Saturday, July 21, 2007

خودگاهان - رسم / هفت

آونگ شعری ما از حس ما به سمت نوعی ایده یا نوعی عاطفه حرکت می کند و سپس به سمت نوعی خاطره ی همان حس و نوعی کنش بالقوه باز می گردد که قادر به بازتولید آن حس است. حال هرآنچه نوعی حس محسوب می شود، اساسن حاضر است. هیچ تعریفی برای زمان حاضر وجود ندارد مگر خودِ حس که احتمالن شامل میل به کنش نیز هست که آن حس را تعدیل می کند. از سوی دیگر، هر آنچه که به درستی فکر، تصویر یا عاطفه محسوب می شود، همواره، به طریقی، نوعی تولید چیزهای غایب است. حافظه بنیان تمام تفکر است. پیش بینی و تقلاهای کورکورانه ی آن و آرزو و برنامه ریزی و فراافکندن امیدها و ترسهایمان، جملگی فعالیتهای اصلی و درونی ی هستی ما هستند.
....
میان صدا و تفکر، میان تفکر و صدا، میان حضور و غیبت، آونگ شعری در نوسان است.

- پل والری، مقاله ی شعر و تفکر تجریدی -




خودگاهان – رسم
هفت



گفتم توی این دایره، وقتی آزادی، می روی، همه چیز جایش بود، کلمه ای گفتیم، و خوابم برد، بعد دایره ها، دایره دایره شدند، به پهلویی رسیدم، که از آن فاصله، توی آن دایره، نبود، چیزی بود که شناختنش، و دیدنش، آن چه همیشه بود، و می دیدم، تو نبودی، صخره ای بود، بالا که رفتم، زیر پاهایم، گودی که می شد، نگاه کردم، می دانستم او هستم، و این دانستن نگاه را، و این صخره نگاه را، و این پهلو، چیزی ادامه دارد، تمام نمی شود، چطور می شود رویش، و روی همه ی این چیزها، وقتی آمدی، خیالم رام بود، تا کجا رفتیم؟، گفتم پایین که می رفت، توی آن دایره، دستش را به هرچه، گفتم خیالی نیست، می رود توی ذهنش، وقتی، فرو که می رود، چرا سیاه نیست؟، این را می پرسم، او می گوید توی تاریکی فرو می رود، من از او می پرسم، و از تو می پرسم او کجاست؟، او که بود؟، گفتی می دید، گفتم خودش نبود؟، گفت چه خوب، گفت تو هستی، گفت حرفهایی هست، گفت گرگ نیست، گفت هست، گفت شاید!، اشاره بود، که کرد، و مکر بود، که کرد، دستش را به کمر رساند، که برد، و کوه بود، و نرم بود، بعدِ یک شب باران، همه ی آن جاهای خیس، گفتم اگر پاییز بود، این حال، این حالت، خیلی غم داری؟، فریاد می زدی، و آن وقت، نه به او، به تنها من، و به من، فریاد می زدی، و فکر کردی اگر بشنوم، اگر آنجاها باشم، می گویی همه چیز این طور نیست، من اینطورم که برای همه چیز، راهی می جویم، دری پیدا می کنم، و وقتی پایین می روم، دستم را توی سیاهی، باز می کنم، تو می ترسی، که جایی، چیزی، زخمت بیاندازد، دردت بیاندازد، من از دست ندارم، چه بدهم؟، بعد آنجا آسمان هست، پایین نیست، این را گفتم، و چرخیدی، دوباره نگاه کن، گفتی ندیدم، گفتی جاهاییش را، گفتم همه اش را، هنوز می گویم، حذف نمی کنم، کم نمی کنم، شاخه هایی هست، برگهایی هست، من نمی گویم زیادی، من نمی زنم، این را می بینم، از روی خط های روی برگ، روی هر شاخه، هزار برگ، هزار خط، یاد نه، پنجه هایی داشتی، که روی اش می کشیدی، گفتم کبوتر دریایی دیگر چیست؟، گفتی نگاه نکردی؟، گفتی کردم، گفتی نفهمیدی؟، گفتی دیدی، گفتی بیا اینجا، گفتی بپری، گفتی موج، گفتم خودم نبودم، آن کار من بود، چطور خودم را می بخشم؟، از آن وقت شروع شده، اشاره کردی، خودت را می دیدی، از آن کلافه ی نرم، آمدی نزدیک، دوستش داشتی، دستت را بردی، همان وقت بود، و بعد بود، او این شد، چه را ببخشم؟، تو چه می دانی؟، خیلی چیزها، و خیلی ها، همه را زیر پاهایم، و توی مشتم، و با صدایم، شسته ام، له کرده ام، کشته ام، چه می دانی؟، من آن نیستم، حالا اینها را، بریز بیرون، تکرار کن، می شود ترک، از هر ترک، چیزی می جهد، گفتم بیا نزدیک، نزدیک تر، شب بود، و نیمه بود، گرم بودی، چطور خودم را، و چطور خاطراتم را، ببخشم؟، هیش... هیس... دهانش را گرفتی، که صدایش نرود، بیرون، نشنوند، آنها، نیایند، نزدیک، نفهمند، نبینند، او اگر بگوید؟، و آنها اگر بشنوند؟، وقتش نبود، تقصیر من نیست، نبود، چه کار کردم؟، دیگر دیر بود، این را می گفتم، همیشه، این را می گویم، و چه کار کردم؟، دستم خیس بود، و چه کار کرده بودی؟، پرسیدی، گفتم آرام، من بودم، حالا کجاست؟، یادت بیاید، رفتیم برف، رفتیم ستاره، رفتیم علف، پیشانی ام می شکند، یادم بیاید؟، کدام سگ، کدام دم؟، کدام قهوه ای؟، نزدیک تر، گفتی بیا، رفتم، چه دیدی؟، گفتم ببین، گفت کافی نیست، اگر این را می گفتم، و اگر او را می دیدی، فرار می کردی، حالت از نفرت بود، از من، من این را می کشم، آن که می گویی مرده، نمی شناسی، من هم می ترسم، پشت سر هم، پشت صدای هم، پشت آنکه روی انگشتت، و توی مشتت، داری ش، داری گریه می کنی، این یعنی، و یعنی یادت هست، و دارد یادت می شود، یادت نمی آید، خودِ یاد توست، آن شب هم گفتم، دیگر نمی گذارم، حالا که خوابی، از فقراتت، با فقری که توی پنجه ام بود، و توی خطوط بود، بالا که می رفتم، گفتم، همیشه می گفتم، کور که باشد، کر که باشد، زیبا باشد، توی دلم درد هست، توی زخمم دلی ست، این شبها را با خاطراتم، عوض نمی کنم، باور... می میرم، باور... از چیزی بدم نمی آید، باور... که یک مرد را پیدا کنم، که گلویش را بشناسم، و خودم را به جا بیاورم، باور... نیست، نکردی، نبوده، بیا، گفتم گم شدن را دوست نداشتم، گفتم یاد آن بچه گی می افتم، که توی کتابش گم بود، و راه را پیدا کرد، وقتی رسید، آنجایی بود، که نبود، گفتم از آن اخمها، وقتی داشتم می رفتم، از آن پسر می گذشتم، گفتم می رسانمت، گفتم یاد آن کتاب افتادم، رفتم، می دانی، یکبار به روی خودم نیاوردم، سرم را بالا گرفتم، تا آسمان از چشمهایم نریزد، همه جایت را گشتم، دنبالت، و صدایت، و لبهایت، دستم، با، و نفسم، با، نمی توانم بروم، تنم می لرزد، حنجره ام، قفسم، کجا؟، چرا پشت کردی؟، هیش... نترس، چیزی نبود، ساعت بود، بمب بود، همسایه بود، دیوار بود، آسمان بود، هیس... دستهایت بود، پیشانی ام، و این پستی، و این بلندی، می لرزید، قسم خورده بود، آن لانه را فراموش کنم، آن موش مرده را، آن بو را، و دوباره نیاورم اش، بگو نیست، چه چیز پهن می شود، پنهان می شود؟،
دایره های بسته،
دایره های باز،
چشم،
استخوان،
کوسن، گوشهایت را می گرفت، شدی فیل، گفتم، نگاه کردی، اگر اینجا باشی، می خواهم، این هم از این خواستن ِ من، گفتم من کلمات نیستم، می گوید، یک مرد، که صورتش، سراسر تاولی ست، یعنی خود درد، من دزد نیستم، نیامده ام ببرم، بروم، حالا سنگ بیاندازید، به این تاولها، و این فیل، و این مرد، که برگردد ، بگویید به همانجایی، می گوید به همان جایی، از آن جایی آمده، که انگار خودش آمده، و این نزدیک اش کرده، و این کشانده، و این کسالت نداشته، گفتم به خاطر یکه است، خاطر یکه است، که اینجا، از این خاک، از این بو و باد، همیشه بر می خیزد، می آید، پر می کند، کجا بروم؟، به خاطر اوست، من همیشه این طور بودم، این را هی گفتم، گفتم، می دانست، نگاهش کرد، نگاهش را چرخاند، گفتم چه قهوه ای ی ِ تابناکی ست، دیدی؟، شدی فیل، پاهایت، و گوشهایت، روی تنه اش، و تنهایی ش، فرود می شد، آرام می شد، و آن وقت، بوی شاخه ی بادام، و گلهای تر بادام، صدای آن بلند دور بود که، از اینها، که آن پایین اند، می پرسید، و من را نشانش دادم، جدا شده اش را، همین است، این همه که من کردم، این همه که گفتم، این همه ای که بودم، گفتم اگر این باشد، من نمی خواهم، و می روم، می گوید حتم چیزی دیدی، می گوید کجا؟، می گوید ندیده، می گوید چرا؟، می گوید از من رفتی، گفتم نمی بیند، همه اش را، یکجایی ش را می گیرد، که می چسباند به یک جای دیگر، و یک فاصله را، یک عمر را، خط می زند، لاک می زند، دست می زند، نمی بیند، نخندید، آن شبها را به یادش بیاور، که آن همه بودی، بیدار و بی راه، که می نشست و به گوشه ای می رفت، دست می کشید، از حال، از قرار، به لحظه هایی که تا بیاید، و روشن کند، و نفرین ش را شنیدی؟،
گفتم خوب کردی، خوب بودی، خوب شد، او که رفت، گفتم دزد نبودم، نمی روم، همیشه، این طور بودم، که نمی دیدی، فکر کردی نیستم، گفتم چرا همه اش از آن طرف، و از آن طرف که خودش بود، نگاه نکرد، نرفت، گفتم نه، قبول نمی کنم، تقدیر نیست، باور نمی کنی؟، گفتی این را که می گویم، و تو که باور می کنی، و او که باور می کند، می شود تقدیر، که نیست، می شود خودش، می رود تویش، می شود آنچه می خواسته، خواست هست، اگر این بوده، من اینجا، تو اینجا، و این این جا بودن، از کجاست؟، اگر این طور نیست، که خواست هست، پس این چیست، و یک خط را، و خط دیگری را، و آن خط بلند را، نشانش می دهی، می گویی عمق دارد، می گویی اینها اما، سطحی ست، توی عمق نمی رود، چرا نیامد؟، گفت فراموش کن، ساده بود، گفتنش، شنیدنش، چه کردی؟، گفتم حالا که پیدایت کرده، بعد از این همه، چه می دانی، خندیدم، چه فهمیدی؟، از آن خنده ها، و آوارگی ها، می گویی نترس، چطور نترسم؟، این که ترس ندارد، از این آشوب خبر داری، که مدام حالتم را می ریزد، حالم را، و ساعت را گم می کنم، مفت نمی خواهم، از چنگ بدهم، مثل وقتی دادی، پشیمان نیستی؟، نمی شوی؟، گفتی که می داند، گفتی وقتی می آید که می دانی، گفتی، خندیدی، دیدی خیلی دوری؟، فراموش کن، چطور بشود؟، مست آمد، مست نگاه کرد، مست گفت، مست رفت، خوابید، بالای سرش رسید، دست کشید، گرماش، و تمام اش، پرسید، و سکوت بود، چشمهاش، یکبار، و دوباره باز شد، کمی پایین تر، این جاست، که زهر هست، که تویش روان می شود، دردش می شود، آرام اش، گفتی نمی خواهی، گفتم اینها را نگو، گفتم بفهم، چه بگویی؟، دوباره دستت را به خط می رسانی، و زخم را پی می گیری، می رسد به سال، گفتم این ته ندارد، که شاید یکجایی همین جاها باشد، نزدیک، که می گوید؟، حد ندارد، دور ندارد، گفتم توی نور دیدی؟، گفتم هم تقدیرش اینجاست، هم خواستش این جاست، که همه اش، عمق ندارد، رنگ ندارد، بعد، یکهو، می گویی باور می کنی؟، گفتم نشانم بده، من این کار را کردم، تو چیزی را عوض کرده ای، و قامتت را، و صدایت را، نشانش دادی، یک جاییش، ایرادی ست، تو هم فیل می بینی؟، و گوشهای کوسن را؟، من همینطور مانده ام، ادامه اش را گرفته ام، رهایش نکردی، گفتم فرق دارد، حالا جواب دارم، آن وقتها، می گفتم یک جوابی دارد، سلیقه نیست، عادت، شاید، فقط به گوشهایت نوسان بده، به شنیدن ات، مثل وقتی او می گفت، که اینطور باید باشد، صدای کیست؟، اصلن صدا هست؟، این ساده اش می کند، سختی ش را بر می دارد، جای دیگر می خواباند، که بفهمی، یا لااقل، یا کمی، که از صدا می آید، فرقش همین است، می گوید نه، می گوید ندیده، می گویم او دیده بود، و صورتش خط بود، پشت آن دست، یک ماه را نشانه می گیرد، و یک تل سفید را، شبیه حلقه، می گوید همین یکبار است، و برای خیلی ها نیست، این را می فهمم، برای همین می گوید همیشه، می گویم همیشه،
چطور؟،
من تمام آن کوچه ها را، و پیاده روها را، و چشمهایی که رد می شوند، پنجره می شوند را، رسم کرده ام، نپرسیدی چرا می پرسم، گفتم دستت به خط نمی رود؟، گفتم توی ذهن من هست، چطور؟، من این جاها را با تمام پاهای تو، گشته ام، پیدا کرده ام، گم کرده ام، تنها مانده ام، دست کشیده ام، گریه کرده ام، این همه اش نیست، چطور؟، بلند می شوی، نشانت می دهم، و روی آینه، گفتم زیبایی ست، گفتم فقط این نیست، گفتم شبیه هست، این هم هست، آن راه ها، و آن باریکه ها، و آن شبهای بارانی، گرم، آفتابی، وقتی می آیم، آنجا نشسته ای، و ساعت خوش اش می شود، این ها را بگویم؟، می گویم من هم فکر کرده ام، می دانم، این طور نیست، شوخی، گذری، نه نیست، یک ماندن هست، که همیشه، گاهی، اینجاست، و آدم می خواهد، اعتنایش نکند، نه فراموش کند، نه به رویش نیاورد، باورش را پر می کند، آنوقت نقشه هایش را، و فکرهایش را، نقش می دهد، رسم می دهد، گفتم گول نیست، بهانه است، که باور نکنی م، راهت را پس می گیری؟، من این خطوط را، و این دست را، و آن همه را، می دهم به تو، پس نمی گیرم... برویم، و رفتن شد...


بیست و نه تیرماه هشتاد و شش
دفتر سفال

No comments: