Wednesday, May 7, 2014

نامه‌ی حرمان (به میم. ف) : اگر بر خود نپیچم بر کدامین وضع دل بندم؟ در این صورت به یادم پیچش موی تو می‌آید


 [به میم. ف]
رفیق محبوب من؛  


این روزها خیلی دلتنگ‌ات می‌شوم، شاید چون نسیم این بهار با خود بوی تو را آورده یادها و یادگاری‌هایی را در من بیدار می‌کند که از هر سو رفته، باز به تو بازگشت کرده خیال مرا به هیجان می‌آورد چندان‌که گاهی شب‌ها توی خوابم می‌آیی ولی توی خواب هم با من حرف نمی‌زنی! با این همه دیشب بالاخره در جواب اینکه پرسیدم چرا این همه سال یک کلمه ننوشتی؟ گفتی خودت چرا حرفی نزده، دو خط نامه ننوشتی! دیدم راست گفته‌ای و شاید خود من هم بخود و نابخود از نوشتن برای تو پرهیز کرده‌ام و از پرسیدن احوالت پرهیز کردم و یکباره تنهایت گذاشتم و رفتم و گم شدم ولی آیا آن وقتی که من رفتم، که تو خوب یادت هست حال و روز من چطور بود، خود تو خیلی وقت نبود دیگر نبودی آن آدمی که هشت ده سال قبلش بودی؟
من همیشه از خودم می‌پرسم آن رفاقت، آن همه گذران ساعت به ساعت و روز به روز که اگر روزی به تاخیر می‌افتاد و نبودی و نمی‌آمدی، مرا بی‌تاب می‌کرد، چطور یکباره خراب شد، سراب شد، از دست رفت؟ چون من فرانسه خواندم و تو آلمانی خواندی و من به جنده‌های فرانسوی دل بسته بودم و تو عاقله‌فیلسوف‌های آلمانی را دوست داشتی، دیگر راه سخن و گفتگو و دوستی بسته شد؟ آیا من همه‌ی تلاشم را نکردم به احیای آن دوستی که پیش‌تر خود تو به من آموخته بودی و هزاربار از تو نپرسیدم چه مرگت شده؟ آیا التماس‌ات نکردم بگویی اگر هرچه ناروایی کرده بودم؟ آیا از ندانسته ندانم‌کاری، ناسزایی اگر از من سرزده بود هر چه که بود، عذر تقصیر نخواستم؟ ولی تو هیچ نگفتی و سر تکان دادی و انکار کردی و جهت دگرگونی یکباره‌ی رویه و رفتارت را توضیح ندادی و شاید این بود شرط نزدیکی و خصوصیت و صمیمیتِ برادری که من نمی‌دانستم! و به احترام اینکه می‌خواستی تنها باشی و به احترام اینکه می‌خواستی دنیایت را عوض کرده باشی و به احترام اینکه در آن محیط شرم‌آور کثافت، که خود من ظاهرن بر پلشتی‌اش افزوده بودم آن‌چنان‌که از رفتار تو می‌فهمیدم، تنها آدمی که هرگز به بزه تن نمی‌دهد تو را می‌شناختم؛ فاصله را مراعات کردم تا یک روز، مگر به پاس آن همه روزگاران، مرا صدا کرده باشی گفته باشی چه گه اضافی خورده بودم که خاطر جناب مستطاب را آن‌طور منغص و مکدر کرده بود که دیگر جواب سلام حقیر را هم نمی‌توانستند جز با سرسنگینی داده باشند؟ مگر در آن همه اخلاق کانت که قرایت کرده بودند از درس‌گفتارهای اخلاق تا متافیزیک آن، چنین آمده بود که سگ بشاشد توی رفاقت؟ چون اگر به حکم وظیفه‌ی عالی‌تری از سر ما و آستان حضرت دوست بود، کمینه بنده را در جریان قرار داده می‌فرمودند «آدم بدی» بوده‌ام و علاوه بر آن قصد و آهنگ آهرمنی داشته و ایشان به حکم ضرورت اخلاقی و دِین به حقیقت حقه‌ی فضیلت انسانی، نخواهند توانست و نخواهند خواست چنان «شر»ی را برتابند. ولی، دوست من، اغلب از خودم می‌پرسم نکند پای منفعت دیگری در میان بود که به آن ضرورت، به تعویق انداختن این ضرورت، ضروری شد که زحمت تحمل بنده را به خود روا داشتند تا رفع ضرورت دومی که البته ضرورت نخستی هم به حکم گذر زمان که صدالبته فراموشی آورد، مسجل شده و آن جناب مبشر اخلاق برین خدایان و منذر اخلاق پست فرومایگان، متبختر و متفرعن و متفاخر، به وظیفه‌ی عالی انسانی خود که همانا ریدن در دوستی‌ها به معاونت گول تعهد انسانی با تجمل فریب اخلاق روشنگرانه، و اشتیاقی نوکیسه به فتوحات تازه در قلمرو عقل‌واندیشه‌خیز پروسی، عمل کرده باشند؟ اما عزیز من، اعوذ بااللکان من همزات الفروید که چنین تصوری هرگز نزد من ثاقب و صایب بوده باشد! چون انسان شر محض و فضیلت محض که نیست، آلوده به قایط خود، چنان‌که آمده، هم‌چنان هم ‌رود. من به عکس، این قول میلتون را مدام آویزه‌ی گوش داشته‌ام که خیر و شر لاینفک و لایتجزی از یکدیگر رشد کرده، معرفت خیر آنچنان درآمیخته و درهم‌آمیخته‌ی معرفت شر است که به هزار زیرکی و مکارگی به تمیز برنیاید.  

عزیزم، حالا که من مجبور شدم از سر همان ضرورت اخلاقی که یکی از آموزه‌های تو به من بود، این حرف‌ها را در ملا عام جار بزنم، تو خدای ناکرده به دل نگیر، مثل من که به دل نگرفتم و هر که هر چه بد تو را خواست و گفت، حتا اگر پدرم بود، زیر بار نرفته، لحظه‌ای در صداقت و رفاقت و شئونات تو تردید نکردم، گلوی همه ایشان را دریده و پاره کردم.

باشد که روزی این اشتیاق من به دیدارت، در برخوردی خیابانی فرو نشیند پس به فنجانی قهوه مهمانت کنم و نه تو به روی خودت بیاوری و نه من این چنین حرف‌ها را پیش کشیده باشم و پس از آن، چونان بار آخر دیدارمان، یکدیگر را در آغوش کشیده میانه‌ی تلخی برداریم و باز هر کدام سر خویش گرفته از پی کار خویش روان شده تا چندین سال دیرتری که همه را فراموش کرده باشیم که توفق انسان بر جمیع آفریدگان دیگر، به تجربه‌ی من، تنها همین است: فراموشی.      


امیر حکیمی 
7 می 2014


بعدالتحریر - 
                  چو شمع از تیغ تسلیم وفا گردن مکش بیدل 
                  اگر سر رفت 
                            گو رو،  رنگ بر روی تو می‌آید

No comments: