور خانه اش را، آدم چطور تنش را، آدم چطور وطنش را، آدم چطور آدمِ توی تنش را، یاد نداشتن توی تنِ آدم سخت است و یاد نداشتن سرد است و توی این سرما، می ترسم. آنوقت، کتابهای توی تابوت را تشییع کردم، تا تویِ زمین بردم، تاریک بود و پاره های گوشتم توی خاک بود و باید بیرون می آمدم و باید روی گوشتم، روی گوشتِ زنده ام، خاک می ریختم. امید آمد که یک روز از خاکِ کتاب بشود انسانی، که مگر این انسان نشود، این که یاد نداشتن نشود و خاکِ کتاب باشد که فراموشی نشود. یکباره چشم باز کردم و تنهایی سرم را به زانو گرفته بود و تنهایی را دیدم و صورت تنهایی را نگاه کردم و دست تنهایی توی یادم نوازش بود. گفتم خوب شد، تو ماندی، تنها یادِ من شدی و آدم بی یاد، بی شدن، می میرد. و گفتم خوب است، با تو تنها شدم، و با تو آدم دنیا می شود. و گفتم خوب شد، آدم با دنیا تنها نیست و آدم تویش دنیاست و با تو دنیا توی آدم غریبه نیست. و گفتم خوب است، همیشه تنها تو با آدم می مانی؛ دستش توی یادم نوازش بود. یکباره چشم باز کردم، من که آنجا می ایستادم و از رقص کلمه بر می داشتم و رقص تازه ای می ساختم و پاهای کلمه توی دست من بود و میان کلمه توی دست من بود و گیسوان کلمه توی دست من بود، پر داده کلمه را خواستم او باشد، و او کلمه نباشد، دست داشته باشد و توی دستش پاهای من و توی دستش میان من و توی دستش گیسوان من، کلمه نباشد؛ دیدم کلمه ی مرده را در ستون تابوت کتابهایم. گفتم آدم مرده ی توی کتاب، توی آدم نمی میرد. به یاد آوردم. پسربچه ای پنج ساله دیدم، گریه می کرد. خواستم اشکهایش را پاک کنم. فرار کرد، زیر میز رفت، قایم شد، گریه می کرد. گفتم چرا؟ آن طرف تر دیدم، روی زمین خون بود، پر بود، جوجه ای بود که دیگر نبود، انگار مشتش را برداشته بود روی جوجه ی گنجشکش کوبیده بود، له بود. گفتم عیب ندارد. ترسیدم از خون. ترسیدم از مشت. گفتم عیب ندارد. گریه ندارد. به یاد آوردم. پسر بچه ای را دیدم، پنج ساله بود، می دوید، دنبال خواهرش می دوید، اول جوجه ی گنجشک را آورده بود بیرون از جعبه ای که برایش ساخته بود. اول خواسته بود جوجه گنجشک تنها نباشد، بازی کند با آنها، بعد دویده بود، دنبال خواهرش دویده بود، دیدم که می دوید، خواستم بگویم مراقب باشد، صدایم نشد، درنیامد، دیر شد، جوجه زیر پاش بود، دیگر جوجه نبود، گنجشک نمی شد دیگر که ببرد پروازش دهد. دیدم پایش را بالا آورد، پای خونی اش را بالا آورد، و فکر کرد کاش آن پایش نبود، گریه کرد. دیدم چاقو دارد توی دستش، گفتم چکار داری؟ گفتم پایم را می برم که دیگر گنجشکی زیر پایم نماند، به او گفتم از بالای درخت افتاده بود، زیر چنار توی کوچه افتاده بود، برش داشتم که بیارمش بالا، از توی پنجره بگذارمش توی لانه، حالا لانه اش کو؟ آویزان بودم از توی پنجره. مادر گفت بگذار بزرگ شود. مادر ترسیده بود که آویزان بودم از توی پنجره. مادر آرام گفت بیا، بزرگ که شد خودش خانه اش را پیدا می کند. گفتم پا نداشتم اینطور نمی شد. مادر می گوید، آرام به او می گوید آنقدر زیر میز گریه کرد تا خوابش برد. خواستم چاقو را بگیرم، ترسیدم. گفتم حالا مادر کو؟ می ترسم. و آمد زیر میز و آغوش شد، یکباره چشمهایم را باز کردم و دیدم. اول بار بود. آدم توی کتاب نمی میرد. گنجشک توی کتاب نمی میرد. و واقعی مردن فقط توی کتاب واقعی ست که نمی میرد و همیشه می میرد و هربار می میرد و هرگز آن مردن نباشد که واقعی ست. وگرنه من با کتابهام خوش بودم که همیشه تویش همانطور می شد که همیشه می شد و دیگر چیزی نخواستم، وقتی خواستم، کاش پا نداشتم. آخِر چه سرمایی توی جانت رفت و تا چشمهات، بلور یخ شد.


مجموعه ی موقوفات درخت
فوریه 2010

Thursday, February 18, 2010

عورت سوم

برداشته ست ره ولی اکنون 
(پیشی گرفته هر قدمش از قدم که هست)
با آنکه بسته اند
هر راهی و دری
او خواهد آمد با این خبر دُرست.
آمد شدن که دارد ناز است، عشوه ایست
با آن نگار مست
(رقص نشاط حوصله ی دیرپای وصل
پیچانده است گر از پایش
پاهای او اگر از دست)
رمزی ست تا به راه نماند
واویخته به سرکش هر موج
اندیشه ایست او را
تا بر نشانه راست نشاند

از شعر "هاد" – نیما، خرداد بیست و نه



هرچه می شنوی می خواهی حفظ کنی، یادت بماند، یادت نمی ماند، چشمهایت را باز کرده ای که بنویسی، می گویی بعد. بعد که یادت نمی آید، بنویسی. او می خواند که نمی شناسی؛ تاری توی دستش، دستش می شود تار، تار می زند و می خواند. در میان درخت نشسته اند. پنج نفر در خانه ای درختی جا کرده اند و هرکدام دستشان تاری و لب ترانه. او سکوت است و غایب است و انگار از پنجره ای نگاه می کند، آنجا را نگاه می کند.

آستانه.
از قبر، خواندن می آید: آوازی. بالای درخت، ترانه - لب بود و هر دست - تار. "بگو... بگو که نامِ تو را هیچکس نمی داند / بگو به نام، تو را هیچکس نمی خواند" (1) و زن سه عورت بود که می گفت دستی که ترانه انداخت.

1) کسی خانه نیست. آواز و پرستو و انگشتر کنار آینه افتاده. مادر می گوید نازی سرطان خون دارد. چیزی توی خونش کم شده. چیزی سر جای خونش نیست. بعد می میرد. دارد می میرد. با یک حالت خاک گرفته ای افتاده. روی پرش، روی سبزی زمردش و از تنوره ی قیف مادر حرف می زند. نازی سرطان خون دارد با نوای ملایمی/ صدای باران، قاطی اش گرگ؛ و روی آینه. دست می کشی و نامش را از روی خاک برمی داری، چشم ات یکی می ماند جای خطوط، لبت یکی و بینی ت در الف.

عورت اول.
میان راه می روی، باریک و خاک. نه بو و نه آشنا. آن جا شهری ست که می شناختی در رگهای کهنه اش بود و دیوارهای کهنه اش بود و از درخت آمده ای. به دستت نگاه می کنی که تار نباشد، دستت باشد؛ به لبهات که لب باشد، تار نباشد – چه قدر به لب... به لب تو را... تو را به لب (2)- افتاده ای از پی او که تنها نامی ست و صورتش که نمی شناسی، ببینی ش وقتی، فکر کردی دیدی ش، می شناسی ش و صداش. صداش توی کوچه و دیوار بود، می کشید پایت را. دستت، دست بود؛ دیگر. و نه رهگذری و نه درنگی، تنها با یک آوا که اوست و می رفتی. گفتی شهر دیگر بود و همه آوازش. لبت، لب بود؛ دیگر.  
و آسمان عقاب بود. با چهار گوشواره ی سیاه. چهار زاغ. چهار پَرِ سیاه. ایستاده بود. پرهای عقاب خاک را برداشت و تجلی سرش شد. دستهاش، هنگامه بود و نداشت و می چرخید و ورد بود، وردش خواندن بود، خواندنش زمزمه ای بود، معنی اش در چرخیدن اش و سرش در تجلی خاک آنوقت چشم اش یکی میان منقار زاغچه ای، چشمش دیگری افتاد و زیر پایش حباب(3) چشمش را دید که می ترکد، زیر رقص و پایش، یکی آبی شد از آبی چشمش و دیگر نشد و دیدن نبود، در میان حفره ای، در پشت شیشه ای، حصاری یکی او بودی که نگاه می کردی، یکی عقاب بودی و دستاری که بر منقار زاغی و ردایی که بر منقار زاغی و انگشتی و خونی بر منقار زاغی و چهار زاغ. چهار پرِ سرخ. جنگ بود. جان کندن عقاب بود. حفره ای که در حفره ای فرو می رفت. حفره ای که خواندن بود در حفره ای می رفت. آوازی در حفره ای. از قبر، دیگر، خواندن نبود.

2) و خواب. در خواب که دست می کشی، هفت لب بر دیوار. سرت را به بهانه ای می چسباند به خواب و خواب را به لب و هر لب ترشی و آنوقت دهان دیوار. خفگی می آید. خفگی سرت را می بلعد. از لب شروع می شود. و هر یک، لبی که کسی، چسباندن سری به لبی که آشناست و آشنا نام ندارد. می خواهی به هرلبی که روی دیوار، دیوار را به کندن که دستی از تنی بیاید بیرون که دورت بیفتد و تو را که از دیوار غریبه ای یا آنها چگونه تو را دیده اند که دیوار نباشی و صورتی که نه، تنها لبی بر دیوار نباشی و صورت داشته باشی و اسم و چشم و از دهانت صدای حرف بیاید و سرت را نبلعد؟

3) تمام نقشه ی من گورستانی ست. و راه می روم. توی نقشه می افتم و صدای شکستن استخوان پوسیده زیر پاشنه و هر شهر حفره ای، دهانی، چشمی، و رگ می ترکد، حنجره ای، خون تازه به صورتم می پاشد و دست می برم و خون را با دستهای لرزانم که با خودش مشکوک است، و دست می برم و خون را با دستهای دیگری که نمی شناسم. تمام نقشه، کف دستم، گورستان من. من که بلند شدم. من که چرخیدم. من که فراموش کردم. من که خواب دیدم. من که از بلندی افتادم. من که صدای خودم را نشناختم. من که او را فراموش کردم. من که از میان حفره، مغزی سوخته.

گشایش.
دوباره یکی را هرگز به خواب ندیدم و در به خاطر آوردنم صورتی نبود. در صورت چشم نبود. در صورت دهان نبود. در صورت نگاه نبود. در صورت نبود. درخت بود که به انسان می مانست. درخت خانه ای داشت و در میان سرش بودم. در میان سرش اتاقی از آن من بود. خانه سرش بود. آن شب جشن بود. گیلاسهایمان را بالا آوردیم و من نمی شناختم باقی ی خاطرات درخت را که یکی آواز بود و یکی موسیقی بود یکی که با آنهای دیگر نبود، آنهای دیگر همه یکی بودند و او فرق داشت و من فکر کردم من هم از آنهایم و از او نیستم و آنها و من در اتاق بودیم و او در اتاق نبود. دشت را می دید و در دشت چهارپایی را می دید، چهارپایی که می دید، می دوید و بر گرده اش عورت سوم بود. او گفت عورت سوم دارد می آید. او گفت آنجا را نگاه کن. او نمی دانست من آنجا را که او می بیند، نمی بینم، من او را می دیدم و خودم را می دیدم و اتاق را می دیدم و درخت را می دیدم که آدمی بود و آنهای دیگر را. او آنهای دیگر را نمی دید و من را نمی دید و خودش را. او دشت را می دید و آن اسب را که با سوار عورت سوم می آمد. عورت سوم، با صورت شرقی، پاهای بلند و موهاش که در باد حالت رقص یال بود. او خواندن را چرخاند. آنها آواز را نمی شناختند، آواز عورت سوم را تازه می شنیدند، آواز را او می خواند، آنها که دست نداشتند، دستشان تار بود، همراهش شدند، صدایش را می شنیدند، آنها نمی دیدند و من فهمیدم که از آنها نیستم و من خاطره ی دیگر درخت بودم (4) و او خاطره ای دیگر بود و آنها... آنها دروغ درخت بودند به خودش، درخت در به خاطرآوردنش صورتی نبود و آنها را خود ساخته بود که صورتی پیدا کند و وقتی نکرده بود، آنها همانطور شده بودند که من شده بودم، بی صورت، آنها صدا بودند و صداهایی که هرگز نمی شناخت درخت. بعد یاد گرفتم که از چشمهای او آنجا را که می گفت نگاه کنم. بعد یاد گرفتم که از امتداد دستهای او نمی توانم ببینم، تویش رفتم و دیدم. یادگرفتم که چطور توی خاطره ای بروم که صورت ندارد. یاد گرفتم که چطور با او فرق نداشته باشم و او را از خودم بکنم و یاد گرفتم که او وقتی همیشه که دارد به عورت سوم فکر می کند، اسب را می بیند توی دشتی که سواری را می آورد و او آن سوار را به آن نام می خواند. فهمیدم که دوتای اول را جایی خاک کرده. فهمیدم که باید آن خاک شوم. آنجا سفری تازه شد و راه های درخت شد که می رفتم. از دستهای او سوار شدم، توی دشت رفتم، اسب را دیدم که بیهوده می دوید، سوار اسب من بودم. عورت سوم شدم. آغاز شدم.

4) گورستان باغ بود، باغ سرو، سرتاسر. کلبه ای بود. گورستان نبود. باغ بود. دل ریخت که او اینجا نباشد. به دنبال پیری خودش رفته بود، به باغ رفته بود. و پشت کلبه جایی که باید سرو باشد، سرو نبود، توت بود، توت فرتوت. دستهایش را گشود به آسمان و رقص آواز شد. اول قبر بود، صدای قبر بود که می آمد، چاله ای کنده بود که باید قبر بوده باشد. سیاه و تاریک و بی انتها بوده باشد، نبود. توت، ریشه هاش از خاک بیرون نزده بود، از خاک دیوار قبر. توی قبر، صداش بود. خواندن اش بود. از خودش پرسیده بود برای چه آنجا آمده بود. کسی از در کلبه بیرون آمده بود پرسیده بود. نشانی داد گفت آن پشت، پشت آن دیوار کلبه. او آنجاست. و هر چه می رفت، چقدر دور بود و قلبش، آرام نداشت، تند داشت، تند تند داشت. از سایه ی سروی به سایه ی سروی و یکباره زمین بایر با توت فرتوت، پشت کلبه باید بوده باشد، حفره ای به قامت او باید بوده باشد، سیاه و ته نداشت باید بوده باشد، صداش بود که می کشیدش. به دنبال دستهای خودش رفته بود، انگار گذشته بود. از دست گذشته بود. به هیکلی رسید که یکباره آمد. زیر توت با شاخه های لختش. پیری که قرار بود خودش باشد، از آنجا او بود و چشمهایش حفره های خالی شدند، پرنده آمد، از صدای بال برخاست خاک زیر درخت و چرخید پیر.

عقاب که می رفت یکجایی وقتش که می شد، آنجا بود که رفته بود وقتش شده بود و چهار پر سیاه، همراهش بودند، چهار گرسنه از چشمهایشان می ریخت و او را هرجا می رفت، می رفتند. او را به غار وقتش که می رفت، می رفتند. آنجا بود که غار وقتش رسیده بود، مقابل هم، پیرِ من بود با دستار و رداش، پیرِ او بود با چهار همراه تشنه. چهار پر سیاه. و حفره ای بود و روی حفره ایستادن شان بود. از خودم می پرسم کجا ایستاده ام که همه را نگاه می کنم. از خودم می پرسم در کدام چشم ایستاده ام، پشت کدام چشم. بعد مصاف شد. آواز من دست من است. آواز من رقص من است. او که نگاه می کند، عقاب، نگاه تلخ اش را. نمی تواند آنها را بگیرد، از پنجه هاش می گریزند. هجوم می شوند به شعر من، چشم من. بعد می بینم که اجزایم را از هم می درند. اول دستار و ردا و بعد دست و انگشت و بعد چشم و لب. و من که تماشا می کنم، از کجا؟

1) از توی زمرد سبز دیده ام که موهایش ریخت. از توی زمرد سبز دیده ام که جان می کند. از توی زمرد سبز به یاد آوردم. صورت سبزش و چروکهای صورت سبزش و تکرار چشمهای سبزش. از توی زمرد سبز مرد، و افتاد و مادر که صداش آنجا مانده بود. بعد همانجا نشستم و پرنده ای مرده شدم. کنار آینه نشستم. روبروی آینه نشستم و پرنده ای مرده.
عقاب و پیرمرد ماندند و من با چهار پر سرخ برخاستم، دنبال حافظه ام گشتم. دیگر طاقت رفته بود. به عورت سوم فکر کردم. به او. دیگر او بودم، عورت سوم. می خواستم او باشم و دنبال حافظه ام گشتم... دنبال حافظه ام گشتم


به شاهد
از مجلد اعترافات
فوریه 2010