Saturday, July 21, 2007

خودگاهان - رسم / هفت

آونگ شعری ما از حس ما به سمت نوعی ایده یا نوعی عاطفه حرکت می کند و سپس به سمت نوعی خاطره ی همان حس و نوعی کنش بالقوه باز می گردد که قادر به بازتولید آن حس است. حال هرآنچه نوعی حس محسوب می شود، اساسن حاضر است. هیچ تعریفی برای زمان حاضر وجود ندارد مگر خودِ حس که احتمالن شامل میل به کنش نیز هست که آن حس را تعدیل می کند. از سوی دیگر، هر آنچه که به درستی فکر، تصویر یا عاطفه محسوب می شود، همواره، به طریقی، نوعی تولید چیزهای غایب است. حافظه بنیان تمام تفکر است. پیش بینی و تقلاهای کورکورانه ی آن و آرزو و برنامه ریزی و فراافکندن امیدها و ترسهایمان، جملگی فعالیتهای اصلی و درونی ی هستی ما هستند.
....
میان صدا و تفکر، میان تفکر و صدا، میان حضور و غیبت، آونگ شعری در نوسان است.

- پل والری، مقاله ی شعر و تفکر تجریدی -




خودگاهان – رسم
هفت



گفتم توی این دایره، وقتی آزادی، می روی، همه چیز جایش بود، کلمه ای گفتیم، و خوابم برد، بعد دایره ها، دایره دایره شدند، به پهلویی رسیدم، که از آن فاصله، توی آن دایره، نبود، چیزی بود که شناختنش، و دیدنش، آن چه همیشه بود، و می دیدم، تو نبودی، صخره ای بود، بالا که رفتم، زیر پاهایم، گودی که می شد، نگاه کردم، می دانستم او هستم، و این دانستن نگاه را، و این صخره نگاه را، و این پهلو، چیزی ادامه دارد، تمام نمی شود، چطور می شود رویش، و روی همه ی این چیزها، وقتی آمدی، خیالم رام بود، تا کجا رفتیم؟، گفتم پایین که می رفت، توی آن دایره، دستش را به هرچه، گفتم خیالی نیست، می رود توی ذهنش، وقتی، فرو که می رود، چرا سیاه نیست؟، این را می پرسم، او می گوید توی تاریکی فرو می رود، من از او می پرسم، و از تو می پرسم او کجاست؟، او که بود؟، گفتی می دید، گفتم خودش نبود؟، گفت چه خوب، گفت تو هستی، گفت حرفهایی هست، گفت گرگ نیست، گفت هست، گفت شاید!، اشاره بود، که کرد، و مکر بود، که کرد، دستش را به کمر رساند، که برد، و کوه بود، و نرم بود، بعدِ یک شب باران، همه ی آن جاهای خیس، گفتم اگر پاییز بود، این حال، این حالت، خیلی غم داری؟، فریاد می زدی، و آن وقت، نه به او، به تنها من، و به من، فریاد می زدی، و فکر کردی اگر بشنوم، اگر آنجاها باشم، می گویی همه چیز این طور نیست، من اینطورم که برای همه چیز، راهی می جویم، دری پیدا می کنم، و وقتی پایین می روم، دستم را توی سیاهی، باز می کنم، تو می ترسی، که جایی، چیزی، زخمت بیاندازد، دردت بیاندازد، من از دست ندارم، چه بدهم؟، بعد آنجا آسمان هست، پایین نیست، این را گفتم، و چرخیدی، دوباره نگاه کن، گفتی ندیدم، گفتی جاهاییش را، گفتم همه اش را، هنوز می گویم، حذف نمی کنم، کم نمی کنم، شاخه هایی هست، برگهایی هست، من نمی گویم زیادی، من نمی زنم، این را می بینم، از روی خط های روی برگ، روی هر شاخه، هزار برگ، هزار خط، یاد نه، پنجه هایی داشتی، که روی اش می کشیدی، گفتم کبوتر دریایی دیگر چیست؟، گفتی نگاه نکردی؟، گفتی کردم، گفتی نفهمیدی؟، گفتی دیدی، گفتی بیا اینجا، گفتی بپری، گفتی موج، گفتم خودم نبودم، آن کار من بود، چطور خودم را می بخشم؟، از آن وقت شروع شده، اشاره کردی، خودت را می دیدی، از آن کلافه ی نرم، آمدی نزدیک، دوستش داشتی، دستت را بردی، همان وقت بود، و بعد بود، او این شد، چه را ببخشم؟، تو چه می دانی؟، خیلی چیزها، و خیلی ها، همه را زیر پاهایم، و توی مشتم، و با صدایم، شسته ام، له کرده ام، کشته ام، چه می دانی؟، من آن نیستم، حالا اینها را، بریز بیرون، تکرار کن، می شود ترک، از هر ترک، چیزی می جهد، گفتم بیا نزدیک، نزدیک تر، شب بود، و نیمه بود، گرم بودی، چطور خودم را، و چطور خاطراتم را، ببخشم؟، هیش... هیس... دهانش را گرفتی، که صدایش نرود، بیرون، نشنوند، آنها، نیایند، نزدیک، نفهمند، نبینند، او اگر بگوید؟، و آنها اگر بشنوند؟، وقتش نبود، تقصیر من نیست، نبود، چه کار کردم؟، دیگر دیر بود، این را می گفتم، همیشه، این را می گویم، و چه کار کردم؟، دستم خیس بود، و چه کار کرده بودی؟، پرسیدی، گفتم آرام، من بودم، حالا کجاست؟، یادت بیاید، رفتیم برف، رفتیم ستاره، رفتیم علف، پیشانی ام می شکند، یادم بیاید؟، کدام سگ، کدام دم؟، کدام قهوه ای؟، نزدیک تر، گفتی بیا، رفتم، چه دیدی؟، گفتم ببین، گفت کافی نیست، اگر این را می گفتم، و اگر او را می دیدی، فرار می کردی، حالت از نفرت بود، از من، من این را می کشم، آن که می گویی مرده، نمی شناسی، من هم می ترسم، پشت سر هم، پشت صدای هم، پشت آنکه روی انگشتت، و توی مشتت، داری ش، داری گریه می کنی، این یعنی، و یعنی یادت هست، و دارد یادت می شود، یادت نمی آید، خودِ یاد توست، آن شب هم گفتم، دیگر نمی گذارم، حالا که خوابی، از فقراتت، با فقری که توی پنجه ام بود، و توی خطوط بود، بالا که می رفتم، گفتم، همیشه می گفتم، کور که باشد، کر که باشد، زیبا باشد، توی دلم درد هست، توی زخمم دلی ست، این شبها را با خاطراتم، عوض نمی کنم، باور... می میرم، باور... از چیزی بدم نمی آید، باور... که یک مرد را پیدا کنم، که گلویش را بشناسم، و خودم را به جا بیاورم، باور... نیست، نکردی، نبوده، بیا، گفتم گم شدن را دوست نداشتم، گفتم یاد آن بچه گی می افتم، که توی کتابش گم بود، و راه را پیدا کرد، وقتی رسید، آنجایی بود، که نبود، گفتم از آن اخمها، وقتی داشتم می رفتم، از آن پسر می گذشتم، گفتم می رسانمت، گفتم یاد آن کتاب افتادم، رفتم، می دانی، یکبار به روی خودم نیاوردم، سرم را بالا گرفتم، تا آسمان از چشمهایم نریزد، همه جایت را گشتم، دنبالت، و صدایت، و لبهایت، دستم، با، و نفسم، با، نمی توانم بروم، تنم می لرزد، حنجره ام، قفسم، کجا؟، چرا پشت کردی؟، هیش... نترس، چیزی نبود، ساعت بود، بمب بود، همسایه بود، دیوار بود، آسمان بود، هیس... دستهایت بود، پیشانی ام، و این پستی، و این بلندی، می لرزید، قسم خورده بود، آن لانه را فراموش کنم، آن موش مرده را، آن بو را، و دوباره نیاورم اش، بگو نیست، چه چیز پهن می شود، پنهان می شود؟،
دایره های بسته،
دایره های باز،
چشم،
استخوان،
کوسن، گوشهایت را می گرفت، شدی فیل، گفتم، نگاه کردی، اگر اینجا باشی، می خواهم، این هم از این خواستن ِ من، گفتم من کلمات نیستم، می گوید، یک مرد، که صورتش، سراسر تاولی ست، یعنی خود درد، من دزد نیستم، نیامده ام ببرم، بروم، حالا سنگ بیاندازید، به این تاولها، و این فیل، و این مرد، که برگردد ، بگویید به همانجایی، می گوید به همان جایی، از آن جایی آمده، که انگار خودش آمده، و این نزدیک اش کرده، و این کشانده، و این کسالت نداشته، گفتم به خاطر یکه است، خاطر یکه است، که اینجا، از این خاک، از این بو و باد، همیشه بر می خیزد، می آید، پر می کند، کجا بروم؟، به خاطر اوست، من همیشه این طور بودم، این را هی گفتم، گفتم، می دانست، نگاهش کرد، نگاهش را چرخاند، گفتم چه قهوه ای ی ِ تابناکی ست، دیدی؟، شدی فیل، پاهایت، و گوشهایت، روی تنه اش، و تنهایی ش، فرود می شد، آرام می شد، و آن وقت، بوی شاخه ی بادام، و گلهای تر بادام، صدای آن بلند دور بود که، از اینها، که آن پایین اند، می پرسید، و من را نشانش دادم، جدا شده اش را، همین است، این همه که من کردم، این همه که گفتم، این همه ای که بودم، گفتم اگر این باشد، من نمی خواهم، و می روم، می گوید حتم چیزی دیدی، می گوید کجا؟، می گوید ندیده، می گوید چرا؟، می گوید از من رفتی، گفتم نمی بیند، همه اش را، یکجایی ش را می گیرد، که می چسباند به یک جای دیگر، و یک فاصله را، یک عمر را، خط می زند، لاک می زند، دست می زند، نمی بیند، نخندید، آن شبها را به یادش بیاور، که آن همه بودی، بیدار و بی راه، که می نشست و به گوشه ای می رفت، دست می کشید، از حال، از قرار، به لحظه هایی که تا بیاید، و روشن کند، و نفرین ش را شنیدی؟،
گفتم خوب کردی، خوب بودی، خوب شد، او که رفت، گفتم دزد نبودم، نمی روم، همیشه، این طور بودم، که نمی دیدی، فکر کردی نیستم، گفتم چرا همه اش از آن طرف، و از آن طرف که خودش بود، نگاه نکرد، نرفت، گفتم نه، قبول نمی کنم، تقدیر نیست، باور نمی کنی؟، گفتی این را که می گویم، و تو که باور می کنی، و او که باور می کند، می شود تقدیر، که نیست، می شود خودش، می رود تویش، می شود آنچه می خواسته، خواست هست، اگر این بوده، من اینجا، تو اینجا، و این این جا بودن، از کجاست؟، اگر این طور نیست، که خواست هست، پس این چیست، و یک خط را، و خط دیگری را، و آن خط بلند را، نشانش می دهی، می گویی عمق دارد، می گویی اینها اما، سطحی ست، توی عمق نمی رود، چرا نیامد؟، گفت فراموش کن، ساده بود، گفتنش، شنیدنش، چه کردی؟، گفتم حالا که پیدایت کرده، بعد از این همه، چه می دانی، خندیدم، چه فهمیدی؟، از آن خنده ها، و آوارگی ها، می گویی نترس، چطور نترسم؟، این که ترس ندارد، از این آشوب خبر داری، که مدام حالتم را می ریزد، حالم را، و ساعت را گم می کنم، مفت نمی خواهم، از چنگ بدهم، مثل وقتی دادی، پشیمان نیستی؟، نمی شوی؟، گفتی که می داند، گفتی وقتی می آید که می دانی، گفتی، خندیدی، دیدی خیلی دوری؟، فراموش کن، چطور بشود؟، مست آمد، مست نگاه کرد، مست گفت، مست رفت، خوابید، بالای سرش رسید، دست کشید، گرماش، و تمام اش، پرسید، و سکوت بود، چشمهاش، یکبار، و دوباره باز شد، کمی پایین تر، این جاست، که زهر هست، که تویش روان می شود، دردش می شود، آرام اش، گفتی نمی خواهی، گفتم اینها را نگو، گفتم بفهم، چه بگویی؟، دوباره دستت را به خط می رسانی، و زخم را پی می گیری، می رسد به سال، گفتم این ته ندارد، که شاید یکجایی همین جاها باشد، نزدیک، که می گوید؟، حد ندارد، دور ندارد، گفتم توی نور دیدی؟، گفتم هم تقدیرش اینجاست، هم خواستش این جاست، که همه اش، عمق ندارد، رنگ ندارد، بعد، یکهو، می گویی باور می کنی؟، گفتم نشانم بده، من این کار را کردم، تو چیزی را عوض کرده ای، و قامتت را، و صدایت را، نشانش دادی، یک جاییش، ایرادی ست، تو هم فیل می بینی؟، و گوشهای کوسن را؟، من همینطور مانده ام، ادامه اش را گرفته ام، رهایش نکردی، گفتم فرق دارد، حالا جواب دارم، آن وقتها، می گفتم یک جوابی دارد، سلیقه نیست، عادت، شاید، فقط به گوشهایت نوسان بده، به شنیدن ات، مثل وقتی او می گفت، که اینطور باید باشد، صدای کیست؟، اصلن صدا هست؟، این ساده اش می کند، سختی ش را بر می دارد، جای دیگر می خواباند، که بفهمی، یا لااقل، یا کمی، که از صدا می آید، فرقش همین است، می گوید نه، می گوید ندیده، می گویم او دیده بود، و صورتش خط بود، پشت آن دست، یک ماه را نشانه می گیرد، و یک تل سفید را، شبیه حلقه، می گوید همین یکبار است، و برای خیلی ها نیست، این را می فهمم، برای همین می گوید همیشه، می گویم همیشه،
چطور؟،
من تمام آن کوچه ها را، و پیاده روها را، و چشمهایی که رد می شوند، پنجره می شوند را، رسم کرده ام، نپرسیدی چرا می پرسم، گفتم دستت به خط نمی رود؟، گفتم توی ذهن من هست، چطور؟، من این جاها را با تمام پاهای تو، گشته ام، پیدا کرده ام، گم کرده ام، تنها مانده ام، دست کشیده ام، گریه کرده ام، این همه اش نیست، چطور؟، بلند می شوی، نشانت می دهم، و روی آینه، گفتم زیبایی ست، گفتم فقط این نیست، گفتم شبیه هست، این هم هست، آن راه ها، و آن باریکه ها، و آن شبهای بارانی، گرم، آفتابی، وقتی می آیم، آنجا نشسته ای، و ساعت خوش اش می شود، این ها را بگویم؟، می گویم من هم فکر کرده ام، می دانم، این طور نیست، شوخی، گذری، نه نیست، یک ماندن هست، که همیشه، گاهی، اینجاست، و آدم می خواهد، اعتنایش نکند، نه فراموش کند، نه به رویش نیاورد، باورش را پر می کند، آنوقت نقشه هایش را، و فکرهایش را، نقش می دهد، رسم می دهد، گفتم گول نیست، بهانه است، که باور نکنی م، راهت را پس می گیری؟، من این خطوط را، و این دست را، و آن همه را، می دهم به تو، پس نمی گیرم... برویم، و رفتن شد...


بیست و نه تیرماه هشتاد و شش
دفتر سفال

Friday, July 13, 2007

خودگاهان - رسم / شش

ژان لوک دیوانه است. خرابی ها را ببینید. شما بادِ سوزانید. شما باد سمومید. شما توفانید. هیچ چیز در برابر شما مقاومت نمی کند، ذهن ما متزلزل می شود، واژگون می شود، ما همه گی دیوانه ایم. ژان لوک دیوانه است. ببینید، بی چاره از خود بی خود شده. این برای ما دردآور است، برای ما که در انتظار سرنوشتی مشابهیم، این که او را لباس از تن کنده و غلتان روی خاک ببینیم، من، کمی شرمگین، به آن جسم عریانی نگاه می کنم که دست و پا می زند، به همزاد بی نوای خودم...

- افلاک نما، ناتالی ساروت -



خودگاهان – رسم
شش.



آنقدر نیستم، که توی دستم گویی ست، که توی اش را، و ادامه اش را، یادم بیاید، یادت بیاورم، که بگویم، همیشه بوده، و اینجا، و نشانت بدهم، بگویی هرکس معمایی ست، تو که راهش را داری، چراغش را داری، بپیچ، توی کلاف بعدی، و بعدی، فکر کن، یکبار، که فقط، دروغ می گوید، و با این، نه با چیزی، با حرف، حرف، حرف، می رساندت، به خودت، که خودت، توی دستت، گویی ست، که ادامه اش، و آمدنش، هست، گفتم من آن شهر نیستم، وقتی انسانی می شود میدانی، فواره ای، فلکه ای، که می جهی، و بیرون می روی، می آیی تو، که همه چیز را، بخواهد، و برساند، به هم، و برایت ساده باشد، و سادگی ش باشد، که ببردت، چرا نچرخی؟، و آنقدر که حالت بد می شود، می لرزی، چشمهایت می رود، می آیم، بالای سرت، می گویی نترس، نمی ترسم، گیج می خورم، و به هم می خورم، و می افتم، و می ریزم بیرون، و تاب نداری، او که می گوید، آن قدر زیاد بود، و آنقدر زیاد می شود، که دیگر نیست، به چشم نیست، به گوش نیست، صدای افتادن، نیست، صدای چرخیدن، می شود همین صدایی که هر شب، هرشب، از این تو، توی تونلی ست، که گوشهای من، نیست، می رود، می گذرد، که فکر می کنی، یکی ست که یکی را می برد، که تویی، که آن یکی را می برد که اوست، و هیچ کس را نمی برد، و صبح که می آید، نرسیده، اگر رسیده بود، آن شب دیگر چرا از آن راه بود، از آن همیشه، گفت همه اش را دیدم، و خندید، دیده بود هم، ندیده بود، حالا نبود، حالا یک طور دیگریست، انگار نیست، آن چیزها از دور می آیند، به این دور نزدیک می شوند، که یک روزی از همین راه شبانه، شبانه ات، می گذرد، که دستهایت را بلرزانم، و سینه ات را، و چشمهایت را، که توی هر رهایی، نفرتی، تاییدی ست، من این را می گویم، مگر آن همه که گفتند چه بود؟، به زبان دیگری بود، شنیدی، رد شدی، آمدی، گفتی می شنوی، و نمی شنوی، چیزی را بر می داری، به من نیست، برای توست، این طور که نقش می گیرد، که بازی ش می شود تو، گفتم دیدی؟، این هست، تو فرار کردی، نخواستی ببینی، همین که می گویم، این من نیستم، تویی، و توی توست، و صدای توست، دست نداشتم، برنداشتم، می دانم، گناهش را به من بیانداز، پذیرفتم، نخواستم، راهش این بود، اگر هیچ کس نباشد، همین خود من، خواندم و باز کردم، این راه ها که توی این گوی هست، رفتنی نیست، برگشتنی نیست، هست، همین بس بود، که بخندی، و خوابت ببرد، آن همه طاقت نداشتی، که حرف بزنی، بزنی، بزنی، و بیافتی، و بچرخی، بیایی، بگویی نرو، می رود، برای توست، که انتهایش نیستی، ادامه اش نیستی، چرا باشم؟، نفرینی، ساده، پر از همین هیچ؟، فهمیدم، بعد از همه شب، که اگر دست کسی هست، و دست کسی می رود، به هرکس می رود، به خونش، به تشنگی ش، چون می ترسد، حذف نمی کنم، آزادی برداری، بگذاری، ببری، گفتی این نیست، گفتی شهر خیابانش، چراغهاش، شیشه هاش، آدم هاش، پیداست، پیدا می شوند، گم می شوند، رد می شوند، می شنوی، هر شب هر شب، هر فاصله کم می شود، زیاد می شود، گرمای تنت که هست، نفست که هست، نفرینت که هست، می ماند، چرا؟، که برای من باشد، تنهایی ی چیزی، که برای ات سنگ، سنگی، سنگین، وقتی به آن چراغ می زنی، و آن چراغ می ترکد، و آن نور رها می شود، گفتم یا این طور، یا آن طور، که بماند، و نماند، همیشه، و فکرش را کردی، گفت کمک بود، گفت بعدن فهمیدم، گفت نخواستم، گفتی می دانی، و سبک شدی، و باز شدی، آسمان که نباشد، پرنده کجا بخواند، کجا بخوابد؟، این تلخی نیست، فقط، و تنها، و همیشه، همین است، اسم گذاشتی، گفتی بخوان، گفتم کلمه بود، آنجا بود، خودش را می دید، کلمه اش را، گفتم می دانی ترسیدم؟، گفتم تو که این نبودی، نیستی، نمی توانی باشی، اسم من بود، و خود من بود، و از آن حجم، و از آن انحناها، و از آن حروف، و از آن چیدن، و از کنار هم بودن شان، چیزی نمی فهمی، من اگر فهمیدم، ترسیدم، خیلی، و سرد شدم، توی خوابم هم شد، گفتم خیلی می گویم، اینها را بگذاری کنار هم، و بعد، وقتی برگردی، و دوباره بخوانی، شاید خیلی هاش، که تخیل من بوده، و نبوده، و خود اوست، سفیدی ی اوست، نازکی ی اوست، پوست پیاز، همان باشد، پوست باشد، رگ باشد، بشود همان، شاید همان، آن پوست، آن مو، او نباشد، من ساختم، و ساختم ات،
نشستم، شبهایی، می روند، رفتی، می آیند، رفتی، ترسیدم، گفتم این قدر سخت نیست، گفتم نمی توانم، گفتم چرا آنها، همه اش، از آن چیز حرف می زنند، نمی فهمم، کجایش را می شود گرفت، من همیشه بودم، این طور، گفتم دوباره بر می گردد، گفتم نفرت دارم، گفتم دروغ می گویم، گفتم حذف نمی کنم، گفتم توی ذهن من نیست، عادت من نیست، چرا بفهمد؟؟ چه کسی؟، گفتم کجاست؟، گفتم توی آن راه، گفتم ببین، نبودی، که بود؟، می گوید اخرایی، نمی فهمم، می گویم زرد ِ نارنجی، می گویم اگر من بودم، می رفتم، امروز، و دوباره توی آن کوچه ها را، و توی آن هوا را، و طعم آنجا را، می دانی چند بار؟، گفته بودم می برمت، ساده بودیم، بودی، هربار گفتی چرا نبردی م؟، گفتم می رویم، حالا اینطوری ست، دیگر برای که فرق می کند، که بیاید، بردارد، بخواهد، چه را؟، نمی فهمم چرا باید برایت بگویم، تو را که نمی شناسم، و آنها را که فکر می کردم، نمی شناختم، چرا دستشان را باز نگذارم، راهشان را، و فاصله شان را بردارم، این را می گذارم، گفتم دور شو، داد زدم، دور شوند، رفتند، آمدند، همیشه با آه و ناله، از او که می آید، بدون سوال، و بدون سوال، و می چسبد، و بدون درد، و می مکد، و بدون زجر، برو، او می فهمد، چرا پس اش زدی؟، او فهمید، حالا چه دارد؟، صدای هوا را، می رفتم، و صدای آن تپه ها را، آنجا بوده، خیلی، وقتی می رسیدم آن بالا، و می نشستم روی آن تکه، آن وقت ها، وقفه ها، تنها بودم، که دوری بودی، دوری، به من نگو، نگو نلرز، نگو نمی توانی، نگو نیامدی، آمدم، و آن ابر را، به چشم چسباندم، به پیشانی، من اینجا می مانم، تب می کنم، عرق کردی، گفتم نمیر، نه، این از ته بود، از آن ته، بالای آن تپه، قله ای را دیدی، که فکر کردی، آن را که بیاوری، و آن بالا را نشانش بدهی، دیگر خودم نیستم، که روزی، شبی، از آن شب می ترسیدم، همیشه اینجا بودم، گفتم ببین، اگر نباشم، ببین، می ترسم، ببین، بلند می شوی و راهم را، و گلوی راهم را، و زیر ابروهایم را، باد می آمد، گفتم آن بالا، بردم، نشانت بدهم، من نمی توانم خوابت را، و خوابهایت را، بردارم و ببرم، بروم، اینجا توی خواب من بود، این را گفتم، این خواب من بود، این را گفتم، چطور نمی بینی؟، می گوید همه چیز، اگر آن چه نمی شود، و آن چه می خواهی، و آن چه توی سرت می گذرد، همیشه آنجا می گذرد، گفتم خودم را می خواهم، تو می بینی، من این را نمی بینم، یک چیز دیگر بردارم، چرا فکر می کنی دیوانه ام؟، از سادگی ست، او می گوید، می آیم نزدیک، نگاه کنم، ساده نیستم، ساده نیستم؟، تو نمی دانی، چه می گویی؟، فکر می کنند، کاری می کنند، نشسته اند، راه رفته اند، خوابیده اند، فکر می کنند، فکری می کنند، وقتش نیست، همیشه این خواب هست، عرق کردم، گفتم درد نه، این را نمی فهمم، بلند می شود، می آید، پهلوهایم را می گیرد، مشت می کند، و توی مشتش، آواره می شوی، بالاتر، یک سقفی ست، سقف ِ از بالا، از دودکش، چون همیشه باران دارد، و همیشه آفتاب ندارد، و تنم، و مفاصلم، زیر این ابر، ورم نمی کند، زیر این آب، ور نمی آید، چه می فهمی؟، توی سر من اینطوری ست، توی سر او هم بود، همینش را دیدم، گفتم چه خوب بودی، از اولش، من آن گوی را ندارم، که به رگهایت وصل باشد، رگهایت که از آسمان جدا نیست، خودِ آن ابر؛ دستم می لرزید، و لیز می خورد، گفتم کسی صدایم نکند، گفتم مشکل همین است، که تو را صدا نمی شود کرد، گفتم فکر کن او باشم که منم، قاطی نکن، کی گفت من می دانم، من بلدم، نمی توانم، گفتی نمی خواهی، گفتم نمی روم، گفتم همیشه، دروغ نگفتم، این همیشه است، یک جای رویایی ست، همیشه هست، آن بالا، فکر کردم، آنجاست، فکر کردم چقدر می شود، تو سنگ را نشانم می دهی، من سنگ را نشانت می دهم، منظور دارم، حالا تنها نیستی، چه کسی می خواهد باشد؟، همه می خواهند، روی شیروانی اش، آن وقت، توی آن حال، وقتی برهنه بودم، لیز خوردم، وقت افتادن، وقت فریاد زدن، وقتی همه ی آبها را دیده باشی، و همه ی آسمان همانطور باشد، با تمام حرفها، مشتاقی، او می خواهد، هرکس می خواهد، گفتم اینجا را ببین، همه می خواهند، گفتی حرف نزن، اشاره کردی، کسی نیاید، کسی بیاید، از جا بپرد، بال پیدا کند، اینجا را برای خودت نگه می داری؟، پرسیدی، چرا؟، هرکس یک رازی دارد، یک غاری، گفتی این جا که همه می آیند، می دانند، گفتم نه، چرا؟، همه رد می شوند، نمی بینند، آسمان را نشانت ندادم؟، چرا من اینطور می گویم، آخر چه راه دیگری باشد، من اخم کردم، این که دنباله ی هم بیاید، این که یکجا نگهت ندارد، من گفتم او نیستم، او می گوید گریه ندارد، او می گوید خنده ندارد، سراسر بی تفاوتی ست، گفتم نشان می دهد، این نیست، باور نمی کنم، وقتی زیر آن سبز نگاهشان می کنم، یا توی آن دور، یا دور آن دریا، باور نمی کنم، من کسی دیگر شده ام، تو این را نمی بینی، می خواهم همانی را پیدا کنی، که آن وقتها پیدا می کردی، می رنجاندت، می خنداندت، آن یک سال گم شد، توی هوا شد، چرا بیایم؟، می پرسد کی می آیی؟، چرا بیاید، من آن سیاهی را دوست دارم، اما نه همه ی آبها، نه همه ی آسمان، گفتم این ادامه اش نیست، من ادامه اش نیستم، گفت تو که کرده ای، گفتم این هم نیست، گفتی سایه می خواهی، گفتی سایه نیستی، آبی نه، سبز نه، گفتم سرد نیست؟، چرا بستی؟، می خواستی بلرزیم، دیوانه نیستی، نه آن سال کنار آن همه سال، من ظ نیستم، شبیه اش نیستم، او بهتر بود، همه چیز داشت، نداشت، چه می دید؟، یکبار سعی کردم، گفتم همه چیز را، آنطور که او می بیند، او می شنود، وقتی شدم، دیدم نمی بیند، نمی شنود، برگشتم، گفتم من ظ نیستم، هیچ چیز نیست، یک عمر توی این همه عمر، دیده نمی شود که، این را نگفت، اگر می گفت، می گفتم نه نیست، می گفتم عیبی ندارد، می گفتم هنوز همان طوریست، گفتم نترس، حالا هستم، یا به آن فکر می کنی، یا به این، نگاهم کن، آنها چیز دیگری می بینند و می گویند، من همان را نمی بینم، آنها نیستم، برگشتم گفتم ظ نمی بیند، نمی شنود، چرا فکر می کنی، چرا می خواهی، من او باشم؟، حرف که نزد، نگاهم کرد، فهمیدم، او برایش بهتر بود، گفتم فهمیدم، خدا می داند، چه می گفتم؟، باز اینطور نگاهم نکن، او که بالای آن سقفها نبوده، گفتم دوست داری سیاهت کنم؟، دوست داری سیاه باشی؟، و بالای آن سقف، همه ی آن جاهایی را، که او می دیده، و نمی دیده، ببینی؟، وقتی پرید، فکر کردم، او به این که لااقل، یک سقف اینجا باشد، فکر کرده، تا ادامه اش را، به آن چیزها، گم نکند، گفتم آن چیزهایی را که می گوید، و آن چیزهایی را که نشان می دهد، نمی شود گفت فهمیدنی نیست، بستگی دارد، و ندارد، حالا می خندد، که او آمده، گفتم من چه کار کنم؟، من پدر داشتم، چه کار کنم؟، مادر بود، چه کار کنم؟، می دانم دیگر دارم چیزهایی را می گویم، که نباید بگویم، می شنوم، که نباید بشنوم، می بینم، که نباید ببینم، گفتی اگر شک نداشته باشی، می آیی، من نداشتم، به تو، به او بود، نیامد، برای همین ابر، به پیشانی ام، و به مژه هات، و به پلکهام، و به موهات، راه زردِ نارنجی را نشانش دادم، گفتم هر که بامش، نامش،
گفتم اینها هیچ راهی ندارد، هیچ بازگشتی ندارد،
گفتم همین یکبار است، همین یکبار،
یکباره


بیست و دو تیرماه هشتاد و شش
دفتر سفال

Saturday, July 7, 2007

خودگاهان - رسم / پنج

اسپینوزا با زبان ساده می گوید : "نخندید، گریه نکنید، بیزار نباشید، بلکه بفهمید..." اما آیا این فهمیدن در تحلیل نهایی چیزی جز همان شکلی از سه عمل فوق نیست که برای ما یکجا محسوس می گردند؟ آیا چیزی جز نتیجه ی انگیزه های متناقض خندیدن، گلایه کردن، و نفرین کردن نیست؟

- گادامر، مکتب فرانکفورت و نیچه -



خودگاهان – رسم
پنج



وقتي خواستم تكانت بدهم، يك‌جايي، خيلي سنگين، نتوانستم؛ آن دست كه به دست‌هايت زنجير شد، تو مي‌گفتي، اين وقت‌ها،‌ كه تو را به من مي‌رساند، و آن فاصله را بر مي‌دارد، کم بود، و من با او، با "ي" خيلي صبر داشتم، كه آن‌ حرف‌ها را نمي‌شنيدم، و جاي‌شان را، با چيزهاي ديگري پر مي‌كردم، كه نمي‌گفت،‌ توي گفته‌اي ديگر پنهان بود. گفتم آن‌چه آن‌جاست، تو را مي‌خواند. آن‌كه آن‌جاست، صدايت مي‌كند. آن‌ كه- چه آن‌جاست. و گفتم آن صدايي‌ست كه تو مي‌شنوي، از خودت، و او خودت را،‌ نمايش بزرگي‌ست، كه رسيدن به آن خود را، و آن مي‌تواند هرجا باشد، يا هرچه، كه مي‌خواند، و آوايش، آشنا و نزديك، كه آواي خود توست، گفتم. بلند شدي، آمدي، از نزديك هم، از كنار هم، از روبروي هم. الف خواست كه مرا، يا خودش را، در برابر من، و با خود من، و در برابر خودش، به آن‌ها گفتم،‌ نمي‌توانم درست بگويم كه چه چيز، فكر نكن نمي‌دانم، نمي‌فهمم، اما چطور مي‌شود گفت، و به تو گفت، و به آن‌ها گفت، از كسي حرف زدن، كه توي حرف‌ها نمي‌گند، چه بگويم؟، بگويم پيمان دستم را كشيد، و شرمنده بودم، و من او را نمي‌شناسم، و كتاب‌ها را پنهان كردم، و آن‌ كتاب‌ها را داشتم؟، ببين، فكر كن، مي‌فهمم چه‌قدر به اين فكر كردن، همه‌اش، كه يك كسي هست، يك‌جايي هست، كه كسي باشد، كه من متهم‌ مي‌كنم، و من دفاع مي‌كنم، و من محكوم مي‌كنم، و آن‌وقت، دستت را، و چشمت را، به جنايت مي‌سپاري، كه از وراي آن چشم، به دست‌هايت هجوم مي‌آورد، مي‌گويم چه‌گونه؟، و آن‌قدر نفرت باشد كه، و آن‌قدر تجاوز باشد كه،‌ آدم بتواند، الف مي‌گويد اين همه كه تويي، با اين رافت، مي‌خندي، نمي‌دانم، نمي‌فهمي، مي‌خندم، حق با توست، او كه آن‌جاست، وقتي دست‌هايم را، به چيزي مي‌رسانم،‌ كه اوست، وقتي مي‌فهمم اوست، دست دارم، وقتي نيست، دست نيست، چشم نيست،‌ راه نيست،‌ و اين هيجان عاصي، من مي‌توانم، و فكر كرده‌ام، بارهاست كه آن راه را رفته‌ام، و روي خيلي‌ها ايستاده‌ام، وقتي تو مي‌گويي براي اين بوده كه باشي، و باشم، به اين فكر مي‌كنم، كه تو هم همين را مي‌خواستي، و اگر نخواسته بودي، حرف كه بوده، و مي‌توانستي، و نتوانستي، و مي‌گويي من بهتر از آن بودم كه، و من هم بهتر بودم كه، و آن‌ها بهترند كه، - بهتر كه بپوسي. آن هم همان است، وقتي دستم را مي‌برم، به دشنه‌اي، چيزي، همان است، و اين دست داشتن، زندگي‌ي ديگري كه توي اين خطوط هست، كه وقتي بر مي‌گردي، فكر كردم چطور مي‌شود آدم فراموش كند دستهايش را، و آن خطوط را، و آن بازي‌ها را، دست‌بازي‌ها و پابازي‌ها را، گفتم من آن پيمان را، مي‌شناختم، او نبود كه ديده بودم، كه نمي‌شناختم، براي همين نمي‌گويم كه كيست، با اويي كه مي‌شناسم اشتباه مي‌كني، او خودش نبود، من بود كه به او مي‌گفتم، چرا كردي؟، دستت حالا به رنگ اين‌هاست، به كلماتي آلوده‌ست، از اين‌ها رد شدن، اين‌كه اين‌جا باشي، و اين‌كه پشت آن نورها باشي، و اين‌كه توي آن ويترين باشي، گفتم ويترين، گفتي من توي آن مغازه بودم، توي آن خيابان كه مي‌داني، اگر بودم، به سراغم مي‌آمدي، دستم را مي‌گرفتي؟، مي‌بردي؟،‌ مي‌كشاندي؟، همه‌ي اين‌ها عطف دارد،‌ تو كتاب بودي، و‌ با چندين بار، و چندين تكرار، توي هر جاي ديگري هم، پيدايت كردم، اما چرا من؟، شيشه را مي‌شكستي، بر مي‌داشتي، مي‌رفتي، من آن نور بودم، كه آن‌چه را،‌ او را، آن‌جا، نشانت مي‌داد، مي‌گفتم بچرخ، مي‌گفتم نشان بده، بي‌پناهي‌ات را، و آن‌چه داشتي، و من همان را، آن را هم، نداشتم، چه را بردارد؟،‌ چه چيز را، هر چه را نشان دهم، چه را؟، اين‌جا، جايي‌ست كه خودِ پناه مي‌شوي، به خودت، و به دستت، و با تجاوز، گفتم مي‌خواهم بروم به سمتي، كه مي‌دانم، پشت نور آن ويترين، حبست كرده‌اند، تا لباس‌هايم را، به چراغ‌هاي توي خيابان بياويزم، و با سنگ، به جان شيشه‌اي بيافتم،‌ كه فاصله‌‌ام با دنيا را بر مي‌دارد، اين‌ها نيست، چند روز است،‌ دنبال كسي مي‌گردم، كه بتوانم اين دست‌ها را، برايش روشن كنم، و توي خودش بخوابانم‌اش، تا تماشايم كنم، و باور كن مي‌توانم؛ به الف گفتم، هركس نمي‌تواند، دليلي ندارد، و نمي‌خواهد، كه با او بنشيند،‌ من مي‌فهمم، نمي‌گويم نمي‌خواهم، هيچ‌چيز از او دلگيرم نمي‌كند، اما وقتي هست، جايي هست، كه آدم، آن‌ها را مي‌گذارد توي شبكه‌هايي، كه تقسيم‌شان مي‌كند، و هنگام آن تقسيم، هر كدام شبكه‌اي مي‌شوند، اما من به خاطر دارم، توي آن گرما، وقتي راهمان را مي‌رفتيم،‌ توي آن ويرانه‌ها، و آن غريبه‌ها را مي‌ديديم،‌ كه بي‌ پوست و گوشت افتاده‌اند، و زوزه مي‌كشند، حرف مي‌زديم و تو مدام از رساندن دستت، به مغز آدم‌هايي مي‌گفتي، كه جز پاره‌اي استخوان نبايد باشند، يادت نيامد، گفتم اولين بار بود، و تو را ديدم،‌ هركس بود مي‌ترسيد، مي‌ترسي، توي اين ترس هست،‌ اگر نباشد نيست،‌ خاصيت از دست دادن اين است، كه هست، ترسي كه به جانت مي‌افتد،‌ و گاهي، هميشه،‌ شايد،‌ آن‌قدر خاطرت را، جمع مي‌كند، كه مخاطره مي‌شود، تو چطور هنوز مي‌تواني؟، ميم گفته بود اگر نديده بودم‌ات، ميم اگر نديده بود، و ميم اگر نشنيده بود،‌ و ميم اگر دستهايت توي دستهايش، و صدايت توي گوشش، و نفست توي صورتش، گفت زيبا مي‌شدي، و زيباترين گفتم آن‌جاست، كه توي خود توست،‌ كه من نيستم، نمي‌توانم باشم، گفتم مي‌آمدم، مي‌ترسيدم، مي‌رفتم، بعد كه دوباره، باز آمدي، گفتم نه، نمي‌آمدم، اصلن فكر نمي‌كردم، من آن‌جاها پيدا نمي‌شوم، اين‌جا هم جايش نيست،‌ پيدا نيستم؟، بعد وقت ديگري،‌ چند روز، يا شايد‌، چندين روز، دوباره آمدم، گفتم ديدي، آمدم، نتوانستم، و آن‌كه نيامد، من نبودم، آن‌كه مي‌گويد هميشه، گاهي، نمي‌آيم، من نبودم، من ديدم، ديدم كه او بود، ديدم كه مي‌شناسم‌اش، هميشه اين‌ جاها، خودم را زير پيشاني‌ام، پشت ابروهايم، پنهان مي‌كنم، وقتي كه جلو مي‌آيد، و دستش را پيش مي‌آورد، با حيرت، كه تويي، كه نديده بودم، كه عجب، و او فكر كرد واقعن، و او فكر كرد كار من بوده، و او فكر كرد نديده بودم، گفتم بعد از بارها، كه شايد نمي‌ديدم‌ات، حالا مگر چه شده؟، و مگر جاي ديگري بوده، كه نديده‌ام،‌ چرا اين فكر را كردي؟، و او مي‌گويد اين فكر نبوده،‌ خواب بوده، گفتم همه‌اش همين است،‌ بيدار نمي‌شوي؟،‌ من خودم را نشانت دادم، كه تويش، توي خودت بود، كه خودت را ديده باشي، نه اين‌كه نباشد، اين‌ها نباشد، و فقط آن باشد، كه من خودم را، براي‌ات، بگويم، من مي‌شنوم، اما اين شنيدن، همه‌اش نيست، وقتي مي‌گوييم، و وقتي مي‌گويم، راه‌هايي گشوده مي‌شود، تو را مي‌گشايد، مي‌شوي خود راه، نديدي؟، ببين، گوش كن، چرخيدم، آن چهره‌ي من نيست، كه بتواند دستش را به مبارزه‌اي برساند، كه انتهاش، معلوم نيست؟، معلوم نيست كه بيهوده‌ست، كه همه‌اش، بسته‌گي‌ش، به همان چيزي‌ست، كه تو نيستي، بيرون توست، و درون توست، بيرون توست، و خود توست، بيرون من چيزي نيست، مي‌گويي، مي‌دانم، آن‌جا اما، آن صدا، گفتم چه چيز را شنيده‌اي؟،‌گفتم مگر من نبودم؟، گفتم نمي‌شناسم‌ات، به رويم خودم نياوردم؟، نه اين‌طور نيست، نمي‌شناختم، گفتم كه او نبود، تو نبودي، چطور مي‌توانم؟، دیدی مثل همیشه بود، ریش داشت، جلو آمد، نور بود، دستش را کشید، پس زد، رفتم، دنبالش کرد، دوید، نیامد، وقتی رسید، دستش را، و صدایش را، عینکش را، نشانش داد، گفت ببین، گفت مستم، گفت نیستی، گفت با نگاهش، و با خنده ی قهوه اش، و با چشم هایش، گفت همیشه این نبوده، او نیست، که چشمهای سبز ندارد، و اشتباه می کنی، و جلوتر آمد، و پیش نیا، چیزی آورد، بیرون کشید، از لای آن ها، من نبودم، دیدم، شرمنده بودم، چه می گفتم؟، که من نیستم؟، من بودم، خودت خوب می دانی، او هم می داند، گفتم مرا نمی شناسی، نگاهت می کند، آرام، تند، نگاهش را بر می دارد، به زیر دستهایت می اندازد، نگاهش می کنی، سبز نبوده، مرا نمی شناسی، من هم نمی شناسم، تو آنجا بودی، بارها دیده ایم، او را ندیده بودم اما، حالا چه می شود کرد؟، نمی دانم، مکث می کنم، و توی هر مکث، یک گره باز می شود، گفتم اگر می توانی، اگر زورش، خواستش، التماست هست، برسان، من این کار را نکرده ام، آن وقت بود، همان وقتی که، آن کار را فهمیدم، و این را که باید سراغ که بروم، و از که بپرسم، اینکه نمی داند را می دانم، اینکه چیزی نمی گوید را، ندارد که بگوید، اما نگاه علف دارد، که سبز و شور است، که تن نمی دهد، خودش می گوید، تن نمی دهد، امروز شنیدم، بارها دیده بودم اش، و فکر نمی کردم کار، و فکر نمی کردم که او، و فکر نمی کردم که گره ای هست، که توی ذهنم، می دانی چه کردم؟، راه افتادم توی همان خیابان، گفته بودی بیایم، آمده بودم، و پشت هر شیشه را، خیلی شب بود، که نورش رفته بود، تو می گفتی آن جاها، من که نرفته بودم، ندیده بودم، فکر هم نمی کردم، فکر کردم اگر پره های بینی ام را، روی این سنگهای زمین بکشم، بویی هست، که از سالهاست، روی این زمین، که خیلی پشت این پنجره ها، آدم هایی، مثل من، که نمی توانسته اند، و نمی خواسته اند، حرف شیشه نیست، این فاصله ی شیشه هست، کاریش نمی شود کرد، آن وقتها نبود، حالا یکجور دیگریست، الف نمی گوید، دنیا فرق کرده، آنقدر تکراری ست، که نمی گویم، و بلند می شوم، و می روم، و می گویم این، که سودای من نیست، درد من نیست، مرا به این کارها چه، به این حرفها، دروغ می گویی، فراموش کن، نبودم، وصله ای بودم که به تنت، آویزان بود، مثل آویزان بدبو، گوشتی، کندی م ، خودم کندم، آن گوشت، این را فهمیدم، از حرفهای الف، که اگر اینطور نباشد، نمی فهمیدیم، که آن آویزانی، که آنجاست، آن گوشت، آن زایده، خودم را دیدم، که بخیه ای بودم، که چیزی را اضافه کرده، چیزی را کم کرده، ولی می دانم، این تکرار، تو را خسته کرده، او را خسته می کند، و الف را، ی می گوید، اگر من بودم، و اگر کسی مثل من می آمد، من این چیزها را نمی گفتم، من او نیستم، این را می فهمد، و می خندد، خنده اش را دوست داشتی، حتا وقتی آن طور بی واسطه، به سردی ت بود، و زخمت بود، گفتم او را زخمی می کنی، و او زخم را نمی فهمد، که نخندد، حتا یکبار هم که گفتی، که داری گریه می کنی، و او خندید، می خندید، و می گفت، تو می چرخیدی، و می فهمیدی، که نمی فهمد، که تنها، همان را که می گوید، و همانی ست که می گوید، و خیلی فاصله هست، من این ها را، و آن حرفها را، اگر نشانش ندهم، چیزی ندارم، کسی ندارم، من همینم، این را گفته ام، باور کن، و حالا چند روز هست، که دنبالش می گردم، که وقتی می خندد، و وقتی نگاهت می کند، می خواهم دستم را بردارم، و بالای سرش، و روی گوشتش، و توی جمجمه اش، گلی بکارم، که بیرون که می آید، نامی را بیاورد، که نام خود من باشد، که تمامش کند، تمامش کند، الف می گوید، آزار ندارد، می فهمم، می نشیند، و می گوید، و یادش می آورم، و یادش نمی آید، زجرش می دهد، رد می شود، این خودش را می کوبد، آن خودش را بالا می برد، او می خندد، چه می شود کرد؟، نفهمیدم، درست نفهمیدم، سر راست نیست، می گویم گاهی نمی شود، همیشه نمی شود، آدم به خودش، به گذشته اش، به عقبه اش، دست ببرد، و ببرد، و دور بیاندازد، و بخواهد هیچ کس، کسی، یا هر کسی، من نمی فهمم، که درد او چیست، سکوت او چیست، مرگ او چیست، می گوید مرگش چیست؟، نمی دانم، این اتصال را، و این ناپیوستگی را، و این سستی را، اگر همه چیز را، آن طور که او می بیند، آنطور که او می شنود، که خیلی چیزها را می شنود، و می خواهد، و نمی فهمد، و می فهمد، بفهمی، من نمی فهمم، چیزی را می فهمم، که مال من نیست، یقین من نیست، الف می گوید توی ترس هست، ترس رفتن، ماندن، نماندن، نرفتن، می فهمم، یقین نیست، هراس هست، که نماند، و این را می فهمم، که وقتی هست، ایمان هست، وقتی نیست چیزی نیست، همه اش نیست، خودش را می بیند، آنوقت اما، او را می بیند، هی تکراری ست، تکراری ست، می فهمی؟، تحقیرت می کند، می فهمی؟، دوست داری، من دوست داشتم، و شکستم، تو دوست داری بخندد، می خندد، اگر برود، او برود، من فکر کردم، آن شب، لای آن بوها، و شب بوها، فهمیدم که نمی توانی، و مدام، و همیشه، از خودت می پرسی، و از خودت می خواهی، که او برود، و او برود؟، اگر، این تعلیق هست، من خودم را، لای دو هلال، و بین دو ماه، گیر کرده ام، این هست، او ندارد، و اگر برود؟، من که نیستم، کسی، خود تو، و تو از خود تو، و از خود او، که توست، گونه ای توست، اینها را برایت می گویم، که فکر می کنی، فکر نمی کنم، نمی بینم، نه، می بینم، چه بگویم؟، اولش گفتی من آنجام، لای آن برگها، و زیر آن برگها، و پاهایت را، روی اش ساییدی، فکر می کردی، اگر ریشم کنی، نیشم بزنی، می میری، نرفتم، این کار من بود، که بمانم، و خودت را، من ماندم و، آن جا را نشانت می دهم، و دادم، همه اش می شود کابوس، کابوس، همان وقت می توانستم، هرگز برنیایم، برنگردم، نچرخم، و تو دیگر، خودت را به این ابروها، او می گفت، که آویزانی ست، من می دانستم که آویزانت کرده ام، این کار من بود، که از تو بخواهم، و به تو بگویم، که توی این آویزانی، و از لابلای این گوشت، خودت را تماشا کنی، چه بگویم؟، بخندم، و بگویی، خنده ای را دوست داری، که نمی فهمی، او می گفت همیشه این هست، و زجرش می داد، و صبرش نبود، و کند، و رفت، من نرفتم، و زجرت دادم، و نکندم، ولی حالا، و توی این کمی که هست، که گذشته، که نگذشته، اگر بخواهی، باید بگذری، اگر نخواهی، می مانی، بپوسی، تو کمین بگیر، که ترسم باشی، تو بایست، که آویزانم کنی، نمی توانی، این نیست، بگرد، درست ببین، کسی را پیدا می کنی؟، من چند روز هست، تا دیشب، که خوابش را دیدم، و فکر کردم، کمین می گیرم، و از جایی که رد می شود، و با کسی که رد می شود، صبر می کنم، تاریک که باشد، گفتم به خاطر چیزی نیست، به خاطر خودم بود، که خودم را ببینم، پلیدی هست، انزوا هست، ترس هست، واقعیت هست، برای همه ی این هاست، که بگویم، آنقدر هم که فکر می کنی، و آنقدر هم که سر تکان می دهم، نیست، تو نمی شناسی، نمی دانی، چه دیدم؟، نمی گویم، و نمی توانم بگویم، نمی خواهم، می ترسم، باز می گردد، دستم را می گیرد، و افشایم می کند، هرکس می بیند، می فهمد، می خندد، رد می شود، این هم عاقبت، رد می شود، و فراموشی ست، فراموشی ست
از تو، و از او، از آنها می خواهم، نگاه کنند، ببینند، و به یاد بیاورند، این حرفها را، من نگفته ام، شنیده ام، جمع کرده ام، و فراموش کنند،
من هنوز هستم


هفده تیر هشتاد و شش
دفتر سفال

Tuesday, July 3, 2007

نامه / به هیلا / تیر هشتادوشش

...اين‌ فرجامي‌ست
كه شورمندانه بايد آرزو شود. مردن، خفتن؛

- هملت، ترجمه‌ي اديب سلطاني -




هيلاي عزيز


به رغم حرفهايي كه نزديد، از شما دلگير نيستم. از راه دوري آمده بودم، و آن كلمات، آن‌چه شما را آزار مي‌دهد، همان چيزهايي بايد باشند كه اگر هركسي بود، اين را مي‌گفت. من هم گفتم، با گوش سپردنم به آن سكوت، و آن واژه‌هاي اختياري، درد دل كردم. نمي‌توانم همه‌چيز را بريزم توي اين اجبار تعريف شده، كه از من مي‌خواهد سكوت نكنم، و با حرف آن پرنده موافقم، كه مي‌گويد يكهو به لاكت خو مي‌كني، انگار هميشه آنجا بوده‌اي. من آن‌جا نيستم، ولي مي‌تواند اين‌طور باشد. به ناتالي گفتم پولكهايت را مي‌خواهم. ناتالي ‌گفت پلك‌هايت. گفتم نه. پولك‌هايت. گفته بود ليز مي‌خوري. گفتم اين‌جا، توي اين همه آب. كه دريا نيست، كه درياست. او مي‌پرسد، از خودش،‌ و از من، و از تو مي‌پرسم،‌ چرا ميان همه‌ي اين‌ها، سراغت را مي‌گيرم؟ از تو مي‌پرسم؟ چرا با من؟ اين را مي‌پرسد، و من سكوت مي‌كنم، و من مي‌گويم خب،‌ چرا؟ و توضيح مي‌دهي، مي‌گويي غريبه‌اي. مي‌گويي بگذاري بروي جايي‌كه همه غريبه باشند، و هيچ‌كس تو را فهم نكند. من گفتم لازم نيست. چرا اين‌همه بچرخيم، مگر كسي اين‌جا هست؟ صدايش را بشنوي،‌ بفهمي، و همان صدا باشد،‌ كه آشناست،‌ و دور نيست، و غريبه نيست. از شما مي‌خواهم،‌ از جهت ديگري نگاه كنيد، و به خودتان گوش كنيد. وقتي كنار آن راه مي‌نشينيد،‌ يا وقتي دستهايتان را از لبه‌ي پنجره آويزان مي‌كنيد، يا وقتي آن همه خيال را مي‌پروريد. وقتي مي‌گويد آسمان اين‌جا هميشه سرخ است، آسمان بالاي آن تپه،‌ تابستان، بهار، زمستان،‌ پاييز،‌ هميشه سرخ است. به يك هاله‌ي سرخ فرو مي‌شوم، كه رنگ مردمكي‌ست، و سكوت مي‌كنم، تا برف ببارد، آن‌وقت برف كه دانه دانه مي‌شود، مي‌دانم خواهي آمد، و توي چشم‌هايم آن‌ها را فرو مي‌كني.
پاي صحبت مرگ نشستن،‌ آدم را در شرايطي قرار مي‌دهد، كه پيش از اين، هر چه‌قدر هم فكر كرده باشد، آني نيست كه يكهو،‌ در برابرش نشسته‌اي، و آرامي. به الف گفتم،‌ همين است، اگر اين چيز را اين‌جا نياوريم،‌ كجاي ديگري پنهانش كنيم، پرتش كنيم. روي شانه‌ي من، اين زخم، خنك مي‌شود. ناتالي. همين را مي‌گويم. آن خنده‌ها، آوارگي‌شان را اين‌جا، از دست داده‌اند، به تسليم يك عرشه رسيدن، به سينه‌اي كه ديگر سينه نيست، بادبان‌اش خفته نيست، كه بيدار، به سمتي مي‌كشاندت، و هي مدام اين حركت، مي‌شود تهوع، مي‌پرسد او مي‌تواند بر اين راه بنشيند و از آن تكان‌هاي مدام گريزش باشد و آرام بگيرد و به حال مرگ نيافتد؟ وقتي تا دور نگاه مي‌كني، و جز آبي چيزي نمي‌بيني، كه در گوشه‌اي‌ش، بر روي تكه‌اي كه تو را از آن آب جدا كرده، خيال رسيدن، جان دارد. با الف موافقم، با تو، كه ما زيبايي‌مان را در بي‌قراري‌مان، نمي‌توانيم مچاله كنيم. اين ديدن، و اين شناختن، بترساندمان، كه آن را بگذاريم به حسابي،‌ كه هر آينه‌اي به آدم پس مي‌دهد.
فكر كردم تجاوز كلمات، مي‌شود اين سكوتي، كه از آن حرف زديم. گفتم وقتي در تجاوز سكوت‌ات،‌ كلمات پاره مي‌شوند. و ‌يك‌باره، به اين صدا خنديدم، كه براي تو هيچ معنا ندارد،‌ شنيدن اين حرف، گذشتن از اين صدا، يا سكوتي كه پياپي مي‌شود. گفتم جاي تو خالي‌ست، كه با من بخندي. اما اين حرف‌ها را هرگز به يكي مثل هيلا نمي‌گويم. نه به اين دليل كه مي‌دانم نمي‌فهمد. مي‌فهمد، تاويل‌اش مي‌كند، آن رويي‌ش را بر مي‌دارد، كه برداشتن‌اش، مثل برداشتن سقف يك خانه‌ست، كه ديگر خانه نيست و چيزهاي ديگر. حالا وقت توجيه كردن‌ام نيست. از من مي‌خواهد تنها يك دليل، از آن هزارتايي را كه تراشيده‌ام، برايش بگويم. به ناتالي گفتم خودم را نه. چيزي نيست كه بتوانم از آن بگذرم،‌ يا بگريزم. نمي‌داني، من اين‌‌ كار را بارها كرده‌ام، كه حالا شده‌ام. فكر مي‌كني آن همه گذشتن براي چه بوده؟ هميشه نخواستن نبوده، گاهي بوده. قبول دارم، وسواس من هست، به اين بو و آن بو، به اين صورت، آن صورت. كدام صورت؟ گفتم اين را براي خودم گرفتم، كه من را به يادت مي‌اندازد، اندازه‌ات را. آن را براي بودنم. خودم. مي‌فهمي؟ به او چه بگويم؟ بگويم او آن‌قدر فكر مي‌كند كه از حال مي‌رود؟
الف را به خاطر داري؟ الف مي‌داند كه بايد گاهي بيايد سراغ من، تو نمي‌داني.

اما دوست من،
اجازه بدهيد كه هركس دردهاي خودش را داشته باشد. چرا مي‌خواهيد به اين غريبه بفهمانيد كه چيزهايي را نمي‌داند، اين نپرسيدن از سر بزرگواري نيست. شما مي‌پرسيد. او گفته است. همه‌چيز را مدام نمي‌شود به ياد آورد، يادآوري كرد. ياد چيست؟ از اين سوراخ به آن سوراخ خزيدن نيست. هست، اما فقط نيست. گاهي اين فاصله‌‌ي بين خزيدن را فراموش مي‌كني عزيز من. اين فاصله‌اي كه رسوايت مي‌كند و من در همين فاصله‌ها كمين گرفته‌ام، و او در همين فاصله‌ها ردت را مي‌گيرد، و سر آخر، وقتي انتظارش را نداري، وقتي سبك شده‌اي، يك‌جايي ظاهر مي‌شود، و همه‌چيز را دوباره، دوباره از سر مي‌گيرد؛ باور كن ! وقتي مي‌پرسد چه نامي برايش انتخاب مي‌كني، و وقتي مي‌گويد فكر كن همين حالا به دنيا بيايد، و تو اين امكان را داري كه نامش را انتخاب كني، و وقتي سنگيني مرا مي‌بيند، معني‌اش اين نيست كه من هرگز نتوانسته‌ام اسم مستعاري برايت پيدا كنم، و معني‌اش اين نيست كه نمي‌توانم براي او هم نامي انتخاب كنم. مي‌گويم من همينم. هرچه‌قدر مي‌خواهي بگو كه اين‌جا آدم‌ها توي پيدا كردن اسامي گم مي‌شوند، اما من همينم و بدون آن نامي كه تو مي‌خواهي، هيچ‌چيز نيستم.

" ناتالي هرگز معصوم نبوده و ... " اين را جايي خواندم. و به يادت افتادم. تو اگر باشي، ناتال، مي‌گويي به جاي آن، به جاي خودت، يا به جاي يك ناتالي‌ي ديگر، مي‌شود هركس باشد، كه هميشه خود تو نيست. توضيح‌اش اين‌ است – توضيحي كه آن‌جا جايش نبود، نه وقتش بود، نه امكانش بود – هركس مي‌تواند خودش را جاي هركدام از آن‌ها بگذارد، شايد بارها يك اسم، توي يك پرونده تكرار شده باشد، اما معني‌اش آن نيست، كه آن‌كس، همان كسي باشد، كه آن‌ها اثرش را پيدا كرده‌اند، انگشت‌هايش را و موهايش را – و مي‌داني، وقتي بخواهم بگويم،‌ گاهي اين‌طور است، بيشتر صدايم را گم مي‌كنم، و مي‌شود همين لكنت، كه اين‌جا هم هست، انكار نمي‌كنم كه هست – چرا؟ چون هيچ‌كس، سراغ من نيامد، و هيچ‌كس گمان نكرد كه آن قتلي را – حالا دارم مي‌گويم، مي‌دانم خيلي دير شده، مي‌دانم پنج سال گذشته ... – كه آن شب، توي آن راه‌واره، اتفاق افتاد، كار من بود، باور نمي‌كني؟ باور نمي‌كني عذاب وجدان نداشته باشم، و اين همه روز و ساعت را بدون آن‌كه لحظه‌اي ترديد كرده باشم، بي‌آن‌كه به ياد آورده باشم، آن همه خون را،‌ و دست‌هاي خوني‌ام را، و پنجه‌هايم را، باور نمي‌كني؟ و هيچ‌كس سراغ من نيامد، و هيچ‌كس چيزي نپرسيد، و هيچ‌كس ندانست، و اگر حالا نگويم، هيچ‌كس نخواهد دانست، و نخواهد فهميد. چرا؟ اين گفتن نشان نمي‌دهد كه وجدانم رهايم نمي‌كند؟ من نمي‌گويم كه رهايم كند. مي‌گويم كه بداني، و فكر نكني كه من، ناتالي نيستم. همين است كه توصيه مي‌كنم، بر روي پل هوايي درنگ نكني، چون ممكن است من آن‌جا باشم، و ناتالي آن‌جا باشد، و من هرگز معصوم نبوده...
اسم اين را گناه نمي‌گذارم، وظيفه‌ي هركس مي‌دانم كه در زندگي‌ش، براي يك‌بار هم كه شده،‌ با خودش مواجه شود، و دست‌هايش را توي خوني بشويد، دستش را فراموش كند. محبوب من، فقط مي‌توانم اين را بگويم، طبيعت زندگي همين است كه طبع من نيست، تو نيست، ناتالي نيست.


دوازدهم تيرماه هشتاد و شش
براي مجلد اعترافات، آقاي شكسپير و آقاي اديب سلطاني