اسپینوزا با زبان ساده می گوید : "نخندید، گریه نکنید، بیزار نباشید، بلکه بفهمید..." اما آیا این فهمیدن در تحلیل نهایی چیزی جز همان شکلی از سه عمل فوق نیست که برای ما یکجا محسوس می گردند؟ آیا چیزی جز نتیجه ی انگیزه های متناقض خندیدن، گلایه کردن، و نفرین کردن نیست؟
- گادامر، مکتب فرانکفورت و نیچه -
خودگاهان – رسم
پنج
وقتي خواستم تكانت بدهم، يكجايي، خيلي سنگين، نتوانستم؛ آن دست كه به دستهايت زنجير شد، تو ميگفتي، اين وقتها، كه تو را به من ميرساند، و آن فاصله را بر ميدارد، کم بود، و من با او، با "ي" خيلي صبر داشتم، كه آن حرفها را نميشنيدم، و جايشان را، با چيزهاي ديگري پر ميكردم، كه نميگفت، توي گفتهاي ديگر پنهان بود. گفتم آنچه آنجاست، تو را ميخواند. آنكه آنجاست، صدايت ميكند. آن كه- چه آنجاست. و گفتم آن صداييست كه تو ميشنوي، از خودت، و او خودت را، نمايش بزرگيست، كه رسيدن به آن خود را، و آن ميتواند هرجا باشد، يا هرچه، كه ميخواند، و آوايش، آشنا و نزديك، كه آواي خود توست، گفتم. بلند شدي، آمدي، از نزديك هم، از كنار هم، از روبروي هم. الف خواست كه مرا، يا خودش را، در برابر من، و با خود من، و در برابر خودش، به آنها گفتم، نميتوانم درست بگويم كه چه چيز، فكر نكن نميدانم، نميفهمم، اما چطور ميشود گفت، و به تو گفت، و به آنها گفت، از كسي حرف زدن، كه توي حرفها نميگند، چه بگويم؟، بگويم پيمان دستم را كشيد، و شرمنده بودم، و من او را نميشناسم، و كتابها را پنهان كردم، و آن كتابها را داشتم؟، ببين، فكر كن، ميفهمم چهقدر به اين فكر كردن، همهاش، كه يك كسي هست، يكجايي هست، كه كسي باشد، كه من متهم ميكنم، و من دفاع ميكنم، و من محكوم ميكنم، و آنوقت، دستت را، و چشمت را، به جنايت ميسپاري، كه از وراي آن چشم، به دستهايت هجوم ميآورد، ميگويم چهگونه؟، و آنقدر نفرت باشد كه، و آنقدر تجاوز باشد كه، آدم بتواند، الف ميگويد اين همه كه تويي، با اين رافت، ميخندي، نميدانم، نميفهمي، ميخندم، حق با توست، او كه آنجاست، وقتي دستهايم را، به چيزي ميرسانم، كه اوست، وقتي ميفهمم اوست، دست دارم، وقتي نيست، دست نيست، چشم نيست، راه نيست، و اين هيجان عاصي، من ميتوانم، و فكر كردهام، بارهاست كه آن راه را رفتهام، و روي خيليها ايستادهام، وقتي تو ميگويي براي اين بوده كه باشي، و باشم، به اين فكر ميكنم، كه تو هم همين را ميخواستي، و اگر نخواسته بودي، حرف كه بوده، و ميتوانستي، و نتوانستي، و ميگويي من بهتر از آن بودم كه، و من هم بهتر بودم كه، و آنها بهترند كه، - بهتر كه بپوسي. آن هم همان است، وقتي دستم را ميبرم، به دشنهاي، چيزي، همان است، و اين دست داشتن، زندگيي ديگري كه توي اين خطوط هست، كه وقتي بر ميگردي، فكر كردم چطور ميشود آدم فراموش كند دستهايش را، و آن خطوط را، و آن بازيها را، دستبازيها و پابازيها را، گفتم من آن پيمان را، ميشناختم، او نبود كه ديده بودم، كه نميشناختم، براي همين نميگويم كه كيست، با اويي كه ميشناسم اشتباه ميكني، او خودش نبود، من بود كه به او ميگفتم، چرا كردي؟، دستت حالا به رنگ اينهاست، به كلماتي آلودهست، از اينها رد شدن، اينكه اينجا باشي، و اينكه پشت آن نورها باشي، و اينكه توي آن ويترين باشي، گفتم ويترين، گفتي من توي آن مغازه بودم، توي آن خيابان كه ميداني، اگر بودم، به سراغم ميآمدي، دستم را ميگرفتي؟، ميبردي؟، ميكشاندي؟، همهي اينها عطف دارد، تو كتاب بودي، و با چندين بار، و چندين تكرار، توي هر جاي ديگري هم، پيدايت كردم، اما چرا من؟، شيشه را ميشكستي، بر ميداشتي، ميرفتي، من آن نور بودم، كه آنچه را، او را، آنجا، نشانت ميداد، ميگفتم بچرخ، ميگفتم نشان بده، بيپناهيات را، و آنچه داشتي، و من همان را، آن را هم، نداشتم، چه را بردارد؟، چه چيز را، هر چه را نشان دهم، چه را؟، اينجا، جاييست كه خودِ پناه ميشوي، به خودت، و به دستت، و با تجاوز، گفتم ميخواهم بروم به سمتي، كه ميدانم، پشت نور آن ويترين، حبست كردهاند، تا لباسهايم را، به چراغهاي توي خيابان بياويزم، و با سنگ، به جان شيشهاي بيافتم، كه فاصلهام با دنيا را بر ميدارد، اينها نيست، چند روز است، دنبال كسي ميگردم، كه بتوانم اين دستها را، برايش روشن كنم، و توي خودش بخوابانماش، تا تماشايم كنم، و باور كن ميتوانم؛ به الف گفتم، هركس نميتواند، دليلي ندارد، و نميخواهد، كه با او بنشيند، من ميفهمم، نميگويم نميخواهم، هيچچيز از او دلگيرم نميكند، اما وقتي هست، جايي هست، كه آدم، آنها را ميگذارد توي شبكههايي، كه تقسيمشان ميكند، و هنگام آن تقسيم، هر كدام شبكهاي ميشوند، اما من به خاطر دارم، توي آن گرما، وقتي راهمان را ميرفتيم، توي آن ويرانهها، و آن غريبهها را ميديديم، كه بي پوست و گوشت افتادهاند، و زوزه ميكشند، حرف ميزديم و تو مدام از رساندن دستت، به مغز آدمهايي ميگفتي، كه جز پارهاي استخوان نبايد باشند، يادت نيامد، گفتم اولين بار بود، و تو را ديدم، هركس بود ميترسيد، ميترسي، توي اين ترس هست، اگر نباشد نيست، خاصيت از دست دادن اين است، كه هست، ترسي كه به جانت ميافتد، و گاهي، هميشه، شايد، آنقدر خاطرت را، جمع ميكند، كه مخاطره ميشود، تو چطور هنوز ميتواني؟، ميم گفته بود اگر نديده بودمات، ميم اگر نديده بود، و ميم اگر نشنيده بود، و ميم اگر دستهايت توي دستهايش، و صدايت توي گوشش، و نفست توي صورتش، گفت زيبا ميشدي، و زيباترين گفتم آنجاست، كه توي خود توست، كه من نيستم، نميتوانم باشم، گفتم ميآمدم، ميترسيدم، ميرفتم، بعد كه دوباره، باز آمدي، گفتم نه، نميآمدم، اصلن فكر نميكردم، من آنجاها پيدا نميشوم، اينجا هم جايش نيست، پيدا نيستم؟، بعد وقت ديگري، چند روز، يا شايد، چندين روز، دوباره آمدم، گفتم ديدي، آمدم، نتوانستم، و آنكه نيامد، من نبودم، آنكه ميگويد هميشه، گاهي، نميآيم، من نبودم، من ديدم، ديدم كه او بود، ديدم كه ميشناسماش، هميشه اين جاها، خودم را زير پيشانيام، پشت ابروهايم، پنهان ميكنم، وقتي كه جلو ميآيد، و دستش را پيش ميآورد، با حيرت، كه تويي، كه نديده بودم، كه عجب، و او فكر كرد واقعن، و او فكر كرد كار من بوده، و او فكر كرد نديده بودم، گفتم بعد از بارها، كه شايد نميديدمات، حالا مگر چه شده؟، و مگر جاي ديگري بوده، كه نديدهام، چرا اين فكر را كردي؟، و او ميگويد اين فكر نبوده، خواب بوده، گفتم همهاش همين است، بيدار نميشوي؟، من خودم را نشانت دادم، كه تويش، توي خودت بود، كه خودت را ديده باشي، نه اينكه نباشد، اينها نباشد، و فقط آن باشد، كه من خودم را، برايات، بگويم، من ميشنوم، اما اين شنيدن، همهاش نيست، وقتي ميگوييم، و وقتي ميگويم، راههايي گشوده ميشود، تو را ميگشايد، ميشوي خود راه، نديدي؟، ببين، گوش كن، چرخيدم، آن چهرهي من نيست، كه بتواند دستش را به مبارزهاي برساند، كه انتهاش، معلوم نيست؟، معلوم نيست كه بيهودهست، كه همهاش، بستهگيش، به همان چيزيست، كه تو نيستي، بيرون توست، و درون توست، بيرون توست، و خود توست، بيرون من چيزي نيست، ميگويي، ميدانم، آنجا اما، آن صدا، گفتم چه چيز را شنيدهاي؟،گفتم مگر من نبودم؟، گفتم نميشناسمات، به رويم خودم نياوردم؟، نه اينطور نيست، نميشناختم، گفتم كه او نبود، تو نبودي، چطور ميتوانم؟، دیدی مثل همیشه بود، ریش داشت، جلو آمد، نور بود، دستش را کشید، پس زد، رفتم، دنبالش کرد، دوید، نیامد، وقتی رسید، دستش را، و صدایش را، عینکش را، نشانش داد، گفت ببین، گفت مستم، گفت نیستی، گفت با نگاهش، و با خنده ی قهوه اش، و با چشم هایش، گفت همیشه این نبوده، او نیست، که چشمهای سبز ندارد، و اشتباه می کنی، و جلوتر آمد، و پیش نیا، چیزی آورد، بیرون کشید، از لای آن ها، من نبودم، دیدم، شرمنده بودم، چه می گفتم؟، که من نیستم؟، من بودم، خودت خوب می دانی، او هم می داند، گفتم مرا نمی شناسی، نگاهت می کند، آرام، تند، نگاهش را بر می دارد، به زیر دستهایت می اندازد، نگاهش می کنی، سبز نبوده، مرا نمی شناسی، من هم نمی شناسم، تو آنجا بودی، بارها دیده ایم، او را ندیده بودم اما، حالا چه می شود کرد؟، نمی دانم، مکث می کنم، و توی هر مکث، یک گره باز می شود، گفتم اگر می توانی، اگر زورش، خواستش، التماست هست، برسان، من این کار را نکرده ام، آن وقت بود، همان وقتی که، آن کار را فهمیدم، و این را که باید سراغ که بروم، و از که بپرسم، اینکه نمی داند را می دانم، اینکه چیزی نمی گوید را، ندارد که بگوید، اما نگاه علف دارد، که سبز و شور است، که تن نمی دهد، خودش می گوید، تن نمی دهد، امروز شنیدم، بارها دیده بودم اش، و فکر نمی کردم کار، و فکر نمی کردم که او، و فکر نمی کردم که گره ای هست، که توی ذهنم، می دانی چه کردم؟، راه افتادم توی همان خیابان، گفته بودی بیایم، آمده بودم، و پشت هر شیشه را، خیلی شب بود، که نورش رفته بود، تو می گفتی آن جاها، من که نرفته بودم، ندیده بودم، فکر هم نمی کردم، فکر کردم اگر پره های بینی ام را، روی این سنگهای زمین بکشم، بویی هست، که از سالهاست، روی این زمین، که خیلی پشت این پنجره ها، آدم هایی، مثل من، که نمی توانسته اند، و نمی خواسته اند، حرف شیشه نیست، این فاصله ی شیشه هست، کاریش نمی شود کرد، آن وقتها نبود، حالا یکجور دیگریست، الف نمی گوید، دنیا فرق کرده، آنقدر تکراری ست، که نمی گویم، و بلند می شوم، و می روم، و می گویم این، که سودای من نیست، درد من نیست، مرا به این کارها چه، به این حرفها، دروغ می گویی، فراموش کن، نبودم، وصله ای بودم که به تنت، آویزان بود، مثل آویزان بدبو، گوشتی، کندی م ، خودم کندم، آن گوشت، این را فهمیدم، از حرفهای الف، که اگر اینطور نباشد، نمی فهمیدیم، که آن آویزانی، که آنجاست، آن گوشت، آن زایده، خودم را دیدم، که بخیه ای بودم، که چیزی را اضافه کرده، چیزی را کم کرده، ولی می دانم، این تکرار، تو را خسته کرده، او را خسته می کند، و الف را، ی می گوید، اگر من بودم، و اگر کسی مثل من می آمد، من این چیزها را نمی گفتم، من او نیستم، این را می فهمد، و می خندد، خنده اش را دوست داشتی، حتا وقتی آن طور بی واسطه، به سردی ت بود، و زخمت بود، گفتم او را زخمی می کنی، و او زخم را نمی فهمد، که نخندد، حتا یکبار هم که گفتی، که داری گریه می کنی، و او خندید، می خندید، و می گفت، تو می چرخیدی، و می فهمیدی، که نمی فهمد، که تنها، همان را که می گوید، و همانی ست که می گوید، و خیلی فاصله هست، من این ها را، و آن حرفها را، اگر نشانش ندهم، چیزی ندارم، کسی ندارم، من همینم، این را گفته ام، باور کن، و حالا چند روز هست، که دنبالش می گردم، که وقتی می خندد، و وقتی نگاهت می کند، می خواهم دستم را بردارم، و بالای سرش، و روی گوشتش، و توی جمجمه اش، گلی بکارم، که بیرون که می آید، نامی را بیاورد، که نام خود من باشد، که تمامش کند، تمامش کند، الف می گوید، آزار ندارد، می فهمم، می نشیند، و می گوید، و یادش می آورم، و یادش نمی آید، زجرش می دهد، رد می شود، این خودش را می کوبد، آن خودش را بالا می برد، او می خندد، چه می شود کرد؟، نفهمیدم، درست نفهمیدم، سر راست نیست، می گویم گاهی نمی شود، همیشه نمی شود، آدم به خودش، به گذشته اش، به عقبه اش، دست ببرد، و ببرد، و دور بیاندازد، و بخواهد هیچ کس، کسی، یا هر کسی، من نمی فهمم، که درد او چیست، سکوت او چیست، مرگ او چیست، می گوید مرگش چیست؟، نمی دانم، این اتصال را، و این ناپیوستگی را، و این سستی را، اگر همه چیز را، آن طور که او می بیند، آنطور که او می شنود، که خیلی چیزها را می شنود، و می خواهد، و نمی فهمد، و می فهمد، بفهمی، من نمی فهمم، چیزی را می فهمم، که مال من نیست، یقین من نیست، الف می گوید توی ترس هست، ترس رفتن، ماندن، نماندن، نرفتن، می فهمم، یقین نیست، هراس هست، که نماند، و این را می فهمم، که وقتی هست، ایمان هست، وقتی نیست چیزی نیست، همه اش نیست، خودش را می بیند، آنوقت اما، او را می بیند، هی تکراری ست، تکراری ست، می فهمی؟، تحقیرت می کند، می فهمی؟، دوست داری، من دوست داشتم، و شکستم، تو دوست داری بخندد، می خندد، اگر برود، او برود، من فکر کردم، آن شب، لای آن بوها، و شب بوها، فهمیدم که نمی توانی، و مدام، و همیشه، از خودت می پرسی، و از خودت می خواهی، که او برود، و او برود؟، اگر، این تعلیق هست، من خودم را، لای دو هلال، و بین دو ماه، گیر کرده ام، این هست، او ندارد، و اگر برود؟، من که نیستم، کسی، خود تو، و تو از خود تو، و از خود او، که توست، گونه ای توست، اینها را برایت می گویم، که فکر می کنی، فکر نمی کنم، نمی بینم، نه، می بینم، چه بگویم؟، اولش گفتی من آنجام، لای آن برگها، و زیر آن برگها، و پاهایت را، روی اش ساییدی، فکر می کردی، اگر ریشم کنی، نیشم بزنی، می میری، نرفتم، این کار من بود، که بمانم، و خودت را، من ماندم و، آن جا را نشانت می دهم، و دادم، همه اش می شود کابوس، کابوس، همان وقت می توانستم، هرگز برنیایم، برنگردم، نچرخم، و تو دیگر، خودت را به این ابروها، او می گفت، که آویزانی ست، من می دانستم که آویزانت کرده ام، این کار من بود، که از تو بخواهم، و به تو بگویم، که توی این آویزانی، و از لابلای این گوشت، خودت را تماشا کنی، چه بگویم؟، بخندم، و بگویی، خنده ای را دوست داری، که نمی فهمی، او می گفت همیشه این هست، و زجرش می داد، و صبرش نبود، و کند، و رفت، من نرفتم، و زجرت دادم، و نکندم، ولی حالا، و توی این کمی که هست، که گذشته، که نگذشته، اگر بخواهی، باید بگذری، اگر نخواهی، می مانی، بپوسی، تو کمین بگیر، که ترسم باشی، تو بایست، که آویزانم کنی، نمی توانی، این نیست، بگرد، درست ببین، کسی را پیدا می کنی؟، من چند روز هست، تا دیشب، که خوابش را دیدم، و فکر کردم، کمین می گیرم، و از جایی که رد می شود، و با کسی که رد می شود، صبر می کنم، تاریک که باشد، گفتم به خاطر چیزی نیست، به خاطر خودم بود، که خودم را ببینم، پلیدی هست، انزوا هست، ترس هست، واقعیت هست، برای همه ی این هاست، که بگویم، آنقدر هم که فکر می کنی، و آنقدر هم که سر تکان می دهم، نیست، تو نمی شناسی، نمی دانی، چه دیدم؟، نمی گویم، و نمی توانم بگویم، نمی خواهم، می ترسم، باز می گردد، دستم را می گیرد، و افشایم می کند، هرکس می بیند، می فهمد، می خندد، رد می شود، این هم عاقبت، رد می شود، و فراموشی ست، فراموشی ست
از تو، و از او، از آنها می خواهم، نگاه کنند، ببینند، و به یاد بیاورند، این حرفها را، من نگفته ام، شنیده ام، جمع کرده ام، و فراموش کنند،
من هنوز هستم
هفده تیر هشتاد و شش
دفتر سفال
- گادامر، مکتب فرانکفورت و نیچه -
خودگاهان – رسم
پنج
وقتي خواستم تكانت بدهم، يكجايي، خيلي سنگين، نتوانستم؛ آن دست كه به دستهايت زنجير شد، تو ميگفتي، اين وقتها، كه تو را به من ميرساند، و آن فاصله را بر ميدارد، کم بود، و من با او، با "ي" خيلي صبر داشتم، كه آن حرفها را نميشنيدم، و جايشان را، با چيزهاي ديگري پر ميكردم، كه نميگفت، توي گفتهاي ديگر پنهان بود. گفتم آنچه آنجاست، تو را ميخواند. آنكه آنجاست، صدايت ميكند. آن كه- چه آنجاست. و گفتم آن صداييست كه تو ميشنوي، از خودت، و او خودت را، نمايش بزرگيست، كه رسيدن به آن خود را، و آن ميتواند هرجا باشد، يا هرچه، كه ميخواند، و آوايش، آشنا و نزديك، كه آواي خود توست، گفتم. بلند شدي، آمدي، از نزديك هم، از كنار هم، از روبروي هم. الف خواست كه مرا، يا خودش را، در برابر من، و با خود من، و در برابر خودش، به آنها گفتم، نميتوانم درست بگويم كه چه چيز، فكر نكن نميدانم، نميفهمم، اما چطور ميشود گفت، و به تو گفت، و به آنها گفت، از كسي حرف زدن، كه توي حرفها نميگند، چه بگويم؟، بگويم پيمان دستم را كشيد، و شرمنده بودم، و من او را نميشناسم، و كتابها را پنهان كردم، و آن كتابها را داشتم؟، ببين، فكر كن، ميفهمم چهقدر به اين فكر كردن، همهاش، كه يك كسي هست، يكجايي هست، كه كسي باشد، كه من متهم ميكنم، و من دفاع ميكنم، و من محكوم ميكنم، و آنوقت، دستت را، و چشمت را، به جنايت ميسپاري، كه از وراي آن چشم، به دستهايت هجوم ميآورد، ميگويم چهگونه؟، و آنقدر نفرت باشد كه، و آنقدر تجاوز باشد كه، آدم بتواند، الف ميگويد اين همه كه تويي، با اين رافت، ميخندي، نميدانم، نميفهمي، ميخندم، حق با توست، او كه آنجاست، وقتي دستهايم را، به چيزي ميرسانم، كه اوست، وقتي ميفهمم اوست، دست دارم، وقتي نيست، دست نيست، چشم نيست، راه نيست، و اين هيجان عاصي، من ميتوانم، و فكر كردهام، بارهاست كه آن راه را رفتهام، و روي خيليها ايستادهام، وقتي تو ميگويي براي اين بوده كه باشي، و باشم، به اين فكر ميكنم، كه تو هم همين را ميخواستي، و اگر نخواسته بودي، حرف كه بوده، و ميتوانستي، و نتوانستي، و ميگويي من بهتر از آن بودم كه، و من هم بهتر بودم كه، و آنها بهترند كه، - بهتر كه بپوسي. آن هم همان است، وقتي دستم را ميبرم، به دشنهاي، چيزي، همان است، و اين دست داشتن، زندگيي ديگري كه توي اين خطوط هست، كه وقتي بر ميگردي، فكر كردم چطور ميشود آدم فراموش كند دستهايش را، و آن خطوط را، و آن بازيها را، دستبازيها و پابازيها را، گفتم من آن پيمان را، ميشناختم، او نبود كه ديده بودم، كه نميشناختم، براي همين نميگويم كه كيست، با اويي كه ميشناسم اشتباه ميكني، او خودش نبود، من بود كه به او ميگفتم، چرا كردي؟، دستت حالا به رنگ اينهاست، به كلماتي آلودهست، از اينها رد شدن، اينكه اينجا باشي، و اينكه پشت آن نورها باشي، و اينكه توي آن ويترين باشي، گفتم ويترين، گفتي من توي آن مغازه بودم، توي آن خيابان كه ميداني، اگر بودم، به سراغم ميآمدي، دستم را ميگرفتي؟، ميبردي؟، ميكشاندي؟، همهي اينها عطف دارد، تو كتاب بودي، و با چندين بار، و چندين تكرار، توي هر جاي ديگري هم، پيدايت كردم، اما چرا من؟، شيشه را ميشكستي، بر ميداشتي، ميرفتي، من آن نور بودم، كه آنچه را، او را، آنجا، نشانت ميداد، ميگفتم بچرخ، ميگفتم نشان بده، بيپناهيات را، و آنچه داشتي، و من همان را، آن را هم، نداشتم، چه را بردارد؟، چه چيز را، هر چه را نشان دهم، چه را؟، اينجا، جاييست كه خودِ پناه ميشوي، به خودت، و به دستت، و با تجاوز، گفتم ميخواهم بروم به سمتي، كه ميدانم، پشت نور آن ويترين، حبست كردهاند، تا لباسهايم را، به چراغهاي توي خيابان بياويزم، و با سنگ، به جان شيشهاي بيافتم، كه فاصلهام با دنيا را بر ميدارد، اينها نيست، چند روز است، دنبال كسي ميگردم، كه بتوانم اين دستها را، برايش روشن كنم، و توي خودش بخوابانماش، تا تماشايم كنم، و باور كن ميتوانم؛ به الف گفتم، هركس نميتواند، دليلي ندارد، و نميخواهد، كه با او بنشيند، من ميفهمم، نميگويم نميخواهم، هيچچيز از او دلگيرم نميكند، اما وقتي هست، جايي هست، كه آدم، آنها را ميگذارد توي شبكههايي، كه تقسيمشان ميكند، و هنگام آن تقسيم، هر كدام شبكهاي ميشوند، اما من به خاطر دارم، توي آن گرما، وقتي راهمان را ميرفتيم، توي آن ويرانهها، و آن غريبهها را ميديديم، كه بي پوست و گوشت افتادهاند، و زوزه ميكشند، حرف ميزديم و تو مدام از رساندن دستت، به مغز آدمهايي ميگفتي، كه جز پارهاي استخوان نبايد باشند، يادت نيامد، گفتم اولين بار بود، و تو را ديدم، هركس بود ميترسيد، ميترسي، توي اين ترس هست، اگر نباشد نيست، خاصيت از دست دادن اين است، كه هست، ترسي كه به جانت ميافتد، و گاهي، هميشه، شايد، آنقدر خاطرت را، جمع ميكند، كه مخاطره ميشود، تو چطور هنوز ميتواني؟، ميم گفته بود اگر نديده بودمات، ميم اگر نديده بود، و ميم اگر نشنيده بود، و ميم اگر دستهايت توي دستهايش، و صدايت توي گوشش، و نفست توي صورتش، گفت زيبا ميشدي، و زيباترين گفتم آنجاست، كه توي خود توست، كه من نيستم، نميتوانم باشم، گفتم ميآمدم، ميترسيدم، ميرفتم، بعد كه دوباره، باز آمدي، گفتم نه، نميآمدم، اصلن فكر نميكردم، من آنجاها پيدا نميشوم، اينجا هم جايش نيست، پيدا نيستم؟، بعد وقت ديگري، چند روز، يا شايد، چندين روز، دوباره آمدم، گفتم ديدي، آمدم، نتوانستم، و آنكه نيامد، من نبودم، آنكه ميگويد هميشه، گاهي، نميآيم، من نبودم، من ديدم، ديدم كه او بود، ديدم كه ميشناسماش، هميشه اين جاها، خودم را زير پيشانيام، پشت ابروهايم، پنهان ميكنم، وقتي كه جلو ميآيد، و دستش را پيش ميآورد، با حيرت، كه تويي، كه نديده بودم، كه عجب، و او فكر كرد واقعن، و او فكر كرد كار من بوده، و او فكر كرد نديده بودم، گفتم بعد از بارها، كه شايد نميديدمات، حالا مگر چه شده؟، و مگر جاي ديگري بوده، كه نديدهام، چرا اين فكر را كردي؟، و او ميگويد اين فكر نبوده، خواب بوده، گفتم همهاش همين است، بيدار نميشوي؟، من خودم را نشانت دادم، كه تويش، توي خودت بود، كه خودت را ديده باشي، نه اينكه نباشد، اينها نباشد، و فقط آن باشد، كه من خودم را، برايات، بگويم، من ميشنوم، اما اين شنيدن، همهاش نيست، وقتي ميگوييم، و وقتي ميگويم، راههايي گشوده ميشود، تو را ميگشايد، ميشوي خود راه، نديدي؟، ببين، گوش كن، چرخيدم، آن چهرهي من نيست، كه بتواند دستش را به مبارزهاي برساند، كه انتهاش، معلوم نيست؟، معلوم نيست كه بيهودهست، كه همهاش، بستهگيش، به همان چيزيست، كه تو نيستي، بيرون توست، و درون توست، بيرون توست، و خود توست، بيرون من چيزي نيست، ميگويي، ميدانم، آنجا اما، آن صدا، گفتم چه چيز را شنيدهاي؟،گفتم مگر من نبودم؟، گفتم نميشناسمات، به رويم خودم نياوردم؟، نه اينطور نيست، نميشناختم، گفتم كه او نبود، تو نبودي، چطور ميتوانم؟، دیدی مثل همیشه بود، ریش داشت، جلو آمد، نور بود، دستش را کشید، پس زد، رفتم، دنبالش کرد، دوید، نیامد، وقتی رسید، دستش را، و صدایش را، عینکش را، نشانش داد، گفت ببین، گفت مستم، گفت نیستی، گفت با نگاهش، و با خنده ی قهوه اش، و با چشم هایش، گفت همیشه این نبوده، او نیست، که چشمهای سبز ندارد، و اشتباه می کنی، و جلوتر آمد، و پیش نیا، چیزی آورد، بیرون کشید، از لای آن ها، من نبودم، دیدم، شرمنده بودم، چه می گفتم؟، که من نیستم؟، من بودم، خودت خوب می دانی، او هم می داند، گفتم مرا نمی شناسی، نگاهت می کند، آرام، تند، نگاهش را بر می دارد، به زیر دستهایت می اندازد، نگاهش می کنی، سبز نبوده، مرا نمی شناسی، من هم نمی شناسم، تو آنجا بودی، بارها دیده ایم، او را ندیده بودم اما، حالا چه می شود کرد؟، نمی دانم، مکث می کنم، و توی هر مکث، یک گره باز می شود، گفتم اگر می توانی، اگر زورش، خواستش، التماست هست، برسان، من این کار را نکرده ام، آن وقت بود، همان وقتی که، آن کار را فهمیدم، و این را که باید سراغ که بروم، و از که بپرسم، اینکه نمی داند را می دانم، اینکه چیزی نمی گوید را، ندارد که بگوید، اما نگاه علف دارد، که سبز و شور است، که تن نمی دهد، خودش می گوید، تن نمی دهد، امروز شنیدم، بارها دیده بودم اش، و فکر نمی کردم کار، و فکر نمی کردم که او، و فکر نمی کردم که گره ای هست، که توی ذهنم، می دانی چه کردم؟، راه افتادم توی همان خیابان، گفته بودی بیایم، آمده بودم، و پشت هر شیشه را، خیلی شب بود، که نورش رفته بود، تو می گفتی آن جاها، من که نرفته بودم، ندیده بودم، فکر هم نمی کردم، فکر کردم اگر پره های بینی ام را، روی این سنگهای زمین بکشم، بویی هست، که از سالهاست، روی این زمین، که خیلی پشت این پنجره ها، آدم هایی، مثل من، که نمی توانسته اند، و نمی خواسته اند، حرف شیشه نیست، این فاصله ی شیشه هست، کاریش نمی شود کرد، آن وقتها نبود، حالا یکجور دیگریست، الف نمی گوید، دنیا فرق کرده، آنقدر تکراری ست، که نمی گویم، و بلند می شوم، و می روم، و می گویم این، که سودای من نیست، درد من نیست، مرا به این کارها چه، به این حرفها، دروغ می گویی، فراموش کن، نبودم، وصله ای بودم که به تنت، آویزان بود، مثل آویزان بدبو، گوشتی، کندی م ، خودم کندم، آن گوشت، این را فهمیدم، از حرفهای الف، که اگر اینطور نباشد، نمی فهمیدیم، که آن آویزانی، که آنجاست، آن گوشت، آن زایده، خودم را دیدم، که بخیه ای بودم، که چیزی را اضافه کرده، چیزی را کم کرده، ولی می دانم، این تکرار، تو را خسته کرده، او را خسته می کند، و الف را، ی می گوید، اگر من بودم، و اگر کسی مثل من می آمد، من این چیزها را نمی گفتم، من او نیستم، این را می فهمد، و می خندد، خنده اش را دوست داشتی، حتا وقتی آن طور بی واسطه، به سردی ت بود، و زخمت بود، گفتم او را زخمی می کنی، و او زخم را نمی فهمد، که نخندد، حتا یکبار هم که گفتی، که داری گریه می کنی، و او خندید، می خندید، و می گفت، تو می چرخیدی، و می فهمیدی، که نمی فهمد، که تنها، همان را که می گوید، و همانی ست که می گوید، و خیلی فاصله هست، من این ها را، و آن حرفها را، اگر نشانش ندهم، چیزی ندارم، کسی ندارم، من همینم، این را گفته ام، باور کن، و حالا چند روز هست، که دنبالش می گردم، که وقتی می خندد، و وقتی نگاهت می کند، می خواهم دستم را بردارم، و بالای سرش، و روی گوشتش، و توی جمجمه اش، گلی بکارم، که بیرون که می آید، نامی را بیاورد، که نام خود من باشد، که تمامش کند، تمامش کند، الف می گوید، آزار ندارد، می فهمم، می نشیند، و می گوید، و یادش می آورم، و یادش نمی آید، زجرش می دهد، رد می شود، این خودش را می کوبد، آن خودش را بالا می برد، او می خندد، چه می شود کرد؟، نفهمیدم، درست نفهمیدم، سر راست نیست، می گویم گاهی نمی شود، همیشه نمی شود، آدم به خودش، به گذشته اش، به عقبه اش، دست ببرد، و ببرد، و دور بیاندازد، و بخواهد هیچ کس، کسی، یا هر کسی، من نمی فهمم، که درد او چیست، سکوت او چیست، مرگ او چیست، می گوید مرگش چیست؟، نمی دانم، این اتصال را، و این ناپیوستگی را، و این سستی را، اگر همه چیز را، آن طور که او می بیند، آنطور که او می شنود، که خیلی چیزها را می شنود، و می خواهد، و نمی فهمد، و می فهمد، بفهمی، من نمی فهمم، چیزی را می فهمم، که مال من نیست، یقین من نیست، الف می گوید توی ترس هست، ترس رفتن، ماندن، نماندن، نرفتن، می فهمم، یقین نیست، هراس هست، که نماند، و این را می فهمم، که وقتی هست، ایمان هست، وقتی نیست چیزی نیست، همه اش نیست، خودش را می بیند، آنوقت اما، او را می بیند، هی تکراری ست، تکراری ست، می فهمی؟، تحقیرت می کند، می فهمی؟، دوست داری، من دوست داشتم، و شکستم، تو دوست داری بخندد، می خندد، اگر برود، او برود، من فکر کردم، آن شب، لای آن بوها، و شب بوها، فهمیدم که نمی توانی، و مدام، و همیشه، از خودت می پرسی، و از خودت می خواهی، که او برود، و او برود؟، اگر، این تعلیق هست، من خودم را، لای دو هلال، و بین دو ماه، گیر کرده ام، این هست، او ندارد، و اگر برود؟، من که نیستم، کسی، خود تو، و تو از خود تو، و از خود او، که توست، گونه ای توست، اینها را برایت می گویم، که فکر می کنی، فکر نمی کنم، نمی بینم، نه، می بینم، چه بگویم؟، اولش گفتی من آنجام، لای آن برگها، و زیر آن برگها، و پاهایت را، روی اش ساییدی، فکر می کردی، اگر ریشم کنی، نیشم بزنی، می میری، نرفتم، این کار من بود، که بمانم، و خودت را، من ماندم و، آن جا را نشانت می دهم، و دادم، همه اش می شود کابوس، کابوس، همان وقت می توانستم، هرگز برنیایم، برنگردم، نچرخم، و تو دیگر، خودت را به این ابروها، او می گفت، که آویزانی ست، من می دانستم که آویزانت کرده ام، این کار من بود، که از تو بخواهم، و به تو بگویم، که توی این آویزانی، و از لابلای این گوشت، خودت را تماشا کنی، چه بگویم؟، بخندم، و بگویی، خنده ای را دوست داری، که نمی فهمی، او می گفت همیشه این هست، و زجرش می داد، و صبرش نبود، و کند، و رفت، من نرفتم، و زجرت دادم، و نکندم، ولی حالا، و توی این کمی که هست، که گذشته، که نگذشته، اگر بخواهی، باید بگذری، اگر نخواهی، می مانی، بپوسی، تو کمین بگیر، که ترسم باشی، تو بایست، که آویزانم کنی، نمی توانی، این نیست، بگرد، درست ببین، کسی را پیدا می کنی؟، من چند روز هست، تا دیشب، که خوابش را دیدم، و فکر کردم، کمین می گیرم، و از جایی که رد می شود، و با کسی که رد می شود، صبر می کنم، تاریک که باشد، گفتم به خاطر چیزی نیست، به خاطر خودم بود، که خودم را ببینم، پلیدی هست، انزوا هست، ترس هست، واقعیت هست، برای همه ی این هاست، که بگویم، آنقدر هم که فکر می کنی، و آنقدر هم که سر تکان می دهم، نیست، تو نمی شناسی، نمی دانی، چه دیدم؟، نمی گویم، و نمی توانم بگویم، نمی خواهم، می ترسم، باز می گردد، دستم را می گیرد، و افشایم می کند، هرکس می بیند، می فهمد، می خندد، رد می شود، این هم عاقبت، رد می شود، و فراموشی ست، فراموشی ست
از تو، و از او، از آنها می خواهم، نگاه کنند، ببینند، و به یاد بیاورند، این حرفها را، من نگفته ام، شنیده ام، جمع کرده ام، و فراموش کنند،
من هنوز هستم
هفده تیر هشتاد و شش
دفتر سفال
No comments:
Post a Comment