Sunday, August 5, 2007

یادداشت پیش‌مرگ - یک

با این استدلال، زندگی کابوسی درازمدت است، اما کابوسی که ما می توانیم با مرگ از آن رهایی یابیم – و به این گونه از آن کابوس بیدار شویم. اما بیداری نسبت به چه چیز؟ تزلزل و دودلی من نسبت به غوطه ور شدن در مطلق و نیستی‌ی ابدی، هرگاه که دچار وسوسه‌ی خودکشی می‌شدم، مرا از این کار بازداشته بود.

- تونل، ارنستو ساباتو -



یادداشت پیش مرگ – یک
به امیر حکیمی


این سخت ترین کاری ست که بعد از مدتها نوشتن، می خواهم. همیشه فکر کرده بودم، اگر بتوانم آن چیز را بنویسم، در اولین فرصت می توانم آن کاری را بکنم که همه آرزویش را دارند، جراتش کو؟ حالا این دست را می برم، که مغز نوشتنم را بسوزاند؛ وقتی بسوزد، این احساس که بیاید، بوی خاکسترش را از جای دیگری، که امیدوارم اینجا نباشد، خواهم برداشت. همه می دانند آن که می نویسد، هر چه بنویسد، برای هر که، تنها چیزی را به تعویق می اندازد که اسمش را می گذارد مرگ، اما آخرین نوشته آنقدر ابتدایی ست همیشه، که آدم فکر می کند اولینش بوده، از هرکه باشد. همین ساده اش می کند، سختش می کند که می دانی، اینبار، تنها باری ست، که مخاطب خودت نخواهی بود؛ و آنها که می خوانند به چیزی بر می دارند، که آن مرگ را برساند؛ آن درد را برساند.
دیشب فهمیدم، تنها دلیلی که توی همه ی این سالها، که همیشه می خواسته ام و به خواستم اعتنا نکرده بودم، همین هراس از نوشتن آخرین بود. برای همین فکر کردم، شاید بشود چیزی را نوشت که در امتدادش، آن خودش بیاید، و نه با دست خودت، که با دست خودش بیاید، و بارت را بردارد جایی زمین بگذارد، که نشناسی، آن جایی که واقعن این طور باشد، که لای کلمات، و لای کاغذهات، گیج برداری، که تو می گفتی : تو را که می بینم، ایستاده ای می بینم میان آتش کاغذ کلماتی که التماس دارند، هوار می کشند، دورت، رویت، کنار و پیشت، و می چرخی؛ که وقتی من نمی فهمم، می گویی توفان باشد نه، گردبادی که تو را آن وسط نچرخاند، چیزهایی را می چرخاند که تو را که با دستهای باز – یعنی آغوش باز؟ – کلمات سوخته را از هوا می گیری، و به امتداد سینه ات می سپاری... آن جا باشد، که این طور باشد، و چیزی نباشد، و این اسمها، و خود من، و خود تو، بچرخند، و بچرخیم. اما این را نگفتی، که التماسِ آن ها نیست، که التماس وقتی خود من می شود، می شود این باد که می برد و می چرخاند و تو از من چیزی می بینی که آن جا ایستاده ام، و اگر من فقط همینی باشم که دیدی، یادت نمی آید اولین باری که من را دیده بودی، چه دیده بودی، و آن دیدن با این دیدن فرق می کرد؛ خودت می گویی، من می گویم. برای همین می گویم برای مردن، هیچ چیز مهمتر از آن یادداشتی نیست که پس می اندازی، و آنها که این کار را نمی کنند، مسئولیت مرگشان را به عهده نگرفته اند، تاکید می کنم اگر قصد بوده باشد، این یادداشت می تواند همه چیز را به عهده ی خودش بگیرد، و از عهده ی دیگران بردارد؛ هرکس خودش بر می دارد، آن چیزی را که فکر می کند، می چسباند، و با چند وعده سکوت و با چند وعده گرفته گی، همه اش را فراموش می کند، و تو را فراموش می کند، همین اش خوب است، که ضرورت اش را می رساند. برای همین پرداختش می تواند هرطور باشد، می تواند کودکانه و صمیمی، دوستانه و غمبار، یا گونه ای واگویه گی باشد، که هر چیزی را در بیرونش نشان می دهد، با چند کلمه ی ساده و چند عبارت پیش پا افتاده.

هرچه فکرش را بکنی، هیچ چیز احمقانه تر از این نیست که برای خودت چاله ای درست کنی، و خودت را تویش رها کنی و بعد، هنگام سقوط، همه ی آن چند سال عمرت از پیش ذهنت بگذرد، و لحظه ای را بیاورد که در حال سقوطی، و ادامه اش که سیاهی ست، سیاهی ی سکته ای می شود، که اشتیاق آن ضربه ی خرد شدن جمجمه ات بر روی کف سرد و سنگ را حرام می کند. برای همین هیچ وقت نمی توانستم پیش بینی کنم، که چطور خودم را خواهم کشت. وقتی فکرم می رفت، می رفت آنجا که وقتش که برسد، دیگر به چه طورش فکر نمی کنی، به پایانش فکر می کنی؛ و همین وقت است که این طور می شود که این یادداشت را چنین ساده دلانه می نویسم؛ بی هیچ گرفتگی ی عضلانی، یا درد عروقی؛ با حواسی روشن.

چون نمی توانم همه ی آنهایی که مرا در این فرجام با شکوه همیاری کرده اند را به یاد بیاورم، چون نمی توانم تمام آنچه را خوانده ام/ نوشته ام - دوباره بگویم، چون نمی خواهم بیش از این رنج بودنم را به دیگران تحمیل کنم، چون نمی خواهم ننگِ بودنم را بیش از این بر خودم هموار سازم، چون نمی توانم خنده هایم را برای نزدیکانم توضیح بدهم، چون نمی توانم بفهمم که چرا دیگر آرزویی برایم نمانده، چون از همه ی این چیزها بیزاری گرفته ام، و چون همیشه فکر کردم که اگر کسی را دوست داشته باشم، باید بتوانم رهایش کنم، تا برود؛ - وقتی به این فکر می کنم، و می بینم خودم را، یا بهتر بگویم، آن چه را که "خودم" می دانم را، این اندازه دوست نداشته ام؛ دچار هراسی تازه و قدیمی می شوم، که وقتی توی خیابانها راه می رفتم، و بوی خیابان که چندین ساله بود، و شامه ام را پر می کرد می گذشت، مشابه این هراس برم می داشت – و چون اینطور پذیرفته ام، که بیشتر از "خودم" هیچ چیز یا هیچ کس را نخواسته ام... حیف نمی توانم شعفی را که از فکر کردن به چند لحظه ی دیگر پیدا می کنم را توضیح بدهم، اگر می شد توضیح اش داد، هرگز هیچ وقت، هیچ کس، کسی را به خاطر این کار گناهکار نمی دانست. تنها تاسف من به خاطر این است که نمی توانم یابنده ی آنچه از من باقی می ماند را خود انتخاب کنم. تصورش را که می کنم، از حالتی که آن بیچاره پیدا می کند، به وجد می آیم؛ این قساوت را در خودم نشناخته بودم، اما باور کن تحمل این یک لحظه، در مقابل تحمل همه ی عمر من، چیزی نیست، ارزشش را دارد، حتا اگر می خواهی این چیزها را با بهت و آه بخوانی، باز هم چیزی از هیجان من کم نمی کند؛ و قسم می خورم دلیلی ندارد که بخواهم از آزار دادنت لذت ببرم، جز این که تو نمی دانی که از چه آزار بزرگتری نجاتت داده ام.
پیشتر فکر می کردم، وقتی بخواهم توضیح بدهم که چرا فکر می کنم مرگ من، می تواند به خیلی ها کمک کند، و حقیقتن نبودنم بهتر از بودنم باشد، چه برای خودم و چه برای آنها؛ تصورم این بود که صفحات زیادی را کثیف خواهم کرد؛ اما حالا، وقتش که رسیده، دلیلش را نمی توانم بفهمم، و وقتی خودم نمی توانم بفهمم، چطور می توانم برای هر کس دیگری، توضیحش بدهم؟ تنها می توانم بگویم من با آرامش زیاد و التذاذ فراوان، دستم را به سمت خودم برده ام؛ و همین کافی ست. هنگامی که فکر می کنم فردا، دیگر نباید برای برخاستن هزار دلیل جور واجور بتراشم و دنیای خوابهایم را به وقت دیگری واگذارم – دنیایی که بیش از هر چیزی توی این زندگی ام دوست داشته ام – قلبم گواهی درستی ی قصدم را می رساند. همین بس نیست؟ می دانم این کمال خودخواهی ست، ولی مگر نگفتم که به آینده فکر کنی، و ببینی که بدون من دنیای صادق تری خواهد بود! و مگر این خواست تو، از خودخواهی ی تو نیست؟ من هیچ وقت به کسی نگفتم که اجازه ندارد برای زندگی اش خاتمه ای پیدا کند، به تو هم نگفتم، چرا؟ اما دلم برای دست کشیدن به دستهایم تنگ می شود؛ دست کشیدن به صورتم، و اجزای صورتم و نگاه کردن توی آینه؛ برای بدون این جسم بودن، هیچ تصوری نمی توانم بتراشم؛ جز که به خوابم پناه ببرم، و آنجایی خودم را پیدا کنم بدون اینها، بدون این صدا، یا هیچ صدای دیگری، آنجا این صدا نباید اینطور باشد، این صدایی که اینطور زجرت می دهد و آرامت می کند را باید زیر خروارها صدای ریزش خاک سپرد. فکر می کردم، اگر روزی خودم را کشتم، از شدت نفرت بوده، تصورم این بود که می توانم، یا باید، به بعدش فکر کنم؛ حالا ولی، روبرویش که ایستاده ام، کنارش که دراز شده ام، به گذشته فکر می کنم، نه به آینده؛ کدام آینده؟ اصلن کدام گذشته؟ کسی جز اینکه خودش را ناگهان، توی این موقعیت پیدا کند، نمی تواند از حرفهای من چیزی سر در بیاورد.
اعتراف می کنم، بار دومی ست که همچین یادداشتی را می نویسم، آن بار آن یادداشت پیش مرگم شد، چراکه آن بار، فکر کردم اگر بخوابم، و بعد یکروزی، هر روزی، دوباره بیایم و این نوشته را بخوانم، آیا نخواهم خندید؟ و با این وسوسه به خواب رفتم، هنگامی که برخاستم، شب پیش را به خاطر خوابی که دیده بودم از یاد برده بودم، و وقتی بعد از چندین روز، یادداشت را پیدا کردم، آنقدر خندیدم که جلای اشک پوست خشکیده ی صورتم را، برقی انداخت که تا آن وقت نه خودم را آن طور دیده بودم، و نه هیچکس دیگر را. اطمینان دارم آن کاغذ هنوز قاطی ی باقی ی آشغال هایی ست که هر گوشه ی این اتاق می شود پیدا کرد، به جرات می گویم خوب شد آن بار خوابم برد، وگرنه آن حماقت لجوجانه ی از سر حقارت نفس، بدجور مایه ی سرافکندگی ی اطرافیانم می شد. حتا هنوز هم که یادم می آید، با اینکه فرصت زیادی ندارم، خنده ام قطع نمی شود. این هم یکی دیگر از چیزهای خنده داری ست که حالا کشفش کردم "فرصت زیادی ندارم"، منی که هیچوقت برای انجام دادن هیچ کاری، زمانی مشخص نکرده بودم، و همیشه برای هر کاری فرصت داشتم، برای این کار، حتا ثانیه اش را هم معین کرده ام!
اعتراف دیگری هم دارم: من دومین قربانی ی خودم هستم. دقیقن پنج سال پیش، توی یک شب اردیبهشت که باران سختی هم می بارید، یک مرد را کشتم و بدون اینکه هیچ ردی از خود باقی بگذارم، گریختم. این را برای کسانی می گویم که فکر می کنند خوب مرا شناخته اند، به مهربانی و عطوفت. توضیح بیشتری ندارم، من خودم را برای آن کار گناهکار می دانم، و همین کافی ست که توضیحی ندهم. تنها می گویم که از فردای آن روز، و تا همین لحظه، هیچوقت احساس پشیمانی نکرده ام، با اینکه خود را گناهکار می دانم.



چهارده مرداد هشتاد و شش
برای مجلد اعترافات، و یک زنبور کارگر

No comments: