Sunday, May 25, 2014

خضر را بکش (هفت) ـ ادامه



خضر را بکش
7
(ادامه)


        می‌دانستم می‌میرد       اما اگر به من بود، می‌مرد یکطور دیگر که بالاخره وقتی الکس را متقاعد کرده بودم بیرون می‌روم و اگر او، او که حبسم کرده بود، پیدایش می‌شد با گلوله می‌زنمش ولی ششلول ندارم بزنمش مگر اینکه الکس برایم از جایی می‌آورد که الکس آدمی بود که می‌آورد، هرچه می‌خواستم؛ و وقتی آورد باز ترس کردم، ترس کردم بروم بیرون و آنقدر ماندم با ششلول ور رفتم بالاخره این فکر آمد خودم را خلاص کنم و آن دیگر واقعی بود. ولی واقعی این بود   که پیش‌تر   فکر می‌کردم اگر ششلول داشتم چقدر راحت بود خودم را می‌زدم می‌مردم، ولی وقتی داشتم دستش نزدم    ترسیدم و پنهانش کردم جایی نبینم‌اش و بیرون نرفتم.
باز باید آنقدر ویسکی می‌ریختم توی حلقم بی‌خیال می‌شدم می‌رفتم برمی‌داشتم آن‌قدر می‌لیسیدم‌اش می‌آمد و می‌مردم. ولی یادم آمد یک بار خیلی ویسکی خورده بودم رفته بودم توی بالکن روی صندلی ایستاده بودم دست‌هایم را باز کرده بودم خودم را بیاندازم باد خورده بود توی صورتم  لای موهام  خیلی کیف کردم فکر کردم حیف آن همه کیف است بیفتم. پس از آنقدر ویسکی آن‌بار، بیشتر خوردم این‌بار، که کیف نفهمم و لوله‌ی ششلول را اول روی شقیقه گذاشتم، دستم می‌لرزید، اگر بلرزد، گلوله از توی جمجمه‌ام نرود، از کنار مغزم رد شود از آن طرف، از گونه‌ام بیاید بیرون، صورت زخمی، فقط جای گلوله بماند که اگر بلرزد و نمیرم، دیگر همیشه فقط بترسم. از روی شقیقه‌ام برداشتم. دست به ضامن کشیدم، با تمام پوستم دلم بود تمام فلز را لمس کنم، دلم بود تمام فلز را به تمام تنم بکشم، بمالم. دلم بود بو و مزه‌ی گس آرواره و لوله و ماشه بگیرم، که مخزن‌اش را بیرون کشیدم، که گلوله‌ها را یکی یکی از مخزن بیرون کشیدم، که یکی یکی نوک مرمی‌ها را لیسیدم، طول پوکه را لیسیدم، مزه را بلعیدم و یکی یکی توی شکم گردش برگرداندم، دلم بود از خودم بیایم بیرون بروم توی شکم فلز، بشوم او و وقتی می‌شدم، گلوله دیگر بیرون نمی‌رفت از جمجمه، اگر می‌شدم.
ششلول را دوباره برداشتم دست گرفتم بالا آوردم، پیشانی به شکم‌اش چسباندم... همین‌طور ندانستم چقدر گذشت پیشانی‌م سرمای فلز شد. این‌بار توی دهانم که گذاشتم نلرزید دستم... دندانم جوید فلز را ولی توان کجا بود نمی‌آمد توی دست و انگشت و سبابه، هرچه کردم، زور زدم سبابه روی ماشه تکان نمی‌خورد، عرق بود صورت و تنم و تکان نمی‌خورد. کم بود آن همه ویسکی، نمی‌شد. فایده نداشت. می‌خواستم دیگر از لای دندان که قفل شده بود، ول نمی‌کرد لوله را بکشم بیرون بگذارم زیر چانه و نشد... توی کلنجارِ باز کردن فک و قفل دندان، توی بدوبیراه گفتن به ویسکی و دندان، صدای در بود، ناغافل، در بود. در که باز شد شکست قفل دندان، ششلول از دهان بیرون آمدنا لوله‌اش به دندان نیش‌ام چنان ضربی خورد، سرم از درد منگ، گیج شدم ولی رفته بود سوی سایه‌ای که آمده بود تو  خشکش زده بود، نشانه بود و شد و خالی، صدای گلوله گرفت جهان، صدای وحشتناک بلند پر شد سرم. واماندم. نگاه کردم دیدم روی زمین افتاده جان می‌کند خون آرام آرام زمین می‌شد، اِماست.
قسم می‌خورم حادثه بود... می‌خواستم خودم را... توی سرم نعره زدم. ولی باید زنگ می‌زدم آمبولانس بیاید... ولی معلوم نبود تیر کجایش نشسته بود و هیچ دلم نمی‌خواست بروم نزدیک برش گردانم نگاه کنم ببینم کجایش نشسته و اصلن چه خوب داشت جان می‌کند. تا حالا فقط اردک دیده بودم داشت جان می‌کند و توله‌ی گرگ هم که دیده بودم گربه‌ای که وقتی علی از توی کوچه آورده بود، مرده بود، هم دیده بودم که معلوم نبود چرا مرده بود ولی علی آورده بود ببریم توی حیاط خانه‌ی فرانک آتش بزنیم، چون فرانک گفته بود عمویش آلمان بود و توی آلمان مرده بود سوزانده بودندش و آنها خاکسترش را با خودشان آورده بودند توی گلدانی و گلدان را نشان‌مان داده بود، گلدان سرپوش داشت، سرپوش را برداشت عمویش را دیدیم. می‌خواستند عمویش را ببرند مریوان بعد ببرند جایی که خود عمویش گفته بود بدهندش به کوه. بعدن گفت عمویش نقاش ساختمان بود ولی کشته بودندش چون در اصل فیلسوف بود. علی آن وقت گفته بود چه جور آدمی آدم دیگر را می‌سوزاند، و برای اینکه نشان فرانک بدهد، نشانش بدهد آتش زدن کسی، حتا اگر مرده باشد، چه کار وحشتناکی‌ست گربه‌ی مرده را آورده بود ببریم بسوزانیم توی حیاط خانه‌ی آقای ملی. من به جاش، اول فکر ‌کرده بودم آلمان کجاست.
عمویم هم می‌رفت آلمان می‌آمد. آن‌وقت برای شهرزاد لگو می‌آورد و برای من شکلات می‌آورد و من با لگوهای شهرزاد خانه درست می‌کردم، خیلی دوست داشتم و آدم‌های کوچکش را می‌دزدیدم. جعبه‌ای بزرگ آورده بود بار آخر از هر بار بزرگ‌تر بود و روی جعبه عکس بیمارستان بود و تو ش همه چیزهای، وسایل، برانکارد و کپسول اکسیژن و چیزهای دیگرِ توی بیمارستان خیلی کوچک بود و ساختمان بیمارستان را باید می‌ساخت ولی شهرزاد هیچ حوصله نداشت بسازد به من می‌گفت بیا تو بساز. من می‌رفتم نقشه‌ی راهنمای ساختن‌اش را باز می‌کردم نشان شهرزاد می‌دادم ببین هیچ کار ندارد، چرا خودش نمی‌سازد؟ ولی وقتی می‌ساختم دوباره خراب می‌کرد، بعد باز صدایم می‌کرد بروم بسازم. من هم دیگر از روی نقشه نمی‌ساختم. از خودم می‌ساختم و دیگر بیمارستان نمی‌ساختم، خانه می‌ساختم.
عمویم یک بار برایم کره‌ی زمین سوغاتی آورد گفت آلمان توی اروپاست و خیلی همه‌جا سبز است آنجا درست مثل شمال، و نشانم داد توی کره‌ی آبی که زمین بود، به آلمانی نوشته بود، ولی به انگلیسی نوشته بود نه آلمانی چون آن‌وقت نمی‌دانستم. بعد دیدم آنجا عمویم نشان داد آلمان است، یک آلمان دیگری هم بود. چیزی نگفتم. توی خانه هم اطلس داشتیم فارسی بود، دیده بودم دوتاست و یک جاهای دیگری هم دو تا بود، امریکای جنوبی و امریکای شمالی و کره جنوبی و کره شمالی و ایرلند جنوبی و ایرلند شمالی ولی این یکی فرق داشت، یکی آلمان شرقی بود آن یکی آلمان غربی بود و با اینکه همیشه دلم می‌خواست بدانم این چرا دوتاست و آنها چرا دوتاست و این دو تا با آن دو تا چه فرق دارد، هیچ‌وقت نه از عمویم پرسیدم نه از پدرم پرسیدم تا اینکه یک وقتی فهمیدم بین این دوتا یک دیوار بوده خراب کردند یکی شد ولی بین آنهای دیگر دیوار نبوده خراب کنند یکی شوند و هیچ‌وقت یکی نمی‌شوند. ولی آن وقت هنوز نشده بود که من آدم‌های کوچک لگو که مال شهرزاد بودند، و شهرزاد آدم کوچولو دوست نداشت یا داشت، می‌دزدیدم و شاید می‌دانست من دزدیده‌ام و یا فکر می‌کرد گم شده ولی من بهش گفتم هربار بیایم بسازم، یکی از آدم‌هایش را بدهد به من. او چون نمی‌داد اول، می‌دزدیدم. آدم‌های لگو لباس تن‌شان عوض نمی‌شد، لباس‌شان کارشان بود، کارشان را نمی‌شد کاری‌ش کرد، چون لباس‌ دیگر نمی‌شد تن‌شان کرد و او عاقبت آدم‌هایی را به من می‌داد که کارشان را دوست نداشت یا اگر سیبیل داشت مرد بود دوست نداشت می‌داد به من ولی همه مردهایی که کلاه کاسکت‌ داشتند، پلیس بود یا موتورسوار بود یا راننده‌ی ماشین مسابقه بود، برای خودش نگه می‌داشت و آدم‌هایی که به من می‌داد لباس کار قرمز داشت، آتش‌نشان بود، یا راننده‌ی آمبولانس بود، یا آدم معمولی بود، ماشین وانت داشت. و زنی که موی نارنجی داشت به من داده بود و من فقط همین یک زن را داشتم و دیگر زن نداشتم، زن مونارنجی شلوار آبی داشت و پیرهنش خط‌های باریک صورتی داشت و گردنبند داشت که طلایی بود ولی نه پیراهن داشت نه گردنبند داشت، اینها همه خیلی ریز روی تنش رنگ شده بود.
من برای آدم‌های‌م اسم می‌گذاشتم و یک کلاه کاسکت یدکی سیاه، که مال موتورسواری بود که دو تا کاسکت داشت، دزدیده بودم. و کلاه آتش‌نشانی آد‌م‌ام را برداشته بودم، این کاسکت سیاه را کله‌اش کرده بودم، اسمش را گذاشته بودم ساسان. ساسان پسر گنده‌ای بود خانه‌اش ته کوچه بود بغل خرابه با مادرش که خیلی پیر بود؛ و سبیل داشت و قد بلند داشت و وقتی ما توی کوچه فوتبال می‌کردیم، گاهی رد می‌شد، اگر حوصله داشت می‌آمد با ما بازی می‌کرد و همه را دریبل می‌کرد و یک راست می‌رفت توی دروازه‌ ولی توپ را نمی‌کرد توی دروازه و دوباره برمی‌گشت سمت دروازه‌ی خودش و از آنجا مستقیم شوت می‌کرد آن‌قدر شوتش محکم بود، من و علی و پرویز و حسین – که توی دروازه بود – جا می‌زدیم می‌کشیدیم کنار، نخورد به ما دردش، گل می‌شد. بعد می‌خندید می‌رفت و ما بلند تشویق‌اش می‌کردیم اسمش را می‌گفتیم: سا سان.... سا  سان...
مادرم می‌گفت ساسان آدم بی‌خودی‌ست و نباید با او حرف بزنم چون معتاد است. ولی ساسان یکبار زده بود توی گوش پیرمرد خیاط انگشت‌ماهی. نمی‌دانم چرا زد. سر کوچه بالاتر از دکان فرش‌فروشی، نانوایی بود، تنور داشت چسبیده به مکانیکی علی‌سیا. آن‌طرف خیابان مغازه‌ی خیاط بود. آن روز پاییز خیلی سرد بود و باد خشک بود، سوز داشت. مادرم از ظهرش که برگشته بودم از مدرسه هی می‌گفت برو نانوایی، نان بخر. باران نبود، ابر بود. دلم نمی‌خواست بروم نانوایی، نمی‌خواست بروم بیرون. هی نرفتم. هی مادرم آمد داد زد تنبل‌خان، برو نان بگیر. آخرش که رفتم هنوز غروب نبود ولی نزدیک غروب بود. فکر کردم  بروم ساندویچ‌فروشی دو تا کوچه بالاتر، ساندویچ کالباس خشک دوست داشتم. پول نداشتم، نمی‌رفتم برای این بود که مادرم برود توی اتاقش یا دستشویی بروم از توی کیفش پول بردارم، برای ساندویچ چون اگر خودش پول می‌داد به اندازه‌ی نان می‌داد. تا رفت حمام رفتم پشت در گفتم از توی کیفت پول برداشتم نون بگیرم.
آمدم بیرون بچه‌ها هیچ‌کس توی کوچه نبود. ساسان از ته کوچه داشت می‌آمد، باد خنکی بود برگها می‌لرزید، عطسه کردم. روی سکوی دم در نشستم بند کفشم را ببندم، الکی، ساسان که رد شد سلام کنم. گفتم آقاساسان سلام، وقتی آمدنش نزدیک شد. او هم سلام کرد.   
پرویز می‌گفت ساسان توی اتاقش از زمین تا دیوار نوار کاست چیده و عکس داریوش و گوگوش و ستار  چسبانده به دیوار. پرویز چون بزرگتر از من بود، رفته بود خانه‌اش؛ ولی پدرم می‌گفت بچه باید با هم‌قد خودش رفاقت کند. ساسان کیبورد می‌زد، دانشگاه نرفته بود به خاطر مادرش سربازی هم نرفته بود جنگ.
گفتم آقاساسان می‌شود یک وقتی بیایم آهنگ بزنی؟
دست کشید سرم گفت بیا ولی من بلد نیستم.
گفتم پرویز گفته آقاساسان ارگ می‌زند.
گفت ارگ مال داداشش بوده. گفتم اِ، مگر داداش دارد؟ پس کجاست؟
هیچی نگفت. سر کوچه گفت حالا هروقت خواستی بیا ببین.
بعد من رفتم بالا، سمت نانوایی،
او از عرض خیابان رد شد،     رفت     آن‌طرف خیابان.
آن‌طرف مغازه‌ی انگشت‌ماهی بود. انگشت‌ماهی توی مغازه بود. از کنار فرش‌فروشی رد شدم، نگاهم دنبال ساسان رفته بود با او وقتی از کنار لوله‌کشی آقاداود رد شدم، ساسان رفت توی         دو زندگی.
توی دو زندگی خوب پیدا نبود. باد تند بود.
ایستادم همان‌جا چشم تیز کردم درست ببینم. پیرمرد داد و بی‌داد کرد ساسان که رفت تو. ساسان هم پیدا شد، اول پیدا نبود پشت حرف‌های روی شیشه بود. عصبانی شد او هم صورتش شبیه داد شد، فریاد شد.
پشت "دو"ی بزرگ‌ نوشته روی شیشه، دست‌های پیرمرد تکان می‌خورد و صورتش جمع شده بود و ساسان در فاصله‌ی "دو" و "زندگی" دستش را بلند کرد محکم خواباند زیر گوش انگشت‌ماهی.
از داد و فریادشان، آقای شریفی که چسبیده به آن مغازه، دفتر مشاوره املاک داشت، خپل با شکم گنده‌اش بیرون آمده بود داشت می‌رفت سمت دوزندگی که من همیشه می‌خواندم دو زندگی و هیچ‌وقت کسره را فتحه نمی‌خواندم و هیچ‌وقت دو را نمی‌توانستم به زندگی بچسبانم و وقتی صدای فریاد بلندتر شد، دوید تند توی مغازه، ندید زد توی گوش پیرمرد توی دویدن، ولی وقتی رسید ساسان را گرفت؛ آن‌وقت از این طرف خیابان پسر جعفری فرش‌فروش هم دوید آن طرف خیابان و شاگرد لوله‌کش هم دوید آن طرف خیابان، و یکی دو نفر دیگر هم دویدند، باقی جمع شدند تماشا.
ساسان را به زور آوردند بیرون داشت فحش می‌داد مرتیکه‌ی مادربه‌خطا... زن‌جنده... قرمساق... کثافت... دست  و پا می‌زد از دست آنها که گرفته بودندش رهایش کنند برگردد آن تو.
آن‌ تو پیرمرد نشسته بود و آقای شریفی کنارش بود داشت چیزی می‌گفت.
من این طرف خیابان هرچه شنیدم فقط فحش بود. آقاداود لوله‌کش آمد کنارم گفت برو پی کارت پسرجان.
گفتم چی شده؟
گفت چه می‌دانم چی شده.
گفتم حق‌اش بود.
گفت کی حق‌اش بود؟
گفتم یارو پیرمرده حق‌اش بود. باز گفت برو خانه پسرجان.
گفتم باید نان بگیرم و چشم خیره آن‌سوی خیابان رفتم بالا تا نانوایی ولی از آنجا معلوم نبود و هیچ‌کس آنجا نفهمیده بود آن پایین دعوا شده.
شاگرد نانوا پسر افغانی بود. گفتم آنجا دعوا شده. چیزی نگفت. ولی جلوم توی صف پیرزنی بود پرسید کجا؟ گفتم سر کوچه‌ی پایینی، توی خیاطی. بعد پیرزن نان گرفت رفت. نان داغ بود دستم می‌سوخت مجبور بودم بگذارم روی آن میز کناری چند دقیقه، خنک شود بعد برمی‌داشتم می‌رفتم خانه یادم رفت می‌خواستم بروم ساندویچ کالباس خشک. آن‌وقت آقای اسلامی صاحب بقالی اسلامی که بغل نانوایی بود آمد زد به شانه‌ام گفت کجا دعوا شده؟ گفتم. یکجوری سر تکان داد، گفت لعنت بر شیطان، برگشت توی بقالی. بعد پسرش احمد آمد گفت بابام گفت تو دیده‌ای دعوا شده؟ گفتم ساسان زد تو گوش انگشت‌ماهی، خیلی حال کردم. ولی نمی‌دانم چرا زد. تو می‌دانی چرا زد؟ نمی‌دانست ولی قرار شد وقتی دانست بهم بگوید. آن‌وقت نان‌ها را برداشتم آمدم سمت خانه. توی کوچه علی را دیدم گفتم ساسان زد توی گوش یارو. گفت کدوم یارو؟ گفتم. گفت چرا زد؟ گفتم من این طرف خیابان بودم او رفت آن طرف توی دو زندگی دادوفریاد کردند ولی من صدا نشنیدم از آن فاصله ولی صورت‌های‌شان معلوم بود داشتند دعوا می‌کردند بعد این دستش را بلند کرد محکم زد توی گوش پیرمرد.
فرداش همه دیگر می‌دانستند ساسان یارو را زده ولی به جز من هیچ‌کس ندیده بود. شریفی هم گفت ندیده. یارو می‌گفت این زده توی گوشش می‌خواست شکایت کند ولی شاهد نداشت. من با اینکه دیده بودم گفتم ندیدم تازه شهادتم هم فایده نداشت. پرویز گفت بچه‌ای. هیچ‌کس هم نفهمید ماجرا چه بود ولی من می‌دانستم ماجرا چه بود چون ساسان همین‌طور بی‌خودی او را نزده بود. خود من اگر بودم هم می‌زدم. به علی گفتم این برای سگ‌های خرابه بود که پیرمرد کشته بود. گفتم می‌دانستی ساسان داداش دیگر دارد؟ گفتم می‌خواهم بروم خانه‌اش ارگ ببینم. بعد دیگر می‌رفتم خانه‌شان مادرش پیر بود، بود، ساسان نبود، زندان بود ولی مادرش می‌گفت چون نرفته بود جنگ فرار کرده بود، ولی مادرم می‌گفت چون معتاد بود. آن‌وقت فهمیدم برادرش هم فرار کرده بود اول رفته کامبوج بعد از کامبوج رفته آلمان آنجا مانده بود، آلمانی بود دیگر چون زن آلمانی داشت. توی خانه روی کره و اطلس دنبال کامبوج گشتم پیدا نکردم. وقتی پیدا کردم فکر کردم برادره چطور از این سر دنیا خودش را رسانده بود آن سر دنیا؟ بعدها ساسان لگویی‌م را گذاشتم لبه‌ی جانواری که از زمین تا سقف بود پر کاست، ولی یک روز دیگر مادرش گفت این آدم کوچولو را جا گذاشتی این جا و یکجور عجیبی نگاهم کرد که مثلن تو به این گندگی خجالت نمی‌کشی با این آدم به این کوچکی. گرفتم از دستش گفتم این ساسان است دوباره بردم گذاشتم پشت یک کاستی که مادرش دیگر نبیند پیدایش نکند. به علی گفتم برادرش فرار کرده رفته. گفت برای چی فرار کرده؟ به بابام گفتم یک کسی فرار کرده رفته یعنی چه؟ گفت از کجا فرار کرده؟ گفتم رفته آلمان. گفت درس‌ات را بخوان خودم می‌فرستم‌ات. کی فرار کرده؟ گفتم برادر آقای ملی، عموی فرانک. بعد آنجا مرده ولی کشته بودندش بعد مرده‌اش را سوزانده‌اند. گفت کی سوزانده؟ گفتم خودش گفته بسوزانند، شاید او هم نمی‌خواسته برود جنگ مثل ساسان و برادرش، گفتم. گفتم هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا نقاش ساختمان را کسی کشته باشد حتا اگر نقاش ساختمان نبوده فیلسوف بوده و اصلن فیلسوف یعنی چه؟
پدرم چیزی نگفت.
ولی علی می‌گفت نباید کسی را بسوزانند، گناه دارد و خدا دوست ندارد و ناراحت می‌شود و گفت برویم خانه‌ی ملی. همان شد دیگر بدجور از علی بدم آمد، فکر کردم حتمن گربه را خودش کشته که جسدش را بسوزاند که به فرانک نشان بدهد که دلش را بچزاند که چه؟ تازه باید می‌رفتیم یواشکی و وقتی کسی خانه‌شان نبود فقط فرانک بود، گربه را می‌سوزاندیم. اصلن شاید گربه نمرده بود، من چه می‌دانستم. اگر نمرده بود و او با یک چیزی توی سرش زده بود و بیچاره فقط از هوش رفته بود، چه؟ علی می‌خواست برویم توی حیاط توی استخر خانه‌ی آقای ملی، بیچاره گربه‌ی بیهوش را بسوزانیم. ولی نمی‌دانم، با اینکه خیلی بدم آمده بود، چرا چیزی نگفتم. نفهمیدم این از چه ترس بود داشتم. شاید آن‌وقت نبود از علی بدم آمد. شاید آنوقت از علی بدم نیامده بود بعدن بدم آمد و از خودم درآورده‌ام همان‌وقت بدم آمده. شاید خودم هم دوست داشتم سوختن گربه را تماشا کنم. بعدها دیگر فکر کردم حتمن خود من بودم گربه را بردم سوزاندم به فرانک نشان بدهم ببیند؛ اصلن علی را از خودم در آورده بودم و علی نبود و فقط من بودم و او بود و گربه بود. پس منتظر ماندیم تا مادر فرانک بیاید بیرون برود بیرون خانه.
عصر نزدیک غروب، بالاخره مادرش رفت. گربه را توی تابوتش، کارتن مقوایی، تشییع کردیم توی استخر خالی. فرانک، بیرون استخر، ایستاده بود هاج و واج تماشا، نمی‎دانست توی جعبه چیست. من هم همین‌طور مات بودم که علی داشت نفت می‌ریخت روی تابوت و بعد درش را باز کرد نفت ریخت توی تابوت، روی جسد؛ به فرانک گفت چرا نمی‌آید پایین و دخترک آمد و تا چشمش به گربه‌ی جعبه افتاد و خواست بنای جیغ بگذارد، کبریت‌‌های کشیده از پشت هم در تابوت افتاد... زبانه کشید آتش و جیغ و گریه‌ی فرانک توی قهقهه‌ی علی و جرز جرزِ سوختن می‌ماسید که نعره‌ی گربه‌ی به‌هوش آمده و سوزان بلند شد... مات و مبهوت و منگ نگاه تابوتی می‌کردم شعله‎ور که توی شیب استخر خالی، که طرف عمیق‌اش پر از برگ ریخته و گند بود، نالان، می‌دوید. ناله‌ی جعبه و دویدن‌اش، کیف غریبی داشت که جیغ فرانک را نشنیدم و دیگر فراموش کردم آن دو تا اصلن آنجا بودند. ولی یکباره بدجور قلبم ریخت،
نفهمیدم چرا،
فریاد کشیدم:
یکی شیر آب را باز کند تا من سر شلنگ را پیدا کنم.
هرچه ناله‌اش بلندتر می‌شد، بی‌آنکه توان تکان خوردن داشته باشم، باز فریاد می‌زدم یکی شیر آب را باز کند تا من شلنگ را... ولی وقتی بالاخره فرانک شیر را باز کرد، علی، انگار منتظر تا حیوان از توی جعبه بپرد بیرون صورتش را چنگ بیاندازد، از جایش جم نخورده بود. شلنگ را پیدا کردم، دیگر حیوان بیچاره از توی جعبه بیرون پریده بود توی استخر می‌دوید، شعله‌ور. ولی علی داشت خیلی کیف می‌کرد توی چشم‌اش دیدم برق می‌زد ولی جرات نمی‌کردم برگردم توی صورت دختر نگاه کنم.
بی‌آنکه بتوانم نشانه بگیرم یا نمی‌خواستم بگیرم، همان‌طور ایستاده روی لبه‌ی استخر کنار باغچه ماندم.
نمی‌دانم چند دقیقه شد کل این ماجرا چقدر طول کشید ولی خیلی طول کشید آن‌طور که بعد جنازه سوخته بود و از صورت افتاده بود و چشم‌هایش معلوم نبود.       این هم بود که مادربزرگم گفته بود هرکس آب به گربه بپاشد، صورتش و تنش زیگیل درمی‌آورد که دیگر نمی‌رود.
آن‌وقت برگشتم فرانک را نگاه کردم اصلن جیغ نمی‌زد، او هم دیگر چطور مجذوب آتش بود که می‌دوید و رسید به برگ‌های تل‌شده توی جای عمیق استخر و غلت می‌خورد توی برگها و عجیب بود برگ‌ها خشک بود و آتش گرفت برگ توی هر غلتی که می‌خورد از دنبالش.
آن‌وقت علی گفت چرا معطلی آب بگیر روش.
بالاخره آب گرفتم توی استخر، ته استخر، روی برگ و وقتی صدای خاموش شدن آتش آمد و وقتی فرونشست، چیز سیاه سوخته دیگر تکان نمی‌خورد.
نگاه آنهای دیگر کردم:
علی صورت خیسش بود و می‌خندید.
فرانک همان‌طور سر جاش میخکوب نزدیک شیر آب ایستاده مانده بود، و بی‌کلام خیره بود. من خیلی عرق کرده بودم،
 خیلی دلم می‌خواست بروم مشت بکوبم توی صورت علی،
  توی شکمش... تویِ... توی‌اش...،
ولی بوی سوخته‌ی مو و گوشت حالم را به هم زد، همان‌جا بالا آوردم توی استخر    آن لبه نشستم. علی هیچی نگفت، دیدم رفت آرام از آن گوشه از پشت استخر از در بیرون.
او هم ساکت بود و سر بالا نمی‌آوردم ببینم کجاست.
بعد پریدم توی استخر پاورچین سمت آن چیز پایین رفتم. چیز را باید یک جوری برمی‌داشتم توی خاک می‌کردم بوی گند نگیرد وگرنه اگر همان‌طور همان‌جا می‌ماند می‌گرفت و کثافت می‌شد و چیزهای دیگری دورش جمع می‌شد. ولی دست خالی که نمی‌شد.
برگشتم بالا بیل پیدا کردم دوباره رفتم سراغش، صورت‌اش را دیدم دوباره عق زدم، چیزی که نبود بالا آوردم. استفراغ ریخت کنار جسد سوخته که دیگر حتمن مرده بود.
گریه‌ام گرفت و توی گریه خیلی، یکباره، دلم بستنی خواست.
به تنها چیزی که فکر می‌کردم بستنی بود.
می‌خواستم بیل را بگذارم و جسد را بگذارم بروم بستنی کیم  و فرانک را هم ببرم، دهانم آب افتاد خیلی.
برگشتم فرانک دیگر آنجا نبود، توی حیاط نبود. دیدم بالا توی خانه صورت و پیشانی‌اش چسبیده به شیشه نگاه می‌کند و تا نگاه مرا دید، رفت. بیل را انداختم دویدم توی کوچه بروم بستنی ولی بوی مرده به تنم چسبیده دنبالم می‌آمد.
باید می‌رفتم زیر آب خودم را از او پاک می‌کردم.
جایی که افتاده بود، بین در ورودی و در حمام، باید از روش رد می‌شدم.
و فکر اینکه به آمبولانس زنگ بزنم، به پلیس زنگ بزنم، به الکس زنگ بزنم.
نشستم کنار پیکر به صورت‌افتاده روی زمین روی پام نیمخیز،
خون... دور و بر، روی پارکت.
نمی‌فهمیدم آیا مرده. می‌خواستم بفهمم. چطور می‌فهمیدم: دستش را می‌گرفتم اگر نبض نمی‌زد... نبض گردنش را پیدا می‌کردم: اگر نمی‌زد... آینه می‌آوردم پیش دهانش می‌گرفتم: عرق نمی‌کرد اگر نفس نمی‌زد. ولی ناله می‌کرد اگر زنده بود.
از موش گرفتم کله‌اش را کشیدم بالا.
 چشم آبی که هیچوقت معلوم نمی‌کرد، همانطور معلوم هم نکرد جان ندارد، رنج ندارد، درد ندارد؛ به چه فکر می‌کند. و احساس کردم چیزی، چیزی از موهای زردش، از اتصال موهای زردش و دستم، از پوست دستم، بالا آمد و از موهام گرفت رفت توی جمجمه‌ام، یخ، زرد.


آن‌وقت بلوزش را بالا زدم، سفیدی کمرش پیدا شد. دست بردم روی کمرش نزدیک ولی با اینکه چه‌قدر دلم می‌خواست پوست را نوازش کنم، ببرم دستم زیر دامنش و دراز بکشم روش و قلبم آن‌طور تند که بود از پشت به قلب خاموش‌اش بچسبانم، به جاش ششلول را گذاشتم روی سفیدی گودی کمرش. بلند شدم، به سختی از رویش رد شدم، رفتم توی حمام نشستم روی لبه‌ی حوضچه‌ی حمام آب باز کردم حرارت توی‌ام رو بخورد و هرچه نشستم نرفت خیال خوابیدن با او گاییدن با او، نرفت تورم تنم. باز برخاستم، بیرون آمدم، باز کنار جسد، این‌سو، ایستادم خیره به ششلول روی سفیدی پوستش، دیگر کمرش نبود و دستم بی‌هوا رفته بود خودم را مشت کرده بودم، سفت می‌مالیدم و قطره‌های آب، از سرم و لباس تنم، روی تن‌اش، چکه چکه، فرومی‌افتاد تا آبی که بیرون جهید، روی کمر با پوست و ششلول قاطی شد، از من.  

Saturday, May 10, 2014

خضر را بکش (هفت) بند نخست


«Quand Je suis seul, ce n’est pas moi qui suis là et ce n’est pas toi que je reste loin, ni des autres, ni du monde. Je ne suis pas le sujet à qui arriverait cette impression de solitude, ce sentiment de mes limites, cet ennui d’être moi-même. Quand je suis seul, je ne suis pas là.» (L’espace littéraire, Maurice Blanchot)



خضر را بکش
7

لبه‌ی سکو، توی حمام، که از کف کمی بالا آمده بود و حوضچه‌ای ساخته بود جای وان، نشستم، با برآمدگی کف دستم چشم‌هایم را به سختی فشار دادم. سیاهیِ پشت پلکم، درد توی چشم‌ام را نخورد فشار دست. آوای ضربان قلبم را، تند که بود، و توی فضای خالی حمام، پژواک ‌می‌شد و فرومی‌رفت چند برابر توی گوشم و توی دهانم و توی پشت پلکم، توی سرم. همان‌طور نشسته دوش باز کردم و آب، خنک، پشت گردنم پایین که رفت روی ستون فقراتم، کمرم ولی لرزی که داشتم از سرمای آب نبود. لباس نکنده، بی‌بلند شدن چرخیدم روی سکو، سر روی زانو گذاشتم و ضربه‌ی آب از فشارافتاده در فاصله‌ای که می‌ریخت از دوش تا سرم، توی موهایم، نواختن پوست کف سرم شد و لباس خیس تنم و ضربان توی گوشم، بیشتر شد لرزم. فکر می‌کردم زیر آب، توی آبی که توی سرم می‌افتاد، گریزی پیدا کنم، چون همیشه که فکرهایم را می‌خورد می‌برد خالی‌ام می‌کرد؛ ولی وقتی خودم می‌خواستم، وقتی خودم می‌خواستم مرا به آن خیال‌های گنگ ببرد، نمی‌برد وقتی بخود بودم که ببرد و می‌خواستم برده باشدم مثل توی خواب که دلم می‌خواست، اگر دلتنگ می‌شدم، کسی را ببینم که دلم خیلی می‌خواست ببینم، جایی رفته باشم که دلم خیلی تنگ شده بود بروم، بو و صدا و لمسی کرده باشم که حواسم همه خواست آن بود؛ کاری که می‌کردم آن روز، تمام روز، به او، به جا، به بو و صدا و لمس فکر می‌کردم و اگر عکسی داشتم به عکس خیره می‌شدم و چیزهایی از او از جا را از تن را به خاطر می‌آوردم، خاطره‌هایم را در چرخ خیال می‌آوردم و می‌سپردم به گردش زمانی که دیگر بود و دیگر نبود و اگر خاطره‌ای نداشتم، داستانی درمی‌آوردم، خاطره‌ای می‌ساختم، که نبود که هرگز پیش‌آمد نکرده بود و بو و صداش را به یاد می‌آوردم و به بو و صداش مشغولم می‌کردم و وقتی عکسی از او نداشتم و چهره‌اش را به یاد نمی‌آوردم و خطوط چهره‌اش را به یاد نمی‌آوردم که اغلب به یاد نمی‌آوردم - چیزی که از آدمها یادم می‌ماند، یادم می‌آمد، بی‌هوا می‌آمد، حتا اگر به اویی که می‌آمد فکر نکرده بودم و چیزی نشده بود که یادم را از او بیاورد، صدایش بود. صدایی که مال هر که بود، می‌آمد در لحظه‌ای غافلگیرم می‌کرد از آنچه داشت می‌گفت در گذشته‌ای که با هم جایی بودیم و او داشت حرف می‌زد و من گوش‌سپرده، صورتش یادم نمی‌آمد و جا یادم نمی‌آمد و جزییات یادم نمی‌آمد ولی صدا به وضوح و با تمام ریزه‌کاری‌ها، بالا و پایین شدن آنچه می‌گفت و دقتی که از من می‌خواست توی اوج و فرود صداش که می‌خواست مرا متوجه چیزی کرده باشد، خندیده باشد، طعنه زده باشد، متاثر کرده باشد، تاکید کرده باشد، مهم جلوه داده باشد؛ همه‌ی ریزه‌کاری‌ها و حواس‌پرتی‌های صدا که می‌فهمیدم همان لحظه‌ای که دارد آن چیز را تعریف می‌کند یاد چیز دیگری افتاده که این یاد تمرکزش را از آنچه داشته می‌گفته گرفته و به آنچه به یاد آورده برده و بعد، هنگامی که دارد برمی‌گردد به آنچه می‌گفته و می‌خواهد ادامه‌اش را بگوید، آن چیز همان‌طور توی پرانتزی افتاده توی سرش معلق مانده و حواس‌پرتی‌ی صدا می‌خواهد آن پرانتز را پس بزند تا رشته‌ی آنچه داشته می‌گفته را بازیابد و به آنچه ناغافل آمده بود دل ندهد که او را ببرد به پرانتز و گم شود در دالان‌های تودرتویی که اگر دل به یکی از آنها می‌داد دیگر برگشتن به سختی می‌شد، اگر می‌شد و او نمی‌خواست من در پراکندگی حرفهایش، در دالان‌های متعدد فکرهایش، آنچه می‌خواست به من رسانده باشد در گفتن و بازگفتن آنچه داشت می‌گفت، گم شوم و گم کنم و در خیال خودم بیفتم و در پرانتز فکرهای خودم بیفتم و در دالانی بیفتم که از دالان او باز شده بود و دیگر دالان او نبود که راه تاریک و باریک من بود در آنچه او می‌گفت به بازآوری آنچه از آن من بود - و همه‌ی این زور زدن، در حواس‌پرتی صدا که پیدا بود، یادم می‌آمد و این درست همان چیزی بود که آن لحظه، نشسته روی دوش، که سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم، می‌خواستم: دالان‌های تودرتوی خیال و خاطره که فکرم را از بوی توی اتاق، از پشت در حمام، از مرگ شناور آن طرف آن در، پرت کرده باشد به یادی که در غرق شدن توی آن، آن لحظه را از یاد برده باشم تا مگر در از یاد بردن آن دم، در بازآوری دمی دیگر، صدای خاطره‌ای که چهره‌ای به صدا می‌چسبید اگر صدا می‌آمد، که همیشه اول صدا می‌آمد، بعد بو. اول صدا می‌آمد و بعد بوی او شامه‌ام را پر می‌کرد. بعد صورت می‌گرفت، صورت جان نداشت، چهره‌ای گچی بر تنی زنده چسبیده   می‌شد و اجزای چهره، اگرچه صداش می‌آمد، لبِ صورت گچی تکان نمی‌خورد، دهانِ صورت تکان نمی‌خورد، پلک‌هاش تکان نمی‌خورد، ابروهاش تکان نمی‌خورد، موج برنمی‌داشت گونه و پیشانی‌ش؛ جان نداشت اگرچه بوی خودش بود و صدای خودش بود و تن خودش بود که همان‌طور زنده می‌آمد با سر گچی. اگر می‌آمد می‌شد، مرا می‌برد از آن لحظه‌ی نزدیک به جای دوری که در آن رفتن، این که باید در آن وقت چه می‌کردم، در جای نابخود فکرهایم اگر نه موازی با آن دالانِ دورِ گذشته، همیشه در اطراف آن می‌تنید چاره‌ی آن لحظه، در ازدحام خیال صدا و بو و خاطره‌ای وقتی دیگر، پیدا می‌شد؛ بی‌آنکه هرگز بفهمم این چگونه می‌شد، چطور کار می‌کرد، این... نابخود. ولی همان‌قدر که خواب نمی‌شد خواب آدمی که می‌خواستم دیده باشم و جایی که می‌خواستم دیده باشم و یادی که می‌خواستم آورده باشم توی خواب و نمی‌آمد و نمی‌دیدم و نمی‌شد؛ این هم نشد زیر دوش که همیشه، جریان آب ریزان از فرق سر تا روی چهره، نخست پیشانی‌م، نخست گونه‌هایم، نخست گوش‌هایم، نخست چشم‌هایم، نخست ابروهایم، و من هرگز نمی‌فهمیدم نخست جایی‌م که آب راه می‌گرفت کجا بود و بعد در آبچکانی که از فرق سر آغاز شده بود و جریان، جریان فکر کردن به چیزهایی می‌شد که نزدیک بود، که همان روز شده بود، که دیروز شده بود و طلب چاره‌ای، طلب خوشی‌ای، طلب ستایشی می‌کرد و این پیوند به دورتر می‌خورد به جریان رخدادی مشابه، خاطره‌ای مشابه، شکلی مشابه، و یا بی‌هیچ نزدیکی و مشابهت به آن، بی‌هیچ گرای آشنایی از این نزدیک به آن دور، بی‌هیچ جرقه‌ای که اشتراکی را به هم وصل کند، در گذشته‌ای و آن گذشته، اگرچه فراموشی آن نزدیک می‌شد فراموشی آن‌چه شده بود و داشته بودم به آن و با آن فکرهایم را سامان می‌دادم یا می‌خواستم سامانی پیدا کرده باشم با آب، با این همه تنیده به آن، به آن امروزی، به آن دیروزی، به آن نزدیکی، این یادآوری به آرامشی پیوند می‌خورد که دل نابخود می‌خواست زمانی دراز، زیر دوش، توی جریان آب غوطه خورد. ولی آن روز، در آن لحظه‌، روی سکو نشسته و پیشانی و چشم و شقیقه به زانو ساییده زیر آب سردی که از دوش حمام می‌ریخت، در آن لحظه‌ای که هیچ‌چیز جز این جریان و غوطه‌ور شدن در آن نمی‌خواستم، نمی‌شد و نشد. و این، این لرز توی تنم، از هراس نبود. از دلهره نبود. دلهره، آشوب نیست. می‌خواستم از آن خیال، از آن نگاه مرده، از تنی که گرما داشت ترکش می‌کرد، از آن میل شدید که تا استخوان‌هایم را تحریک کرده بود، گریخته باشم نه از ترس آن نگاه و تن که خون پیرامونش را می‌شد و می‌گرفت و او را می‌دیدم که در سرخی داشت غرق می‌شد و می‌دانستم سرخی در چشم‌هایم داشت چنان متصاعد می‌شد که او را غرق می‌کرد وگرنه از زخم گلوله، که سرش را از موهایش گرفتم کشیدم بالا نگاه کنم ببینم کجا نشسته بود گلوله‌ی بی‌هوا توی تنش، آن همه خون که نمی‌آمد جز از آشوب خیالم و سرانجام، صدای برخورد چیزی به شیشه‌ی پنجره، از جایم که داشتم خیره‌خیره تن مرده را نگاه می‌کردم جهاند و از روی زانو، نیمخیز که بودم، تند برخاستم و تازه آن‌وقت دیدم میل تنم را که برخاسته و سنگ شده بود لای پاهام، داشتم می‌مالیدم بی‌آنکه نگاهم را از پنجره بردارم، پنجره‌ای که باز نمی‌شد و نفهمیدم صدا از اصابت چه بود به شیشه که سکوت و شکوه مرگ را شکست ولی شیشه ترک هم برنداشته بود. آن‌وقت، با تورم کیرم، با انتشار سرخی توی سرم، با لرزش رانهایم، هوای آب کردم که بروم زیر دوش، غسل کرده باشم تا خودم را، اندام‌ام را برای هم‌آغوشی با اِمای مرده، میهمانی تن‌اش آماده کنم. ولی باید از روی جسد که در ورودی اتاق در فاصله‌ی در ورودی و در حمام افتاده بود رد می‌شدم، پا از این سوی مرده به آن سو می‌نهادم و برای این کار، که یک پایم را بالا بیاورم، از روی تن بگذرانم، آن طرف بر زمین بگذارم، و حالا آن دیگر پای آن طرف مانده را بردارم و این سو کنار این پای دیگر جفت کنم، بروم توی حمام؛ برای این بلند کردن و زمین گذاشتن، برای حمل تنم، عبور تنم از روی او، ترسیدم. ترسیدم ازین‌که بیدارش کند جنبش من، که برش گرداند صدای گذشتن‌ام، صدای پاهام، احیایش کند، زنده‌اش کند یا ناله‌اش برخیزد، به دردی که نداشت برگردد و از این بیشتر ترسیدم بخاری که از تنش برمی‌خاست، بخاری ندیدنی و چرب، هاله‌ی نازک ولی غلیظ اطرافش، جانی که داشت درمی‌رفت و در رفتن، کند می‌پلکید در هوای دور و برش، روی اندام‌ام در عبور از تن‌اش، بخزد بالا بیاید و تصاحبم کند و تسخیرم کند اِما ی مرده و هولناک شد هراس که یک پایم را اگر بالا بیاورم، تعادلم را از دست بدهم، بیفتم توی بخار که اعتماد نداشتم به پاهام و اگر کدام یکی را برمی‌داشتم، بالا می‌آوردم، ممکن بود بتوانم تعادلم را حفظ کنم کدام پای قوی‌تر بود که وزنم را و هراسم را و هولم را تحمل کند که نیفتم. هیچ‌وقت به این نگاه نکرده بودم که وقتی از جایم بلند می‌شوم می‌خواهم راه بروم، وقتی می‌خواهم قدم برداردم بروم، اول کدام پا را برمی‌داشتم، حرکت می‌دادم؟ اول کدام پا را برمی‌داشتم و تکیه‌گاه می‌گذاشتم تا پای دیگر را بردارم و کنار این یکی فرود آورم؟ اصلن مگر ترتیب داشت اول کدام پا را برداشتن؟ ولی حتمن این هم ترتیبی داشت که آنقدر عادی بود که اصلن به آن نگاه نکرده بودم. ولی التهاب و تورم کیر هنوز بود و نمی‌رفت، نمی‌خوابید میل شدیدی که می‌خواستم خودم را توی سوراخ گلوله فرو کنم، توی زخم فرو کنم توی انتشار قرمزی و بخار. به زور، به احتیاط و مواظبت پای چپ از زمین برداشتم، بالا آوردم، همین‌طور معلق در فاصله‌ از اِما نگاه داشتم و نتوانستم پیش‌تر ببرم و بی‌هوا، آن‌وقت، دست‌هایم را دو سوی تن بازگشودم و پای بالا آمده را بالاتر تا جایی که می‌توانستم و می‌آمد توی سینه‌ کشیده و همین‌طور در کشش، ایستاده روی یک پا، دست‌گشاده بی‌اختیار داشتم عدد می‌شمردم به شمردن ثانیه و سی که شمردم، پا را کشیده پایین آورده به فاصله‌ی خیلی کم از کمر اما که بر شکم افتاده بود و همان‌طور دستها گشوده از دو سو، باز شمردم و شُره‌ی قطره‌های عرق روی پیشانی‌م تا چشم‌ام لیز می‌خورد و پای راستم که تکیه‌گاه بود به لرزه افتاده بود، به سختی نگه‌ام داشته بودم و باز سی که شمردم، بی‌آنکه پا بر زمین فرود آورم، از کمر به جلو پل زدم و خم شدم پای چپ را پشت برده تا درد کشاله و ماهیچه‌ی ران کشیدم، سینه‌ عمود بر پشت و کمر اما، قطره‌های عرق از صورتم روی جنازه چکه‌ چکه کرد و این بار هم تا سی شمردم ثانیه‌ها را تا نوبت پای دیگر، بالا آوردن پای راستم، و تکیه‌گاه قرار دادن پای چپ بشود که شد و تا پا را بالا آوردم، آن یکی را به زمین میخ کردم، نابخود از روی اما گذشته بودم و آن طرف، بر زمین فرود آورده بودم و گذشته دست به دستگیره‌ی در بود که در گشودن آن، اول، آنچه دیدم، توی آینه، روی زمین افتاده، اِما بود. 

Wednesday, May 7, 2014

نامه‌ی حرمان (به میم. ف) : اگر بر خود نپیچم بر کدامین وضع دل بندم؟ در این صورت به یادم پیچش موی تو می‌آید


 [به میم. ف]
رفیق محبوب من؛  


این روزها خیلی دلتنگ‌ات می‌شوم، شاید چون نسیم این بهار با خود بوی تو را آورده یادها و یادگاری‌هایی را در من بیدار می‌کند که از هر سو رفته، باز به تو بازگشت کرده خیال مرا به هیجان می‌آورد چندان‌که گاهی شب‌ها توی خوابم می‌آیی ولی توی خواب هم با من حرف نمی‌زنی! با این همه دیشب بالاخره در جواب اینکه پرسیدم چرا این همه سال یک کلمه ننوشتی؟ گفتی خودت چرا حرفی نزده، دو خط نامه ننوشتی! دیدم راست گفته‌ای و شاید خود من هم بخود و نابخود از نوشتن برای تو پرهیز کرده‌ام و از پرسیدن احوالت پرهیز کردم و یکباره تنهایت گذاشتم و رفتم و گم شدم ولی آیا آن وقتی که من رفتم، که تو خوب یادت هست حال و روز من چطور بود، خود تو خیلی وقت نبود دیگر نبودی آن آدمی که هشت ده سال قبلش بودی؟
من همیشه از خودم می‌پرسم آن رفاقت، آن همه گذران ساعت به ساعت و روز به روز که اگر روزی به تاخیر می‌افتاد و نبودی و نمی‌آمدی، مرا بی‌تاب می‌کرد، چطور یکباره خراب شد، سراب شد، از دست رفت؟ چون من فرانسه خواندم و تو آلمانی خواندی و من به جنده‌های فرانسوی دل بسته بودم و تو عاقله‌فیلسوف‌های آلمانی را دوست داشتی، دیگر راه سخن و گفتگو و دوستی بسته شد؟ آیا من همه‌ی تلاشم را نکردم به احیای آن دوستی که پیش‌تر خود تو به من آموخته بودی و هزاربار از تو نپرسیدم چه مرگت شده؟ آیا التماس‌ات نکردم بگویی اگر هرچه ناروایی کرده بودم؟ آیا از ندانسته ندانم‌کاری، ناسزایی اگر از من سرزده بود هر چه که بود، عذر تقصیر نخواستم؟ ولی تو هیچ نگفتی و سر تکان دادی و انکار کردی و جهت دگرگونی یکباره‌ی رویه و رفتارت را توضیح ندادی و شاید این بود شرط نزدیکی و خصوصیت و صمیمیتِ برادری که من نمی‌دانستم! و به احترام اینکه می‌خواستی تنها باشی و به احترام اینکه می‌خواستی دنیایت را عوض کرده باشی و به احترام اینکه در آن محیط شرم‌آور کثافت، که خود من ظاهرن بر پلشتی‌اش افزوده بودم آن‌چنان‌که از رفتار تو می‌فهمیدم، تنها آدمی که هرگز به بزه تن نمی‌دهد تو را می‌شناختم؛ فاصله را مراعات کردم تا یک روز، مگر به پاس آن همه روزگاران، مرا صدا کرده باشی گفته باشی چه گه اضافی خورده بودم که خاطر جناب مستطاب را آن‌طور منغص و مکدر کرده بود که دیگر جواب سلام حقیر را هم نمی‌توانستند جز با سرسنگینی داده باشند؟ مگر در آن همه اخلاق کانت که قرایت کرده بودند از درس‌گفتارهای اخلاق تا متافیزیک آن، چنین آمده بود که سگ بشاشد توی رفاقت؟ چون اگر به حکم وظیفه‌ی عالی‌تری از سر ما و آستان حضرت دوست بود، کمینه بنده را در جریان قرار داده می‌فرمودند «آدم بدی» بوده‌ام و علاوه بر آن قصد و آهنگ آهرمنی داشته و ایشان به حکم ضرورت اخلاقی و دِین به حقیقت حقه‌ی فضیلت انسانی، نخواهند توانست و نخواهند خواست چنان «شر»ی را برتابند. ولی، دوست من، اغلب از خودم می‌پرسم نکند پای منفعت دیگری در میان بود که به آن ضرورت، به تعویق انداختن این ضرورت، ضروری شد که زحمت تحمل بنده را به خود روا داشتند تا رفع ضرورت دومی که البته ضرورت نخستی هم به حکم گذر زمان که صدالبته فراموشی آورد، مسجل شده و آن جناب مبشر اخلاق برین خدایان و منذر اخلاق پست فرومایگان، متبختر و متفرعن و متفاخر، به وظیفه‌ی عالی انسانی خود که همانا ریدن در دوستی‌ها به معاونت گول تعهد انسانی با تجمل فریب اخلاق روشنگرانه، و اشتیاقی نوکیسه به فتوحات تازه در قلمرو عقل‌واندیشه‌خیز پروسی، عمل کرده باشند؟ اما عزیز من، اعوذ بااللکان من همزات الفروید که چنین تصوری هرگز نزد من ثاقب و صایب بوده باشد! چون انسان شر محض و فضیلت محض که نیست، آلوده به قایط خود، چنان‌که آمده، هم‌چنان هم ‌رود. من به عکس، این قول میلتون را مدام آویزه‌ی گوش داشته‌ام که خیر و شر لاینفک و لایتجزی از یکدیگر رشد کرده، معرفت خیر آنچنان درآمیخته و درهم‌آمیخته‌ی معرفت شر است که به هزار زیرکی و مکارگی به تمیز برنیاید.  

عزیزم، حالا که من مجبور شدم از سر همان ضرورت اخلاقی که یکی از آموزه‌های تو به من بود، این حرف‌ها را در ملا عام جار بزنم، تو خدای ناکرده به دل نگیر، مثل من که به دل نگرفتم و هر که هر چه بد تو را خواست و گفت، حتا اگر پدرم بود، زیر بار نرفته، لحظه‌ای در صداقت و رفاقت و شئونات تو تردید نکردم، گلوی همه ایشان را دریده و پاره کردم.

باشد که روزی این اشتیاق من به دیدارت، در برخوردی خیابانی فرو نشیند پس به فنجانی قهوه مهمانت کنم و نه تو به روی خودت بیاوری و نه من این چنین حرف‌ها را پیش کشیده باشم و پس از آن، چونان بار آخر دیدارمان، یکدیگر را در آغوش کشیده میانه‌ی تلخی برداریم و باز هر کدام سر خویش گرفته از پی کار خویش روان شده تا چندین سال دیرتری که همه را فراموش کرده باشیم که توفق انسان بر جمیع آفریدگان دیگر، به تجربه‌ی من، تنها همین است: فراموشی.      


امیر حکیمی 
7 می 2014


بعدالتحریر - 
                  چو شمع از تیغ تسلیم وفا گردن مکش بیدل 
                  اگر سر رفت 
                            گو رو،  رنگ بر روی تو می‌آید